نوازنده کنترباس.

روزی جوان فقیری که کسی نمیدانست از کجا آمده و روزها و شبهایش را کجا میگذراند در توماسخوف Tomaschow یک شهر کوچک لهستانی هم مرز با گالیژین Galizien ظاهر میشود. او فقط بعضی اوقات خود را نشان میداد و از مردم درخواست غذا میکرد.
البته مردم به <کسی که دستش را دراز میکند> چیزی میدهند. و چون این جوان نه پول و نه غذای دیگری بجز نان خشک قبول میکند بنابراین چیز زیادی از او نمیپرسند؛ هر روح زندهای حق داشتن غذا دارد. اما مردم متوحه میشوند که او یک انسان خیلی عجیبیست. او چشمانی دارد که به نظر میرسد به دوردست نگاه میکنند اما آنچه را که در یک قدمیاش اتفاق میافتد نمیبینند. او همانطور که دیگران پلک خود را تکان میدهند مرتب لاله گوشش را تکان میدهد، طوریکه انگار او صداهائی از هوا جذب میکند، حتی وقتی همه جا ساکت است. و چون او مسافت دور را میبیند و از فاصله دور میشنود همیشه اندیشناک است. وقتی او را مخاطب قرار میدهند میلرزد، انگار که او را از جهان دیگری بیدار ساختهاند، و اگر بخواهد جواب دهد فقط با یک <آری> یا یک <نه> جواب میدهد. اما وقتی بخواهد بیشتر بگوید خودش را در سخنرانیاش مانند درون تور ماهیگیری گرفتار میسازد؛ بر پیشانیاش عرق مینشیند و دیگر نمیتواند خود را از آن دام نجات دهد ...
و وقتی کسی یک بار از او تقاضای خدمتی کند و او را برای انجام مأموریتی به جائی بفرستد، بنابراین مرد جوان بنا به عادت چند روزی ناپدید میشود و با پاسخ کاملاً اشتباهی بازمیگردد. و این کار نه از روی تنبلی بلکه بخاطر غرق در خواب و خیال بودن اوست.
"آیا کسی را که بخاطرش فرستاده شده بودی دیدی؟"
"ابتدا امروز."
"و تا امروز چه میکردی؟"
بعد معلوم میگردد که او وقتی برای انجام مأموریت میرفته در بین راه با یک موش کوچک مواجه گشته و موش کوچک جیک جیکی کرده است؛ احتمالاً نمیتوانسته راه خانهاش را پیدا کند ... بعد یک پرنده او را از بالا صدا زده و او هم به دنبال پرنده رفته است. و از این قبیل کارها میکرده. او ابتدا امروز به آنجائی که او را فرستاده بودند رسیده است. در آنجا به او چیزی گفتند اما او آن را فراموش کرده یا اصلاً نفهمیده است. به این ترتیب همه چیز را اشتباه انجام میداد و در این حال لبخندی از روی سادگی میزد و دست لاغرش را برای قطعهای نان خشک دراز میکرد؛ او در تمام وقت چیزی در دهان نگذاشته است.
شهروندان در یک چنین شهر کوچک فقیر بدون مغازههای بزرگ در فصل تابستان هنگامیکه روزها دراز و خالیاند خمیازه کشان کنار پنجرهها مینشینند، به بازار نگاه میکنند و منتظر میمانند که چیزی پیدا شود تا بتوانند خود را وقفش سازند. یک چنین شهروندی کنار پنجره ایستاده است، به مرد جوان غریبه و فقیر نگاه میکند و او را به سوی خود میخواند. شهروند هیچ کاری ندارد، تمام مگسها را گرفته و می‏خواهد مرد جوان را بازپرسی کند.
"بیا داخل اتاق، پسر."
جوان سرش را تکان میدهد. او نمیخواهد.
"چرا نه؟"
جوان جواب میدهد: "همینطوری!"
شهروند میخندد. او تنبل نیست، از اتاق خارج میشود و پیش پسر جوان میرود، کنار او مینشیند و شروع میکند:
"پسر، نام تو چیست؟"
جوان سؤال او را تکرار میکند: "نام من چیست؟ آورام Awrom، فکر کنم آورام. بله، آورام!"
"تو آن را مطمئن نیستی؟"
او هیچ چیز را بطور یقین نمیداند. چطور میشود چیزی را مطمئناً دانست؟ خیلی از چیزها فقط مطمئن به نظر میرسند.
شهروند از خنده به سرفه میافتد.
"و نام خانوادگیات چیست؟
پسر جوان هیچ چیز از آن نمیداند. و او از روی سادگی میپرسد که آیا مگر آدم باید اصلاً نام خانوادگی داشته باشد.
شهروند میگوید:
"البته، زیرا که افراد زیادی به نام آورام وجود دارند و امکان اشتباه گرفتن آنها از هم وجود دارد ..."
"خب، این که مهم نیست."
"پسر، تو به چه کسی تعلق داری؟"
"به پدر."
"و نام پدرت چیست؟"
"نام او پدر است."
"و پدرت کجا زندگی میکند؟"
"همانجائیکه پدر تو هم زندگی میکند!" و جوان انگشتش را بلند میکند و آسمان را نشان میدهد.
شهروند لبخند میزند و ادامه میدهد:
"و پدر دیگری نداری؟"
"نه."
"و یک مادر؟"
"آیا مگر باید یک مادر داشت؟"
شهروند خودش را از زور خنده مچاله میسازد، و جوان میپرسد:
"اجازه دارم بروم؟"
شهروند که از لذت بردن در حال ذوب شدن بود جواب میدهد: "فوری، فوری! و از کجا میآئی جوان باهوش؟"
"از روستا!"
"اسم روستا چیست؟ کجا قرار دارد؟"
جوان آن را نمیداند.
"از اینجا خیلی دور است؟"
او رفته بود و رفته بود و رفته بود ...
و مرد جوان کلمه <رفته بود> را آنقدر تکرار میکند تا اینکه لبانش خسته میشوند و در پایان اضافه میکند "و هنوز هم باید رفت!"
"چند روز و چند شب باید رفت؟"
او آن را نشمرده بود.
سؤالی به خاطر شهروند میآید:
"میتونی دعا کنی؟"
دعا؟ شهروند باید برایش توضیح دهد که <دعا> یعنی چه. و ابتدا پس از ده متر کلمه توضیح دادن مرد جوان متوجه میشود که دعا یعنی: با پدر صحبت کردن.
شهروند که به نظر میآمد رودهاش انگار از خنده در حال گره خوردن است میگوید "آره، آره!".
او < بشنو ای اسرائیل Schma Jißroel> را میتواند!
"چه کسی آن را به تو یاد داد>"
جوان تعریف میکند که در راه از روستا به شهر با مرد بسیار پیری در جنگل برخورد کرده است. این مرد پیر به او گفته که پدرش چه کسی میباشد و شیوه صحبت کردن با پدر و خواندن <بشنو ای اسرائیل> را به او آموخته است. البته آنچه را که او به پدرش میگوید نمیفهمد اما پیرمرد به او گفته بود که پدر همه چیز را میفهمد و از آن شاد میشود.
"و چه وقت تو با پدر صحبت میکنی؟"
"دو بار در روز."
و در آن حال او موسیقی مینوازد.
"تو موسیقی مینوازی؟ چه سازی؟"
هر چیزی که دم دست دارد.
در روستا عادت داشته با ساقه علف بنوازد، بعد به او یاد دادند که سوتهای کوچک چوبی بتراشد و او با چنین سوتکهائی مینواخته ... در شهر به او یک سوتک ساخته شده از خاک رس بخشیده بودند و حالا او با آن مینواخت ...
"و اگر به تو یک کمانچه میدادند؟"
چشمان جوان میدرخشند: آه، اگر او فقط یک کمانچه که نوازندگان شهر دارند میداشت! مخصوصاً یکی از آن بزرگ بزرگهایش که آن را با بند چرمی حمل میکنند ... آه، او بعد چطور با آن مینواخت! ...
شهروند به بازپرسی خود ادامه میدهد: "شاید کسی برای تو یک بار چنین سازی بخرد، اما باید قبلاً نشان بدهی که چه میتوانی."
جوان سوت خاک رسیاش را از زیر پیراهن درمیآورد و مینوازد.
و وقتی او مینوازد در آسمان سر و صدا شروع میشود، دستهای پرنده باهم پرواز میکنند و بر بالای سر او بال بال میزنند. جوان با لبخند به سمت آنها نگاه میکند و سوت خاک رسی را دوباره زیر پیراهنش قرار میدهد.
شهروند اما سرش را اصلاً بالا نکرد و هیچ چیز ندید. با صدای سوت مرد جوان یک زن از خانه خارج میشود و پس از او خدمتکار. دو زوج به پنجرههای خود نزدیک میشوند و به بیرون نگاه میکنند. شهروند میخواهد شوخی خود را نشان دهد و به بازپرسی از جوان ادامه میدهد:
"و در جنگل چه میخوردی؟"
او از قارچ زندگی میکرد.
پس بنابراین او حداقل چیزی از قارچها میداند!
"و قبلاً در روستا چه میخوردی؟"
آنچه که به او میدادند.
"و چه کسی به تو چیزی میداد؟"
کشاورز، زن کشاورز، حتی کشیش و میخانهچی ...
"و چه چیزی به تو میدادند؟"
شهروند نفسش را نگه میدارد. حالا باید فاش شود!
و جوان با سادگی تمام جواب میدهد که به او سبزی، سوپ کلم، گوشت و نان میداند؛ او اما فقط نان میخورده و بقیه چیزها را برای پرندگان پرتاب میکرده است.
"چرا فقط نان؟"
او فقط نان دوست دارد و از غذاهای دیگر خوشش نمیآید.
پیرمرد در جنگل از او پرسیده بود که او چه میخورد. و وقتی او جواب داده بود فقط نان دوست دارد پیرمرد به او گفته بود که به این خاطر دوستش میدارد و بعنوان پاداش به او صحبت کردن با پدر را آموخت. او پیرمرد را خیلی دوست میداشت، خیلی ... و دعای <بشنو ای اسرائیل> را خیلی جدی میخوانَد، زیرا که پیرمرد آن را به او دستور داده است ...
شهروند اما همچنان پافشاری میکند و میپرسد:
"و اگر پیرمرد به تو دستور سرقت میداد؟"
سپس او سرقت میکرد.
"و دستور قتل و غارت؟"
او غارت میکرد ...
اما پیرمرد هرگز چنین دستوری به او نخواهد داد، زیرا آدم خیلی خوبیست.
"اما اگر او امروز بیاید و به تو دستور دهد که تو یک انسان را بکشی؟"
سپس او خواهد کشت.
"و از پدر هیچ نمیترسی؟"
به چه خاطر باید او ترس داشته باشد؟
"از مجازات او."
در این وقت جوان برای اولین بار لبخند میزند.
"شما شوخی میکنید: پدر که مجازات نمیکند!"
در این وقت اما مردم به نماز خوانده میشوند و شهروند با عجله به کنیسه میرود تا در فاصله دو نماز تعریف کند که چه هوشمندانه از مرد جوان بازپرسی کرده است ...

البته شهر کوچک بخاطر او به انداه کافی سرگرمی داشت، اما در این وقت ماجرای زیر اتفاق میافتد.
بخشداری یک ارکستر موسیقی داشت: دو کمانچه، یک فلوت، یک کلارینت،  یک طبل، و برای کامل کردن ارکستر همانطور که معمول است همچنین یک کنترباس. یک ارکستر فقیر که در عروسی یهودیها مینواختند، در روزهای جشن پوریم Purim و هانوکا Chanukka چند گروشن Groschen کاسبی میکردند و حتی گاهی وقتی ارکسترهای دیگر وقت نداشتند توسط اشراف کوچکتر برای یک مجلس رقص اجاره میگشتند. هنرشان اما خیلی بزرگ نبود.
یک بار جریان زیر اتفاق میافتد: فصل زمستان است، اعضای ارکستر سپیده صبح از مجلس رقص یک اشراف کوچک به خانه بازمیگردند؛ نوازندگان کمی مشروب نوشیده ولی چون در خانه مسیحیها اجازه خوردن چیزی بجز نان را نداشتند فقط یک قطعه کوچک نان بعنوان صبحانه خورده بودند. نوازندگان آهسته، هر کس برای خود آواز خوان، زمزمه کنان و لعنت گویان میرفتند، و نوازنده کنترباس که سنگینترین ساز را باید حمل میکرد پشت سر آنها خود را میکشید. او به زحمت میتواند پاهایش را از درون برف بیرون بکشد. او یک مرد مسن و ضعیفیست. او صدا میزند، فریاد میکشد و خواهش میکند که دیگران او را جا نگذارند ــ آنها اما به او گوش نمیدهند، هرکس برای خود میرود. حال بین آنها بخاطر تصفیه حساب نزاع درمیگیرد؛ آنها فحش میدهند و سرزنش میکنند و همانطور که گفته شد مشروب هم خورده بودند. در این بین هوا منقلب میشود و برف دوباره شروع به باریدن میکند. نوازندگان بر خود مسلط میشوند؛ مستی از سرشان میپرد و شروع به دویدن میکنند. و هر یک از آنها به محض رسیدن به شهر با عجله به خانه خود میرود و مانند آدم مردهای بر روی تختخواب میافتد. اما نمیگذارند که آنها مدت درازی بخوابند: نوازنده کنترباس به خانه بازنگشته بود و زنش با صدای بلند از یک نوازنده پیش نوازنده دیگر میرفت، او را از خواب بیدار میساخت و میپرسید: "شوهر من کجاست؟ شوهر من کجاست؟"
به محض آنکه آنها از مستی و خواب به خود میآیند و متوجه میگردند که زن از آنها چه میخواهد دچار وحشت میشوند. آنها از جا میجهند و به بیرون میدوند تا نوازنده کنترباس را جستجو کنند؛ اما نه جاده دیده میشود و نه راه مالروئی: آنها فقط کفن لیز و سفید میبینند ــ برف تازه و پاکی همه جا را پوشانده بود ــ آنها برای جستجوی نوازنده کنترباس به راه میافتند!
آنها بدون رفیق خود بازمیگردند. اما میگویند که هنوز جای امیدواری باقیست: شاید او آنقدر عاقل بوده و به یکی از دهکدههای کوچک بین راه پیچیده و خود را نجات داده باشد.
یک روز میگذرد و یک روز دیگر هم؛ سرما فروکش کرده و برف نیمه ذوب شده بود. یک روز جمعه است، مردم برای احترام به شبات Sabbat به حمام میروند، در باره نوازنده کنترباس صحبت میکنند و کسی چیزی نمیداند. ناگهان گاری یک کشاورز به آنجا میراند و در وسط بازار توقف میکند. بر روی گاری اما جسد یخزده نوازنده کنترباس قرار دارد ... مردم جسد را فوری برمیدارند و تا قبل از تاریک شدن هوا به گور میسپارند ... مردم میترسیدند او را کالبد شکافی کنند ... آنها با تلاش فراوان قبل از شروع شبات کارشان را تمام میکنند! بیوه نوازنده کنترباس صبح روز بعد به کنیسه میرود و میخواهد از درس تورات جلوگیری کند: نوازنده کنترباس پنج کودک کوچک از خود باقی گذارده بود. پس از به پایان رسیدن شبات جلسهای تشکیل میشود و نوازندگان هم دعوت میگردند. بخشداری بودجه ندارد و میخواهد که نوازندگان بدون یک نوازنده کنترباس به کارشان ادامه دهند و سهم رفیقشان را همچنان به بیوه او بپردازند. نوازندگان پاسخ میدهند: این غیر ممکن است! یک ارکستر بدون نوازنده کنترباس اصلاً ارکستر نیست. در جشنهای یهودی ممکن است با اجازه بخشداری بشود این کار را انجام داد اما اشراف اگر کنترباس نباشد هرگز قدمی برای رقصیدن برنمیدارند ... خاخام در جواب میگوید که نگهداری یک روح در اسرائیل مهمتر از ارکستر و رقصیدن اشراف میباشد؛ نوازندگان به او میگویند که امیدوارند خاخام آنها را ببخشد اما او از موسیقی هیچ چیز نمیفهمد. دیگران فریاد میزنند: "گروه وقیح!"
در این وقت شهروندی که مرد جوان را چنان هوشمندانه بازپرسی کرده بود با دست بر روی میز میکوبد و میگوید:
"آقایان، ساکت!"
او میتواند این مشکل را حل کند. او مرد جوانی را میشناسد که خیلی مایل است کنترباس بنوازد و میتواند خوب هم بنوازد ... و باید که زن بیوه را به عقد و ازدواج او دربیاورند: سپس گرگ سیر خواهد گشت و بز سالم خواهد ماند و بخشداری هم لازم ندارد یک گروشن بپردازد ...
شاید منظور او فقط شوخی کردن بود، اما بخشداری و خاخام از یک سو و نوازندگان از سوی دیگر این پیشنهاد را مانند غریقی که به هر چیز چنگ میاندازد میپذیرند؛ حتی زن بیوه هم با آن موافق بود، آورام هم همینطور، و مردم در همان ماه عروسی را برپا میسازند ...
به این ترتیب آورام ناگهان صاحب یک زن با پنج کودک و یک کنترباس و یک آرشه میگردد.
_ ناتمام _

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر