جمهوری حیوانات.

صحنه اول.
(سالن به سبک روکوکو)
یوزپلنگ. ببر. پلنگ جوان. کفتار و دیگر اشراف بلند مرتبه در حال مذاکره.
یوزپلنگ: من به شماها میگم، دیگر مردم به ما باور ندارند. اگر بخواهم رک صحبت کنم ــ باید بگم که من در پوست اشرافیم دیگر احساس آسایش نمیکنم.
ببر: خجالت بکش! تو مثل ترسوها صحبت میکنی. اگر ماها با هم متحد باشیم چه کسی میتونه به ما صدمه بزنه؟
یوزپلنگ: چه کسی؟ ملت.
ببر: گوسفندها، اسبها، سوسکها، مورچهها؟
یوزپلنگ: آنها بسیارند و در میانشان متفکرین وجود دارند.
ببر:من آنها را از صمیم قلب تحقیر میکنم.
پلنگ جوان (ساده لوحانه): خدای من! ما همه وقتی در بین خودمان هستیم همین کار را میکنیم.
یوزپلنگ: متأسفانه از اعتبار ما چنان کاسته شده که در برابر جهان باید خود را لیبرال نشان دهیم.
ببر: من نه. زیردستان من مانند شیطان از من میترسند. و من آنها را دوست دارم ــ برای خوردن.
کفتار (با پوزخند): من هم آنها را برای خوردن دوست دارم.
یوزپلنگ: اینطور بیهوده صحبت نکنید و به من گوش کنید. پادشاه به تدریج پیر و ضعیف میشود.
ببر: مشخص است! او تقریباً دیگر حکومت نمیکند.
یوزپلنگ: روباه از درب ورودی اعلیحضرت محافظت میکند.
ببر: من از این مردک خوشم نمیآد ــ او همیشه بهترین لقمهها را از ما میقاپد.
کفتار (دهانش را کاملاً میگشاید): کار بدی نیست اگر او را ببلعیم. من در هر صورت اشتهای زیادی دارم.
یوزپلنگ: زمان نشان خواهد داد! من چیزی از شورش مردم بو میکشم. امیدوارم دشمن قسم خورده ما تیرشان به سنگ بخورد! بیائید به دنبالم، ما فعلاً به قلعهمان عقب میکشیم.
ببر: خب بریم! من به این کار راضیم.
یوزپلنگ: پس همه بیائید، بیائید!
کفتار (غر و لند کنان): کاش فقط اول دومین صبحانهام را در بدنم داشتم! (همه میروند).

صحنه دوم.
(دفتر اداره)
رئیس پلیس گاو نر، رئیس پلیس. سگ تازی، پلیس.
سگ تازی: عالیجناب ــ
گاو نر: چه خبره؟
سگ تازی: قربان گزارش میدهم: در بیرون در هازنهایده Hasenheide یک اجتماع بزرگ عمومی برقرار گشته.
گاو نر: یک اجتماع عمومی؟ اما این ممنوع است.
سگ تازی: درست به این دلیل! من درخواست دستورالعمل دارم.
گاو نر: دستورالعمل! آنها را بنداز زندان!
سگ تازی: تمام اجتماع کنندهها را؟
گاو نر: به خاطر من، تمام ملت را.
سگ تازی: این کار سختی خواهد شد. ما به اندازه کافی تیم پلیس نداریم.
گاو نر: پس رهبرانشان را بگیرید، بعد بقیه پراکنده میشوند.
سگ تازی: این یک کار حساس است ــ ملت بسیار عصبانیست.
گاو نر: یکباره؟ مگر ملت چه میخواهد؟ ملت همیشه آرام بود. مقر حکومت ما بهترین شهرت را در تمام اروپای متمدن داشت. به مردم بفهمانید که اگر آنها شروع به شورش کنند نام خوب خود را از دست خواهند داد.
سگ تازی: کاش این کار نتیجهای بدهد! حالا شورشها مد شدهاند. تمام جهان مشتاق آن است.
گاو نر: پس در این کار رعد و برق به راه بندازید! اما من هنوز هم نمیتونم کاملاً باور کنم. جهان حیوانات همواره برایمان احترام قائل بودهاند. مگر ما پلیس نیستیم؟ من اگر ضروری شود خودم را به ملت مردم نشان خواهم داد. عجالتاً شماها از پیش بروید، و هرچه میتونید تیم جمعآوری کنید و همراه خود ببرید.
سگ تازی: اطاعت، عالیجناب! امیدوارم فقط کمکی بکند! (با عجله میرود).
گاو نر (در حال تکان دادن سر): من دیگه جهان را نمیفهمم. (از سمت دیگر میرود).

صحنه سوم.
(اجماع عمومی. خشم و غوغا)
افراد پلیس شگفتزده تکیه داده به چوبهایشان ایستادهاند.
تعدادی از مردم: ما ملتیم ــ شهروند کشور ــ این را نباید فراموش کرد ــ ــ
مردم: بله، ما ملتیم، شهروند کشور ــ
یکی از مردم: ما مالیات خود را میپردازیم ــ ما کشور را نگهداری میکنیم.
مردم (در حال تشویق کردن): بله، ما کشور را حفظ میکنیم! زنده باد وطن! زنده باد شهروندان وطن!
یک مبلغ (با صدای بلند): اما دیگر هیچ مالیاتی پرداخت نخواهد شد!
مردم (در حال تشویق کردن): دیگر هیچ مالیاتی پرداخت نخواهد شد!
مبلغ (با صدای بلندتر): دیگر هیچ قانونی!
مردم (در حال تشویق کردن، مانند بالا): نه، دیگر هیچ قانونی!
مبلغ (کلاهش را به هوا پرتاب میکند): مطلقاً دیگر هیچ چیز!
مردم (در حال تشویق کردن، از او تقلید میکنند): دیگر هیچ چیز! مطلقاً هیچ چیز!
مبلغ: هیچ چیز بجز آزادی و برابری!
مردم: آزادی و برابری! هورا! (مردم همدیگر را در آغوش میگیرند).
الیکایی (پس از ساکت شدن تقریبی طوفان خشم، با ملایمت): لطفاً به من اجازه صحیت بدهید.
یکی از مردم: آنجا چی خشش میکنه و چهچهه میزنه؟
یک نفر دیگر: آیا عطسه کردید؟
الیکایی (خجالتزده): نه ــ من درخواست صحبت کردم.
فرد قبلی: شما چه کسی هستید؟
الیکایی: من پادشاه حصارم.
مبلغ (دخالت میکند): ما پادشاه لازم نداریم.
مردم: نه، ما پادشاه لازم نداریم!
یک فرد میانهرو: به عبارت دیگر: ما پادشاه خودمان را داریم.
مبلغ: اما میخواهیم عزلش کنیم. (همه میخندند.)
فرد میانهرو (به نفر دوم): در این اجتماع عمومی یک روح بد وجود دارد.
یک نفر دیگر (با دقت اندکی انفیه به بینیاش میکشد): بله اینطوره.
نفر اول: بهتره که ما کنار بکشیم
نفر دوم: من هم اینطور فکر میکنم. (آنها میروند).
روتوایلر (با صدای بلند): آقایان، حالا من صحبت میکنم. (او بر روی یک بلندی میپرد). من یکی از ملت هستم!
همه (کف میزنند): براوو!
روتوایلر: من از ملتم، برای ملت، توسط ملت ــ هر سلولم یک ملت ــ کرکهای پوستم را ملاحظه کنید، دندانهای قویام را، استخوانهای شایستهام را ــ شما نمیتونید نماینده ملت بهتری از من آرزو کنید.
همه (مانند بالا): براوو!
یک سگ اسپیتز: من هم یک سگ هستم ــ یک سگ مردمی مانند شما.
روتوایلر: بله اینطور است!
اسپیتز: من به نمایندگی از دوستانم صحبت میکنم، از خانم اسپیتز، پاگ چینی، بولوگنس، داشهوند ــ شما سگهای بزرگ دیگر اجازه ندارید ما موجودات کوچکتر و ضعیفتر را گاز بگیرید.
روتوایلر: این مشخص است. از زمانیکه آزادی و برابری برقرار است دیگر گاز گرفته نمیشود.
همه: براوو!
روتوایلر: ما از این به بعد فقط به سرکوبگران خود دندان نشان خواهیم داد.
همه: اینطور درست است.
روتوایلر: قبل از هر چیز به گرگها ــ
همه (جنجالی): مرگ بر گرگها!
روتوایلر: و بر خرسها ــ
همه (مانند بالا): مرگ بر خرسها!
روتوایلر: و بر روباهها!
همه: مرگ بر روباهها! (جنجالی بزرگ).
گوزن (خود را جلو میاندازد): آقایان، اگر اجازه بدهید ــ
تعداد زیادی از مردم: او با شاخهای زیبایش دیگر چه میخواهد؟
دیگران: این یک نجیبزاده است، یک اشرافزاده ــ
تعداد زیادی از مردم: مرگ بر اشراف!
گوزن: آقایان ببخشید، من و پسر عمویم اینجا، اسب نجیبزاده، البته ما از اشرافیم، اما از نوع پستتر، ما هم مانند شما از طرف اشراف واقعی تحت ستم هستیم. بعلاوه اگر شاخ اشرافی من باعث خجالت شما است بنابراین من آمادهام آن را در بهار آینده دور بیندازم.
تعداد زیادی از مردم ملت: این عالی است!
بز کوهی: من هم شاخم را بر روی محراب سرزمین پدری قرار خواهم داد.
تعداد زیادی از مردم: عالی است!
یک خر: شاخهای شما به چه درد ما میخورد؟ آنها که ما را سیر نمیکنند.
اسب: وقتی زمین آزاد شود، شماها هم به اندازه کافی غذا پیدا خواهید کرد ــ اما من خیلی خوب میدونم که گوشتخواران مخفی در میان شماها وجود دارند، و فقط نقاب آزادی بر چهره گذاشتهاند و پنهانی مغز و خون برادرانتان را میخورند.
سگها، گربهها و دیگران: این علفخوار نشخوار کننده و معلم اخلاق چه میگوید؟
تعداد زیاد دیگری از مردم: بندازدیش بیرون!
همه: بیرونش کنید! بیرون! (جنجالی بزرگ).
سگ تازی (با تیم پلیس میرسد): اینجا چه خبره؟ هان؟
تعداد زیادی از مردم (در حال فرار): پلیس!
سگ تازی: اولین وظیفه سگ اطاعت است! نمیخواهید پراکنده شوید؟
روتوایلر (خود را تهدید کننده به او نزدیک میسازد): نه!
تعداد زیادی از مردم (کف میزنند): براوو!
سگ تازی (با چوب تهدید میکند): چی؟ شماها در برابر پلیس مقاومت میکنید؟ (به همکارانش). دستگیرشون کنید!
روتوایلر: بهتون توصیه میکنم از اینجا برید! شماها در اقلیتید.
سگ تازی: اما ما پلیس هستیم!
روتوایلر: خیلی بدتر برای شماها! ــ راه بیفتید، رفقا! همه به دنبال من به دربار پادشاه میرویم ــ ما میخواهیم با او یک کلمه در گوشی حرف بزنیم.
همه (درهم برهم): بله، پیش به سوی دربار! آزادی و برابری! هیچ مالیاتی! هیچ قانونی! هیچ پلیسی! (همه بجز سگ تازی و تیمش میروند).
سگ تازی (پس از لحظهای سکوت): محل پاک شد ــ من وظیفهام را انجام دادم. (به تیمش) تمام راههای خروجی را ببندید ــ اجازه ندهید کسی داخل شود!
یکی از اعضای تیم: اطاعت، جناب سروان.
سگ تازی (متفکر): ما باید اما آن جارچی گستاخ را واقعاً توقیف میکردیم.
یکی از نگهبانان: ایست! آنجا چه کسی است؟
گاو نر (در حال داخل شدن): الاغ! شماها دیگر سرورتان را نمیشناسید؟
سگ تازی: شما. عالیجناب!
گاو نر: خب، اوضاع چطوره؟ اینجا هایزنهایده است ــ اما من اجتماعی از مردم نمیبینم.
سگ تازی: آنها همه همین حالا رفتند.
گاو نر: همه رفتند! چرا آنها را توقیف نکردی؟
سگ تازی: این ممکن نبود، قربان ــ تعداد آنها زیاد بود ــ احتمالاً صد هزار نفر.
گاو نر: صد هزار نفر؟ آها! ــ پس خوب است که رفتهاند. ــ با من بیا، اینجا در اتاق کشیک ــ من فقط میخوام گزارش حادثه امروز را برات دیکته کنم. بنویس! (بالا و پائین میرود و دیکته میکند): "وزارتخانه محترم! تعدادی از ناراضیان و آشوبگران امروز صبح متحد شدند، اما دسیسه جنایتکاران توسط احساسات سالم ملت شکست خورد. یک تیم کوچک پلیس کافی بود که این ارازل و اوباش را پراکنده سازد. دستگیری سرکردگان این بلوا که توسط چاکرتان امضاء شده به خوبی شناخته شدهاند ــ ــ" (در این بین میگوید) آیا آنها را می‏شناسی؟
سگ تازی: نه.
گاو نر: خب، من هم نمیدانم ــ اما هیچ مهم نیست! فقط بنویس. (دیکته میکند): "ــ به خوبی شناخته شدهاند و در طول روز بازجوئی خواهند گشت. بخش خوشرفتار جمعیت با دادن شعار «زنده باد پادشاه!» از محل تجمع رفتند. در حال حاضر شهر از آرامش کامل برخوردار است. (در این بین میگوید)  آیا شهر در آرامش است؟ (در حال دیکته کردن): "با احترام مخلصانه به آن وزارتخانه، گاو نر، مشاور و رئیس پلیس." ــ مهر و موم رسمی در زیر گزارش. خب ــ حالا سریع گزارش را بفرستید. آقایان در آن بالا کمی وحشتزدهاند ــ آدم اجازه ندارد برایشان شیطان را هم روی دیوار نقاشی کند. ــ سگ تازی عزیز، خدانگهدار. ما بدهکار خوبیهای شما هستیم. (میرود.)
سگ تازی (تنها، گوشهایش را تکان میدهد): چنین به نظرم میرسد که امپراتوری ما در اینجا کم کم رو به پایان است. (میرود).

صحنه چهارم.
(در دربار)
دو میمون (بعنوان مراقبین دربار ایستادهاند و خمیازه میکشند). وزیر روباه (با کیف اسناد داخل میگردد).
روباه: صبح بخیر، آقایان! شما به کسی که قبل از من اجازه ورود ندادید؟
میمون اول: به هیچکس، عالیجناب، بجز به آقای دکتر درنا مشاور دولت ــ
میمون دوم: و به آقای گورکن عسلخوار واعظ دربار.
روباه: کار درستی کردید. ــ حال پادشاه چطور است؟
میمون اول: کاملاً قابل تحمل. اعلیحضرت بالا در حال استراحت و صبحانه خوردن هستند.
میمون دوم (با اهمیت): شکلات هومئوپاتی ــ  و در حقیقت با بهترین اشتها.
میمون اول: اعلیحضرت استراحت کامل میکنند، شکلات باید خوب باشد.
میمون دوم: ببخشید بارون Baron! اعلیحضرت برای تعریف از شکلات از بیان «بسیار عالی» استفاده کردند.
میمون اول: بسیار عالی؟ ممکن است اینطور باشد! من نمیخواهم در این باره مشاجره کنم.
میمون دوم: اعلیحضرت دارند میآیند!
پادشاه (تکیه داده به شانه مباشر اعظم دربار اسب یک شاخ داخل میشود. دو میمون خود را با احترام دور میسازند).
روباه: اعلیحضرت ــ
پادشاه: خب، گراف Graf؟ تازه چه خبر؟
روباه: هیچ چیز مهمی نیست، پادشاه.
پادشاه: شما با خودتان کار آوردهاید؟ شما میبینید که من کمی ضعیفم.
روباه: اعلیحضرت شما لازم نیست به خودتان زحمت بدهید. در هر حال همه چیز به بهترین شکل انجام میشود. تجارت و بازرگانی شکوفاست، اعتبار بانکی روز به روز در حال صعود کردن است، هنر و علم در حال شکوفائیند ــ ملت راضی است.
پادشاه: این خیلی زیباست! ــ اما برایم از یک اغتشاش تعریف کردهاند.
روباه: چیز مهمی نیست. (به پادشاه گزارش پلیس را میدهد). بخوانید اعلیحضرت.
پادشاه (میخواند): "در حال حاضر شهر دارای کاملترین  آرامش است." (غوغا از بیرون). این سر و صدا چیه؟ این چه معنی میدهد؟
میمون اول (وحشتزده به داخل هجوم میآورد): اعلیحضرت، یک قیام وحشتناک ملت در مقابل دربار ــ
پادشاه: چی؟ بنابراین آنچه شنیدم درست بود؟
روباه: همانطور که خدمتان عرض کردم هیچ چیز مهمی نیست ــ در ضمن ارتش در راه است. (به میمون دوم که حالا داخل شده است.) بارون عزیز، خبرهای خوب چه آوردهاید؟
میمون دوم: خبر خوب، عالیجناب؟ من فقط میتونم به شما اطمینان بدهم که ما به معنای واقعی محاصره شدهایم ــ توسط صدها هزار نفر ــ میلیونها نفر ــ
روباه: شما مبالغه میکنید! آرامش خود را حفظ کنید، اعلیحضرت، بدون شک یک سوءتفاهم پیش آمده است ــ
پادشاه: بنابراین بروید بیرون و ببینید چه خبر است.
روباه: من فقط میخواهم اول اندکی به کنار پنجره بروم. (او به سمت پنجره میرود و همزمان یک دستمال از جیب خارج میسازد و آن را بیرون از پنجره تکان میدهد. صدای شلیک پیاپی تفنگها شنیده میشود).
هر دو میمون: عیسی مقدس، آنها شلیک میکنند! (آنها فرار میکنند).
پادشاه (به وزیر): شما اجازه شلیک دادید؟ به ملت من؟
روباه: چاره دیگری نبود.
پادشاه: ملت من! ملت بیچاره من!
بز نر خدمتکار دربار (لرزان داخل میشود): اعلیحضرت، خودتان را نجات دهید! مردم ما را محاصره کردهاند ــ آنها چند توپ را تصرف کردهاند.
پادشاه: من فکر میکردم که در شهر آرامش کامل برقرار است ــ حالا، آقای وزیر! پس او کجاست؟
بز نر: ایشان فرار کردند ــ اعلیحضرت، آیا سر و صدا را میشنوید؟ این مردکها با زور وارد میشوند ــ زندگی من در خطر است ــ منظورم زندگی ما بود ــ ــ زندگی شما ــ به شاهزادگان فکر کنید!
پادشاه: فرزندانم! فرزندانم! (او به راه میافتد).
اسب یک شاخ وزیر اعظم دربار: اعلیحضرت، من را همراه خود ببرید، صدر اعظمتان را ــ (او به دنبال شاه میرود).
بز نر (تنها): مردم مرتب نزدیکتر میشوند ــ سر و صدا مرتب وحشتناکتر میگردد ــ چه باید بکنم؟ اگر آنها بزنند و مرا بکشند ــ اما چرا باید آنها این کار را بکنند؟ من چیز بیشتری بجز یک خدمتکار بیچاره نیستم ــ تا اندازهای هم یک مرد از ملت. البته در دربار خدمت کردهام ــ اما آدم نمیتواند به این خاطر مرا مجرم به حساب آورد. (مرتب وحشتزدهتر.) نه، مطمئناً مرا نخواهند کشت! ــ اما این یک سر و صدای جهنمیست! ــ (به این سو و آن سو میرود.) کاش فقط برای پسر عموی کلاهبردارم کالا فراهم نمیکردم ــ اگر مردم این را بفهمند ــ اما مگر من مقصرم که پسر عمویم دولت را فریب داده است! من همیشه یک مرد صادق بودم ــ (بر روی زانو میافتد.) و یک مرد پرهیزکار ــ ــ (در حال دعا کردن.) پدر مقدس ــ پدر مقدس، تو که در آسمانی ــ ــ (دوباره از جا میجهد.) ای خدا! اگر نتوانم به بهشت هم بروم! زمین بسیار زیباست! ــ حالا مردم دارند بالا میآیند ــ به کجا باید فرار کنم ــ آه کاش حالا وسط جنگل در یک کلبه خلوت بودم! حتی اگر چیزی برای خوردن و نوشیدن هم نداشتم ــ هیچ چیز! ــ بر روی دریا هم نباید بد باشد ــ یک طوفان کوچک نمیتوانست اصلاً برایم مهم باشد ــ یا در یک خانه در حال سوختن ــ آدم میتواند نجات داده شود ــ آدم میتواند از پنجره بیرون میپرد ــ حداکثر یک پایش میشکند ــ یا هر دو پا ــ اما اینجا گردن مهم است ــ آخ، آنها میآیند! ــ آنها از همه طرف میآیند. (به اطراف میدود.) ــ هیچ کجا راه فرار نیست! تابستان است ــ بهترین راه این است که من درون شومینه بخزم. (خود را مخفی میسازد).
مردم (با سر و صدای بلند از هر سو داخل میشوند).
روتوایلر: زنده باد! ما پیروز شدیم! زنده باد جمهوری! (او یک پرچم سرخ برمیافرازد).
همه: زنده باد جمهوری!
بولداگ: حالا میخواهیم کمی استراحت کنیم. اینجا فرشهای خیلی قشنگی هستند ــ ما میخواهیم اینجا اردو بزنیم. ــ اینجا چیزی برای خوردن نیست؟ هی؟ خدمتکاران! خدمتکاران دربار!
بز نر (از شومینه بیرون میپرد): عالیجنابان چه دستور میدهند؟
همه (شادی کنان): یک خدمتکار دربار در لباس کار! هورا!
روتوایلر: جوان، برای ما غذا بیار ــ به ملت مستقل خدمت کن.
بز نر: فقط یک لحظه ــ خانمها و آقایان، آشپزخانه اینجا در همین کنار است. استراحت کنید، من فوراً برمیگردم. (در حال رفتن.) خیلی از آنچه فکر میکردم بهتر شد. (سریع میرود).
روتوایلر: یک کلاهبردار خوب آماده به خدمت!
پاگ: این جوان برای من آشنانست. من یک کار خلاف از او میدانم.
روتوایلر: واقعاً؟ پس باید او را مجازات کنیم ــ چون در یک جمهوری فقط انبوهی از مردم با فضیلت اجازه وجود دارند.
پاگ: بهتر است که او را حلقآویز کنیم، فوری همین جا در کنار پرچم آزادی، تا مردم ببیند که ما اخلاق را رعایت میکنیم.
بولداگ: بگذارید تا من اعدام را انجام بدم؛ اما اول باید برای ما غذا بیاورد.
پاگ: بهش اطمینان نکنید! یک چنین رذلی میتونه غذا را مسموم کند.
روتوایلر: او یک کلاهبردار لعنتی است! اما فوری خواهیم دید، چون که دارد میآید.
بز نر (با کاسهها میآید): خانمها و آقایان! بفرمائید مشغول شوید! نوش جان!
روتوایلر: که اینطور؟ اول خودت بخور.
بز نر: ببخشید! من گوشت نمیخورم.
روتوایلر: نه؟ مخصوصاً که گوشت مسموم باشه، درسته؟
بز نر: من نمیفهمم.
پاگ: تو فوراً خواهی فهمید. پسر عموی تو عرضه کننده کالا برای دربار بود، درسته؟
بز نر (وحشتزده): خدای من ــ
پاگ: نیرنگهای تو بیکارم ساخت ــ حالا پاداشش را دریافت کن. (به بولداگ) این هم طناب دار، برادر!
بولداگ: برادر، تو باید مهارتم را تحسین کنی. بیا پسرم! (بازوی بز نر را میگیرد).
بز نر (با موهای سیخ شده از ترس): خانمها و آقایان ــ
بولداگ: کافیست! (گره طناب را باز میکند).
پاگ: خوب! حالا میخواهیم غذا بخوریم. (او با ولع غذای درون کاسه را میخورد).
روتوایلر: اما اگر غذا مسموم باشد!
پاگ (در حال بلعیدن): بی معنی. از کجا میشود چنین سریع سم پیدا کرد؟ از این گذشته من به معده خوبم اطمینان میکنم. (او حریصانه میخورد.) زنده باد جمهوری!
بولداگ: برای ما هم چیزی باقی بذار. (آنها غذا میخورند).

صحنه پنجم.
(تجمع ملت در سالن کاخ)
هدهد (بعنوان نماینده ملت): ملت مستقل تصمیم به جمهوری گرفته است.
همه: براوو!
هدهد: اما یک جمهوری با فضیلت و صلحجو، و نه به هیچ وجه یک جمهوری پرخاشگر، بدون هیچ ارتش و هیچ تبلیغاتی، فقط اتحاد و برادری.
همه (همدیگر را در آغوش میگیرند): اتحاد و برادری! اینطور صحیح است!
هدهد: فقط شخصیتهای منزه و با فضیلت باید در آینده بر ما حکومت کنند. (کف زدن مردم). به همین دلیل هم بلبل شاعر و فیلسوف به اتفاق آرا به نخست وزیری ملت منصوب گشت. (کف زدن فوقالعاده مردم).
بلبل (به سمت کرسی خطابه پرواز میکند): برادران من! احساسی الهی در من در جریان است، زیر که من ایده آزادی واقعی را توسط شما به حقیقت پیوسته میبینم. من مایلم آوازهای شادمانه بخوانم ــ اما من به خاطر وظیفهای که به عهده گرفتهام دیگر آواز نمیخوانم. (با یک آه کشیدنِ ساکت). من چنگ رومیام را برای همیشه کنار میگذارم و وقتم را به امور دولتی اختصاص میدهم. دولت همچنین از حالا به بعد همزمان بالاترین سرایندگیست. میلیونها نفر متحد حول فقط باشکوهترین هارمونی ــ این تمام برنامه سیاسی من است. آیا شماها راضی هستید؟
همه: بله، بله! ما درخواست چیز بهتری نداریم.
پروانه: شهروندان! اراده ملت مرا به وزیر کار منصوب کرده است. (کف زدن مردم). سازماندهی کار شعار من است. (کف زدن شدیدتر مردم). من از همه کارگران دعوت میکنم فردا صبح زود در خانه مجازات و کار اجباری سابق که حالا باید به یک آکادمی دولت آزاد و آکادمی ملی کار تبدیل شود جمع شوند. شماها اما باید از روی عشق کار کنید، و دیگران محصولات شما را از روی عشق خواهند خرید. شماها در کار و سرمایه سهیم هستید ــ شماها از امروز انبوهی سرمایهدارید.
همه: هورا!
سوسک سبز گل‌سرخ: برادران برادران! راحتترین و مفیدترین کار را در میان شماها من دارم ــ من وزیر خزانهداری هستم! ــ (کف زدن حضار). سیستمی را که من میخواهم در پیش بگیرم میشود در دو کلمه به اطلاع رساند. اولین کارم لغو تمام عوارض و مالیاتها برای همیشه است. (کف زدن صاعقهوار قطع نشدنی). شماها خواهید پرسید، اما چطور میخواهی هزینههای دولت را تأمین کنی؟ ــ (سکوتی پر انتظار). در واقع در میان برادران تعداد اندکی این را میپرسند ــ اما از آنجائیکه آدم گاهی به پول نیاز دارد، بنابرابن من راه بسیار سادهای ابداع کردهام تا همیشه حداقلهای زندگی را برای خود تهیه کنیم. به این کیسه بزرگ که دادهام برایم بسازند نگاه کنید. من کیسه حمل کن دولتی تعیین خوهم کرد، کسانی که هر روز در خیابانهای اصلی و فرعی برای پول جمع کردن به راه میافتند و از ثروتمندان و اغنیا به نام برادری خواهش میکنند پول اندکی در کیسه بیندازند؛ بعد کیسهها به کیسه مرکزی و اصلی دولت که در دستان من باقی میماند ریخته میشوند؛ نیازمندان و فقرا در این پول سهیمند، ــ به این ترتیب در مدت کوتاهی و توسط انتقال تدریجی پول یک تعادل عجیب و غریب از مالکیت معمول خواهد گشت. میبیند، بچهها این تمام راز سیاست مالی من است. (شادی مردم).
قورباغه: من وزیر آموزش و پرورشم. سیستم من به صورت خیلی ساده این است: کسی که بخواهد چیزی یاد بگیرد، میتواند بیاموزد ــ کسی که نمیخواهد، اجازه دارد نیاموزد. اما کسی که چیزی نیاموخته است بدون شغل باقی میماند. تمام. (خنده مردم).
خرگوش: آقایان ــ
ملت: ما شهروندان هستیم.
خرگوش: بسیار خوب، شهروندان! من وزیر جنگ هستم. از آنجا که تمام جهان در آینده در صلح زندگی خواهد کرد، بنابراین شغل دولتی من در اصل موقتی است. (دست زدن مردم). بعلاوه من در زمان صلح برای کارم مزد قبول نخواهم کرد (دست زدن مردم). بعلاوه از کیسههای مرکزی دولت اسلحه تهیه میشود که هر کس میتواند یکی داشته باشد و به دلخواه با آن از خود دفاع کند. وقتی ژنرال لازم داشتید، بنابراین خبرم کنید ــ من همیشه آماده خواهم بود. زنده باد جمهوری!
همه: زنده باد جمهوری!
پادشاه (با شاهزادگان از درب مخفی وارد میشوند): آیا مرا میشناسید؟
همه: پادشاه!
برخی از ملت: مرگ بر شاه!
تعداد زیادی از ملت: مرگ بر شاه!
بلبل (خود را با وزرا در برابر پادشاه قرار میدهد): ایست، برادران من! به نام قانون! وزرا از برادرمان شاه سابق محافظت میکند.
تعداد زیادی مردم: براوو!
پادشاه: من به محافظت احتیاج ندارم. من اینجا هستم ــ منو بکشید! یک پادشاه بدون ملت هیچ چیز نیست، پوچ است.
بلبل: بنابراین چیز بیشتری شوبد: یک شهروند آزاد!
پادشاه: من؟!
بلبل: تاجی را که بر سر حمل میکردید فراموش کنید!
پادشاه: میشود تاج را فراموش کرد؟ ــ بلبل، تو یک شاعری ــ آیا میتونی ترانههایت را فراموش کنی؟ میتونی از فوران تازه و روشن آنها در درون سینهات جلوگیری کنی؟
بلبل: من میتونم ــ من میخوام!
پادشاه: بنابراین تو از خجالت میمیری ــ باور کن.
خدا پادشاهان را خلق میکند، همانطور که شاعران را خلق میکند؛
بزرگی و بلندی از خدا میآید، و کسی که آن را در خود احساس میکند دیگران را مانند موسی، عیسی یا محمد از فراوانی شیرینش سهیم میسازد.
کسی که اصیل است و قوی، او توده مردم را به سمت خود بالا میکشد؛
یک فرد نیک، که برایتان تلاش میکند،
توسط شیاطین زیرزمینی نابود میگردد. ــ
چشمهایتان را بگشائید! شماها رژیم پادشاهی نمیخواهید؟
بنابراین در این جمهوری که شما خلق کردهاید فاسد میگردید!
برای شروع مرا و پسرانم را بکشید!
(سکوت عمومی).
شماها بزدلید، اینطور نیست؟ من اما به شماها میگویم، من میخواهم بعنوان پادشاه بمیرم و نه بعنوان یک شهروند، بنابراین مرا بکشید! کسی وجود ندارد که مرا بکشد؟ بنابراین خودم این کار را میکنم ــ (میخواهد شمشیرش را از غلاف خارج سازد).
بلبل (بازویش را میگیرد): صبر کنید، سرور!
پادشاه (خندان شمشیر را دوباره در غلاف میکند): سرور! ملت این را میشنوی؟ این شاعر مرا سرور مینامد. احترام برای مقام بالا در خونش است ــ او هنوز بطور کامل یک جمهوریخواه نگشته است ــ شماها هم همگی کاملاً جمهوریخواه نیستید ــ همه نه ــ شماها فقط تصور میکنید که جمهوریخواه هستید. بگذارید جهان صد سال دیگر پیر شود، بعد از یک جمهوری صحبت خواهیم کرد ــ اینطور نیست؟ ــ کودکان عزیز، خوب باشید، باهوش باشید ــ بگذارید هنوز برای مدتی پادشاهتان باشم. ببینید، من چه مدت میتوانم این کار را انجام دهم؟ من پیر و ضعیفم ــ اما من یک پادشاهم ــ من میخواهم پادشاه باشم ــ من باید پادشاه باشم ــ من بجز شاه بودن چیز دیگری نیاموختهام. روحم میخواهد پرواز کند ــ آخ! (زمین میخورد).
یکی از مردم (نیمه بلند): من فکر میکنم که او دیوانه میشود.
بلبل (ملتمسانه): رعایت دردش را بکنید. او همیشه یک مرد صادق بوده است. (به پادشاه): بیائید، سرور ــ
پادشاه: مرا اعلیحضرت بنام!
بلبل: خب، اعلیحضرت.
پادشاه: اینطور صحیح است! اعلیحضرت ــ حالا دوباره حالم بهتر شد. من خودم را با اعلیحضرتیام میپوشانم، مانند در یک پالتوی نرم و گرم. ــ تاج و عصای سلطنتی مرا بدهید.
بلبل: بفرمائید، سرور عزیز! (به او کلاه و عصا را میدهد).
پادشاه (به تاج نگاه میکند): یک تاج از نمد ــ یک تاج نمدی! ضرری ندارد! در هر حال یک تاج است. (به شاهزادگان.) بیاید، بچهها، حالا میخواهیم به شورای دولت برویم، مارشال دربار من کجاست؟
بلبل: او آنجاست! (به پودل): او را هدایت کن ــ همراهش باش، از او محافظت کن ــ
پودل (یک قطره اشگ از چشمش پاک میکند): من باید این کار را از مدتها قبل به عهده میگرفتم. ــ بیائید، اعلیحضرت!
پادشاه: اعلیحضرت! بله، اعلیحضرت! ــ خدا نگهدار، ملت وفادارم! (او با گامهای مغرور میرود. پودل و شاهزادگان به دنبالش).
بلبل (پس از یک مکث): جلسه به پایان رسید. (به خود) هزار ترانه شیرین دردناک در سینهام طنین انداز است ــ اما من اجازه ندارم آواز بخوانم. من میخواهم به یک بیشه ساکت فرار کنم و تا آنجا که دلم میخواهد گریه کنم. (میرود).
سهره: با نخست وزیرمان چه شده است؟ صورتش بسیار غمگین دیده میگشت.
سهره سر سیاه: من به این مرد اعتماد کامل ندارم. مطلقاً ــ هوا کمی بوی ارتجاعی میدهد.
گوسفند: آنجا باید رعد و برق بزند ــ ــ خب، امیدوارم کیسه دولتی که ما باید از آن به پرولتاریا کمک کنیم ایده درستی باشد.
تعداد زیادی سوسک، مگس و حشرات دیگر: ما مایلیم به آقایان توصیه کرده باشیم، وگرنه همین حالا شروع به یک انقلاب تازه میکنیم.
هدهد (بعنوان پیک ملت): وزرا به خانه رفتهاند ــ ملت مسقل، شما هم همین کار را بکنید و بروید بخوابید. (آنها پراکنده میشوند).

صحنه ششم.
(خیابان)
دو خروس لیبرال قدیمی همدیگر را میبینند.
خروس اول (با بانگی غمانگیز): قوقولیقوقو! خب، در باره داستان چه میگوئید؟
خروس دوم: داستان وحشتناکیست! یک جمهوری! چه کسی فکرش را میکرد؟ آیا هنوز به یاد دارید ــ چهارده روز پیش ــ که ما با چه شور و شوقی از آزادی صحبت میکردیم؟
خروس اول: البته، البته! تاج زیبای شما مستقیم در هوا بلند شده بود، و شما بسیار شاداب، بسیار مطبوع قوقولیقوقو میکردید، بسیار بیباک و جنگاورانه خود را در شن و ماسه میمالیدید ــ
خروس دوم: درست مانند شما. اما آن زمان موضوع سرنگونی دشمن خونی ما روباه بود. ما فکر میکردیم که پس از سقوط او یک آزادی کاملاً متوسط و مناسب تدارک میبینیم ــ حالا میبینی که ما چه به دست آوردهایم! ما بردههای عصبانیتر از همیشهایم. آیا میدانید که قوقولیقوقو کردن را جمهوری برای ما ممنوع ساخته است؟
خروس اول: چه استبداد وحشتناکی!
خروس دوم: کسی که قوقولیقوقو میکند و یک تاج بر روی سر دارد، بعنوان یک اشرافزاده به حساب میآید. همچنین انگشت پشت پایمان را جرم و جنایت به حساب میآورند.
خروس اول: انگشت پشت پا! اگر زنم از این با خبر شود! در هر صورت هشت روزی میشود که از درد دیگر تخم نمیگذارد.
خروس دوم: و بدترین چیز این است ــ شما میدانید که من در یک زبالهدانی باشکوه یک قصر بلند فئودالی زندگی میکنم، ارث پدرانم ــ
خروس اول: من اغلب به شما بخاطر این محل باشکوه حسادت میکنم! محل زندگی من بسیار بیتکلفتر است.
خروس دوم: وقتی من در آن بالا در رأس زبالهها میایستادم و در سپیده صبح با صدای روشن قوقولیقوقو کنان به استقبال طلوع خورشید میرفتم، در این لحظه من خود را بسیار شاد، بسیار آزاد احساس میکردم، در این لحظه من عمیقاً احساس میکردم پسر پدری بزرگ بودن چه معنا میدهد. و وقتی در زبالهها میچرخیدم تا از سوراخهائی که زنانم در زمین میکندند دانهها را بیرون بکشم، در این لحظه هیچ مخالفتی نداشتم اگر مردم پائینتری، مانند کبوترها و گنجشکها از باقیمانده غذایمان بخورند. زندگی کن و بگذار زندگی کنند ــ این همیشه از اصول زندگی من بوده است.
خروس اول: من هم کاملاً مانند شما فکر میکنم.
خروس دوم: بله حالا این ملک باشکوه را از من ربودند.
خروس اول: چی دارید میگید؟
خروس دوم: جمهوری زبالهدانی را آنطور که آنها میگویند برای استفاده عمومی مصادره کرد، بدون آنکه برای آن به من مبلغ اندکی بپردازد.
خروس اول (تاجش سیخ میشود): چی؟ و چه بلائی سر زبالهدانی من میآید؟
خروس دوم: این سرنوشت بخشهای دیگر هم است.
خروس اول (عصبانی و در حال شیار دادن زمین با پنجههایش): قوقولیقوقو! خواهیم دید!
خروس دوم: آرام بگیرید، دوست من! قوقولیقوقو کردن ممنوع است ــ
خروس اول: برایم اهیتی ندارد! قوقولیقوقو! پیش به سوی اسلحه!
خروسها، پیش به سوی مبارزه!
خروسها، زبالهدانیها به سرقت رفته!
آنها باید قبل از به پایان رسیدن روز آزاد شوند!
قوقولیقوقو! قوقولیقوقو! (با بانگی بلند میرود).
خروس دوم: بیپروا! او بخاطر قوقولیقوقو کردن سرش را از دست میدهد. (میرود).

صحنه هفتم.
(دفتر روزنامه)
روتوایلر (با عصبانیت به این سو و آن سو میرود): وزرا باید سقوط کنند ــ هر طور که شده!
بولداگ (در حال نوشتن): فقط آرام باش! مقالهام که باید آنها را سرنگون کند تمام شد. آیا باید آن را برایت بخونم؟
روتوایلر: بخون، میشنوم!
بولداگ (میخواند): "ملت! به تو خیانت شده است! وزرای تو کودن و از اشرافِ مخفی هستند. آنها گذاشتند پادشاه فرار کند، آنها خزانه دولتی را در اختیار گرفتند، آنها دست در دست با مرتجعین کار میکنند. چه کسی آنها را به وزارت رساند؟ یک فراکسیون کوچک و نه اراده ملت. ما به نام ملت آزاد بر علیه انتخابات حیلهگرانه اعتراض میکنیم و میخواهیم: وزرا باید بر صندلی اتهام بنشینند. اگر آنها تا فردا نتوانند از خود دفاع کنند، بنابراین تسلیم عدالت ملت میگردند. اما انها نمیتوانند خود را توجیه کنند ــ به این خاطر مرگ بر آنها! ما مردان بیباکی را میشناسیم که این زحمت را میپذیرند تا تو را، ای ملت آزاد، از دست این خائنین رها سازد. بولداگ." ــ خب، چی میگی؟
روتوایلر: بد نیست ــ اما بیش از حد ضعیفه!
بولداگ: من نمیدونم که آدم به چه چیزی میتونست قویتر بگه.
روتوایلر: آدم نباید چیزی بگه. ــ آدم باید آنها را حلقآویز کنه.
بولداگ: من هم مایلم. بنابراین وارد وزارت میشیم.
روتوایلر: ما و دوستان ما.
بولداگ: اما مقاله چی ــ
روتوایلر: تو میتونی موقتاً آن را بفرستی. حالا بیا بریم به باشگاه ملت. من میخوام یک سخنرانی پاکیزه بکنم.
بولداگ: انرژی تو کشور را نجات میده! (آنها بازو در بازو میروند).

صحنه هشتم.
(در شهرستان)
گورخر، شهردار (پشت میز پروندهها): آقای وزیر به من مأموریت داده پول تهیه کنم. من چطور باید این کار را بکنم؟ حالا، زمانی که هیچکس نمیخواهد پول بپردازد؟
شهروندان (با عجله داخل میشوند): شهروند شهردار!
شهردار: صبح به خیر، آقایان! خب، آیا از من راضی هستید؟
شهروندان: نه.
شهردار: چی؟ من هر کار ممکنی را برای رضایت شماها انجام میدم.
شهروندان: بله، اما شما هم در نهایت از اشراف هستید.
شهردار: این حالا چیزی است غیر قابل تغییر و من پسر پدرم هستم ــ همه ما فرزندان پدرانمان هستیم ــ کم و بیش ــ شما باید این را بر من ببخشید.
شهروندان: ما به شما مظنونیم، شما استبدادی واکنش نشان میدهید.
شهردار: خدای بزرگ مهربان! من فقط به فعالیت واداشتم.
شهروندان: شما باید قبل از هر چیز مسلح کردن مردم را پیش ببرید.
شهردار: با کمال میل، اما ما فاقد اسلحهایم.
شهروندان: ماهیهای فاسد! مرگ بر شهردار!
شهردار: صبر کنید، آقایان! اینجا زرادخانه شخصی من است، بفرمائید از خودتان پذیرائی کنید!
شهروندان (در حال مسلح کردن خود): زنده باد شهردار!
شهردار (در حال آه کشیدن، با خود): تفنگهای زیبای شکاریم! شمشیرهای دمشقیام!
یکی از شهروندان: توپ جنگی در بین اسلحهها نیست!
شهردار: توپ در یک اتاق وسائل شکار مورد استفاده نیست. دیگر چه چیزی مایلید؟
شهروندان: مقداری پول از کیسه دولت.
شهردار: کیسه متأسفانه خالیه ــ آقایان، ما باید برای پر کردن آن کمک کنیم ــ
شهروندان: ما؟
شهردار: منظورم این است که اگر شهروندان موافق این کار باشند.
شهروندان: مرگ بر شهردار!
شهردار: همچنین میشود از این کار صرفنظر کرد. بفرمائید، هرچه در جیبهایم دارم بردارید.
شهروندان: زنده باد شهردار! (میروند).
شهردار (تنها): خدا را شکر! این هیئت نمایندگی راضی رفت.
شهروندان دیگر (به داخل هجوم میآورند): شهروند شهردار!
شهردار: آه خدای آسمان! دوباره چه خبر شده است؟
شهروندان: ما آسایش، نظم و امنیت میخواهیم.
شهردار: آقایان، این آرزوی من هم است. من میخواهم بلافاصله در این مورد نظراتم را با شما در میان بگذارم. (او در باره آسایش، نظم و امنیت یک سخنرانی زیبا و طولانی میکند. شهروندان شادی کنان از آنجا میروند).
شهروندان دیگر (میآیند): شهروند شهردار، شما باید مرام سیاسی خود را برای ما فاش سازید.
شهردار: با کمال میل. آقایان، اما اول شماها مرام سیاسی خودتان را بگوئید. (شهروندان درهم بر هم صحبت میکنند، شهردار حق را به تک تک افراد میدهد، بعد آنها از آنجا میروند و برای او یک مشعل میآورند).
شهردار (تنها): من فکر میکنم وقتی با هرکس آنطور که مایل است حرف بزنم طبق خواست وزارتخانه عمل کردهام. به این ترتیب آدم از یک شهردار زمان نیاز به یک شهردار معتمد تبدیل میشود ــ فقط آدم اینطور محبوب میگردد. (او راضی از خود به رختخواب میرود).

صحنه نهم.
(دفتر وزارتخانه)
بلبل (پشت میز تحریر): "گیوتین برای جرایم سیاسی ملغی گشته است. ــ که اینطور! ــ (به سمت سکرتر): این حکم را سریع به چاپخانه بفرستید! ــ چه بد است که آدم باید به تبرئه کردن سر خود فکر کند ــ سر خود را که چنین صادق است. (به فکر فرو میرود و در حالت پریشانی شروع به آواز خواندن میکند).
قلب من پرهیزکار و پاک است ــ
چرا پس من اینچنین در ترسم؟
سینهام ــ رنج تلخ!
تسلیم کشش آهنگ.
(وحشتزده). من فکر میکنم که ابیاتی ساختم. ــ آیا این را پادشاه پیر پیشگوئی نکرد؟ «تو از خجالت خواهی مرد.» ــ اما من تر و تازه از کارم! مانیفست من فقط نیمه تمام است. (مینویسد.) «ما برای تمام جهان آزادی و صلح میآوریم، توسط برادری و نه توسط زور، توسط عشق و نه با اجبار.»
سکرتر (با عجله): شهروند وزیر، خودتو نجات بده! انبوهی ارازل و اوباش وحشی به هتلت حمله کرهاند!
بلبل (با آرامش): بگذار بیایند! چه اهمیتی میتواند داشته باشد اگر آنها مرا بکشند؟
سکرتر: اینطور ضعیفالنفس صحبت نکن! آسایش کشور به تو بستگی داره.
بلبل: خب حالا! من میخواهم به استقبالشان بروم و با آنها رک صحبت کنم. هنوز استعداد سخنرانی را از دست ندادهام. کلمه از شمشیر قویتر است.
سکرتر: چه مدت هنوز؟ من برای شما میترسم.
بلبل: نگران نباش! ساعت مرگم هنوز فرا نرسیده. (میرود).
سکرتر: یک مرد بزرگ! یک مرد خردمند! یک مرد نجیب! و با این وجود او برای آنها کافی نیست. پس جهان چه میخواهد؟ (میرود).

صحنه دهم.
(خیابان)
یک فیل مست (تلو تلو خوران داخل میگردد).
پشه (به استقبالش میرود): شهروند، به دنبالم بیا!
فیل (مستانه): به کجا؟
پشه: به پاسدارخانه. من باید تو را بازداشت کنم.
فیل (با حیرت پشه را نگاه میکند): تو، کوچولو؟ چرا؟
پشه: چون تو مستی، چون تو در معابر عمومی تلو تلو میخوری. ــ تو به اخلاق توهین میکنی.
فیل: اخلاق؟ ببین این کوچولو چی میگه! از سر راهم برو کنار! وگرنه بر خلاف میلم وقت نفس کشیدن قورتت میدم.
پشه (خود را سر راه فیل قرار میدهد): احترام در برابر قانون! به دنبالم بیا!
تعداد زیادی (به سمت آنها میروند): احترام در برابر قانون!
فیل:خب، باشه! من میذارم بازداشتم کنند. ــ ما باید سرمشق باشیم. ــ (آروغ میزند). در پاسدارخانه چه پیش میآید؟
پشه: تو یک جریمه میپردازی و یک توبیخنامه دریافت میکنی.
فیل: کاملاً دوستانه! خب حالا فقط از جلو برو، تو جنین از یک جمهوریخواه! یا میدونی چیه، بشین روی خرطومم، بعد راحتتر پیش میری.
پشه: پس با اجازه ــ
فیل: موش کوچولو! قلقلکم نده! (در حال رفتن). زنده باد جمهوری!
همه: زنده باد جمهوری! (آنها پراکنده میشوند).
یک همستر چاق (که صحنه را تماشا میکرد، در حال پک زدن با لذت به یک سیگار برگ): نه، اما آدم باید این را بگوید، یک چنین جمهوریای چیز قشنگی است! نظم، اطاعت! فیل به این بزرگی اجازه میدهد  یک چنین چیز ناقابل کوچکی خیلی ساده او را به پاسدارخانه ببرد. این خیلی رقتآور بود! اگر فقط همیشه اینطور باقی بماند. ــ فقط غذا کمی گران شده ــ و سیگار برگها هم همینطور. خوشبختانه تمام کاغذهایم را مدتهاست در مقابل طلا عوض کردهام. البته حالا جای بهره پول پیشم خالیست ــ خب، اوضاع دوباره بهتر خواهد شد ــ من میتونم منتظرش بمونم.
مالیاتگیر دولتی (کیسه پول را به صدا میاندازد): شهروندان، اگر ممکن است ـ
همستر: خب، چی میگی شهروند؟ به صدا آوردن این کیسه چه معنی میدهد؟
مالیاتگیر: ما مالیات داوطلبانه درخواست میکنیم.
همستر: من تازه دیروز مالیات دادم.
مالیاتگیر: اما امروز هنوز ندادی.
همستر: (با صدای کشیده): آیا باید هر روز مالیات داد؟
مالیاتگیر: این مشخص است. همچنین دولت هم هر روز است.
همستر: این قطعاً درست است. (به او پول میدهد) بفرمائید این هم پول!
مالیاتگیر: نقره؟
همستر: سه فرانک. یا این کافی نیست؟ آدم از هر طرف من را میدوشد. شماها فکر میکنید که بر روی کف دستهای ما مردمی که شغل آزاد دارند سکه طلا سبز میشود؟
مالیاتگیر: برای امروز میتواند کافی باشد، شهروند ــ اما ما میگذاریم تو را گهگاهی تخمین بزنند. (میرود).
همستر (تنها): که اینطور؟ متشکرم. من تخمینناپذیرم! اینها خونآشامان واقعی هستند! آدم دیگر اجازه نداره در خیابان خود را به آنها نشان دهد ــ و متأسفانه به خانهها هم میآیند.
موش (با عجله، با او تصادم میکند): معذرت میخوام! آتش دارید؟
همستر (به او سیگار برگ را میدهد): بله بفرمائید.
موش: متشکرم. (سیگار برگ را در دهان میکند و با عجله میرود).
همستر (شگفتزده): خب، وقتی جمهوری باشه وضع اینطوره، (یک سیگار برگ دیگر روشن میکند). حالا دیگه بزودی برام بیش از حد میشود! و این یکی از بهترین سیگار برگها بود ــ برای آن پوزه ناشسته! (جیب خود را لمس میکند) خدای من! مردک کثیف گذشته از سیگار برگ کیف پولم را هم دزدید. خوشبختانه فقط سکه نقرهای داخلش بود ــ سکههای طلا را در جیب بغل کتم دارم. ــ این چی است که دارد دوباره به اطراف میخزد؟ تمام خیابان زنده میشود ــ کاملاً سیاه ــ مانند نقطهنقطه ــ
یک ارتش از عنکبوت (در بهترین نظم در حال حرکت، گارد ملی در میانشان).
رهبر عنکبوتها (بسیار مودبانه): شهروند، ما کارگریم، تار میتنیم.
همستر: خوشحالم! خوشحالم!
عنکبوت: این بافتنیهای لطیف و زیبا برای فروش هستند.
همستر: خیلی ممنون ــ من چیزی لازم ندارم!
عنکبوت: وقتی بپوشی گرمت میکنه.
همستر: من چنین چیزی نمیپوشم. بعلاوه همینطور که میبینید یک پالتوی گرم پوشیدهام.
عنکبوت: شاید همسرت ــ
همستر: نه، خدا را شکر! من مجردم.
عنکبوت: آیا امروز چیزی خریدی؟ آیا میتونی قبض خرید نشون بدی؟
همستر: قبض خرید؟
عنکبوت: ببین این یک قبض فروشه، از طرف وزیر مهر خوره، اینها هم اجناسند. تو میدونی که هر شهروند ثروتمندی باید از ما هر روز خرید کنه.
همستر: آه! این یک اختراع بسیار خردمندانه است.
عنکبوت: این کار باعث زنده گشتن صنعت و تجارت میشه. ما خواهش میکنم که بپردازید.
همستر: من در این موقعیت نیستم! یک موش رذل همین حالا کیف پولمو دزدید.
عنکبوت: پلیس دستگیرش میکنه. بنابراین تو همراه خودت پول نداری؟
همستر (به جیب بغلش میزند): کوچکترین چیزی ندارم.
عنکبوت: اما تو سنجاق زیبائی روی سینهات زدی، کاری که در واقع ممنوعه. ما میخواهیم تبادل کنیم. بافتنی را به جاش بردار ــ
همستر: صبر کن! این سنجاق سینه یک سوغاته ــ فهمیدی؟ (دست در جیب بغلش میکند). به نام خدا این سکه طلا را بگیر ــ این آخرین پول منه.
عنکبوت: ما متشکریم، شهروند. (آنها به رفتن ادامه میدهند).
همستر (تنها، پس از لحظهای مکث): حالا فقط این باقی مونده که یکی بیاید و پوست بدنم را بخواهد. اگر جلاد دلش بخواهد میتواند طولانیتر در این کشور بماند! من مهاجرت میکنم ــ به آمریکا! آنجا هم البته یک جمهوری دارند، اما از مدتها پیش ــ به این دلیل هم خیلی معقولتر بنا گشته است. من چیزهای کامل گشته را دوست دارم ــ من برای هیچ آزمایشی نیستم، من! حالا میخواهم سنجاق سینه را قبل از آنکه یک هوادار پیدا کند فوری مخفی کنم. و این بافتنی احمقانه به چه درد من میخورد؟ یک سکه طلا برای بافتنی! ــ و این باید آزادی و برابری باشد. (غر و لند کنان میرود).

صحنه یازدهم.
(میدان باز)
بلبل (توسط ملت با شادی بر روی شانهها حمل میگردد).
ملت: زنده باد نخست وزیر ما بلبل! مرگ بر دشمن بلبل! مرگ بر سگهای بزرگ و بولداگها!
بلبل: دوستان من، به من گوش کنید! من خود را در برابر شماها توجیه کردم و شماها از اداره دولتی من راضی هستید. پاداش شیرین زحمات و شبهای بیخوابی من این است که بدانم شماها سعادتمندید، و شماها باید سعادتمند شوید.
ملت: براوو!
بلبل: شماها فقط وقتی میتونید سعادتمند شوید که علایق مفرط خود را مهار کنید. من دشمنانی دارم ــ من آنها را میشناسم ــ اما من آنها را میبخشم. آنها به این نتیجه خواهند رسید که من خوبِ آنها را میخواهم، درست مانند برای همه شماها. آنها را از راه منحرف ساختهاند، به آنها آسیب نرسانید. هیچ خونی به خاطر من نباید ریخته شود.
تعداد زیادی از مردم: بدون خونریزی! نه، بدون خونریزی! همه: زنده باد بلبل.
یکی از مردم: بنابراین همچینین زنده باد بولداگ!
همه (در حال خندیدن): کلاهبردار! زنده باد بولداگ! (آنها میروند).
روتوایلر (از یک مخفیگاه به سمت بولداگ میآید): خب، چی میگی؟ پسرک کلاهبردار به نفع ما صحبت کرد.
بولداگ: این نباید هیچ کمکی به او بکند. من یک نقشه دیگر دارم که چطور او را خراب کنیم. من نمیتونم این نظم و صلح لعنتی را که او میخواهد حفظ کند تحمل کنم. بیا، تا با دوستان و پیروان صحبت کنیم. (هر دو میروند)

صحنه دوازدهم.
(غار)
یوزپلنگ، ببر و عدهای از اشراف (در گوشه غار چمباته زده و پنجههایشان را میمکند).
یوزپلنگ (پس از لحظهای مکث): پسرعمو ــ
ببر (عبوس): چه خبره؟
یوزپلنگ: تا کی باید اینجا بیکار دراز بکشیم؟
ببر: چه نوع کاری باید انجام بدیم؟ یا شاید به مرمرت کردن امیدواری؟ آنها همه قلعهها و قصرهای ما را سوزاندهاند ــ حالا جهان به اراذل و اوباش تعلق دارد.
یوزپلنگ: درسته! بدبختی بزرگیه!
ببر: من فقط میخوام اینجا آرام دراز کشیده باقی بمونم، و منتظر به پایان رسیدن همه چیز بشم. یک بار باید زندگی به پایان برسد. ــ کفتار چه میکند؟ چرا چیزی نمیگه. نفله شدی، پسر عمو؟
کفتار (در حال ناله کردن): من گرسنهام! ــ
ببر (در حال خندیدن): من هم گرسنهام. اما ما اجازه نداریم به جنگل بریم، تا غذای معمولمان را جستجو کنیم. ده هزار زنبور سرخ قسم خوردهاند با نیزههای زهرآگینشون ما را نیش بزنند. ما در آخر مجبور میشیم هممدیگر را بخوریم، اگر برای این کار هنوز نیرو باقی بمونه.
یک ناشناس (پوشیده شده در یک پالتوی بزرگ داخل میشود): شب بخیر، آقایان. اجازه دارد یک مسافر که راه خود را گم کرده است در اینجا یک پناهگاه بیابد؟ در بیرون هوا بیسیار وحشتناک است.
یوزپلنگ: که اینطور؟ احتمالاً در بیرون زنبور سرخ دیده نمیشود؟
ناشناس: چرا، چرا! هزاران نفر از آنها در زیر صخره بزرگ نشستهاند، درست در برابر غار. جای شماها اما امن است.
یوزپلنگ (کشیده): این قشنگه! ــ پالتوی خود را درآورید، راحت باشید!
ببر: شما همچنین میتونید شام هم بخورید، اگر چیزی همراه داشته باشید.
ناشناس: این مشخصه. من هرگز بدون غذا به سفر نمیرم. (گوشت شکار کباب شده را از زیر پالتویش بیرون میکشد).
ببر: چه بوی خوبی میاد؟
ناشناس: گوشت سرخ شده گوزنه ــ کاملاً نرم. گوشت قوچ هم با کمال میل میخورم ــ اما دکتر برام ممنوع کرده، چون تازگی دچار یک بیماری کوچک شدم. (چاقو و چنگال بیرون میآورد و تکهای از گوشت کباب شده را میبرد). من فقط میخوام ببینم که آیا تُرد هم است. (در حال چشیدن). خوشمزه ــ بسیار خوشمزه!
کفتار (با صدای ضعیف): به نظرم میرسه که کسی اینجا غذا میخوره.
ناشناس (با دهان پر): چه خوشمزه است.
ببر: آقا، اگر یک قلب در سینه دارید، بنابراین به ما هم چیزی بدید، چون ما تقریباً از گرسنگی در حال مردنیم.
ناشناس: پس چرا این را همون اول نگفتید؟ بفرمائید این چاقو و چنگال. هر کس یک تکه درست و حسابی از گوشت برای خودش ببره. برای من هنوز چند کفتر باقی مونده.
ببر (حریصانه): ما چاقو لازم نداریم. گوشت را بدید اینجا!
(حیوانها به جان گوشت کباب شده میافتند و آن را میبلعند).
ناشناس: خدای من! چه اشتهائی! ــ اما صداها را باید بشناسم! ببخشید، خانهتان خیلی تاریک است. ــ آیا شما دوک یوزپلنگ نیستید؟
یوزپلنگ: در خدمتم.
ناشناس: و شما شاهزاده ببر هستید؟ اگر حضرات هنوز گرسنهاند، من با کمال افتخار کبوترهایم را ــ بله، پس کبوترها کجا هستند؟
کفتار (در حال پوزخند زدن): در معده من ــ و هضم هم شده.
ناشناس (در حال خندیدن): مطمئنم که این کار را کفتار کرد. پس بنابراین در جمع دوستان هستم! آه، خیلی خوشحالم!
یوزپلنگ: شما میگوئید دوستان؟ شما واقعاً دوست ما هستید، چون شما ما را از مرگ در اثر گرسنگی نجات دادید. آقا، شما پس که هستید اگر که یک فرشته از آسمان نیستید؟
ناشناس: هنوز نتونستم فرشته بشم. من یک موجود کاملاً معمولی هستم. یک بار بدون این لباس مبدل از نزدیک به من نگاه کنید ــ (او پالتویش را میاندازد.) حضرات چشمهای تیزی دارند و در تاریکی میبینند. آیا من را شناختید؟
یوزپلنگ: او روباه است.
همه (شگفتزده): واقعاً! گراف روباه!
روباه: فرمانبردار شما.
کفتار (با خوشحالی پوزخند میزند): خیلی خوشحالم، آقای گراف! آیا هنوز هم چند کبوتر همراه دارید؟
روباه: جلو دست ندارم. ذخیرهام تموم شده. اما نگران نباش. من چند تا تهیه میکنم. ــ چه زیباست که من همه شما را اینجا دور هم جمع میبینم. من خبرهای تازه و مهم برای شماها دارم. قبل از هرچیز منو بعنوان دوست واقعی و متحد خود ببینید. البته قبلاً یک سوءتفاهم کوچک بین ما وجود داشت ــ
یوزپلنگ: دیگر از آن صحبت نکنیم.
ببر (روباه را در آغوش میگیرد): با این درآغوشگیری تمام اختلافات فراموش میشود.
روباه: عالیجناب کمی زیاد فشار میدهید ــ شما ترکیب ظریفم را فراموش کردید.
پلنگ جوان: به ما بگید که چطور از میان زنبورهای قرمز گذشتید.
روباه: من تونستم یک گذرنامه از وزیر امور خارجه جمهوری به دست بیارم، که میتونه در مواقع اضطراری به همه ما کمک کند.
یوزپلنگ: برای همه ما؟
روباه: صادقانه بگویم، من بدون دلیل به اینجا نیامدم، چون شنیده بودم که حضرات اشراف خود را اینجا پنهان ساختهاند. اگر اجازه داشته باشم بعنوان رهبر به شماها خدمت کنم ــ
یوزپلنگ: با کمال میل. شما به همه چیز فکر میکنید. اما در پایتخت چه خبر؟
روباه: بالا و پائین میرود. هنگ فیلسوفان در آخرین قطارها قرار دارد ــ میهنپرستها به جان هم افتادهاند. زمانش فرا رسیده تا به اوضاع هرج و مرج در آنجا یک نقطه پایان گذاشته شود.
یوزپلنگ (پژوهشگرانه): چطور میخواهید این کار را انجام بدید؟
روباه (تعظیم میکند): این راز من است.
یوزپلنگ: اینطور که به نظر میرسه شما در سفر بودید؟ (آهسته.) آیا کمک خارجی درخواست کردید؟
روباه: جنابعالی میدانید که من هرگز بدون رابطین مخفی نیستم. ــ اما من اجازه فرار کردن از مدرسه را ندارم. ــ اگر شماها خودتان را آماده سفر کنید ــ
ببر: ما تمام و کمال آمادهایم.
کفتار: فقط بطور غیر انسانی گرسنه.
روباه: پس به دنبالم بیائید.
یوزپلنگ (آهسته به روباه): اگر قرار شد که مرمت انجام بشه ــ من را فراموش نکنید. (روباه ساکت تعظیم میکند). شما مرا درک میکنید ــ (پنجههای او را میفشرد.) من به شما فکر خواهم کرد.
روباه (هوشمندانه به خود): من امیدوارم که تو آن بشوی. ــ این خوشایند است؟ (همه میروند).

صحنه سیزدهم.
(شهروندان)
سوسک طلائی (در حال مجله خواندن): "صفحه شهروندان برای دنیای حیوانات پستتر!" ــ نه، حالا روزنامهها چه زبانی به کار میبرند! بدون هیچ شرمی!
سوسک شاخ گوزنی (با دانش): میدانید، این آزادی مطبوعات است.
سوسک طلائی: درست است! اما یکی میگذارد چاپ کنند که شهردار سابق ما به درد هیچ چیز نمیخورد.
سوسک شاخ گوزنی: البته که به درد نمیخورد! به همین خاطر هم او را از کار برکنار کردند.
سوسک طلائی: که اینطور؟ اما اگر فرض را بر این قرار دهیم که او مفید بوده است؟
سوسک شاخ گوزنی: ببینید، بنابراین این یک جرم مطبوعاتی است.
سوسک طلائی: خب بله! اما اگر کسی در باره من چنین چیزی چاپ کند برایم نامطلوب است.
سوسک شاخ گوزنی: این میتواند برای هر کسی پیش بیاید. بعلاوه مردی که زندگی بی عیب و نقصی را میگذراند در این مورد هیچ نگرانی ندارد! آنجا همسرم دارد میآید. من باید به استقبالش بروم. (میرود).
سوسک طلائی (رفتن او را نگاه میکند): او البته کامل است! ــ اما زنش! بیچاره! اگر مطبوعات یک بار به آنها بپردازند! (آسوده به خواندن ادامه میدهد).
سگ آبی (در یک گروه): ما قطعاً مردم سختکوشی هستیم.
مورچه: و همچنین عملگرا.
سگ آبی: منظورم من هم این است. نظرتون در باره این سازمان کار تازه اختراع شده چیست؟
زنبور: همه ما را نابود خواهد ساخت.
سگ آبی: نظر من هم این است. این یک شیفتگی است.
سنجاقک (در حال پرواز به آن سو): هر چیز تازه بعنوان یک شیفتگی به حساب میآید و در ابتدا تعدای از صاحبان امتیاز را نابود میسازد. همینطور هم با سازمان کار. فقط اینن سؤال باقی میماند که آیا یک جوانه واقعی زندگی در آن مخفی است ــ و من ادعا میکنم: بله! ــ هرچند ممکن است مردم عامی بر ضد آن اعتراض کنند. چیز جدید چیز جدید است ــ وقتی قدیمی بشود همه آن را میفهمند. با گذشت سالها معلوم خواهد شد که حق با من است. خداحافظ، آقایان! (به ورق زدن ادامه میدهد).
سگ آبی: این مرد جوان چه کسی است؟ او مانند یک کارگر دیده نمیشود.
مورچه: او همیشه مشتاقانه در اطراف روستاها قدم میزند ــ همچنین در کنار آبهای شیرین و دریاها ــ اخیراً او، فکر کنم، در وزارتخانه استخدام شده باشد.
سگ آبی: آنها حالا تعداد زیادی از این کیسههای باد جستجو میکنند. همه جا دچار کمبود مردان صادق هستند. اما ما شایستگان رشتههای خود میخواهیم حداقل متحد بمانیم. (آنها به صحبت ادامه میدهند).
یک موش کور (به یک عقاب): آقای همکار، حالت چطوره؟ فلسفه در چه حال است؟ آیا هنوز هم بهترین جهان است؟
عقاب: بهتر از همیشه.
موش کور: واقعاً؟ بنابراین دورتر از من نگاه میکنید.
عقاب: امیدوارم که اینطور باشد.
موش کور: فقط این تفاوت وجود دارد که شما در ابرها در آن بالا مطالعه میکنید و من بر روی زمین ــ زیر زمین ــ جائیکه همه ما خواهیم رفت، جائیکه همه ما خواهیم ماند. این سیاره ما است.
عقاب: حق با شماست. اما مگر ابرها و اتمسفر هم به آن تعلق ندارند؟
موش کور: آنها برایم بیش از حد بادخیزند؛ من خود را در کنار چیزهای محکم نگاه میدارم. ــ میخواهید به شما بگویم که چه چیزهائی پیش خواهد آمد؟ جمهوری برقرار نمیماند. مردم همدیگر را از بین خواهند برد ــ یک جنگ داخلی، یک قتل عام ــ در رأسش یک مستبد، یک مستبد نظامی ــ این پایان ماجرا خواهد بود
عقاب: و بعد چه میشود؟
موش کور: و بعد چه میشود؟ بعد هیچ چیز! بعد همه چیز تمام است ــ زیرا دوباره حرکت از نو آغاز میشود. تاریخ یک چرخه ابدیست.
عقاب: مخصوصاً برای  موشهای کور.
موش کور: خب، و نگاه عقابانه شما چه چیز زیبائی را میبیند؟
عقاب: ایده را ــ روح را.
موش کور: من آن را ماده مینامم.
عقاب:  پارچه است، لباسی که همیشه عوض میشود، همیشه نرمتر، ظریفتر و خالصتر میگردد.
موش کور: من در پوستم هیچ تغییری احساس نمیکنم. ــ بنابراین شما به دوام این جمهوری فیالبداهه ساخته شده معتقدید؟
عقاب: من نیازمندی آینده شما را میبینم.
موش کور: و چه بر سر سلطنت میآید؟
عقاب: به آن هنوز روزها و سالها احترام گذاشته میشود.
موش کور: که اینطور؟ و ملت؟
عقاب: وقتی زمانش برسد متحد میگردد.
موش کور: تبریک میگویم! ما هنوز با هم صحبت خواهیم کرد.
عقاب (به بالا پرواز میکند): شاید!
موش کور (به دنبالش چشمک میزند): من مایل نیستم پرواز کنم، و اگر هم دارای بال بودم. یک سر معقول باید از این کار دچار سرگیجه شود. (او به درون زمین میخزد).

صحنه چهاردهم.
(مزرعه در جنگل)
کشاورز. موش صحرائی. کشاورز زن. پودل و شاهزادهها (در لباس عزا) داخل میشوند.
پودل: تشکر من را دوباره قبول کنید، مردم عزیز، شماها به پیرمرد و پسرانش یک پناهگاه و یک مأوا دادید ــ و حالا در پایان یک مقبره.
کشاورز: با کمال میل انجام دادیم. بگوئید ببینم، احتمالاً پیرمرد یک آقای شریفی بود؟
پودل: چطور شما به این نتیجه رسیدید؟
کشاورز: او چشمانش را به شدت آتشین میساخت و یالهایش را با قدرت زیادی تکان میداد. همچنین او دارای صدائی بود ــ آخ! وقتی مرا مخاطب قرار میداد کاملاً میلرزیدم.
پودل: بر شما فرزند طبیعت هنوز تأثیر میگذارد، اما بیرون در جهان، از زمانیکه آنها جمهوری را برقرار ساختند دیگر هیچ چیز به حساب نمیآید.
کشاورز زن: جمهوری؟ این چی هست؟
کشاورز: احتمالاً یک مالیات جدید.
پودل: یعنی، آنها پادشاه ما را عزل کردند.
کشاورز زن: چی؟ پادشاه خوبمان را؟ و این یک جمهوری است؟
کشاورز: مزخرف! مکر چنین پادشاهی میگذارد احتمالاً عزلش کنند! و اگر هم چنین باشد ــ ما کشارزان دوباره او را بر تخت مینشانیم.
پودل: شماها در اشتباهید! کشاورزان با جمهوری موافقند. آنها در تمام کشور به راه میافتند و قصرهای اربابان خود را میسوزانند.
کشاورز (کشیده): کشاورزان؟ که اینطور! گوش میکنی پیرزن؟ کشاورزان!
پودل: بعلاوه ــ من حالا به شماها میگویم: پیرمردی را که ما امروز بدون آهنگ و موسیقی به گور سپردیم ــ او پادشاه بود.
کشاورزان: چی؟ پادشاه؟
پودل: کسی که در باره ملتش اشتباه فکر میکرد و ملتش در باره او اشتباه کردند. هر دو جریمه آن را دادند ــ پادشاه، مانند ملت. حالا پادشاه مرده است ــ اما ملت نمیمیرد.
کشاورز: آدم چه چیزهائی تجربه میکند! (به شاهزادگان اشاره میکند.) آنها بنابراین پادشاهان جوانند؟
پودل: من به سختی چنین فکر میکنم! (به شاهزادگان): شما آقایان جوان، احتمالاً اگر بخواهید پیش این مردمان خوب بمانید و خود را به کشاورزی اختصاص دهید برایتان بد نباشد.
شاهزادگان (متمردانه): ما نمی‏خواهیم ــ این کار بیش از حد کثیف است. (میروند).
کشاورز: نه، چه آدمهای گستاخ لجوجی هستند! و حتی بخاطر پدرشان هم گریه نکردند.
کشاورز زن: خوب اینها هنوز شاهزادگان کوچکی هستند. آنها نمیتوانند مانند کودکان دیگر باشند.
کشاورز: اما باید با آنها چه کرد، آنها نه قلمرو پادشاهی به دست میآورند و نه هیچ چیز دیگری؟
پودل: من میخواهم تا جائیکه نیرویم اجازه میدهد از آنها شهروندانی خوب بسازم؛ زیرا زمان شهروندی واقعی خیلی زود شروع میشود، اگر هم که جنگ تا آن زمان ادامه داشته باشد. خدانگهدار، مردم عزیز! خدا پاداش شما را بخاطر آنچه برای پادشاه پیر مرده انجام دادید خواهد داد. (میرود).
کشاورز (کلاه از سر برمیدارد): آقای بارون، یا آنچه که شما هستید! خدانگهدارتان باشد. ــ (پس از یک وقفه.) ــ دوست عزیز ــ
کشاورز زن: حالا؟
کشاورز: کشاورزان میسوزانند ــ آیا آن را شنیدی؟
کشاورز زن: بعد چه؟ این چه اهمیتی برای تو دارد؟
کشاورز: منظورم فقط این است که ــ من دلم میخواهد این جریان را با کمال میل اندکی ببینم.
کشاورز زن: پوزهات را ببند و خودت را قاطی سیاست یا جمهوری، آنطور که آنها آن را مینامند نکن. بلکه بیا داخل برای صرف شام!
کشاورز: هر طور که تو میگی، پیرزن! اما من خیلی دلم میخواست یک قصر را در حال سوختن ببینم. (میروند).

صحنه پانزدهم.
(میدان اتحاد. در وسط یک گیوتین. تجمع تعداد زیادی از مردم)
یکی از مردم: پس نخست وزیر ما اعدام میشود؟ آخه چرا؟
نفر دوم از مردم: من درست نمیدونم ــ ملت این را میخواد.
نفر اول: ملت؟ خب، من هم به ملت تعلق دارم ــ و من معتقدم که او باید برای همیشه زنده بمونه.
نفر سوم از مردم (به آنها میپیوندد): شما دو نفر اینجا چی وراجی میکنید؟
نفر اول: هیچ چیز ــ ما فقط اظهار نظر میکنیم.
نفر سوم: به نظرم میرسه که شماها با بلبل همدردی میکنید، با خائن به کشور.
نفر دوم: ما؟ بهیچوجه.
نفر اول: البته که نه! اما چرا او اصلاً خائن به کشور است؟
نفر سوم: چرا؟ چونکه او به کشور خیانت کرده است.
نفر اول: اوه، پس اگر اینطوره ــ
نفر سوم: البته که اینطوره! جا باز کنید، بی فرهنگها! دسته اعدامی دارد میآید. مرگ بر بلبل خائن که گیوتین را ممنوع ساخت! (میرود).
نفر اول: من ترجیح میدهم که مراسم را نگاه نکنم. همسایه، برویم خانه! بودن در اینجا خوب نیست. بلبل بیچاره!
نفر دوم: امروز نوبت من ــ فردا نوبت تو! (هر دو میروند).
بلبل، توسط روتوایلر و بولداگ به سمت گیوتین هدایت میشود.
روتوایلر (به بلبل): خودت را آماده کن!
بولداگ: آیا هنوز چیزی برای گفتن داری؟
بلبل: هیچ چیز! من بیگناه میمیرم.
بولداگ: این را هر کسی میتواند بگوید. زانو بزن. (آشوب از بیرون). چه خبر شده؟
پیک (با عجله وارد میشود): آقا، جمعیتی بیانتها از خرسهای قطبی و گرازهای دریائی تا دندان مسلح خود را به میدان نزدیک میسازند ــ آنها توپ هم به همراه خود آوردهاند ــ
روتوایلر: خرسهای قطبی؟ شیطان! آنها از کجا میآیند؟
بولداگ: بدون شک این رذل آنها را به کشور خوانده است.
بلبل (چشمانش را به سمت آسمان باز میسازد): من؟!
ملت (در حال دویدن بر روی صحنه): خودتان را نجات دهید! تمام جهنم به حرکت افتاده! آنها بدون رحم ما را میزنند و به ما شلیک میکنند!
روتوایلر: بنابراین ما هم میخواهیم اجازه این شادی را به آنها بدهیم، بجای اینکه ما را قتل عام کنند. (به بولداگ) راه بیفت، آقای برادر! من محلی را میشناسم که در امان هستیم.
بولداگ: من مایلم تمام جهان را جر بدهم ــ من خیلی عصبانیام. (آن دو میروند).
خرسهای قطبی و گرازهای دریائی در یک ستون حرکت میکنند. یوزپلنگ، ببر، پلنگ جوان، کفتارها در یک ستون دیگر؛ هچنین روباه.
ژنرال خرسهای قطبی: میدان را اشغال کنید! هرکس مقاومت کرد بزمین بکوبیدش. ــ ملت فرار نکنید! شماها از حکومت ترور و وحشت آزاد شدهاید ــ ما نجات دهندگان توئیم. نظام قدیم بازمیگردد.
یک مرد وحشتانگیز (کلاهش را تکان میدهد): زنده باد آقایان ارتش خرسهای قطبی! زنده باد آقای ژنرال!
ملت (دوباره بر خود مسلط میگردد ): زنده باد!
ژنرال: این چه اعدامی است؟
مرد وحشتانگیز قبلی (هجوم میآورد): او نخست وزیر سابق ما است! عالیجناب دستور میدهند که ما او را اعدام کنیم؟
ژنرال: برعکس! او را باز کنید! (با روباه آهسته صحبت میکند و بعد خود را به سمت بلبل میچرخاند). شما آزادید! من شما را میشناسم. شما یک مرد با استعدادید، اما در مسیر اشتباهی بودید. اگر شما از استعدادتان در آینده عاقلانه استفاده کنید، بنابراین بازسازی ذهنتان با کمال میل به خدمت قلمتان خواهد آمد. فراموش نکنید که شما زندگیتان را به ما مدیونید!
بلبل: زندگی! به شماها؟ من نمیخواهم هیچ چیز را مدیون شماها باشم!
بلکه به چشمان مرگ بدون تزلزل نگاه خواهم کرد،
و اگر هم مرا هزار برابر تهدید کند،
زندگیای را که شماها هدیه میدهید تلختتر از مرگ است! ــ
ملت، ملت بیچارهای که من خودم را وقفش کردم،
ملتی که مرا پس زد، زیرا که مرا درک نکرد،
من فکر میکردم برای نجات تو فرستاده شدهام،
برای به شکوه رساندت، آه وطن!
حالا خوب میبیبنم: چشمانم کور بودند،
من زمانها را و آنچه در حال جوش و خروش در نطفه قرار داشت ــ
با دستهای بیباک گرفتم،
من خوابی شیرین میدیدم، در حال شکل دادن دائمی آن.

اما رویا پشیمانم نساخت، توهم دوستداشتنی،
من یک نمونه دادم که چه خواهد آمد،
زمان آن فرا نرسیده، اما نزدیک است،
جائی که زمین خود را به بهشت دگرگون میسازد؛
بنابراین بیباکانه به دنبالم بیا، جاده باز است ــ
از طریق مبارزه به دنبالم بیا، از طریق رنج و شکایت؛
زیرا رنج و مرگ فقط یک معبر است،
و هر ناسازگاری آهنگی آسمانی میگردد.

شما تعداد اندکی که احساستم را درک میکنید،
شمائیکه هدفم را شجاعانه و شاد دنبال میکنید،
آه، صادقانه بیاموزانید و هدایت کنید توده بیچاره را،
و آنها را به خوبی واقعیشان ملایم هدایت کنید؛ ــ
اما از من به خاطر اینکه شماها را ترک میکنم عصبانی نشوید،
من باید اعمالم را با خونم مهر و موم بزنم ــ
نیروئی که من استفاده کردم، بهترین نیرویم بود؛
نفس روح را میخورد، با باقی مانده آن چه میخواهم بکنم؟

(مانند در وجد بودن).

و نه! آن هیچ خطائی نبود، آن یک رویا نبود،
آنچه زندگی کوتاهم را مقدس میسازد
زیرا زیبائی واقعی را ــ آه شما آن را به سختی قادر به حدس زدنید ــ
آینده نزدیک به نوادگان شما خواهد داد.
هستی درخت طلائی دوباره از نو شکوفان خواهد گشت،
غنچهها رشد و میوهها کوشش میکنند!
خوشا، به سعادت کسانیکه میوهها برایشان بالغ میگردند و آنها را میچینند!
این را از من بعنوان رهن برای آنچه ــ که قلبم را قطعه قطعه میسازد قبول کنید!
(او از یکی از حضار ایستاده در آنجا یک خنجر میقاپد و آن را در قلبش فرو میکند).
ژنرال (پس از یک سکوت بزرگ عمومی): جسد را از اینجا ببرید! (برای خود.) عاشق عجیب و غریبی! (به ملت): پادشاهتان مرده است و ولیعهد و برادرش ناپدید شدهاند. مردم، شما قبل از آنکه همخونان از میان خود برای جانشینی کسی را تعیین کنند به ارتش توانائی نیازمندید، یک دیکتاتور، که شماها را هدایت و بر شما حکومت کند. (او خود را به سمت همراهانش میچرخاند).
یوزپلنگ (جلو میآید): آقای ژنرال، آیا منظورتان این است که من ــ
ببر (همینطور): رئیس من ــ؟
ژنرال (بدون آنکه به آنها اهمیت بدهد برای روباه دست تکان میدهد): آقای گراف ــ
روباه: یک لحظه، آقای ژنرال. (او چند کلمه در هوا زمزمه میکند).
اژدها (با یک غرش بر روی یک ابر به پائین میراند و آتش تف میکند): من اینجا هستم! چه کسی مرا صدا میزند؟ چه کسی به من نیاز دارد؟
ژنرال (در حال نشان دادن ملت وحشتزده): اینها اینجا. اعلیحضرت اگر قابل بدانند، موقتاً بر اینها حکومت کنند، اما من به خودم فروتنانه اجازه میدهم تذکر دهم که سختگیری ضروری خواهد گشت.
اژدها (بالهایش را تکان میدهد، در این حال خرناس میکشد و آتش تف میکند): نگران سختگیری نباشید، خودم آن را به عهده میگیرم.
ژنرال (با نشان دادن روباه): این مرد وفادار اینجا خود را آماده ساخته از اعلیحضرت با مشاوره دادن خردمندانهاش پشتیبانی کند.
اژدها: ما به او مرحمت میکنیم، و به او مدال دوزخی درجه یک اژدها را اعطاء میکنیم.
روباه (تا زمین تعظیم میکند و برای یوزپلنگ و  ببر زبان درمیآورد).
یوزپلنگ (آهسته): رذل خودنما باز هم ما را فریب داد.
ببر: من انتظار دیگری از او نداشتم.
کفتار (با نگاهی خجالتی در حال دور ساختن خود از اژدها): در مقابل چنین مرد وحشتناکی حتی اشتهای همیشه سالمم کور میشود.
ژنرال: مردم خوشحال باشید، و برای اعیحضرت فریاد شادمانی بکشید!
ملت (هنوز هم در حال لرزیدن): زنده باد! آفرین! هورا!
اژدها (مرتب در حال تف کردن آتش، آهسته سرش را خم میکند): خب کافیه!
موش کور (خود را در میان ملت پنهانی به عقاب نزدیک میسازد): حالا، آقای همکار! آیا هنوز هم بهترین جهان است؟ همان چیزی شد که من پیشبینی کرده بودم. تاریخ یک حرکت دورانیست.
عقاب: جهان مراحل میانی خود را دارد.
موش کور: و نظرتون در باره این اژدهای زشت چیست؟
عقاب: که او آخرین نفر از نوع خود است.
موش کور: من راضیم که شما او را کاملاً برای یک افسانه اساطیری توضیح ندادید. ــ و بلبل احمق که خودش را کشت، بجای آنکه استخدام شود و خدمت کند! و ملت لرزانی که بنا به دستور زنده باد میگوید؟ ــ اف! تمام جهان یک نمایش مسخره است.
عقاب: کفر نگو، نزدیکبین! افکار دارای شهدای خود است. ــ گل آزادی از خون جاری افکار جوانه خواهد زد. (او پرواز میکند و میرود).
موش کور: نه! او یک خوشبین شفا نایافتنیست! ــ من پیش کتابهایم میروم و مطالعه میکنم. (میخزد و میرود).
(شلیک پیاپی توپ، خدایا، تو را ستایش میکنیم. روشنائی).