پرنده و دختر.

ناگهان از قلب درخت مگنولیا یک چهچهه با صدای ملایمی طنین میاندازد، یک ملودی مملو از آشفتگی، وحشیتر از شوق بلبل، مست کنندهتر از شیرینی شب ــ: مرغ مقلد همسرش را میخواند.
دختری که کنار درب باغ معطر ایستاده بود و رام مانند یک کودک اجازه بوسیدن دهانش را میداد زمزمه میکند: "آه، چه زیبا! ــ چه شیرین!"
پسر با لبهائی نزدیک به لبان دختر و چشمهائی غرق گشته در دریای سیاهی که از میان ابریشم مژگان سیاه دختر به بیرون میدرخشید زمزمه میکند: "نه چنان شیرین مانند صدای تو."
دختر آهسته و با لذت میخندد و میپرسد: "آیا در غرب هم چنین پرندگانی دارید؟"
پسر پاسخ میدهد: "در قفسها، اما خیلی کم. من دیدهام که برای یک خواننده خوب پانصد دلار پرداخت شده است. کاش تو یک مرغ مقلد کوچک بودی!"
"چرا؟"
"چون بعد میتونستم تو را فردا همراه خود ببرم."
"بخاطر اینکه من را برای پانصد دلار بفرو ــ" یک بوسه سؤال لاقیدانه را سرکوب میکند.
"خجالت بکش!"
"اگر آوازشان را در قفس بشنوی به این شب فکر خواهی کرد؟ ــ زندانیهای کوچولو بیچاره!"
"جائیکه من حالا میروم هیچ پرندهای نداریم. آنجا محلیست کاملاً وحشی؛ خانههای چوبی زمخت و مردانی زمخت! بدون هیچ حیوان خانگی ــ نه حتی یک گربه!"
"پس میخواستی با یک پرنده کوچک در چنین محلی چه کنی؟ همه به تو خواهند خندید ــ اینطور نیست؟"
"نه، من اینطور فکر نمیکنم. مردان زمخت حیوانات کوچک خانگی را دوست دارند."
"حیوانات کوچک خانگی؟"
"مانند تو، بله ــ فقط بیش از حد!"
"بیش از حد؟"
"من نمیخواستم این را بگم."
"اما تو آن را گفتی."
"من وقتی به چشمهایت نگاه میکنم دیگر نمیدانم چه میگویم."

موسیقی و رایحه این ساعات در تمام مدت سفر طولانی بارها در رویاهای پسر به سراغش آمده بود ــ در خوابهای کوتاهش که اغلب توسط توقف کشتی و قطار قطع میگشت، توسط سر و صدای بارگیری کنار شعلههای زرد آتش چوبهای صنوبر، توسط سیگنالهای کشتیهای بخار که در حال سلام یا هشدار دادن صدایشان را تا فاصلههای دور میفرستادند، توسط صدای همراهان، سؤالات بازرس قطار، صدای بلند اعلام کردن ایستگاهها، توسط تلق تلق کردن چمدانها در هوائی که از بخار چرب لوکوموتیو سنگین بود، و عاقبت جنبش کُند واگن پست در مسیرهای پر دستانداز، جائیکه زمین یک رنگ مایل به قرمز داشت و گلهای زرد بزرگ میروئیدند.

بدینسان روزها، هفتهها و ماهها سپری میگردند، و دهکده در غرب دور با تنها خیابانش در آفتاب تابستانی میدرخشید. گاهی پیک از ایالات متحده میآمد، چکمهپوش، مهمیزدار و تا دندان مسلح، و همیشه نامهای با خود میآورد که مهر پست نیواورلئان بر آن بود و مانند گلهای مگنولیا رایحه لطیفی داشت.
گاهی وقتی سوارکار برنزی رنگ با درخشش دوستانه چشمان عقابیش که توسط تماشای مدام افق تیز شده بودند پیام لطیف را تحویل میداد با صدای بم میگفت: "بوی یک زن میدهد."
یک روز او برای مهندس نامهای به همراه نداشت، و در پاسخ به نگاه پرسشگر میگوید: "او این هفته شما را فراموش کرده است" و از طریق جنگلهائی که بوی صمغ میدادند در مسیرهای پیچ در پیچ به سمت پائین میتازد، جائیکه جمجمه بوفالوها با کاسهچشم خالی در خورشید میدرخشیدند. به این نحو او چند بار دیگر آمد و از طریق نور گلگون شب رفت و برای چهره منتظر هیچ لبخندی نیاورد. "آقا، او دوباره شما را فراموش کرده است!"

و در یک شب ولرم (در شب 24 ماه آگوست) از سایه معطر جنگلها آواز پرندهای با آهنگ عجیب و ناآشنائی طنین میاندازد. "شیرین! شیرین! شیرین!" سپس طوفانی از ملودیهای نقرهای به دنبالش بلند میگردند، طولانی، نرم، فریادهائی پر شور! و پس از آن یک گام عمیق غنی از نیمگامهای لطیف، مانند اشتیاق سرکوب شدهای که برای خندیدن تلاش میکند. مردها برای گوش دادن از جاهای خود بلند میشوند و به زیر نور مهتاب میروند. اما برای یک نفر از این جمع در این صداها چیزی وحشتناک و در عین حال آشنا و دوستداشتنی وجود داشت.
هنگامیکه ملودی در امتداد جاده سفید به لرزش میافتد یک معدنچی زمزمه میکند: "به نام عیسی، این چه معنی میدهد؟"
یکی از مردها که در سرزمینهائی با درختان نخل زندگی کرده بود پاسخ میدهد: "این یک مرغ مقلد است." و مهندس در حال گوش دادن به نظرش میرسد که رایحه گلهای یک سرزمین آفتابیتر به آن سمت جاریست؛ تپههای غربی همانطور که ابرها در آسمان محو میگردند از برابر چشمانش ناپدید میگشتند؛ و در مقابل او خیابان زیبای یک شهر دور پدیدار میگردد که در زیر نور نقرهای جنوبی مهتاب روشنائی خفیفی میداد. دوباره دکلهای مرتفع کشتی را میبیند که در مقابل ستارهها شبکه نازکی رسم میکردند، کشتیهای بخار را میبیند که در امتداد پیچهای رودخانه میلغزیدند، خانههائی را میبیند پوشیده از تاک یا توسط موز سایه انداخته شده و جنگلها را در لباسهای خزهای رویائیشان در مقابل خود میبیند.
هنگامیکه پستچی چند هفته بعد با چهره برنزی تاریک شده از نور خونین غروب خورشید به آنجا میتازد میگوید:  "این بار چیزی برای شما آمده است." اما این بار او لبخند نمیزد. پاکت بزرگتر از حد معمول و دستخط، دستخط یک مرد بود با این کلمات:
"هورتنزی مرده است. این کاملاً ناگهانی در شب 24 آگوست اتفاق افتاد. سریع به خانه بازگرد."

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر