365 روز از زندگی من.(2)

خانم هوفن.
دیروز و امروز در مجموع هشت ساعت کلاس آموزش قوانین ایمنی هنگام کار توسط خانم هوفن تدریس شد. تنها یکی از افراد حاضر در کلاس به نظر میآمد که هم سن من باشد و بقیه زیر شصت سال بودند.
ما هفده نفر بودیم. شانزده مرد و یک زن. دوازده آلمانی زبان، یک ترک زبان، دو عرب زبان و من شکر زبان!
خانم هوفن شاید پنجاه و پنج ساله باشد، زنیست با چهرهای مهربان، اما چنین به نظر میآید که <زپرتش قمصور> شده است! و دیگر حوصله کافی برای تدریس ندارد. زیرا که در این دو روز چهار پنج ساعت از هشت ساعت زمان تدریس را زنگ تفریح اعلام کرد.
امروز یکی از همکلاسیها تعریف میکرد که این مؤسسه در ابتدا برای آماده ساختن افراد و مخصوصاً جوانهائی که به نحوی از مدرسه و آموزش شغلی محروم ماندهاند تأسیس گشته و به مرور زمان وظایفش را گسترش داده و حالا امر پرستاری از سالمندان را هم به عهده گرفته است!
یکی از شرکت کنندگان بدون دندان است (نمیدانم به چه دلیل دندان مصنوعی ندارد!) و به این خاطر نمیتوان راحت تخمین زد که چند سال عمر کرده، در هر حال نیمرخ صورتش با آن لبهای فرو رفته در دهان مانند نیمرخ مردهها به چشم میآید.
مرد جوان روبروئی من موهایش چنان ژولیده است که انگار تازه از کابوس بیدار گشته، تختخواب را ترک کرده و مستقیم به کلاس آمده است. عینک زرهبینی برای صورت کوچکش بسیار بزرگ است و او را شبیه به دوران جوانیهای وودی آلن کرده.
بوی شدید عرق بدن که در پیراهن یورگن Jürgen خود را هفتههاست مخفی ساخته چشمانم را به جستجو راغب میسازد. به تک تک شرکت کنندگان نگاه میکنم، بجز دو همکلاسی که انگار تازه از زندان آزاد شدهاند بقیه همان لباسهای دیروز را بر تن داشتند و این نشان میداد که هیچکدام از آنها حتی به فکر دوش گرفتن هم نیفتاده است.
متوجه شدن این امر مرا به شک انداخت که شاید پیراهن نازک آستین بلندی که امروز صبح اتو کردهام هم بوی عرق میدهد و هر از گاهی پنهانی دستم را بالا میآوردم و آستین پیراهن بی گناه و از همه جا بیخبرم را بو میکشیدم.
تنها خانم شرکت کننده موهایش را شانه و یا برس کشیده است، موها اما بقدری کثیفند که مانند تیغهای جوجه تیغی ایستادهاند.
خانم هوفن هم همان لباسهای سبز رنگ دیروزش را بر تن دارد.
در این لحظه کسی از درونم آهسته به من میگوید: "خوب حالا یعنی که چه؟! یعنی جسم تو حالا تمیزتر از بقیه افراد داخل کلاس است؟ خوب باشد، با روحت چه میکنی؟ آیا روحت هم تمیزتر است؟ آیا اصلاً میدانی روح پاک یعنی چه؟"
من قبل از جواب دادن به روحم سرم را کمی به یورگن که هیکلش دو برابر هیکل من و وزنش بیشتر از سه برابر وزنم است نزدیک میسازم تا بوی روحش را حس کنم.
بعد به سؤال کننده درونم میگویم: "تو هم وقت گیر آوردی؟"
در این لحظه وودی آلن ژولیده مو که من فکر میکردم اصلاً حواسش در اتاق درس نیست و در جهان دیگری مشغول سیر کردن است ناگهان قاه قاه میخندد و میگوید "خب، چنگک میافته و سر آدم قطع میشه!"
من از یورگن میپرسم: سؤال خانم هوفن چی بود؟
یورگن در حالیکه هنوز به وودی آلن نگاه میکرد میگوید: پرسید اگر چنگک چمن جمع کنی را بعد از کار افقی به دیوار تکیه بدهیم چه حادثهای میتواند رخ دهد؟"
همکلاسی دیگری که کنار خانم هوفن نشسته و چهرهای شبیه به کشیشها و شکم بسیار بزرگی دارد لحظه خیلی کوتاهی به جواب وودی آلن میخندد و دوباره به فکر فرو میرود.
در این هنگام یورگن دو مرد عرب و مرد ترک را که کنار هم نشستهاند با اشاره دست نشان میدهد و به خانم هوفن میگوید بهتر نیست برای اینها که زبان آلمانی متوجه نمیشوند مطالبی را که تدریس کردهاید! کپی کرده و به آنها بدهید؟
یکی از عربها که متوجه حرف او شده بود با دلخوری و با سه چهار کلمه آلمانی میفهماند که او به درس گوش داده و میداند جریان از چه قرار است و بعد با حس خوب پیروزی نگاهی به رفیق همزبان خود میاندازد! البته این دومین بار است که او در این کلاس شرکت میکند. من از کلماتی که او به کار برد فقط اوکی را متوجه گشتم و تا آخر منظورش را خواندم! همکلاسی ترک زبان ما اما اصلاً متوجه نشد که یورگن چه گفته است و چشمان مبهوتش چند دقیقهای به دنبال جواب میگشتند!
من تند تند مشغول نوشتن اوضاع اتاق درس هستم، خانم هوفن با رضایت به من و قلم و کاغذم نگاه میکند!
در این وقت مرد عرب سرش را به کاغذ نزدیک میسازد، نگاهی به نوشتهها میاندازد و میپرسد از کجا میآیم؟ من میگویم از ایران! و او میگوید: آها فارسی!
من "بله" آرامی میگویم، سرم را به علامت تایید تکان میدهم و کاغذ را کمی به طرف خودم میکشم تا اشتباه چند سال قبل را تکرار نکنم.
چند سال قبل هم مردی به نام سیفالله از پاکستان مانند این رفیق عرب ما سرش را به طرف کاغذم دراز کرده بود و من در جواب سؤال او مانند امروز گفته بودم ایرانیام. اما بعد باید به او توضیح میدادم که دارم برای مادرم! نامه مینویسم و اصلاً نوشتهام به او و بقیه افراد حاضر در کلاس ربطی ندارد! و من بجز او هزار نفر دیگر به نام سیفالله میشناسم! اما عاقبت مجبور گشتم حتی ضربالمثل "هرکس ریش دارد که نمیتواند بابای آدم باشد!" را در کمال صبوری برایش توضیح دهم.
امروز خانم اشمیت به کلاس درس آمد. مدارکی را که باید برای اداره کار آماده میکرد برایم آورد و آدرس یکی از بهترین خانههای سالمندان را به من داد. فردا ساعت هشت صبح برای مصاحبه باید خود را به خانم باخ Bach معرفی کنم. شاید پس از مصاحبه شانس مشغول کار شدن در آنجا نصیبم شود!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر