چهار نامه به شانه.(1)



دومین نامه.
همسر عزیز و محبوبم!
چه باید بگویم؟ من این را کاملاً واضح میبینم: این اراده خداوند بود که من تو را ترک کنم. خدا خودش این فکر را به من داد که به آمریکا بروم. و هر چیزی را که خدا، درود بر او، انجام میدهد به نفع ما است. شانه عزیزم! وقتی چشمهایم را میبندم خود را در خانه میبینم و به تو در آن سر جهان فکر میکنم. چه کسی انتظارش را داشت که یک چنین معلم تلمودی talmud مانند من، انسانی که صحبت کردن نمیداند و به زحمت سکههای پول را از هم تشخیص میدهد ناگهان موفق شود یک سفر با قطار و سپس با کشتی بر روی دریا بکند و سالم به آمریکا برسد؟! در این کار واقعاً انگشت خدا در کار است! ... فقط او میتوانست با ارادهاش این را به مرحله اجرا درآورد که تو و کودک را ترک کنم. خداوند، درود بر او، مایل است بگوید که ما برای تورات، برای خوپا Chuppa و بخاطر کارهای خداپسندانه باید به راههای دور برویم!
شانه، تاج سرم! من در خشکی در بین راه معجزات به اندازه کافی دیدم. اما آنها در مقابل معجزاتی که بر روی آب دیدم قابل مقایسه نیستند. بر روی آب همه چیز را فراموش کردم و در آمریکا تمام معجزات روی آب را!
ابتدا در کشتی رنج بزرگی باید تحمل میکردم. و این قابل تحمل نبود. اما همه چیز به بهترین وجه تغییر کرد و من فکر میکنم که زنده ماندنم را باید فقط مدیون محاسن پرهیزکاریهای تو و تنها کودکمان باشم.
شانه، تو حتماً لیب Lejb آواز خوان مذهبی را به یاد میآوری که چند سال قبل به شهر ما آمده بود تا در آن روزهای وحشتناک پیشنمازی کند؟ من هنوز میدانم که تو در روز کفاره Jojmkipper کنار در خروجی به من چه گفتی: از زمانیکه تو زندگی میکنی چنین آواز مذهبیای نشنیدهای. من حتی کلمات تو را به یاد سپردهام: لیب آواز خوان مانند شیری میغرد و مانند کودکی میگرید ... صبح روز بعد در شهر مشاجرهای درمیگیرد، هیچ انسانی دیگر به آوازها فکر نمیکرد و کسی به او پول نمیداد. بنابراین، باید متأسفانه از خانهای به خانه دیگر میرفت و صدقه جمع میکرد. آیا هنوز به یاد داری که او دختر کوچکی به نام گنندل Genendel داشت. او میتوانست با آن صدای کودکانه خود تمام آهنگهای پدرش را بخواند ... هنگامیکه آنها به خانه ما آمدند تو  به دختر شفقت کردی، او را روی زانویت نشاندی و پیشانیاش را بوسیدی. تو به او چیزی هم هدیه کردی، من دیگر به یاد نمیآورم که چه چیزی به او دادی، و همراه دختر بی مادر از روی همدردی گریه کردی ... آیا تعحب میکنی از اینکه من هنوز خیلی خوب همه چیز را به یاد دارم؟
شانه، تاج سرم، حالا باید بدانی که من تمام کلمات و حرکات شیرین تو را که برایم همیشه پر از فیض بودند به یاد دارم. همیشه در برابر چشمانم ایستادهای! در حین سفر دریائی بیش از یک بار فکر کردم که تو را در کنارم میبینم؛ کودک ما خود را به پیشبندت آویزان کرده بود و لحن صدای تو و صدای کودک بی اندازه شیرین به گوشم میآمد. من در سفر با همان لیب برخورد کردم. من نمیخواهم لبانم را به گناه آلوده کنم، اما باید بگویم که لیب از راه راست منحرف شده است! او راه راست را کاملاً ترک کرده ...
او در کشتی به حلال بودن یا حلال نبودن غذاها توجه کمی میکرد. مشروب هم مینوشید، مانند یهودیای که هرگز مشروب ننوشیده ... در تمام مدت یک بار هم او را با تالیت Tallit و تفیلین Tefillin ندیدم. و بعد از غذا هم هرگز دعا نمیکرد ... مرتب با سر برهنه پرسه میزد ... این کافی نبود که خودش چنین رفتاری داشت، او اجازه میداد که دخترش هم همان راه را برود ... گنندل، آن دختر کوچک حالا هفده ساله و دختر بسیار زیبائی شده است. پدرش او را مجبور میسازد در برابر مسافرین کشتی برقصد و او به زبانهای مختلف آواز میخواند. باید به خدا شکایت برد. مردم به آوازش گوش میدهند، دست میزنند و چیزی فریاد میکشند، شیطان میداند چه. و در این حال همه چیز کاملاً جلف و غیر اخلاقی پیش میرود. واقعاً نفرت انگیز است!
من در لحظه اول ــ چرا باید دروغ بگویم؟ ــ از دیدارشان خوشحال بودم. من با خود میاندیشیدم: در هر حال آنها آشنا هستند و من دیگر تک و تنها نخواهم بود. دیرتر اما از آنها زحمت زیادی دیدم. من نمیتوانستم آرام بنشینم و ببینم که چطور او دخترش را فاسد میسازد، وقتی می‌شنیدم مردی که روزی بعنوان نماینده کل جامعه در برابر خالق جهان در جایگاه پیشنماز میایستاده کلماتی غیر اخلاقی از دهان خارج میسازد که حال آدم را بهم میزند قلبم را میشکافت. و صدایش را با عرق کاملاً سوزانده ...
و این آدمها میخواستند به من ادب یاد بدهند! آنها در کشتی با شوخیهایشان تعقیبم میکردند و من از آنها بجز: معلم تلمود و ابله چیز دیگری نمیشنیدم ... او گیسهای شقیقهام را میکشید و دختر نخهای تالیتم را و تمام کشتی به من میخندیدند!
و آنها از چه چیز من خوششان نمیآمد؟ از اینکه حلال بودن غذا برایم مهم بود و ترجیح میدادم روزه بگیرم تا از غذاهای بت پرستان لذت ببرم.
تو اما میدانی که من طبیعتی صلحدوست دارم؛ به این دلیل سعی میکردم از همه دوری کنم و اکثراً تنها در گوشهای مینشستم و در سکوت میگریستم ...
مردم اما مرا در مخفیگاهم میجستند و مرا هدف تمسخرهایشان میساختند. من فکر میکردم که با این کار آنها باید بمیرم!
اما حالا در آمریکا میبینم که آن هم مشیت خداوند بوده است!
این لطف خداوند بود که برایم لیب را به آمریکا فرستاد، همانطور که روزی یوسف را بخاطر برادرانش به مصر فرستاده بود. زیرا من در اینجا بدون او قادر به چه کاری بودم؟ آنهم من، کسی که زبان مردم اینجا را نمیفهمد و هیچ هنر و صنعتی نمیداند!
اما لیب انگار که اینجا در خانه خود میباشد. او زبان انگلیسی را روان حرف میزند. او فوری مرا از روز اول به کارخانه سیگار سازی برد، و حالا من در آنجا کار میکنم و پول بدست میآورم!
فعلاً ما با هم زندگی میکنیم، زیرا من نمیدانم که چطور میتوان خانه اجاره کرد.
همینطور دختر هم رفتارش را ــ این واقعاً اثبات فضل الهیست ــ نسبت به من تغییر داد.
گنندل دیگر بخاطر ریش و گیسهای شقیقهام مرا مسخره نمیکند و خود را همانطور که شایسته یک دختر یهودیست از من دور نگاه میدارد. او برایمان غذا میپزد، و این خیلی مهم است، گرچه من گوشت نمیخورم و فقط از تخم مرغ و چای بدون شیر زندگی میکنم. او رختهایمان را هم میشوید. تمام اینها اثبات تازهای میباشد که آنچه خدا انجام میدهد به نفع ماست.
و میدانی چرا ورق برگشت و همه چیز به بهترین وجه تغییر کرد؟ فقط بخاطر محاسن پرهیزکاری تو!
این هنوز در کشتی بود. هنگامیکه من دیگر قادر به تحمل نبودم به خود جرأت دادم و پیش گنندل رفتم و به او گفتم که من شوهر شانه هستم. آن روز را به یادش آوردم که به خانه ما آمده بود و تو او را روی زانویت نشاندی و آنطور با او مهربان بودی ...
او فوری طور دیگر شد. او با من احساس همدردی کرد و در چشمهایش اشگ جمع شد. او به طرف پدرش رفت، با او لحظهای صحبت کرد و بلافاصله پس از آن بینمان صلح برقرار شد.
آنها با کاپیتان صحبت کردند، و او به مردم دستور داد که رفتارشان را نسبت به من بهتر کنند. و آنها هم این کار را کردند.
حالا من هرچه میخواستم میتوانستم نان و چای بدست آوردم. کارمندان کشتی از تعقیب کردنم دست کشیدند و من میتوانستم نفس راحتی بکشم.
از این جریان میتوانی حدس بزنی که چه محبوبیتی گنندل نزد مردم دارد. و این هم جای شگفتی ندارد! اولاً مردم یک صورت زیبا را مهمترین چیز میدانند: همه آنها بخاطر یک صورت زیبا قبول میکردند به دریا بپرند. دوماً گنندل دارای یک شخصیت خوب است و در چشمان همه مرحمت مییابد.
حالا میخواهم به تو زن طلائیم یک خبر خوش بدهم:
لیب میگوید که من حداقل ده دلار در هفته بدست خواهم آورد!
من قصد دارم نیمی از آن را، یعنی پنج دلار برای تو بفرستم و پنج دلار برای خود نگه دارم. با این پول زندگی خواهم کرد و مقداری از آن را پسانداز میکنم تا یک نسخه کامل تلمود بخرم. کتاب Mischnajes را با خود آوردهام. من تصمیم گرفتهام هر هفته حداقل ده صفحه یاد بگیرم. فعلاً تالیت تهیه نخواهم کرد. من با تالیت لیب نماز میخوانم، زیرا او با خود یک تالیت آورده است.
البته من نمیدانم به چه دلیل آن را آورده، زیرا که او خودش هرگز نماز نمیخواند.
من به خودم میقبولانم که آن هم مشیت الهیست: به او دستور داده شده است که تالیت را برای من بیاورد.
و شاید او قصد دارد اینجا در تعطیلات مهم پیشنمازی کند؟ من چه میدانم! در آمریکا همه چیز ممکن است! اینجا جهانی وارونهست. من اما یک دلار در هفته پسانداز خواهم کرد تا بعد آنقدر برایت پول بفرستم که شما هر دو بتوانید به اینجا بیائید. زیرا حالا میبینم که خدا خودش میخواهد من اینجا در آمریکا بمانم و خالق جهان بهتر از هر کس میداند که برای انسانها چه چیز خوب میباشد. میدانی، میخواهم هنوز چه چیزی به تو بگویم؟ من دیگر بخاطر برادرت، آن راهزن، عصبانی نیستم. من به خودم میگویم که آن هم یک مشیت آسمانی بوده است. زیرا وگرنه قابل توضیح نیست که انسانی بر ضد خواهر خونی خویش چنین عملی انجام دهد.
آسمان همه چیز را طوری تنظیم کرد که من به آمریکا بروم و تو را بعداً به اینجا بیاورم. و اگر خدا به من کمک کند و من کمی بیشتر پول بدست آورم به برادارت هم کمک خواهم کرد. زیرا من به خود میگویم: او مرد فقیریست! کسی که نزد ما ثروتمند به حساب میآید در آمریکا فرد گدائی بیش نیست.
من نامهام را تمام میکنم. این بار کمی مختصر نوشتم. من هنوز خیلی چیزها برای گفتن دارم. اما میترسم که لیب بتواند هر لحظه داخل اتاق شود. و من نمیخواهم که آنها ببینند برایت نامه مینویسم. خواهش میکنم نامهام را به هیچکس نشان نده. چه احتیاجیست که غریبهها بفهمند بین ما چه میگذرد؟
من کودک را بغل میکنم و میبوسم، زندگیش دراز باد! به حساب من ده هزار بار ببوسش. میشنوی؟
شوهر تو
اشموئل مویشه.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر