چهار نامه به شانه.(3)

چهارمین نامه.
به همسر پرهیزکارم شانه، که زندگیش دراز باد!
در ده نامه آخرم حتی یک کلمه هم از نام گنندل و همچنین نام لیب، پدر آواز خوانش نبردم. با زحمت فراوان اتاقی نزد یک قصاب آمریکائی اجاره کردم و چند هفتهای میشود که دیگر با آنها مواجه نشدهام. اما تو مرتب فریاد میکشی: گنندل و دوباره گنندل، سوفی و دوباره سوفی! از او چه میخواهی؟ من به این حقیقت که برای او و برای خودمان سلامتی آرزو میکنم و به این حقیقت که میخواهم تو و کودکمان را در یک ساعت سعادتمند دوباره ببینم قسم یاد میکنم که ماجرای زیر را با چشمان خود دیدم: سوفی یک بار برای دیدن پدرش به کارخانه آمد، مدیر کارخانه خودش پیش سوفی رفت و شروع کرد با او به صحبت و شوخی کردن؛ گرچه من کلمهای از حرفش را نشنیدم اما برایم روشن بود که او در باره چیزهای الهی و کارهای متدیانه صحبت نمیکند؛ و او میخواست گونه سوفی را نوازش کند. و، چه فکر میکنی اتفاق افتاد؟ سوفی چنان به پشت دست او زد که من مات ماندم! تو باید میدیدی که چه با افتخار او خود را از مدیر دور ساخت و خارج گشت. من لذت زیادی از این کار بردم ...
از این جریان میتوانی نتیجه بگیری که گنندل کودک پاکیست و تو به او تهمت میزنی. تو مینویسی که او میخواهد مرا مانند ماهیای در تورش شکار کند، و چیزهای بیشتری از قبیل چنین مزخرفاتی. من آمادهام هر سوگندی، حتی یک سوگند در روز جشن کفاره در مقابل تورات یاد کنم که این یک دروغ است. من خودم را تنها به خاطر تو از او دور نگه داشتهام و از هر برخوردی با او ممانعت میکنم. و من وقتی همدیگر را میبینم برای جواب دادن به او برای صد کلمه یک سر تکان میدهم. و من باید دوباره تکرار کنم که تو کاملاً بی اساس به او مشکوکی. تو در برابر خداوند گناه میکنی! من میتوانستم این گناه را هم اگر که به چنین داستان خجالتآوری منجر نمیگشت مانند همیشه به تو ببخشم. من ترجیح میدادم در عوض تجربه یک چنین رسوائی به درون زمین فرو میرفتم.
هفته گذشته هنگام کار احساس کردم که حالم خوب نیست. ناگهان سرم گیج رفت و بیهوش شدم. وقتی دوباره به هوش آمدم در اتاقم روی تختخواب بودم. جلوی تختخواب دکتر ایستاده بود و گفت که به تب مبتلا شدهام. من ده روز در بستر بیماری بودم. در تمام مدت لیب از کنار تختخوابم تکان نخورد و مانند کودکش از من پرستاری کرد. دیرتر فهمیدم که سوفی هم کراراً بارها به ملاقاتم آمده است ... و در یکی از این روزهای بیماری کارت پستالی از تو میرسد که در آن تلخی نسبت به سوفی بی گناه را از حد گذرانده بودی ... قطعاً آنها آن را خواندهاند، زیرا که من تب زده در بستر بیماری بودم ... و آن دو در حالی که تو توهین و تهمت زدنهایت را مینوشتی برای من جانفشانی میکردند ... آنها دکتر به بالینم میآوردند، به من داروها را میخوراندند و مقداری از اساس منزلشان را برای نجات من به گرو گذاشتند. لیب حتی یک شیشه شراب هم برایم آورد. شرابی که مطمئناً بت پرستان آن را ساخته بودند، من البته لب به آن نزدم، اما نیت لیب نیک بود ... بعلاوه سه بار در روز با یک لوله شیشهای تبم را همانطور که دکترهای آمریکائی از آنها خواسته بودند اندازه میگرفتند ... و من از چه کسی تمام اینها را میدانم؟ از قصاب و زنش: آنها همه چیز را برایم تعریف کردند. اگر من لیب آواز خوان و دخترش را پیش خود نمیداشتم حالا تو خدای ناکرده بیوه شده بودی. اما تو در عوض چنین مزخرفاتی مینویسی، اف، این یک رسوائی حقیقیست! من اصلاً نمیدانم که آیا تو میتوانی به آمریکا بیائی و در اینجا زندگی کنی.
شانه عزیزم، من امیدوارم که تو این چرندیات را از سرت بیرون بیندازی و هستیام را در آینده دیگر با چنین نامههائی ضایع نسازی. در شبهای بیخوابی اغلب تو را میبینم که چگونه پشت میز نشستهای و برایم یک نامه مینویسی. تو مینویسی و بر روی نوشتهها دوباره خط میکشی، مینویسی و دوباره خط میکشی. من نامه را میبینم، اما از دور نمیتوانم حروف را تشخیص بدهم و این دردم میآورد که نمیتوانم نامه را بخوانم. و تو قلم را به دست کودکمان میدهی و با دست او بر روی کاغذ مینویسی.
همسر عزیزم تو میبینی که من هر هفته پنج دلار برایت میفرستم؛ من خودم با پول کمتری زندگی را میگذرانم و سه پیراهن بیشتر ندارم. من نمیتوانم از سوفی بخواهم که برایم پیراهن بیشتری تهیه کند. زن قصاب اما در بستر زایمان است و فردا اگر خدا بخواهد ختنهسوران برگزار خواهد شد ...
این اما اصلاً آن چیزی نیست که من میخواهم به تو بگویم. این مهمتر است: عاقل باش، هم برای خودت و همچنین برای شوهرت اشموئل مویشه.

یادداشت الحاقی:
همین حالا دوباره یک نامه از تو به دستم رسید. شانه، فقط باید بگویم که تو واقعاً دیوانهای! من قادر به حرف زدن نیستم. نوشتهای که تو هم میتوانی دو گیس بلند کنی و میتوانی بفهمی با مسیحیهای محترم چگونه صحبت کنی و تو هم میتوانی برقصی و آواز بخوانی و اینکه نزد خاخام خواهی رفت و از او خواهش خواهی کرد برای من و سوفی مرگ ناگهانی بفرستد ...
تو چه مینویسی؟ اینها چه کلماتی هستند؟
خالق جهان، تو چرا اینطور شدهای؟
مغزم متلاشی شده است و نمیدانم که چه باید فکر کنم. من به تو توصیه میکنم: از تهمت زدنها، دشنام دادنها و نفرین کردنهایت دست بکش! یک چنین رفتاری شایسته تو نیست. من برایت قسم یاد میکنم که اگر بلافاصله برایم نامهای که متناسب یک زن یهودی پاکدامن است ننویسی دیگر جواب نامههایت را نخواهم داد. من نمایندهای به آنجا میفرستم و میگذارم که فقط کودک را برایم بیاورد ... میشنوی؟ یا وگرنه خود را در دریا غرق میسازم ... این واقعاً دیوانه کنندهست!
شوهرت اشموئل مویشه.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر