365 روز از زندگی من.(4)


امروز طبیعت حالتی شاعرانه به من بخشیده!
دلم میخواهد بنشینم و برایت نامهای بنویسم.
مایلم سین سلام را آنقدر کش دهم
تا نامه به آخر نرسد، نامت از یاد نرود.

دوشنبه اول جولای 2013
با روشن شدن هوا مرغهای عشقم با آوازی دسته جمعی از خواب بیدارم میسازند.
خورشید هنگام طلوع عکس بزرگی از برگ و ساقههای درخت داخل حیاط را بر روی دیوار ساختمان روبروئی نقاشی میکند و لحظهای دیرتر باد با وزش ملایمی به عکس جان میبخشد.

امروز ساعت ده در دفتر خانم اشمیت بودم و به اطلاعش رساندم که از پانزدهم جولای در خانه سالمندان مشغول به کار خواهم شد. خانم اشمیت در حال تبریک گفتن به من ناگهان به فکر فرو میرود و من فوری متوجه میشوم که تا زمان شروع کار از کلاس کارآموزی خبری نخواهد شد و حالا او نمیداند با من در این مدت چه کند! برای اینکه خیالش را راحت سازم به او میگویم: "خانم اشمیت، من تا آن زمان باید مقداری کارهای اداری هم انجام دهم!" و این حرف او را از فکر کردن بیهوده رها میسازد و با خوشحالی میگوید: پس دوشنبه هفته بعد سری به مؤسسه بزنید!

به این ترتیب باید دو هفته تمام روزها را بشمرم تا پانزدهم جولای از راه برسد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر