قدرت شورشیان.

سوسکها بر روی گرد و غبار گلها نشستهاند. خورشید گداخته بر باغهای قلعه خلیفه میتابد. لاکپشتهای چاق در مسیرهای شنی قهوهای رنگ تنبلانه زیر نور خورشید بیحرکت ایستادهاند. یک برده سیاه از میان بوتهها دزدکی به جلو میخزد. لُنگ زرد رنگ برده در بین گلهای گیاه مورد و برگبو به کرات میدرخشد.
سر و صدا در خیابانهای بغداد ساکت و ساکتتر میشود ــ زیرا که خورشید کاملاً بالا کنار آسمان ایستاده است. هوا مانند هوای صحرا سوزان و بطور خفقانآوری شرجی است.
کشتیهای بادبانی چینی با بادبانهای چرب بر روی دجله پهناور از کنار قلعه خلیفه میگذرند و به سمت جزیره انبار غله آهسته سر میخورند.
در قلعه خلیفه زنان حرمسرا فریاد میکشند، شاهزادگان پنهانی دستهای خود را میفشرند، بردهها با نگاهی وحشتزده زمزمه میکنند، فقط درباریان لبخند میزنند ــ مکارانه ــ مسلط ــ سرد. و از کاخ به کاخ پیکها با نامههای مهم میشتابند، بر تمام حیاط قلعه با باغهای رنگارنگش، با تالارها و بیشههایش، با قصره و ویلاهای بیشمارش ــ ترسی بزرگ نشسته است ــ ــ زیرا یک خشم بزرگ در سرزمینهای وسیع مسلمان آغاز گشته بود. مردم از اطاعت خلیفه امین سرپیچی میکردند. و شورشیان توسط مأمون برادر خلیفه رهبری میگشتند. شورشیان خود را به دروازههای بغداد نزدیک میکنند. هیچکس جرأت ایستادگی در برابر مأمون را نداشت، انبوه مزدوران هم به شورشیان میپیوندند ــ ــ ــ و مأمون مرتب نزدیک و نزدیکتر میآید، و با او اراذل و اوباش افسار گسیخته و جنگجویان وحشی تشنه به خون میآیند، ــ آنها به قلعه خلیفه نزدیک میشوند. شهروندان بغداد به خانههای خود عقبنشینی میکنند. در حدود ظهر در تمام خیابانها دیگر هیچ انسانی دیده نمیگشت.
اما در کاخ ماهی در کنار دجله، جائیکه خلیفه امین از یک سال قبل ترجیحاً بیشتر وقتش را میگذراند بردهها در کنار دربها ایستادهاند و خیره به روبرو نگاه میکنند، هیچ یک از آنها جرأت نمیکند به خود حرکت دهد. خلیفه دستور داده بود همه بردهها باید کاملاً ساکت بایستند. امواج دجله به دورادور دیوارهای قصر کوچک آب میپاشند و قایق باشکوه بزرگ تاب میخورد. امین در سرسرائی که تا نزدیک رودخانه امتداد دارد آهسته این سو و آن سو میرود، گاهی میایستد، به آب خیره میشود، قفسه سینهاش را بر روی نرده چوبی تکیه میدهد و با پای راست مانند یک اسب به پشت لگد میزند ...
قایق باشکوه بزرگ نه چندان دور از سرسرا که نردههای چوبیاش به رنگ قرمز و آبی بودند تاب میخورد. خلیفه عبای ابریشمی سبز پوشیده و یک عمامه سفید بر سر دارد که در زیرش صورت قهوهای تیره با سبیلی کوچک و چشمان درخشان بطور وحشتناکی جلو آمده است. امین کف دستهایش را به هم میچسباند ــ و چشمانش حالت احمقانهای به خود میگیرند.
امین امروز دوباره نمیداند که اول چه کاری باید انجام دهد، او دیروز میخواست بر روی دجله برود. اما در شب به یادش میافتد که باید به یک فرش فروش هندی یک نامه بنویسد. خلیفه صبح با یک طرح جدید از خواب بیدار میشود؛ او میخواست از این به بعد در نوک درختان بلند زندگی کند، زیرا از آنجا چشمانداز عالی دیده میگشت. حالا همانطور که او به نردههای چوبی تکیه داده بود تعدای از کارهای دولتی به یادش میآید. در این لحظه همچنین فکر میکند که آیا بهتر نیست یک بار یک جنگ آغاز کند. او غرغر میکند: "البته! من باید در واقع به عنوان خلیفه جنگ هم به راه اندازم، من تا حالا هرگز جنگی به راه نینداختهام. کاش این همه کار نداشتم. مدام باید کار کنم. من بزودی دیگر به هیچ کار دیگری نمیرسم، و من چیزهای زیادی را فراموش میکنم. هی، بردهها!"
دو بردهای که در کنار اولین درب ایستاده بودند خود را ترسان و لرزان نزدیک میسازند؛ امین میپرسد:
"من چه چیز را فراموش کردهام؟"
برده بزرگتر ــ یک ارمنی با صورتی روشن و ریشی سیاه ــ دستهایش را آهسته روی سینه میگذارد، تا روی زمین تعظیم میکند و میگوید:
"ماهیگیری! سرور!"
خلیفه میگوید "صحیح! صحیح! صحیح!" و با شکوه از طریق درب به سالون غذاخوریاش که شش دختر باکره ایرانی مشغول تزئین مجلل آن بودند قدم میگذارد. بر روی فرشها گل رز و گل میخک قرار داشتند. در کاسههای طلائی صمغ میسوخت. و در وسط بر روی یک پوست بز سفید بیضی شکل یک گوساله کباب شده قرار داشت ــ که بوی خوب میداد. دختران باکره زانو میزنند، گلهای رز را به هوا پرتاب میکنند و یک ترانه رزمی عربی که خلیفه همیشه هنگام صرف صبحانه عادت به شیدنش داشت میخوانند. خلیفه حالا بر روی پوست بز مینشیند و غذا میخورد ــ  دخترها آواز میخواندند و گلهای رز به هوا پرتاب میکردند، صمغدان دود میکرد، و امین ناگهان دوباره به فکر فرو میرود؛ او دوباره به تمام کارهای دولتیش میاندیشید، به جنگ و به تاجر فرش هندی. ــ در این وقت اما برده ارمنی میآید و دوباره میگوید:
"ماهیگیری! سرور!"
آنگاه حاکم جهان اسلام لبخند زنان میگوید "آه درست است" و شتابزدهتر غذایش را میجود، چاقو را در گوشت گوساله کباب شده فرو میکند و از جا میجهد. دخترها دیگر نمیخواندند، با یک اشاره برده ارمنی مانند سگهای بادپا چهار نعل برای آوردن لوازم چوب ماهیگیری میروند. از هر سو بردهها با عجله میآمدند، به پای قادر مطلق میافتادند و فرشی را که سرور قصد پا گذاشتن بر رویش داشت میبوسیدند ــ ــ ــ اما با این حال هیچ بردهای، هیچ مرد درباری و هیچ شاهزادهای جرئت نمیکرد بگوید که شورشیان خود را به قلعه خلیفه نزدیک ساختهاند، و اینکه مأمون، برادر خلیفه، چندین پیروزی بر جنگجویان امین بدست آورده است ــ ــ ــ نه، نه ــ امین فقط گاهی میشنید که در مرز جنگ آغاز گشته، و همچنین میشنید که این چیز مهمی نیست ــ همیشه اینطور بوده، و این اصلاً حتی یک جنگ واقعی هم نیست ــ آدمهای دربار وقتی که یک بار در برابر خدای زمین اجازه صحبت داشتند تقریباً اینطور میگفتند. اما آنها اغلب چنین اجازهای نداشتند.
و امین با غرور وارد تالار برکهاش میگردد ــ تمام کف زمین آنجا از نوع سنگ آلاباستر بود، و در آلاباستر ستارههای آبی رنگی از لاجورد منبتکاری شده بود. در مقابل پنجرههای تالار طلاکاری شده فقط شاخ و برگ روشن درختان سبزی دیده میگشت که مانند پرده سبز رنگی نور را کاهش میداند. در وسط تالار برکه بزرگی وجود داشت که توسط لولهها به جریان آب دجله وصل میگشت. اینجا خلیفه بزرگ ماهیگیری میکرد. او بر روی متکای بسیار بسیار نرمی کنار برکهاش پشت به پنجرهها مینشست و ماهیگیری میکرد. وقتی برگهای سبز مقابل پنجرهها حرکت میکردند، بعد لکههای نور سبز بر روی کف آلاباستر هم به حرکت میافتادند. ستارههای آبی لاجوردی حتی تأثیر کاملاً اسرار آمیزی در میان لکههای نور سبز میگذاشتند.

حالا بردهها همه جا در کنار دربها دوباره کاملاً ساکت ایستاده بودند و مستقیم به جلو خیره نگاه میکردند، زیرا که سرور خانه ماهیگیری میکرد. شگفتانگیز بود ــ امروز هیچ چیز به قلاب لب نمیزد. اما امین به آب خیره نگاه میکرد و چوب ماهیگیری را رها نمیساخت. او جنگ، هند و دولت را کاملاً فراموش کرده بود.
در باغ قلعه خلیفه یک برده سیاه دزدکی با لنگ زرد از یک تپه کوچک بالا میرود. او دستهایش را به هم میزند، و ببینید ــ در این وقت جنگجویان از بوتهزار بیرون میآیند، وحشی شکل با شمشیرهای براق ــ احتمالاً حدود یکصد مرد. برده سیاه رودخانه را نشان میدهد و با عجله به رهبر تعریف میکند که او در قصر چه خواهد دید ــ عمدتاً، اینکه آنجا همه باید ساکت بایستند و مستقیم به روبرو نگاه کنند.

شورشیان با چند زورق از کنار قایقهایی باشکوه خود را به تالار برکه میرسانند.
بردهها با دیدن آنها پا به فرار میگذارند، و جنگجوها حالا تمام قصر را جستجو میکنند، در سالون غذاخوری گوشت گوساله کباب شده را میخورند و به کنار درب تالار برکه میآیند.
و در این وقت خلیفه امین با صدائی روشن فریاد میکشد و شروع به خندیدن میکند، طوریکه اشگها بر روی صورت قهوهایش میغلطند ــ زیرا که او یک مارماهی بزرگ صید کرده بود؛ مارماهی آویزان به قلاب خود را با شدت به جلو وعقب تکان میدهد، با دمش به همه سو ضربه میزند، و امین از این بابت خوشخال میشود.
هر دو برده در کنار درب به گوشهای از تالار پناه میبرند. شورشیان وحشی شگفتزده به تماشا میایستند، آنها هم مانند امین شروع به خندیدن میکنند، بعد اما وحشیترین آنها سریع شمشیرش را میکشد، آن را بالا میبرد و با ضربه سختی سر خندان خلیفه را جدا میسازد. سر همراه با عمامه در برکه پرت میشود ــ و چوب ماهیگیری هم همراه با مارماهی در آب میافتد. مارماهی چوب ماهیگیری را با خود به عمق آب میکشد و از میان لولهها وارد آب دجله گسترده میگردد.
خون قرمز خلیفه کشته گشته در برگهای سبز با شکوه میدرخشد. همچنین آلاباستر کنار برکه سرخ رنگ میشود، و یک ستاره آبی از لاجورد هم کاملاً رنگ سرخ به خود میگیرد. لکههای نور سبز بر روی آلاباستر سفید در کنار خون سرخ دارای تأثیر باشکوهی میگردند. اما دو برده مخفی گشته در گوشه تالار به این بازی باشکوه نادر رنگها توجهای نمیکردتد. هوای گرگ و میش سبز رنگ غروب در تالار برکه میلرزد ــ و تالار مرتب تاریکتر میگردد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر