بخشایش.

روزی در غرب هند، دوست من، محضردار، و من در جزیره از مسیر فوقالعادهای عبور میکردیم که خود را توسط جنگلهای استوائی به سمت ابرها بالا میکشید و سپس دوباره خود را از میان مزارع نیشکر طلائی سبز رنگ در قابی از زمینه بنفش، آبی و خاکستریِ شبحوار قلههای کوه در کنار ساحل بادهای بسامان پائین میآورد. ما تمام طول روز را رو به بالا میرفتیم و بخاطر قاطر کوچکِ خوب تقریباً همیشه به دنبال درشکه حرکت میکردیم؛ و دریا در پشت سرمان خود را مرتب روی هم میانباشت، طوریکه حالا دریا در افق به شکل یک دیوار عظیم به رنگ آبی بنفش دیده میگشت. هوا مانند یک حمام بخار داغ بود، اما نسیم با عطرهای گرمسیری، با این عطر عجیب گیاهان و زمین صمغی و پوسیدگی معطر برای تنفس خوب بود. یک منظره بهشتی خود را بر روی رودخانههائی که صدای خشخششان در سایه سرخسها و خیزرانها به گوش میآمد گسترده بود.
دوست من درشکه را در برابر یک دروازه نگاه میدارد که پرچینی پر از گلهای شبیه به پروانههای سرخ و سفید دیوارش بود. او میگوید: "من اینجا کمی کار دارم. با من بیا." ما پیاده میشویم، او با دسته چوبی شلاقش به درب میکوبد. من در انتهای باغ دالان یک خانه دهقانی را میبینم؛ در پشت آن ردیفهای درختان نارگیل قرار داشتند که از میانشان نیشکر رسیده میدرخشید. حالا یک سیاهپوست که فقط یک شلوار کتانی بر پا و یک کلاه حصیری بزرگ بر سر داشت به سمت دروازه میآید تا آن را بگشاید، ــ پشت سرش یک گروه، یک گروه بزرگ جوجه میدویدند و جیک جیک میکردند. من نمیتوانستم صورت مرد سیاهپوست را در سایه عظیم کلاه حصیری ببینم، اما متوجه گشتم که اندامش بطور عجیبی استخوانیست، طوریکه انگار تا استخوانها خشکیده شده است. من تا آن زمان موجود ترسناکتری ندیده بودم، و بخاطر گله جوجهها که به دنبالش میدویدند شگفتزده بودم.
محضردار میگوید: "خب، جوجههایت مانند همیشه خوشند! ... من مایلم با خانم فلوران صحبت کنم."
جن با لحجه گرفتهاش میگوید: "بفرمائید" و از ما لنگان لنگان دور میشود، در حالیکه جوجهها در اطراف پاشنههای پژمرده پاهایش میدویدند و میجهیدند.
دوستم اظهار میدارد: "این مرد، در هشت یا نه سال قبل توسط یک نیزه زخمی شد. او شفا یافت، یا با روش عجیبی نیمه درمان گشت؛ اما از آن زمان یک اسکت است. ببین چطور میلنگد!"
اسکلت در پشت خانه ناپدید میگردد، و ما مدتی در مقابل درب داخلی انتظار میکشیم. سپس یک زن مستیتسهئی با یک عمامه زرد و یک لباس رنگینکمانی که فوقالعاده دیده میگشت میآید تا به ما بگوید خانمش از ما خواهش میکند چون هوا در خانه بسیار گرم است در باغ استراحت کنیم. حالا صندلیها و یک میز کوچک در محل سایهداری قرار داده میشوند، و زن مستیتسهئی برای ما شربت، یک بطری عرق نیشکر خالص که مانند ژله سیب معطر بود، و آبی مانند یخ سرد در یک کوزه از خاک رس ضخیم و سرخ میآورد. دوست من نوشیدنی طراوت انگیز را آماده میسازد، و سپس بانوی خانه میآید تا به ما خوشآمد بگوید و پیش ما بنشیند، یک بانوی زیبا و مسن که مویش مانند یک سکه نقرهای تازه ضرب گشته میدرخشید. من شیرینتر از لبخندی که او با آن از ما استقبال کرد هرگز ندیده بودم. و من از خود پرسیدم که آیا او میتوانست به عنوان یک دختر جوان کرهئوئنی هرگز دلرباتر از حالا با این چین و چروک خیرخواهانه، موی نقرهای، و چشمان باز، سیاه و درخشانش بوده باشد ...
من حالا در گفتگوی آغاز گشته نمیتوانستم شرکت کنم، زیرا که صحبت فقط بر محور مسائل حقوقی میچرخید. محضردار بزودی آنچه را که باید تنظیم میگشت تنظیم میکند، و ما بعد از اظهار تأسف بانوی مهربان بخاطر رفتنمان از او خداحافظی میکنیم و به راه میافتیم. دوباره سیاهپوست مومیائی لنگان لنگان برای گشودن دروازه میرود، و جمعیت جوجههای لخت تعقیبش میکردند. هنگامیکه ما دوباره در جای خود در درشکه نشسته بودیم هنوز هم جیک جیک مخلوقات کوچکی که به دنبال شبح پیر میدویدند به گوش میرسید.
من میپرسم: "آیا او یک جادوگر آفریقائیست؟ و آیا او جوجهها را جادو کرده؟"
محضردار در حالیکه ما به رفتن ادامه میدادیم پاسخ میدهد: "بله، آیا این عجیب نیست؟ این سیاهپوست باید حالا حداقل هشتاد ساله باشد، و این مرد میتواند هنوز بیست سال دیگر هم زندگی کند."
با آن لحنی که دوستم کلمه «مرد» را گفت مرا کمی شگفتزده کرد، زیرا من او را یکی از مهربانترین انسانها و رها از هر پیشداوری میشناختم. من حالا خودم را برای شنیدن یک داستان طولای آماده میساختم و در سکوت انتظار میکشیدم.
محضردار بعد از آنکه مزرعه در فاصله دوری پشت سرمان قرار میگیرد سکوتش را میشکند و میگوید: "گوش کن، این جادوگر پیر، همانطور که تو او را مینامی، بعنوان برده در مزرعه به دنیا آمده است. مزرعه به آقای فلوران تعلق داشت، باغ خانمی که ما مهمانش بودیم؛ او دختر عموی فلوران و ازدواجشان یک ازدواج عاشقانه بود. تقریباً دو سال از ازدواجشان میگذشت ــ خوشبختانه بانو دارای فرزند نیست ــ که قیام سیاهان آغاز گشت. تعدای از زمینداران کشته شدند؛ و فلوران یکی از اولین کشته شدهها بود. سیاهپوست پیری که ما امروز دیدیم، جادوگر پیر، همانطور که تو او را مینامی، مزرعه را ترک کرد و به شورشیان پیوست: میفهمی؟"
من میگویم: "بله، اما شاید او بخاطر ترس از دیگران این کار را کرد؟"
"البته؛ کارگرهای دیگر هم همین کار را کردند. اما او کسی بود که آقای فلوران را به قتل رساند، ــ نه به دلیل خاصی ــ کسی که با یک چاقو بدنش را پاره ساخت. هنگامیکه فلوران مورد حمله واقع گشت سواره در حال آمدن به خانه بود، در فاصله دو کیلومتری به مزرعه ... سیاهپوست در حال هوشیاری جرأت نمیکرد به آقای فلوران حمله کند؛ تبه کار مست بود، مست لایعقل. اکثر سیاهان برای جرأت دادن به خود عرق نیشکر مخلوط با زنبورهای مرده نوشیده بودند."
من حرف او را قطع میکنم: "اما پس چرا او هنوز در مزرعه فلوران است؟"
"هنگامیکه ارتش بر علیه شورشیان دست به عمل میزند همه جا به جستجوی قاتل میگردند، اما او را پیدا نمیکردند. او در میان نیشکرها بود، در مزرعه نیشکر فلوران، مانند یک موش صحرائی، مانند یک مار. یک روز صبح وقتی ژاندارمها هنوز در جستجویش بودند او با عجله داخل خانه میگردد و خود را جلوی پای بانوی خانه بر روی زمین میاندازد، گریان و فریادکشان میگوید:
"من او را کشتم! من او را کشتم!" و برای ترحم التماس میکند. وقتی از او پرسیده میشود که چرا فلوران را کشته است فریاد میکشد: "شیطان او را به این کار واداشته! ــ و خانم فلوران او را میبخشد!"
من میپرسم: "چگونه توانست خانم فلوران این کار را بکند؟
دوستم پاسخ میدهد: "بله، او همیشه یک مؤمن بوده است، مؤمنی صادق. او فقط  میگوید: امیدوارم خدا مرا همانطور ببخشد که من تو را میبخشم! بانو به خدمتکارانش دستور میدهد او را مخفی سازند و برایش غذا ببرند، و آنها او را مخفی ساختند، تا اینکه هیجانها فروکش کرد. سپس بانو او را دوباره به کار میفرستد، و او از آن زمان همیشه برای بانو کار کرده است. البته حالا برای کار در مزرعه پیر شده و فقط به پرندگان رسیدگی میکند."
من میپرسم: "اما بستگان چگونه توانستند با این اقدام بانو موافقت کنند؟"
"بله، بانو ادعا میکرد که او از نظر روحی مسئول نیست، او فقط یک احمق بیچاره است و بدون آنکه بداند چه میکند دست به قتل زده است؛ و میگفت، اگر او میتواند مرد را ببخشد، بنابراین دیگران میتوانند او را خیلی آسانتر ببخشند. بستگان جلسه تشکیل میدهند و تصمیم میگیرند جریان را طوری ترتیب دهند که خانم فلوران بتواند بنا بر ارادهاش عمل کند."
"اما چرا؟"
"زیرا آنها میدانستند که بانو یک نوع تسلی مؤمنانه در بخشش بزهکار مییابد. بانو بعنوان یک مسیحی نه تنها بخشش او را وظیفه خود میدانست بلکه همچنین نگهداری از او را وظیفه خود میپنداشت. ما این کار را صحیح نمیداستیم، اما میتوانستیم آن را درک کنیم ... میبینی تدین چگونه میتواند اثر بگذارد."
وقتی آدم ناگهان در مقابل یک واقعیت کاملاً جدیدی که هرگز قبلاً به آن فکر نکرده بوده است قرار میگیرد اغلب بیاراده مجبور به لبخند زدن میگردد. و من هم در حالیکه دوستم تعریف میکرد بی اراده میان کلماتش لبخند میزدم. محضردار ِ خوب چین به پیشانی میاندازد و میگوید:
"تو میخندی، این کار درستی نیست! این اشتباه است! ... اما تو دارای باور نیستی: تو نمیدانی که دین حقیقی و مسیحیت واقعی چیست!"
من جدی پاسخ میدهم:
"مرا ببخش! من هرچه را که برایم گفتی باور میکنم. اگر من لاقیدانه و بدون فکر کردن خندیدم، فقط به این دلیل بود که من شگفتزده شده بودم ..."
او جدی میپرسد: "در باره چه؟"
"در باره غریزه فوقالعاده سیاهپوست."
او موافق بود: "خب، بله، این حیلهگری حیوان بود، غریزه حیوان شکاری! ... بانو تنها انسان در جهان بود که میتوانست او را نجات دهد."
من جرأت میکنم به آن اضافه کنم: "و او آن را میدانست."
دوستم پر انرژی اعتراض میکند: "نه، نه، نه! او نمیتوانست این را بداند؛ او فقط آن را احساس کرد! ... یک چنین غریزهای نه در مغز انسان، بلکه فقط در مغز یک حیوان وحشی یافت میگردد که از فهم هر دانش، هر فکر، هر درکی عاجز است!"

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر