365 روز از زندگی من.(3)


خانم باخ.
البته نباید ناگفته بگذارم که بجز من هیچیک از افراد شرکت کننده در کلاس دو روزه مناسب پرستاری و مراقبت از سالمندان نبودند. نه از نظر وضع ظاهر و نه از نظر آمادگی ذهنی و روحی!
من اما خوشبختانه در روز دوم متوجه شدم که فقط سه نفر از هفده نفر، یعنی من، یورگن و ژولیت تنها زن حاضر در کلاس برای این کار در  نظر گرفته شدهایم و بقیه برای رشتههای دیگر از قبیل کار در فضای سبز، نجاری، آهنگری و ... انتخاب گشتهاند.
دانستن این موضوع خیالم را راحت ساخت، اما یورگن و ژولیت هم به هیچ وجه نه مناسب این کارند و نه کمترین آموزشی برای چنین کارهائی را دیدهاند! خدا به داد افراد سالخورده بیچارهای برسد که این دو نفر برای مراقبت از آنها تعیین خواهند شد.

ساختمان بسیار بزرگی خانه سالمندان را تشکیل میدهد و حتی بخش مخصوص نگاهداری از افراد به کما رفته در آن وجود دارد. شخصیت شغلی خانم باخ و این ساختمان شیک و بزرگ که مانند هتل و بیمارستان شیک پنج ستارهای دیده میشود دست به دست هم داده به کمکم میآیند و مرا از یأسی که شرکت کنندگان دو روزه کلاس بدان دچار ساخته بودند نجات میدهند.
چند دقیقه مانده به ساعت هشت داخل ساختمان میشوم. باجه اطلاعات خالی بود و من نمیدانستم دفتر خانم باخ کجاست. در این لحظه از پشت درب شیشهای یکی از راهروها پرستاری را میبینم، خود را به او میرسانم و پس از سلام آدرس دفتر خانم باخ را از او میپرسم. برای نشان دادن دفتر با من از درب شسیشهای راهرو خارج میشود و در همین لحظه خانم مهربانی در راهروی سمت راست ظاهر میشود و پرستار با خوشحالی به من میگوید "خودش است" بعد به خانم باخ میگوید که من به دنبالش میگشتم و با خداحافظی از ما دوباره داخل راهرو قبلی میگردد.
خانم باخ با من دست میدهد و مرا به دفترش که اتاق کوچک و سادهای است میبرد. ما دور میز گرد کوچکی مینشینیم و خانم باخ در حال ریختن آب در لیوانش از من میپرسد که آیا من هم آب میخواهم؟ من تشکر کرده و میگویم که تازه صبحانه خوردهام!
پس از آنکه خانم باخ وظایفم که عبارتند از قدم زدن با افراد سالخورده در حیاط ساختمان (حیاط ساختمان شبیه به پارک مدرن و شیکیست)، کتاب خواندن و احیاناً بازی مار و پلکان! با آنها را نام میبرد صحبت به صندلی چرخدار کشیده میشود. من به او میگویم که متأسفانه به خاطر ناراحتی ستون فقرات در قسمت چهارم و پنجم مهرهام قادر به هل دادن صندلی چرخدار نمیباشم. اما با دیدن در هم رفتن قیافه خانم باخ و شنیدن "اینکه خیلی بد شد!" بلافاصله حرفم را تصحیح میکنم! و میگویم البته من به علت وزن کمی که دارم متأسفانه قادر به بلند کردن صندلیهای چرخداری که افراد سنگین وزن رویش نشستهاند نیستم و نمیتوانم آنها را از راه پلهها به بالا و پائین حمل کنم! هل دادن آنها اما کاریست شدنی!. خانم باخ نفس راحتی میکشد و چهرهاش دوباره حالت رضایتبخشی به خود میگیرد و میگوید: "مگر شما چند کیلو وزن دارید که بخواهید صندلی چرخدار با آدم سنگین وزنی بر رویش را از پلهها بالا و پائین حمل کنید، نه، نگران نباشید، شما اصلاً احتیاج به این کار ندارید و همان هل دادن صندلی چرخدار کافیست و اگر احیاناً شیب بعضی از مسیرهای عبور در حیاط برایتان زیاد باشد حتماً پرستاری در آنجاها به شما کمک خواهد کرد." و با کمی کنجکاوی میپرسد: "مگر شما چند کیلو وزن دارید؟"
من میگویم "چهل و هشت کیلو" و خانم باخ میگوید: "خوش به حالتان!"
من شوخیام میگیرد و با لبخند میگویم: "خوش به حال بلند کنندگان تابوت و شستشو دهندگان کالبد مردهام!" و بعد هر دو میخندیم.
خانم باخ البته آنقدر چاق نیست که حمل کنندگان تابوت بجای دعا به جان مردهاش با برداشتن هر قدم ناسزا حوالهاش کنند، اما وزنش از چهل و هشت کیلو بیشتر است و باید اطراف شصت کیلو باشد.
عاقبت خانم باخ خبر خوش را به من میدهد و میگوید: شما از پانزدهم جولای میتوانید مشغول به کار شوید و پیشنهاد نشان دادن طبقهای (طبقه دوم) که باید روزهایم را در آنجا بگذرانم میدهد.
ابتدا طبقه اول و راهروی مرکز مراقبت از سالخوردگان به کما رفته را نشانم میدهد و میگوید: "شما دراین طبقه کاری ندارید" و بعد به طبقه دوم میرویم: خانم باخ داخل سالن غذاخوری روشن و با صفائی میشود که ده دوازده زن سالخورده پشت میزی مشغول خوردن صبحانه بودند. من اما کنار درب میایستم. یکی از پیرزنها از او میپرسد: این مرد را از کجا آوردی؟
خانم باخ در عوض جواب دادن به او با اشاره دست مرا به حاضرین نشان میدهد و رو به دختر جوان پرستاری که در سالن بود میگوید: <سعید> از پانزدهم جولای در این طبقه مشغول به کار خواهد شد و به من میگوید: "بیائید تو، چرا دم درب ایستادهاید". من داخل سالن میشوم و بلافاصله پیر زنی از من میپرسد: زبان آلمانی میفهمید؟
من میگویم : بله کمی میفهمم.
و زن با خوشحالی میگوید: پس میتوانید با ما حرف بزنید و سرگرممان سازید!
من میخندم و میگویم: و برای این کار هم در اینجا استخدام شدهام!
یکی دیگر از زنها میگوید: شما چه خوب آلمانی صحبت میکنید!
من تشکر میکنم و خانم باخ فوری میگوید: چون در برلین به دانشگاه رفته است.
عاقبت ما از حاضرین خداحافظی میکنیم و از پلهها پائین میآئیم. در راه خانم باخ با خوشحالی به من میگوید: چه برخورد خوبی خانمها با شما داشتند، خیلی خوشحالم که شما مورد علاقه آنها واقع گشتید.

هنگام خداحافظی خانم باخ به من ورق کاغذ کپی شدهای از یک شعر میدهد و میگوید: برای اینکه فکر نکنید افراد سالخورده فقط بی حرکت مینشینند و کاری انجام نمیدهند این شعر را به شما میدهم تا با خواندن آن پی ببرید انسان همیشه میتواند فعال باشد.

این شعر در میان اموال شخصی پیرزنی پیدا گشته که در یکی از خانههای سالمندان انگلیس فوت کرده است. پیرزن در آخرین سالهای عمر صد سالهاش دیگر قادر به صحبت کردن نبود، اما پرستارها گاهی اوقات او را در حال نوشتن میدیدند.
برگردان این شعر به آلمانی توسط گرتراود وشتر Gertraude Waechter انجام گرفته است.

پرستار، چه میبینید؟

پرستار، چه می‏بینید؟
وقتی مرا نگاه میکنید
واقعاً چه میبینید؟
بعد آیا فکر میکنید:

یک پیرزن چروکیده،
نه چندان باهوش،
نامطمئن در رفتارش
که چشمها را به دوردست دوخته،

پیرزنی که با غذا لباسش را لکهدار میسازد
پیرزنی که هیچ جوابی نمیدهد،
وقتی شما با صدای رسا میگوئید:
"خب لااقل برای حرف زدن اندکی تلاش کنید"،

پیرزنی که به نظر میرسد قادر نیست،
آنچه شما با او انجام میدهید را درک کند،
پیرزنی که مدام
یک جوراب و یا کفش گم میکند،

پیرزنی که میگذارد در تمام طول روز،
بدون اراده خود،
هر کاری با او انجام دهند،
حمام کردن و یا خوراندن غذا.

آیا شما اینطور فکر میکنید؟
آیا شما اینطور فکر میکنید؟
پرستار، چشمان خود را بگشائید!
شما اصلاً به من نگاه نمیکنید.

من میخواهم به شما بگویم چه کس میباشم،
کسی که اینجا ساکت نشسته است،
کسی که فرامینتان را انجام میدهد،
کسی که وقتی شما بخواهید غذا میخورد.

من یک کودک دهسالهام،
با پدر و مادر،
با برادران و خواهران ــ
آنها همه همدیگر را دوست میدارند.

من دختر جوانی شانزده سالهام،
با بالهائی در پا،
با این رؤیا که حالا بزودی
معشوقی پیدا خواهد گشت.

من بیست ساله و یک عروسم،
قلبم در تپش است،
و من به آن قول فکر میکنم،
به آن قولی که وقت خواندن خطبه عقد دادم.

من بیست و پنج سالهام
حالا خودم هم کودکانی دارم،
کودکانی که برای داشتن خانهای سعادتمند
به من محتاجند.

من زن جوانی سی سالهام،
کودکان کوچکم سریع رشد میکنند.
آنها توسط پیوندی ناگسستنی
به هم متصلند.

من چهل سالهام، فرزندانم تقریباً بالغ گشته‎‎اند،
آنها از خانه میروند.
اما شوهرم در کنارم میماند،
و مواظب است که من گریه نکنم.

من پنجاه سالهام، و دوباره
نوزادان بر روی زانویم بازی میکنند،
و ما دوباره با بچهها زندگی میکنیم،
شوهر عزیزم و من.

روزهای تاریک از راه میرسند،
شوهرم میمیرد.
من به آینده مینگرم
و وحشت مرا میلرزاند.

زیرا فرزندانم کار زیادی دارند،
آنها حالا بچهها را خود بزرگ میسازند،
و من به سالهای گذشته میاندیشم
و عشقی که در محاصرهاش بودم.

حالا یک پیرزنم،
و طبیعت بی رحم است،
طبیعت کاری میکند که ما
مانند ابلهان دیده شویم.

بدن فاسد گشته،
زیبائی و توان به پایان رسیده است.
و در محلی که زمانی قلبم میتپید،
حالا فقط یک سنگ است.

اما در این بدن
هنوز هم همان دختر جوان میزید.
و گاهی اوقات شاد است
این قلب بیمار و پیر شدهام.

سپس به یاد دوستان میافتم،
من به نیاز میاندیشم.
و من یک بار دیگر زندگیام را دوست میدارم
و آن را زندگی میکنم.

من سالها را به یاد میآورم:
سالهای اندک و سریع به پایان رسیده را.
اما همچنین میدانم،
که هیچ چیز تا ابد باقی نمیماند.

بنابراین پرستار، چشمان خود را بگشائید
و بنگرید،
پیرزن چروکیده را ننگرید
دقیقتر نگاه کنید ــ مرا تماشا کنید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر