.I am a Berliner

برای خریدن تنباکو از خانه خارج شده بودم که بعد از برداشتن چند قدم دستی به شانهام کوبید و صدائی پرسید: "کجا؟"
سرم را برگرداندم و با تعجب خانم پلیسی را دیدم که دست راستش را کمی به اسلحه کمریش نزدیک  ساخته بود.
من: "میرم تنباکو بخرم!"
پلیس: "از کجا؟"
من: "از همین پمپ بنزین روبروی خونه."
پلیس: "عجله کنید و زودتر به خانه برگردید و پنجره رو به خیابان را هم باز نکنید!"
من: "چشم! با اجازه." 
...........

در حالیکه مأموران امنیتی دور ماشین پرزیدنت اوباما را که در حال پیاده شدن از آن بود محاصره کرده بودند مردی سالخورده از میان تماشگران با تلاش خستگیناپدیری خود را به او نزدیک میسازد و میگوید:
Hallo, Mr. President""
اوباما بعد از نگاهی به او لبخندی میزند و به زبان فارسی دست و پا شکستهای از مرد میپرسد: "تو ایرانی بود؟ تونستی فارسی حرف بزنی؟"
(شما ایرانی هستید؟ میتوانید فارسی صحبت کنید؟)
مرد سالخورده از اینکه اوباما با او به زبان فارسی حرف میزند تعجب میکند. از خوشحالی اشگ در چشمهایش حلقه میزند و میگوید: "اوباما جان، آخر نگفتی تو با مائی یا با انها؟"
اوباما بدون آنکه کسی متوجه قرمز شدن رنگ چهرهاش بشود میگوید: "تو نباید بی ادب باشد. چرا به مردمی کشورت انها بگوئی؟ مگر مردم چه فرق داری؟ سعدی خودش گفتی همه با هم برابر بودی. نه، نه، خوب نبودی حرف که زدی".
(بی ادبانه صحبت نکنید. چرا به مردم کشورتان انها میگوئید؟ مگر انسانها با هم فرق دارند؟ همانطور که سعدی فرموده همه با هم برابرند. نه، نه، اصلاً حرفی که زدید خوب نبود.)
مرد سالخورده که محافظان در حال کشیدن و دور کردنش بودند داد میزند: "بابا چرا نمیفهمی، آخه انها با ما خیلی فرق دارند!"
در این وقت یکی از مشاوران اوباما خود را به او نزدیک میسازد و در گوشش چیزی زمزمه میکند.
اوباما با اشاره دست به محافظین میفهماند که مرد را راحت بگذارند. بعد لبخندی میزند و میگوید: "پس تو زبان رشتی است! آها، پس تو خیلی برلین مانده و حرف <آ> آب رفته و حرف <اَ> شدهای! جالب کردی، نه، نه، معذرت خواستی، جالب بود، بله، خیلی خیلی جالب بود!".
(خب، پس شما در اثر زندگی طولانی در برلین زبان مادریتان را که رشتیست فراموش کردهاید! و بجای <آنها> میگوئید <انها>؟ خیلی جالب است، واقعاً خیلی خیلی جالب است!).
مرد که هوای گرم آزارش میداد و عرق پیراهنش را خیس ساخته بود با التماس میپرسد: "خب، اما حالا راستشو بگو، تو با انهائی یا با ما؟"
اوباما در حالی که دست دختر کوچکش را گرفته و در حال رفتن بود میگوید: "من هم با انها بود هم با شما، هم با طالبان حتماً، وگرنه همه به من پرزیدنت انها یا پرزیدنت شماها گفتی! نه، نه، من همه مردم دوست داشتم، من پرزیدنت همه مردم باشم، هیچ فرق نداری، سیاه باشد، زرد یا سبز، من همه دوست داشتی، مارکل هم حتماً. سعدی خودش میگوئی: تو که از محنت دیگران به غبغب آمدی، نشاید که نامی نهند آدمی، گودبای دوست ترشی من! گودبای!" بعد دو انگشت میانی و اشارهاش را به شکل عدد هفت درمیآورد و میگوید: change دوست عزیز، change!!
(من هم با آنها هستم و هم با شما. من حتی با طالبان هم هستم. اگر بجز این میبود که بعد برایم هزار حرف درمیآوردند. مثلاً میگفتند که من فقط رئیس جمهور شماها هستم، یا رئیس جمهور آنها. نه، نه، این درست نیست، من همه مردم را از صمیم قلب دوست دارم، من رئیس جمهور همه مردم هستم. مگر کجای یک آدم سفید قشنگتر از همانجای یک فرد سیاه میباشد، برای من زرد و سبز و سیاه همه رنگهای برابر و دوستداشتنی هستند! من حتی خانم مرکل را هم دوست دارم. سعدی میفرماید: تو کز محنت دیگران بی غمی، نشاید که نامت نهند آدمی! خداحافظ دوست اهل رشت من، خداحافظ! تغییر را فراموش نکنید دوست عزیز! بدون تغییر همه چیز کشک است!).

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر