دو خواهر.

فقر یک خانه به دوش است.
او هرگز در محلی آنقدر نمینشیند که جایش گرم گردد؛ او هرگز روز را در آنجائیکه شب قبل به سر برده سپری نمیسازد.
و مانند جهان سالخورده پیر میباشد!
فقر از زمان بسیار قدیم با چکمههای کهنه و سوراخ سوراخ شدهای که کسی از روی ترحم به او بخشیده و برایش چنان تنگند که هر دو پایش میخچههائی به بزرگی سیب درآوردهاند جهان را سیاحت میکند. او میتوانست قابل اطمینانترین تاریخ جهان و دقیقترین جغرافیا را به چاپ برساند؛ اما آثار او مانند کتابهای انسانهائی که از بلندی قصرها، کاخها و صومعههایشان به جهان نگاه کردهاند و کسانیکه امروز با قطار و اتومبیل در اطراف به سفر میپردازند زیبا نخواهد گشت ... وانگهی فقر از نوشتن اصلاً چیزی نمیفهمد! یک قلم در دستانی که بجای انگشت ورمهای نقرسی قرار دارند همانقدر به خوبی جا خواهد گرفت که چکمههای هدیده داده شده به او قالب پایش هستند. از این گذشته او برای این کار وقت ندارد. حتی برای تعریف کردن هم وقت ندارد. یا تمام روز را مشغول کار کردن است، یا مشغول یافتن کار و یا توده زباله را برای یافتن چیزی برای خوردن جستجو میکند؛ یا گرسنه و به ستوه آمده جائی در زیر یک حصار دراز میکشد و از زمان بازگشت مسیح خواب میبیند، از زمانی که میوه درختها نان سفید کوچکی خواهند بود! شبها یا مانند یک جسد میخوابد یا از گرسنگی و از دل درد خود را در جایش به جلو و عقب تکان میدهد یا احمقانه به آسمان خیره میشود و از خود میپرسد که چرا آسمان رعد و برق نمیزند؛ یا حتی بچه به دنیا میآورد؛ ــ در این حال او به رحمت خالق جهان یا مردم پولدار و خیّر اطمینان میکند یا حتی به رحمت جامعه ... محاسبهاش اما کاملاً درست نیست، زیرا تعدادی از بچههائی که او به دنیا میآورد بدون هیچ ردی ناپدید میگردند! و بچههائی که باقی میمانند در سراسر جهان پخش و پراکندهاند. برادران و خواهران همدیگر را نمیشناسند و بدون یک لبخند مانند غریبهای از کنار هم میگذرند. حداکثر وقتی که بر روی دو تختخواب در همسایگی هم در بیمارستانی همدیگر را ملاقات میکنند: سپس آنها با هم ناله یا اعتراف به گناه قبل از مرگ میکنند ...
من دو نفر از بچههای او را میشناسم. آنها دو خواهرند؛ چند سالیست که در ورشو Warschau زندگی میکنند، اغلب به هم برمیخورند و مانند غریبهها از کنار هم رد میشوند!
یکی از آنها در حومه موکوتوف Mokotow در اتاقی در یک زیرزمین زندگی میکند، جائی که او هر شب با سه خانواده متشکل از نه نفر بخاطر اندکی هوا برای نفس کشیدن میجنگد. خواهر دیگر هر شب در انتهای دیگر ورشو در کوچه سیاه با چهار خانواده متشکل از ده نفر در یک اتاق زیر شیروانی به همان خاطر میجنگد. اولی مو بور است و دومی مو سیاه؛ این اما اصلاً مهم نیست: اما آنها خواهرند و دختران فقرند و هر دو دارای سوراخهای بینی ظریف و شفافیاند، گونههای افتاده و چشمانی عمیقاً فرو رفته دارند. هر دو خیاطند. خواهر مو بور در روز بیست کوپک kopeke دستمزد میگیرد که با آن باید پول کرایه خانه، لباس و خرج غذا را بدهد، از نه صبح تا نه شب در یک خیاطی در کوچه سیاه با شانزده دختر دیگر بخاطر محلی در کنار پنجره، جائیکه کمی هوا برای نفس کشیدن وجود دارد میجنگد. همچنین خواهر مو سیاه هم یک ریه ضعیف دارد؛ او همرا هجده دختر دیگر در یک اتاق نه چندان بزرگ دوزندگی در حومه موکوتوف برای بیست کوپک در روز سخت کار میکند که با آن باید پول کرایه خانه، لباس و غذا را بدهد. آنها باید در فصلهای پر فروش تا نیمه شب کار کنند. و هر دو خواهر با اضافه دستمزدشان برای خود لباسی ارزان از جنس چیت و کلاه حصیری میخرند؛ اما برای خرید کفش تازه پول کافی نیست؛ هر دو خواهر به این ایده رسیدهاند آن قسمتی از جورابشان را که از سوراخهای کفش دیده میگردد سیاه کنند ... آن دو همدیگر را نمیشناسند، اما آنها مانند خواهری به همدیگر کمک میکنند. دختر مو بور هر روز از حومه موکوتوف به کوچه سیاه میرود تا تمام روز را برای خواهر مو سیاهش کار کند، و دختر مو سیاه هر صبح از کوچه سیاه به حومه موکوتوف میرود و در همان ساعت همان کار را برای خواهر مو بورش انجام میدهد.
هر دو خواهر باید از پارک بگذرند. دختر مو سیاه از خیابان کرولفسکا Krolewska میآید و به خیابان نیکالا Niecala میرود، و دختر مو بلوند از خیابان نیکالا میآید و به خیابان کرولفسکا میرود.
آنها در وسط پارک به هم میرسند و مانند غریبهها از کنار هم رد میشوند.

در یکی از شبهای ماه ژوئیه هر دو بخاطر گرمای شدید هوا از خواب بیدار میشوند، هر دو خیس عرق شده بودند، هر دو به سختی نفس میکشیدند. هر دو در یک لحظه از تختخواب پائین میجهند: دختر مو بور در اتاق زیرزمینی حومه موکوتوف، دختر مو سیاه در زیر سقف آهنی در کوچه سیاه. هر دو خود را میشویند، لباس چیت خود را میپوشند، قسمتهائی از جورابشان که از سوراخهای کفش دیده میشوند را دوباره سیاه میکنند، یکی از آن دو کلاه حصیری را بر روی موهای طلائی و دیگری آن را بر روی موهای مانند قیر سیاهش با سنجاق سر محکم میکند. سپس هر دو نگاهی به آینه جیبی گرد خود میاندازند و ناگهان اشتیاقی برای شاخ و برگ سبز و گل و یک زندگی گرم احساس میکنند؛ همچنین به چیزهای دیگری هم اشتیاق داشتند؛ ــ دختر مو بور به یک سبیل و چشمانی سیاه رنگ؛ دختر مو سیاه به یک سبیل بور و چشمانی آبی رنگ. هر دو آه میکشند، هر دو یک نگاه دیگر به آینه جیبی خود میاندازند و به راه میافتند، و از آنجائیکه هنوز برای رفتن به دوزندگی زود بود به سمت پارک  میروند ... دختر مو بور از در ورودی خیابان کرولفسکا داخل پارک میشود و دختر مو سیاه از در ورودی خیابان نیکالا. و وقتی داخل باغ میشوند هر دو غمگین میگردند.
دختر مو بور فکر میکند: "سمت چپ، در غرفه آب معدنی و آب میوه موسیقی نواخته میشود؛ اما نمیگذارند من داخل شوم! چه بوی خوبی قهوه تازه سرخ شده میدهد، اما مجانی کسی به آدم چیزی نمیدهند!"
دختر مو سیاه فکر میکند: "سمت چپ؛ حوضچه با قوهای سفید سو سو میزند. به کنار حوضچه آمدن قوها و دیدن نان دادن مردم به آنها چه لذتبخش است. من اما خودم هم چیزی برای صبحانه ندارم! و در سمت راست، غرفه آب معدنی و آب میوه وجود دارد، چقدر دلم میخواست میتوانستم یک لیوان آب میوه مینوشیدم، اما مجانی کسی به آدم چیزی نمیدهد ..."
هر دو دختر به خود دلداری میدهند: "شاید هم بشود یک بار چیزی مجانی بدست آورد" و عمیقتر به درون پارک نفوذ میکنند، شلوغی خیابان دیگر شنیده نمیشود و در زیر سایه پر شاخ و برگ درختان خیلی ساکت است، خیلی ساکت ...
هر دو دلشان میخواهد بنشینند، و هر دو خوب میدانند که بلافاصله بعد از نشستن مردان جوان ظاهر خواهند گشت تا با آنها گپ بزنند ... گپ زدن در هوای تازه در مقابل سبزهها با گلهای رنگی لذتبخش است ... هوای تازه مست میسازد ... رایحه گلها آدم را کاملاً سست میگرداند و واژههای شیرین احساس اضطراب عجیبی در قلب زنده میسازند؛ ــ عاقبت همه چیز مانند حباب کف صابونی منفجر میشود، یا اینکه آدم ناگهان متوجه چیز وحشتاکی میشود و میگریزد ... هر دو اما میترسند که بخاطر گپ زدن دیر به سر کار برسند.
هر دو به سمت راست جائیکه ساعت قرار دارد میپیچند؛ و از آنجائیکه خواهر همدیگرند این کار را در یک لحظه انجام میدهند. آنها همچنین نیمکت مقابل ساعت را انتخاب میکنند و در دو سر نیمکت مینشینند.
آیا آنها با هم حرف خواهند زد؟
آنها شروع به تبادل نگاه میکنند. در همین لحظه اما دو جوان ظاهر میشوند و در میان آن دو روی نیمکت مینشینند و نیمه چرخی میزنند: پسر مو بور به سمت راست و به سوی دختر مو سیاه، پسر مو سیاه به سمت چپ و به سوی دختر مو بور ...
هر دو زوج شروع به گپ زدن میکنند ...
اما وقتی عقربه ساعت یک ربع به نه را نشان میدهد هر دو دختر از جا میجهند و از آنجا میروند:
دختر مو بور از خیابان نیکالا به کوچه سیاه و دختر مو سیاه از خیابان کرولفسکا به حومه موکوتوف ...
آنها تقریباً همدیگر را اصلاً ندیدند ...
شاید آنها دیرتر همدیگر را یک بار، برای مثال در یک بیمارستان دوباره ببینند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر