پروانه.(12)


عمو.
بخاطر عمو همه ما نگران بودیم. ما با او خویشاوند نبودیم، اما چون او را به خودمان خیلی نزدیک می‏‌دیدم "عمو" خطابش می‏‌کردیم. او خیلی پیرتر از ما بود. مدت‌های زیادی از خاکستری شدن مویِ سر و ریش او می‌‏گذشت و ظاهراً موی او هم به این خاطر دچار شرمندگی شده بود. اما چنین به نظر می‌‏آمد که سفید شدن مو ابداً برایش مهم نبود. همه اهالی روستا او را از صمیم قلب دوست داشتند. فقط یک نفر او را دوست نداشت _ خاله. همین امروز صبح خاله او را با جارو از خانه بیرون کرد. عموی بیچاره هم به معبد روستا پناه برد.
مادهِو از او پرسید:
"عمو، تعریف کن _ چه اتفاقی افتاده؟"
عمو برای لحظه‏‌ای سکوت می‏‌کند، بعد به ناگهان چهره‌‏اش روشن می‏‌گردد و شروع به خندیدن می‌‏کند و می‏‌گوید:
"لحاف و تشک کهنه شده‌‏اند و دیگر وظیفه خود را خوب انجام نمی‌دهند. اما مگر مقصر من هستم؟ معلومه که وسائل روزی کهنه می‌‏شوند، مگه اینطور نیست؟"
"شما کاملاً حق دارید. آبا نمی‏‌تونید لحاف و تشکِ جدیدی تهیه کنید؟"
"مگه دیوونه شدید؟ آنها در این زمستان هم هنوز قابل استفاده هستند. از این گذشته _ برای تهیه لحاف و تشکِ جدید از کجا باید پول بیارم؟ خوب دیگه، حالا از اینجا برید! زود باشید! از این ماجراها پیش ما همه روزه پیش میاد. به زودی همه چیز دوباره آرام خواهد گرفت. برید به خانه‏‌هایتان!"
ما می‌‏رویم. اما نه به طرف خانه‏‌هایمان، بلکه پیش خاله. آنچه خاله برایمان تعریف کرد اصلاً قشنگ نبود، اما حقیقت داشت. خاله از سه سال پیش مدام به خاطر لحاف و تشک شکایت می‏‌کرد، اما به بی‏تفاوتی عمو در این مورد خدشه‌‏ای وارد نگشته بود.
"بچه‌‏ها، نگاه کنید! آیا می‌شه از این لحاف هنوز استفاده کرد، یا بر روی این تشک خوابید؟ به زودی زمستانِ سخت شروع می‌‏شه، و این مرد بینوا یک دفعه هم به این فکر نکرده که در اثر یک ذات‌الریه می‏‌تونه بمیره. وقتی من بهش در این باره گوشزد می‏‌کنم، او فقط می‌‏خنده و میگه: "امسال به نحوی می‌‏شود از آنها استفاده کرد." خیلی دلم می‏‌خواد با جارو این خنده را ترکش می‏‌دادم! مثل یک بچه کوچک!"
لحاف و تشک واقعاً وضع خیلی بدی داشتند.
از هنگام مُردن زمیندارِ ثروتمند نبوبگونج اوضاع اقتصادی عمو به سختی خراب شد. زمیندار به خاطر صفات و کیفیت خوب عمو خیلی برایش حرمت قائل بود و اجازه داده بود که یک هشتم از محصولِ زمینی که به عمو برای کشت داده بود به خودِ عمو تعلق گیرد، و این تمام احتیاجات ضروری عمو را تأمین می‏‌کرد. تا زمانی‏ که مالکِ زمین زنده بود احتیاجات دیگرِ عمو را برآورده می‏‌ساخت. پسر زمیندار اما یک انسان مدرن بود و یک چینین ولخرجی‏‌هائی ابداً مورد پسندش نبود. و به این ترتیب عمو به خاطر حفظ عزت نفس خود از هر گونه تماسی با فامیل زمیندار خودداری کرد. خاله اما یک زن ساده بود و چنین احساساتی را قبول نداشت. او مدام به این فکر می‌‏کرد که: زمستان خواهد آمد، بنابراین باید لحاف و تشک تهیه گردد. ما خانه را ترک می‌‏کنیم.
بعد از همفکری کوتاهی با هم تصمیم گرفتیم که عمو را از سرمای زمستان نجات دهیم. اگر هر کدام‌مان دو روپیه می‌‏داد، می‏‌شد با آن لحاف و تشک جدیدی خرید. هنگامی که ما به سوی معبد روستا بازگشتیم، عمو را در میان دسته‌‏ای از کودکان یافتیم که با خوشحالی تمام مشغول تیله‌بازی بود.
وقتی او ما را دید گفت:
"چه شده، چرا شماها دوباره برگشتید؟"
"اول به حرف‏‌های ما گوش کنید."
عمو بلند می‏‌شود و به سمت ما می‏‌آید.
"چه حرفی؟"
من بیست روپیه به او می‏‌دهم و می‏‌گویم:
"خواهش می‏‌کنم، همین امروز حرکت کنید و بذارید لحاف و تشک جدیدی براتون بدوزند."
"پول را از کجا آوردی؟"
"بعداً بهتون می‌‏گم _ ساعت یازده یک اتوبوس حرکت می‏‌کنه. سوار این اتوبوس بشید. تا شب لحاف و تشک را براتون خواهند دوخت و شما می‌‏تونید با اتوبوس ساعت نه شب دوباره به روستا برگردید. حرکت کنید!"
"من کاملاً متوجه نشدم."
"حالا باید حرکت کنید. شما امسال از لحاف و تشک قدیمی نمی‌تونید استفاده کنید. این کار را انجام بدید، قبول می‏‌کنید؟"
من اسکناس‏‌ها را به دستش می‌‏دهم، و ما می‏‌رویم. هنگامی که من یک بار دیگر سرم را به سمت او برگرداندم یک عمویِ کاملاً متعجبی را آنجا اسیتاده دیدم که هر دو اسکناس را محکم در دست نگاه داشته بود.
چند ساعتی از شب گذشته بود. من فکر کردم که عمو باید تا حالا حتماً برگشته باشد. من می‏‌خواستم ببینم که لحاف و تشک چطور دوخته شده‌‏اند. بنابراین به سمت خانه‌‏اش به راه می‌‏افتم. وقتی نزدیک خانه می‏‌شوم، می‏‌توانم دشنام دادن بلند خاله را بشنوم.
بعد از وارد شدن به خانه عمو با خنده می‌‏گوید:
"عزیز من، نگاه کن، آیا این یک جنس خوب نیست؟ کجا چنین چیزی را می‌شه با هجده روپیه بدست آورد؟"
من عمو را نشسته بر روی زمین می‌‏بینم _ او با غرور یک سی‌تار در بغل داشت.
ــ ناتمام ــ

پروانه.(11)


خیاط.
آنقدر کار برای انجام دادن وجود داشت که نمی‌‏توانستم نفس تازه کنم.
تلق تلق کردن ماشین‏‌های خیاطی برای خود من هم طاقت‌فرساست، اما من چاره دیگری ندارم: تا فردا صبح زود باید دویست و پنجاه پرچم دوخته شود. ولی البته در زیر صدای تلق تلق ماشین‌‏های خیاطی صدای خوشِ سکه‏‌های نقره‌‏ای مخفی است _ و این تنها تسلی‏‌ست. نیرمل داخل می‏شود. پسر جوان را ما می‏شناسیم. او در کالج این محل تحصیل می‏کند. او لباس‏هایش را پیش من سفارش می‏دهد.
نیرمل می‏گوید:
"شیشیدرا، ما خیلی فوری برای اتحادیه محصلین پنجاه عدد پرچم سه رنگ لازم داریم!"
"دوست عزیز، امروز اصلاً وقت ندارم، بده جای دیگه برات بدوزند."
هیچ کس وقت نداره، من پیش همه خیاط‌ها بودم."
"همه پرچم می‏‌دوزند؟"
"همه!"
آنچه او می‏‌گوید، درست است. همه خیاط‌های شهر مشغول این کار هستند.
"من هم وقت ندارم، دوست عزیز. چهار خیاط را مأمور کرده‌‏ام، با این وجود هنوز هم معلوم نیست که بتونم پرچم‌ها را تا فردا صبح زود تمام کنم."
"من اما باید پرچم‌ها را حتماً تهیه کنم. اگر شما بخواهید من پول بیشتری می‌‏پردازم."
"از دوبرابر نباید کمتر باشه."
"موافقم."
نیرمل فوری با قیمت موافقت کرد.
تمام شب باید کار کرد، طور دیگر ممکن نیست. فردا قطار با ماهاتما گاندی از میان ایستگاه قطار عبور خواهد کرد. تمام مردم این شهر با پرچم‌هائی بر دوش برای خیر مقدم‌گوئی به او آنجا جمع خواهند گشت.
دو سال گذشته است. امروز باید دوباره بدون نفس تازه کردن کار کنم. باز هم تلق تلقِ مدام ماشین‏‌های خیاطی احساس تنفر را در من تحریک می‌‏کند. دوباره مانند دو سال پیش باید تا فردا صبحِ زود دویست و پنجاه پرچم دوخته شده باشد.
"شیشیدرا، ما برای اتحادیه محصلین پنجاه پرچم لازم داریم."
من دوباره به او همان جواب دو سال قبل را می‌‏دهم:
"دوست عزیز، من اصلاً وقت ندارم، بده جای دیگه برات بدوزند."
نیرمل هم همان حرف دو سال قبل را تکرار می‏‌کند: هیچ کس وقت نداره، من همه جا بودم. شما باید برای ما این کار را بکنید. من حاضرم پول بیشتری بدم."
مانند دو سال قبل از موقعیت استفاده کرده و درخواست مزدی دو برابر می‏‌کنم. شیشیدرا مانند آن زمان فوری با آن موافقت می‌‏کند.
وضعیت درست مانند دو سال قبل است: فردا قطار با ماهاتما گاندی از ایستگاه قطار شهر ما عبور خواهد کرد. همه مردم شهر با پرچم‌هائی بر دوش در آنجا جمع خواهند گشت. بجز یک تفاوت همه چیز با هم یکسان است: این بار پرچم‌ها سه رنگ نیستند، بلکه سیاه‌اند.
ــ ناتمام ــ

پروانه.(10)

خوشبختی و بدبختی.
(1)
آناکالی و نومیتا در یک اطاق بر روی تخت‏‌هائی که کنار هم قرا گرفته است‏ بستری‏‌اند. آناکالی چهل سال دارد، نومیتا هفده ساله است. هر دو هنگام وضع‌حمل‌شان فرا رسیده و هر آن امکان دارد که درد زایمان آن دو شروع شود.
استخوان‏ِ گونه‏‌های آناکاتی برجسته‏‌اند، رگ‏‌های زیادی بر پیشانی‌اش نشسته‏‌اند، چشم‏‌ها کدر، خنده‏‌های بی‌روح تنها برای نشان دادن دندان‌هاست، شکم عظیم‌‏الجثه، دست‏‌ها و پاها باریک و قسمت جلوی سر بدون موست. او مادر هفت فرزند است. آخرین زایمان برای او نوسانی بین مرگ و زندگی بود و به این خاطر این بار به توصیه پزشک برای زایمان به بیمارستان آمده بود. شوهر او فراشِ اداره است.
نوبیتا زیباست. این اولین زایمان او می‌‏باشد. با یک نگاه سطحی به سختی آدم متوجه حامله بودنش می‌‏شود. او خوب رشد کرده و نشانه مادر شدن او را شکوفاتر ساخته است. شوهرِ او پزشک است. او به بیمارستان آورده شده است، زیراکه زایمان در بیمارستان با روش‌های مدرن بهتر انجام می‏‌گیرد.
(2)
با وجود اختلاف سن، ظاهراً بین آن دو محبتی دوستانه بوجود می‏‌آید. ابتدا صحبت‌‏ها البته کمی جمع و جور، مؤدبانه، محتاطانه و کمی رسمی بود، اما هر دو سعی می‏‌کردند با زیرکیِ زیادی بهترین وجه خود را نشان دهند. با گذشت زمان آن دو شروع به صحبت کردن از شوهران‌شان می‏‌کنند. دیگر احتیاط از میان رفته بود. و وقتی صحبت‏‌ها محرمانه‏‌تر می‏‌شوندْ معلوم می‏‌گردد که علاقه‌‏ای به شوهران‌شان ندارند. در باره ضعف‏‌های مختلف مردان روده‌درازی می‏‌کنند و برای مثال آوردن با حرارت و رُک به نقص‏‌های شوهران خود اشاره می‌‏کنند. بدین نحو ساعاتِ بعد از ظهر مانند باد می‌‏گذرند. حتی به نظر می‌‏رسید که کمردردهای روزانه آناکالی خفیف شده‌‏اند.
در این بعد از ظهر این گفتگو بین آن دو انجام می‏‌گیرد:
آناکالی: "خواهر کوچک من، از مردها لازم نیست چیزی برام بگی. مگه آیا در جهان خودخواه‌‏تر از مرد هم وجود دارد؟"
نومیتا (با لبخندی کوچک): "کوچک‌‏ترین خطائی آقایان را به بزرگ‌ترین خشم دچار می‌‏کند!"
آناکالی: "واقعاً حق با توست! آقای خانه هنوز از اداره به خانه بازنگشتهْ سریع برای طاس‌بازی از خانه می‏‌رود. گاهی او نزدیک یازده شب، گاهی ساعت دوازده شب به خانه برمی‌‏گردد. اگر اما برنجِ گرم در بشقاب پیشش نذاری، خانه را بر سر آدم خراب می‏‌کند. و نگاه کن، گرم نگاه داشتن برنج تا آن موقع شب واقعاً کار راحتی نیست. تو خودت بگو، مگه زغال چه مدت سرخی داره! و از طرف دیگه بلوای بزرگی به پا می‏‌شه اگر که در یک ماه زغال بیشتری مصرف بشه."
نومیتا: "شوهر من هم درست این‏طوره."
آناکالی: "اونم معتاد به طاس‌بازی کردنه؟"
نومیتا: "نه، او بیلیارد بازی می‏‌کنه. بعد از بازی بیلیارد، دیدار دوستان یا سینما قبل از ساعت دوازده به خانه برنمی‌‏گردد. اما اگر بعد از اولین صدا زدن درِ خانه را فوری باز نکنم او کاملاً عصبانی می‏‌شود! انگار من کلفت هستم و تا ساعت دوازده باید جلوی درِ خانه نگهبانی بدهم. وقتی او یک بار نیمه‌شب به خانه آمد، متوجه شد که من در خانه نبوده‏‌ام. من به خانه یکی از همسایه‌‏ها برای گوش کردن به آوازِ پرستش خدا رفته بودم. نمی‏‌دونید چه اندازه خشمگین شده بود!"
آناکالی: "مردها خشم خودشونو منحصراً از خدا به دست آورده‌‏اند، آنها اصلاً دارای صفت خوبی نیستند. نمی‏‌دونید همسایه ما باکانتو بابو هر روز بعد از عرق‏خوری چه کارهائی می‌‏کنه! برای هر دو زن او کتک خوردن مثل آرایش کردن تقریباً یک چیز عادی شده!"
نومیتا (به سر غیرت آمده): "برای چی؟"
آناکالی: "هر روز او آن دو را کتک می‌‏زند. هیکلی مانند گاو نر، سبیلی انبوه و بزرگ، چشمانی قرمز و پوستی سیاه داره _ یک هیولای واقعی! من شنیدم که خیلی پولداره. هر شب عرق می‌خوره، و بعد از عرق‏خوری هر دو زن را به اطاق میاره و در رو هم قفل می‌کنه. و کلون در خیلی بالا نصب شده و دست زن‌‏ها بهش نمی‌رسه. بعد شروع می‌کنه به کتک زدن، و آنقدر زن‌‏های بیچاره رو می‌زنه تا بیهوش می‏‌شن."
نومیتا: "دو زن؟"
آناکالی: "بله _ دو زن. چندی قبل هم مخفیانه دوباره ازدواج کرده. مگه آیا مردها اصلاً چیزی مثل احساسِ شرم هم سرشون می‌‏شه؟ همیشه اینطور بودند. در زمان‏‌های قدیم دویست، پانصد زن داشتند، امروزه فقط به این خاطر که دیگه از عهده این کار بر نمیان این کار رو دیگه انجام نمی‌دن."
نومیتا (با کمی لبخند): "اما هنوز هم خیلی آرزوی این کار در آنها است. در خانه کناری ما مردی زندگی می‏‌کند. اما من نمی‌‏تونم به خاطر نگاه سمج‌‏اش پنجره آن سمت را باز کنم."
آناکالی (در حال چین به پیشانی انداختن): "با جارو باید اینها را فراری داد، با جارو! بعد از این که من این همه دیده و شنیدم، مخالف دنیای مردها شده‌‏ام."
نومیتا: "باید همیشه در دام یک عادت سقوط کنند."
آناکالی: "قبلاً شوهر من برای این کارها ارزشی قائل نبود، اما حالا در دوران پیری تریاک می‏‌کشه، بالاخره روزی این کار بلای جونش خواهد شد."
نومیتا: "شوهر من روز و شب مشغول سیگار کشیدن است."
آناکاتی: "خودخواه‌‏ها، مردها همه به طور وحشتناکی خودخواه هستند."
نومیتا: "هر روز در روزنامه از شاه‌کارهای اینچنین مردانی می‏‌شود خواند! یا یک عیاش زنی را می‌‏رباید، یا یک زن به خاطر ستمگری شوهرش خودکشی می‌‏کند، یا یک مرد زنش را می‏‌کشد. هر روز صد در صد چنین اخباری در روزنامه ها نوشته می‏‌شود."
آناکاتی: "من از چیزائی که در روزنامه نوشته می‏‌شه خبر ندارم، اما من چنین چیزهائی رو با چشم خودم می‏‌بینم! فقط به پسرامون نگاه کن، ما اونا رو در شکم خود حمل می‌‏کنیم، از سینه خودمون بهشون شیر می‏‌دیم، اما فوری بعد از ازدواج مثل غریبه‏‌ای می‏‌شن که حتی یک بار هم روشو به طرف مادرش برنمی‌‏گردونه. و زنشون هم بعد از چند روز براشون خسته کننده می‌شه، بعد چشمشون به دنبال زن‏های دیگه می‌‏چرخه _ همشون خودخواه و بدجنس هستند!"
نومیتا: "و بعد چون آنها کار می‌‏کنند و پول به دست می‏‌آورند چنان مغرور می‏‌شوند که انگار روی هوا راه می‌‏روند. در هر جمله ده بار می‏‌گویند که نان‌آور خانه آنها هستند. و ما فقط آشپزیم، خدمتکار و مأمور تیمار کردن، همه اینها در یک نفر، ما ارزش نداریم و به همین دلیل هم قابل احترام نیستیم. برای کمی پول باید از آنها گدائی کنیم، و وقتی هم کمی پول می‏‌دهند که اول یک خطابه مفصل بیان کرده باشند: آدم نباید پول را بیهوده خرج کند، خودخواهی بزرگ‌ترین گناه است ... طوری که انگار خود نجیب‌زاده و ریاضت‌کش هستند!"
آناکالی: "خودشون؟ گوش کن، تک تک مردها یک لاک پشت‌اند. لاکپشت‏‌ها هم در آب و هم در خشکی زندگی می‌کنند، هر طور که مبل‌شون بکشه، و با کوچک‌ترین نشانه‌‏ای از یک جریان نامطبوع سرشون رو داخل لاک می‌کنن، با بدنی پوشیده شده از لاکی سخت مانند رواقیون خونسردیشونو حفظ می‌کنن، و وقتی موقعیت براشون مناسب شد، سرشونو آهسته دوباره بیرون میارن، و وقتی یک بار دندون بگیرن دیگه خلاصی ممکن نیست. کله‏‌شق، ترسو، بوالهوس _ خلاصه تمام صفات یک لاکپشت را دارند."
نومیتا (با خنده): "من فکر می‌‏کردم که شما خواهید گفت: مکار و زیرک. به جای آن اما یک تشبیه بهتری کردید."
(3)
دیری از شب گذشته است. باران بدون وقفه می‏‌بارد. در اطاق انتظاری که برای مردها در نظر گرفته شده است بجاهری بیشواس شوهر آناکاتی از نشئگی تریاک مانند مُرده‏‌ها نشسته است. صدای یک‏نواخت قطرات باران، مردِ جوانِ خوش‌لباسی که روبروی او نشسته بود و تیک تیک ساعت دیواری هیچ کدام در ضمیر آگاهش نفوذ نمی‌‏‏کردند.
او در وضعیتی مغلوب و با چشمانی نیمه‌باز در انتظار بود، او فقط به خاطر انجام وظیفه آنجا آمده بود.
مرد جوانِ خوش‌لباس دکتر ب. ک. داتّا شوهر نومیتا بود که در ضمنِ پک زدن آهسته به چوب‌سیگارِ نازک و بلندی با دقت مجله‏‌ای انگلیسی‏ به نام "داستان‏‌های عشقی واقعی" که پُر از داستان‏‌های عشقی و تصاویر بود را می‌‏خواند و پیرامون خود را از یاد برده بود.
در دو اطاق که کنار هم قرار گرفته شده است آناکالی و نومیتا بر روی تخت جراحی قرار داشتند. دردِ زایمان در هر دو شروع شده بود. در آن نزدیکی دکترِ مخصوص زایمان و پرستاری منتظر ایستاده بودند.
آناکالی فریاد می‏‌کشد:
"خواهش می‏‌کنم دکتر، به من کمک کنید، دکتر، خواهش می‏‌کنم، من از شما التماس می‏‌کنم!"
پرستار می‏‌گوید:
"چند لحظه دیگه تحمل کن، بعد درد از بین می‌ره. وقتی یک بار چشمت به پسرت بیفته همه دردها رو فراموش می‏‌کنی."
دکتر کمی می‏‌خندد.
"من دیگه نمی‌‏تونم تحمل کنم، آخ، من دیگه نمی‏‌تونم، شوهرمو صدا کنید! آخ، من دارم می‏‌میرم، آقای دکتر، آخ، آخ، آخ، شوهرمو بیارید، شوهرمو زودتر بیارید!"
پرستار نومیتا را تسلی می‏‌دهد:
"نترس، ما کارها رو انجام می‌‏دیم، این فریاد کشیدن‏‌ها چیه، خجالت داره."
دکتر دست‏‌هایش را می‌‏شوید.
یک ساعت بعد بجاهری بیشواس و دکتر داتّا مطلع می‏‌گردند که زایمان‏‌ها بدون هیچ مشکلی انجام گرفته است. چهره داتّا از رضایت می‏‌درخشد، او سیگاری به چوب‌سیگاریِ دراز فرو کرده و آن را روشن می‏‌کند. بجاهری بیشواس کمی با چشم‏‌های خمارش به پرستار نگاه می‌‏کند و بعد ردِ کوچکی از خنده بر چهره‌‏اش می‏‌نشیند.
باران قطع می‏‌شود.
هر دو مرد از بیمارستان خارج گشته و به راه خود می‏‌روند.
کمی دیرتر.
پرستار پیش آناکاتی می‌‏آید و می‏‌گوید:
"نگاه کن چه دختر قشنگی داری."
صورت رنگ‌پریده آناکالی بلافاصله رنک پریده‌‏تر می‏‌گردد.
او به صورت نوزاد خیره نگاه می‌‏کند و با اندوه می‌‏گوید:
"دختر؟ من یک دختر زائیدم؟"
"بله، همینطوره، یک دختر، چاق و چله و خوشرو، با سری پر از مو."
"نومیتا چه به دنبا آورد؟"
"یک پسر"
پرستار می‏‌خواهد بچه را کنار او بر روی تخت قرار دهد، اما آناکالی خیلی سریع بلند شده و می‌‏نشیند و بچه را با هر دو دست از خود دور می‌‏کند. 
"این دختر من نیست، اونو بردار، شماها اونو عوض کردین."
پرستار متحیر می‏‌گوید:
"این چه حرفیه که می‌‏زنی؟ چرا باید بچه‏‌ها را عوض کرده باشیم؟"
"من مطمئنم که این کار را کردین، غیرممکنه که من یک دختر زائیده باشم، طالعبین خودش به من گفت این ‏دفعه یک پسر خواهم زائید."
صدای آناکالی می‏‌لرزد.
"این دختر توست."
"نه، نه، این دختر من نیست. من هفت تا دختر دارم، دختر بیشتری نمی‏‌خوام، من یک پسر زائیدم و نه یک دختر. چون نومیتا زن یک دکتره، برای همین شماها پسرمو به او دادید."
خجالت بکش، خجالت بکش، این چه حرفیه! این دختر توست. بگیر بغلت."
"نه، من دختر نمی‏‌خوام، من نمی‏‌خوام، من نمی‏‌خوام، برو پسرمو بیار، پسرمو بهم بدین، من مطمئنم که یک پسر زائیدم!"
فریاد بی‌پایان آناکالی سکوت شبانه بیمارستان را می‏‌شکند. فریادی از روی درد و درماندگی؟
نومیتا بر روی تخت کناری ترسان پسرش را به سینه‌‏اش می‏فشرد.
ــ ناتمام ــ

پروانه.(9)


پهلو به پهلو.
(1)
از نشستن، دراز کشیدن، روزنامه خواندن، ورق بازی کردن، پرسه زدن بیهوده و از یاوه‌گوئی کاملاً خسته شده بودم. من آرامش نداشتم. دلیل اصلی آن فقدان پول بود. هر کاری که لازم بود انجام داده بودم. امتحان پایانی تحصیل را با موفقیت به پایان رسانده و برای جاهای مختلفی درخواست کار فرستاده بودم _ زمانی کوشش کردم به عنوان نماینده بیمه کاری پیدا کنم _ اما تمام سعی من بیهوده بود. می‏‌شد یک مغازه اجناسِ مخلوط یا مغازه خواربارفروشی یا حداقل برای امتحان یک غرفه گدائی یا سیگارفروشی دایر کرد. اوه اوه، حتماً سماجت مگس‏‌ها دیوانه‌‏ام خواهد کرد! هنوز آنجا دراز نکشیده به گوشه چشم حمله می‏‌کنند. این از آزار مگس‌‏ها و آن هم از گرمای شدید هوا! امکان ندارد بتوانی یک بار در باره چیزی فکر کنی. من بلند شده و می‏‌نشینم. فکر کردن در این گرمای شدید ظهر در حالت نشسته سخت‏‌تر بود! و وقتی هم آدم دراز می‌‏کشد مگس‏‌ها می‌‏آیند! اگر من کمی پول در دسترس داشتم، می‏‌توانستم حداقل با حشره‌کش برای مدتی از دست مگس‌‏ها در امان باشم، و شاید می‌‏توانستم راه علاجی بیابم. احتمالاً همه شما خواهید خندید و خواهید گفت: "عجب متفکری!"
چگونه آدم شکمش را سیر می‏‌سازد – فکر کردن در این باره ساده است و همزمان اما مشکل. روز و شب در این باره فکر می‏‌کردم. نه، من یک متفکر نیستم _ فقط کسی هستم که توسط افکار تعقیب می‌گردد!
من تصمیم می‏‌گیرم به کلکته بروم. در کلکته تا حد مرگ زحمت خواهم کشید. از ماندن در حومه این منطقه چیزی به دست نخواهم آورد. اگر هم قرار باشد که یک مغازه دایر کنم، بنابراین بهترین جا برای این کار کلکته است. شاید هم بتوانم کاری پیدا کنم. کار ناممکنی وجود ندارد. تا حال فقط از خانه درخواست کار نوشته و فرستاده‌‏ام. اما اگر آدم از اداره‏‌ای به اداره دیگر برود این امکان وجود دارد که کاری پیدا کند.
به کلکته رفتن تصمیم صحیحی بود.
فردای آن روز با قلیان نقره‌‏ای پدرم از خانه خارج می‏‌شوم. من می‌‏بایست با گرو گذاشتن آن کمی پول به دست می‌‏آوردم. بدون پول به کلکته رفتن کار عبثی بود. این حقیقت که من مالک این قلیان نقره‌‏ای هستم نباید شما را به این فکر اندازد که من فرزند یک زمیندار هستم. ابداً اینگونه نیست. پدرم عاشق چیزهای زیبا و لطیف زندگی بود _ و احتمالاً به این دلیل نتوانست برایمان چیزی به ارث بگذارد. ده روپیه برای به گرو گذاشتن قلیان گرفتم. ده روپیه هم خودم داشتم. بنابراین می‏‌توانست سفر آغاز گردد.
(2)
در پیش یکی از خویشاوند خیلی دور اردو می‏‌زنم.
درجه رابطه خویشاوندی چنان پیچیده بود که برای من هم مشکل بود که درجه آن را بین بیکاش بابو و خودم درک کنم. این بیکاش بابو از خویشاوندان خاله-زن دائی-زن عمو-دختر عمو-پسر برادر-خواهر شوهر- زن برادرِ باجناق پدری من بود. اگر آدم نتواند قدم به قدم مانند یک مسئله ریاضی اقدام کند، غیرممکن است درجه خویشاوندی بین من و بیکاش بابو را کشف کند. بدون آنکه من خود را با این مشکل مشغول سازم فوری در اولین دیدار از او پرسیدم:
"سلام برادر، آیا من را به جا می‌آوری؟"
برادر حتماً مرا به جا نمی‌‏آورد. با این وجود جواب داد:
"خیلی سال است که از آخرین دیدارمان می‌‏گذرد! به این خاطر فقط کمی به یاد می‏‌آورم _ منظورم این است که _ شما از بانشبر می‌‏آئید، درست است؟"
معلوم شد که او در بانشبر خویشاوندی باید داشته باشد. من می‏‌گویم:
"حالا دیدی، تو منو به جا نیاوردی! البته کار راحتی هم نیست. من از بانکورا می‏‌آیم. دقیق‌‏تر بگویم، ما در محدوده بانکورا زندگی می‏‌کنیم. من در حقیقت پسر ..."
و بعد آنچه را که مادرم از رابطه خویشاوندی من و او برایم گفته بود نقل قول می‏‌کنم و در آخر می‌‏گویم: و به این ترتیب تو باجناق همنتا ما هستی. خویشاوندان خوبی در کوچه و خیابان‏‌های کلکته وجود دارند _ اما رابطه نزدیک داشتن با آنها کار آسانی نیست. بنابراین فکر کردم که باید به دیدار برادر بیکاش رفت."
بیکاش بابو به چمدان رنگ و رو رفته و وسائل رختخوابی که روی سرِ باربر انباشته شده بود نگاه می‌‏کند و می‏‌پرسد:
"چه مدت در نظر دارید اینجا بمانید؟"
"خیلی کم _ دو _ چهار _ روز!"
"اوه."
باربر بارش را بر زمین می‌‏گذارد و بعد از گرفتن دستمزد خداحافظی می‏‌کند.
کمی دیرتر می‏‌بینم که برادر بیکاش بعد از خوردن غذا با لباس مرتب از خانه خارج شد. من همچنان آرام نشسته بودم. اما آرامش مدت درازی طول نکشید. دسته‌‏ای بچه در سن‌‏های مختلف مرا محاصره کردند. بعضی می‏‌گفتند: "آبنبات!"، بعضی می‏‌گفتند: "برایم بادبادک بخر!"، بعضی بدون حرف زدن دست در جیبم می‏‌کردند.
بر روی لاله گوش من یک زگیل وجود دارد _ بعضی از بچه‌‏ها با لذت با آن بازی می‌‏کردند. فقط بچه‏‌ها می‏‌توانند در این مدت کم چنین حال و هوائی جادو کنند!
من می‏‌بایست از دست‌شان فرار کنم.
(3)
سه روز از آمدنم می‏‌گذشت. ده سال پیش یک بار در کلکته زندگی کرده بودم. در زمان دانشجوئی. من حالا همه جا دنبال آشناهای قدیمی می‏‌گشتم، اما از آن‏ها دیگر کسی آنجا زندگی نمی‏‏‌کرد. همشاگردی‏‌هایم همه جا پخش شده بودند، و معلمین هم برایم غریبه بودند. در این میان خانه اشتراکی‌‏ای که من در آن زندگی می‏‌کردم یک لباسشوئی شده بود. هیچکس من را نمی‏‌شناخت _ و من هم هیچکس را نمی‏‌شناختم. بعد از این سیاحت‏‌ها دوباره به خانه بیکاش بابو بازمی‌‏گشتم. اینگونه سه روز را پشت سر گذاردم. بیکاش بابو را فقط صبح‏‌ها برای لحظه کوتاهی می‏‌دیدم. صبح‌‏های زود مدام عجله فراوانی می‏‌کرد که دیر نکند. با یک حوله نازک نخی بر روی شانه از خانه خارج می‌‏شد _ او به خرید می‏‌رفت، بعد سرش را قبل از حمام کردن روغن می‏‌مالید، سر و بدنش را یکی پس از دیگری با کمی روغن می‏‌مالید. همزمان با شستن خود در بیرون از خانه به زنش هم دستور می‌‏داد:
"برنج را لطفاً بکش. آیا صدامو می‏‌شنوی؟ نکنه که دیرم بشه، تقریباً یکربع مانده به نُه! و تا من به آنجا برسم، حتماً بیشتر وقت خواهد گذشت."
و سپس غذایش را با عجله می‏‌خورد و خانه را سریع ترک می‏‌کرد. گاهی هم ساعت ده یا یازده شب به خانه بازمی‏‌گشت. به همین دلیل اصلاً موقعیتی نبود که بتوانم با بیکاش بابو مفصلاً صحبت کنم. من فکر کردم: "چه آدم زرنگی!" و شروع کردم به بیکاش بابو حسادت کردن. چه عالی، او هر روز سر کار می‌رفت و تمام روز را به کار مشغول بود. شب‏‌ها او خوب می‏‌خوابید. چطوره، که از او طلب کمک کنم؟ اگر او کوشش کند می‏‌تواند حتماً برای من هم یک کاری پیدا کند.
(4)
روز بعد به همراه او می‌‏روم.
دقیقاً وقتی او قصد داشت بعد از خوردن غذا با عجله خانه را ترک کند به او گفتم:
"برادر، من میل دارم چند قدمی تو را همراهی کنم."
"با من؟ چرا!"
"من یک خواهش دارم. منظورم ..."
"پس بیائید. عجله کنید، من دیرم شده. اگر دیرتر شود، آن جوان حتماً آنجا خواهد بود ..."
بدون تلف کردن وقت به همراه او رفتم.
در بین راه او یک بار از من پرسید: "چه می‏‌خواستید به من بگید؟"
"هوم، در باره ..."، من فکر می‏‌کردم که جریان را چطور بیان کنم.
"باید خیلی سریع بدانید که نمی‏‌تونم پول قرض بدم!"
"نه، نه، موضوع پول نیست. بهتره که من در تراموا آن را بگم!"
"من اما با تراموا نمی‏‌رم. من پیاده می‏‌رم."
"مانعی نداره! من هم می‌‏آیم. مسافت چقدر است؟"
"پارک باغ بهشت."
یک اداره در باغ بهشت؟ این چه اداره‏‌ای است؟"
"چه کسی از اداره حرف زده!"
هنگامی که او این را گفت، با لبخندی خجول به من نگاه می‏‌کند.
"پس کجا کار می‏‌کنی؟"
"آه خدای من _ شما مطمئناً فکر کردید که من هر روز به اداره می‌‏رم؟"
"پس به کجا می‏‌ری؟"
بیکاش بابو با کمی درنگ جواب می‌‏دهد:
"من از خانه فرار می‏‌کنم!"
مبهوت و گنگ نگاهم را به او دوختم! بیکاش بابو تعریف کرد:
"من از پدرم پولی به ارث بردم. از چهل روپیه بهره بانکی مایحتاج ضروری زندگی را فراهم می‏‌کنم. سه سال می‌شود که بدون خستگی دنبال پیدا کردن کار می‌‏گردم، اما با وجود داشتن دیپلم با معدل عالی هنوز هم کاری پیدا نکرده‏‌ام! باید کمی تندتر برویم _ وگرنه دیر خواهد شد _ اگر جوانِ دیگر زودتر از من برسد، نیمکت را از دست خواهم داد."
در سکوت مدتی در امتداد خیابان می‌‏رویم. بیکاش بابو دوباره شروع به صحبت می‏‌کند:
"این چیزها را لطفاً در خانه تعریف نکنید! زن من فکر می‏‌کند که من در یک کارخانه بزرگ بدون مزد یک دوره آموزشی می‌‏بینم و بعد می‌‏توانم حقوق خوبی دریافت کنم. به همین دلیل هر روز غذایم را با عجله درست می‏‌کند."
ما پهلو به پهلو مدتی ساکت به رفتن ادامه دادیم. بیکاش بابو دوباره شروع به صحبت می‏‌کند:
"من از خانه فرار می‏‌کنم. این را نمی‏‌فهمید؟ در خانه بودن با فوجی از بچه غیر قابل تحمل است. مدام از آدم درخواست دارند! برام یک فلوت بخر، به من آبنبات بده! دلم می‏‌خواد یک عروسک داشته باشم! بچه‏‌های همسایه پیرهن‏‌های قرمز رنگ دارند، برای ما هم از این پیرهن‌‏ها بخر! همسرم هم انواع خواهش‌‏ها را دارد! _ من فرار می‏‌کنم. حالا می‏‌فهمید؟ دوباره مدتی سکوت می‏‌کنیم.
بعد، بیکاش بابو با کمی خنده می‏‌گوید:
"در خانه ماندن مشکل بوجود می‏‏‌آورد، درست می‏‌گم؟ چند روز پیش بعد از برگشتن به خانه در شب متوجه شدم که کوچک‌‏ترین بچه افتاده و سرش زخم شده و از دماغش هم شدیداً خون آمده بوده است. اگر من در خانه می‌‏ماندم می‏‌بایست با خشم و هیجان یک دکتر خبر و یا دارو تهیه می‏‌کردم _ حتی اگر هم به این خاطر می‏‌بایست بدهکار شوم! اما من در خانه نبودم، بنابراین غم و نگرانی‏‌ای هم نداشتم! ما باید کمی تندتر برویم _ من در باغ بهشت زیر درختی یک نیمکت دارم که می‌‏توانم تمام روز رویش دراز بکشم یا بنشینم، اگر دیر کنم، آن پسر جوان می‏‌آید و آنجا را مصادره می‏‌کند، جریان از این قرار است!"
با عجله، پهلو به پهلوی هم به سرعت قدم‏‌هایمان می‌‏افزائیم.
نیمکت خالی باغ بهشت را نباید از دست می‌‏دادیم!
ــ ناتمام ــ

پروانه.(8)


درون و بیرون.
معمولاً وجود ما به دو قسمت تقسیم شده است: یک قسمت درونی و یک قسمت بیرونی. قسمت قابل رؤیت وجود خود را مؤدب، اجتماعی و با فرهنگ نشان می‏‌دهد. اما وجود درونی برعکس خیلی متفاوت رفتار می‏‌کند.
قسمت درون گاهی به کارهای قسمت بیرونی می‌‏خندد یا گریه می‏‌کند و به ندرت می‏‌تواند موافق قسمت بیرونی باشد.
هر دو قسمت هر روز و مرتباً با هم در ستیزند.
وجود درونیِ رامکیشوره بابوس مدت‌هاست که تقریباً مرده است. ظلم قسمت بیرونی آن را کاملاً سائیده است.
رامکیشوره بابوس وکیل مدافع است. برای اینکه زندگی قاتلین را نجات دهد، استشهادهای جعلی تهیه می‏‌کند. بنیاد زندگی فقرا را به نفع مالکین ثروتمند نابود می‌‏سازد، او برای جعل کردن وصیت‏نامه مشورت می‏‌دهد. او برای تمام این اعمال از قسمت عمل‏‌کننده بیرونی کمک طلب می‌‏کند. قسمت درونی او در ابتدا توسطِ اعتراض‌‏های شدید برایش خیلی احساس نامطبوعی مهیا کرد _ در این اواخر قسمت درونی در بیکاری و خموشی سقوط کرده است. در این صبح رامکیشوره بابوس در باغ به گردش می‏‌پردازد، در حالی که سرِ تقریباً بی‌مویِ خود را با حرکت دایره‌‏وارِ آرامِ دست مدام نوازش می‏‌کرد. جریان پرونده در باره امور مالی یک بیوه زن از مدت‌ها پیش برایش سر درد ایجاد کرده بود. امروز در دادگاه به این مورد رسیدگی می‏‌گردد، به این خاطر او پریشان خیال و کمی نگران است.
درست در این وقت یک مرد سالخورده خود را به او نزدیک می‏‌کند، به او سلام داده و می‏‌گوید که او احتیاج به مشورت رامکیشوره بابوس دارد. رامکیشوره مرد را نمی‌‏شناسد به این دلیل بی‏‌درنگ می‏‌گوید:
"شما حتماً اطلاع دارید که من در ازای حق‏‌الوکاله مشورت‌های حقوقی می‏‌دهم؟"
"بله، خبر دارم. چه مبلغی مطالبه می‏‌کنید؟"
"سی و دو روپیه."
"بسیار خوب، موافقم."
هر دو به اطاق نشیمن می‌‏روند و می‌‏نشینند.
مرد غریبه توضیح می‏‌دهد:
"من یک خویشاوند دارم که تنها پسرش مدت ده سال ازدواج کرده است. اما با این وجود فرزندی ندارد. و به احتمال قوی این وضع تغییری نخواهد کرد."
"آیا به پزشک مراجعه شده است؟"
"بله، دکترها معتقدند که امیدی به بچه‌‏دار شدن وجود ندارد."
"آیا پسر کاملاً سالم است؟"
"بله، اشکال از او نیست."
در حالی که رامکیشوره بابوس با انگشت شست و اشاره‌‏اش اندکی انفیه از انفیه‏‌دان برمی‏‌داشت پرسید:
"و چه مشورتی شما از من می‏‌خواهید؟"
"من مایلم بدانم چنانچه این شاخه از فامیل خاموش گردد، در نهایت چه کسی وارث دارائی می‌‏گردد.
رامکیشوره در حال کشیدن انفیه به دماغ جواب می‏‌دهد:
"از آنجا که مرد جوان سالم است، می‌‏تواند بدون هیچگونه مانعی با زن دیگری ازدواج کند. آنچه به قوانین مذهب هندو مربوط می‏‌شود مانعی برای این کار وجود ندارد."
"این کاملاً صحیح است که در مذهب هندو مانعی برای این کار وجود ندارد، اما با این وجود نمی‌‏توان همیشه هر کاری را چون قانون آن را منع نکرده است انجام داد."
رامکیشوره بابوس می‌‏خندد و جواب می‌‏دهد:
"آقای عزیز، فقط از احساس تبعیت کردن در این جهان امکان ندارد! ما به خاطر اینگونه احساسات بی‌فایده‏ فقط هلاک خواهیم گشت."
سپس رامکیشوره بابوس در باره زیان‏‌هایِ احساسات یک سخنرانی کسل‌کننده می‏‌کند. قسمت بیرونی وجودش در این کار استدلال‏‌های مناسب تحویل می‏‌داد. قسمت درونی‏‌اش اما ساکت بود.
مرد غریبه می‌‏پرسد:
"اگر فرضاً فامیل نخواهد او را برای بار دوم داماد سازد، چه کسی در این حالت دارائی را به ارث می‌‏برد"
در جواب او رامکیشوره بابوس بدون لکنت تمام احتمالاتی را که برای وراثت می‏‌توانست ممکن گردند نقل قول می‏‌کند. در پایان فراموش نمی‏‌کند که نظر شخصی خود را یک بار دیگر اعلام کند.
"دوست عزیز، بگذارید که مرد جوان دوباره ازدواج کند. زن‌‏های نازا برای فامیل شادی نمی‌‏آورند. فامیل بدون فرزند مانند قبرستان است! آقای عزیز، من این را می‏‌گویم که فقط به شما نشان دهم چه باید انجام شود. خواهش می‏‌کنم مرا ببخشید اگر که به احساس شما آسیب رساندم.
"مرد غریبه می‏‌گوید:
"نه، نه، به هیچ وجه. برعکس، شما با این رُک صحبت کردن کمک بزرگی به موکلین‌تان می‏‏‌کنید. و چون من از رُک‌گوئی شما شنیده بودم برای مشورت انتخابتان کردم."
مرد غریبه سی و دو روپیه حق‌‏الوکاله او را می‌‏دهد و از او خداحافظی می‏‌کند.
چهار یا پنج روز بعد ماشینی جلوی خانه رامکیشوره بابوس می‌‏ایستد. زن جوانی از ماشین پیاده شده و داخل خانه می‏‌شود. رامکیشوره بابوس بیوه است. آشپز و مستخدمین کارهای خانه او را انجام می‏‌دهند. ظهرها بجز یک خدمتکار کاملاً جوان به زحمت کس دیگری آنجا حاضر است. رامکیشوره بابوس هم در دادگاه است. پسر جوان چمدان و لوازم رختخواب را از ماشین به خانه حمل می‏‌کند. روی چمدان نوشته شده است: ساروجینی دیوی. از رفتار پسر می‏‌شود فهمید که او ساروجینی دیوی را نمی‏‌شناسد و رفتار زن باعث تعجب او شده است؛ زن وسائلش را داخل خانه روی هم تلنبار می‌‏کند و از خدمتکار جوان می‌‏پرسد:
"آقا کجاست؟"
"من نمی‌دونم."
زن روی چمدان می‌‏نشیند و در ایوان در انتظار می‌‏ماند. مانند یک خدای سوگوار!
رامکیشوره بابوس پس از بازگشت کاملاً متعجبانه می‌‏پرسد:
"چه شده است ساروجینی، چرا ناگهانی و بدون این که به من خبر بدهی آمده‌‏ای!"
"دیگه برام قابل تحمل نیست بیشتر از این در آن خانه زندگی کنم!"
"چرا، چه پیش آمده است؟"
رامکیشوره بابوس در مقابل این اظهار دخترش بیشتر متعجب گشت.
"غیر قابل تحمل _ یعنی چه؟"
"آنها می‏‌خواهند برای پسرشان دوباره زن بگیرند. تو هم با این کار موافقت کردی."
"من موافقت کردم؟ چی داری می‌گی؟"
"آنها مردی را پیش تو فرستاده بودند که تو نمی‌شناختی، و می‏‌خواستند نظر واقعی تو را در این باره بفهمند. تو هم ظاهراً گفتی که بهتر است بگذارند پسر جوان زن دوم بگیرد."
درون رامکیشوره بابوس، که این مدت در تبعید بود قسمت بیرون او را خفه می‏‌سازد. او ناتوان و گنگ به چهره تنها دخترش نگاه می‌‏کرد.
ساروجینی می‌پرسد: "بابا، واقعاً تو آن حرف را زدی؟"
ــ ناتمام ــ

گودال.


Georg M. Oswald
هنگامی که رهبر در پناه‏گاهش در برلین قهرمانانه به استقبال مرگ رفت، عموی من اوتو در باغ خانه‌‏اش در موساخ یک گودال حفر کرد. گودالی که عمو اوتو حفر کرد بزرگ بود. چنان بزرگ و فراخ که رهبر مُرده را می‌‏شد به راحتی در آن جا داد.
شاید هم این دلیل آن بود که چرا عمو اوتو گودال را خیلی با اکراه حفر می‏‌کرد و اگر همسرش، زن‏‌عمو زوفی پشت سر او نمی‌‏ایستاد و اصرار به ادامه حفر گودال نمی‏‌کرد او فوری دست از این کار می‌‏کشید.
زن‌عمو زوفی باید به عمو اوتو گفته باشد: "رهبر در پناه‏گاهش در برلین قهرمانانه مُرده، آمریکائی‏‌ها در گارمیش ایستاده‌‏اند و تو باید فوری یک گودال حفر کنی!"
و عمو اوتوی من یا در سکوت یا با غر غر، یا با نگاهی ناامید یا اخم‏‌آلود خارج گشته و به باغ رفته، بیلی برداشته و در میان سبزی‏‌ها شروع به کندن گودالی که شرح آن رفت کرده است. و چون زن‌عمو زوفی دارای عقل سلیم بوده _ آنطور که تعریف می‌‏کنند _، عمویم را تعقیب کرده و خود را پشت او قرار داده و شاید هم حتی دست‏‌هایش را گره کرده و به کمرش زده بوده است.
زیرا اگر هم در آن زمان معلوم نبود که در یک ساعت بعد و یا در روزهای بعد چه رخ خواهد داد _ اما این حتمی بود که عموی من حالا و فوری یک گودال باید حفر می‏‌کرد. و در حقیقت یک گودال بزرگ. و خیلی بهتر یک گودال خیلی بزرگ. و به این ترتیب عمو اوتوی من یک گودال حفر کرد. و او هنگام حفر گودال یا سکوت کرده بوده و یا غر غر کرده است. و یا با نگاهی ناامید یا اخم‌‏آلود گودال را حفر می‏‌کرده است.
احتمالاً تجسم این که همسایه‏‌ها می‏‌توانند او را هنگام حفر گودال مشاهده کنند برای عمویم نامطبوع بوده است. زیرا اگر همسایه‏‌ها او را تماشا می‌‏کردند، حتماً زن‌عمو زوفی بدجنسانه خوشحال می‏‌گشت یا حتی عصبانی. شاید هم اگر همسایه‏‌ها او را در حال حفر کردن گودال مشاهده می‌‏کردند به او حتی می‌‏گفتند: "گودال را کاملاً گود حفر کن، تا خودت هم بتوانی با وسائلی که می‏‌خواهی در آن دفن کنی جا بگیری!" همسایه‏‌ها حتماً عمو اوتو را یه وحشت می‏‌انداخته‌‏اند _ زیرا در هر حال او سال‌ها سرپرست بلوک انتظار بوده است _، اما او حالا برای این کار اصلاً وقت نداشت، زیرا رهبر در پناه‏گاه خود در برلین با مرگی قهرمانه مُرده بود، آمریکائی‏‌ها در گارمیش ایستاده‏ بودند و به این دلیل او می‏‌بایست فوری یک سوراخ حفر کند _، مهم نبود که همسایه‌‏ها چه فکر می‏‌کنند.
و فقط زمانی _ بعد از نیمساعت یا یک ساعت تمام _ زن عمو زوفی گفت "کافیه." که گودال به اندازه کافی بزرگ و جادار کنده شده بود.
و بعد آنها به خانه می‌‏روند. و عمو اوتو یونیفرم اس آ خود را از کمد بیرون ‏آورده و زن‌عمو زوفی آنرا تا کرده است. و من از خود سؤال می‏‌کنم که آیا زن عمو شاید آن را در مُشمعای پیچیده باشد. و عمو اوتو بازوبندِ منقش به صلیب شکسته و مدال‌های افتخار حزبی را روی یونیفرمش گذارده. و او عکس رهبر را از دیوار اتاقِ نشیمن برداشته و روی بقیه وسائل قرار داده است. و وقتی او کتاب <نبرد من> را از کمد کتاب‏‌ها برداشته، زن‌عمو زوفی گفته است: "این را نه، این هدیه عروسی ما از طرف حزب بوده"، و آن را برای خود نگاه داشته است.
و بعد عمو اوتو و زن‌عمو زوفی خارج شده و به باغ در میان سبزی‏‌ها جائی که گودال قرار داشت رفته‏ و همه وسائل را داخل گودال دفن کرده‌‏اند.
بعد عمو اوتو گودال را دوباره پُر ساخته، و آنجا را با بیل محکم کوبیده و با ریختن خاک در اطرافش آن را چنان منظم ساخته که کسی تا آخر عمر هم به این فکر نمی‏‌افتد که شاید در این محل زمانی گودالی حفر شده بوده است.
عمو اوتو و زن‌عمو زوفی دیگر هرگز در باره گودال حرف نزدند. نه با همدیگر و نه با دیگران. مگر کسی از چنین گودالی هم صحبت می‏‌کند. آدم چه می‏‌تواند در باره یک گودال که بزرگ هم بوده است بگوید. چه کسی می‏‌خواهد چنین گودالی را به یاد آورد. و چه کسی امروزه می‌‏فهمد که چنین گودالی چه معنی می‏‌دهد.
برای اولین بار بعد از گذشت سالیان طولانی، هنگامی که عمو اوتوی من مرده بود، زن‌عمو زوفی یک بار به سمت کمدی در آشپزخانه رفت و از پشت بشقاب‏‌ها یک کتاب بیرون کشید و هدیه عروسی خود را که از حزب دریافت کرده بود را نشانم داد. و بعد برایم با صدای آهسته‏‌ای _ طوری که انگار کسی اینجاست و اجازه شنیدن ندارد، داستان حفر کردن گودال توسط عمو اوتوی من در باغ خانه‌‏اش در موساخ را برایم تعریف کرد.
(1995)
ــ پایان ــ

ماریتا.


Selim Özdogan
آندریاس برای سرگرم کردن من تلویزیون کوچکی برایم آورد. من آن را روی صندلی کوچکی قرار داده و روشنش کردم. اما فکرم باز جای دیگری‌ست، من اصلاً به تلویزیون نگاه نمی‏‌کنم. من آنرا روشن می‌‏کنم و صدایش را بالا می‏‌برم تا همسایه‏‌ها صدای گریه کردنم را نشنوند.
من از سر کار بازمی‏‌گردم، روی زمین می‏‌نشینم و به دیوار خیره می‏‌شوم. گاهی زنگ تلفن به صدا می‌‏آید و من به سرعت مچاله می‌‏شوم. اما من به ندرت جواب تلفن را می‏‌دهم، من صبر می‏‌کنم تا دستگاه ضبط تلفن به کار افتد، من آن را روی بعد از سه بار زنگ زدن تنظیم کرده‏‌ام، کمتر از سه زنگ نمی‌‏شود. من روی زمین می‌‏نشینم، و بعضی اوقات چند ساعت طول می‏‌کشد تا متوجه شوم که اشگ‏‌هایم جاری شده‌‏اند. بعد تلویزیون را روشن می‏‌کنم و جلوی صندلی روی کف چوبی اطاق روبروی صندلی دراز می‏‌کشم.
چنین نیست که من کسی را نداشته باشم. آندریاس در دو طبقه پائین من زندگی می‏‌کند، و وقتی او درِ خانه‏‌ام را به صدا می‏‌آورد من اول به دسشوئی می‏‌روم و بعد در خانه را باز می‌‏کنم. ما با هم در آشپزخانه می‏‌نشینیم، و وقتی به اندازه کافی من چیزی نمی‏‌گویم آندریاس دوباره می‌‏رود. اگر او را خوب نمی‏‌شناختم فکر می‏‌کردم که این کار او را عصبی می‏‌سازد. من دیگر نمی‌‏دانم چند هفته گذشته است. چهار هفته، پنج، شش؟
من دیگر نمی‏‌توانم موزیک گوش کنم. این کار برایم آسان نیست. روزهای زیادی به دلیل آن فکر کردم. شنیده بودم که موزیک نوعی صحبت کردن با خداست، شاید به این خاطر. من نمی‏‌خواهم با کسی حرف بزنم، با هیچ کس.
در حقیقت رنج هم نمی‏‌خواهم ببرم، من نمی‏‌خواهم عصبانی باشم، زخمی، نمی‏‌خواهم بر علیه سرنوشت شورش کنم، نمی‏‌خواهم شکایت و زاری و احساس تنهائی کنم. غالباً موفق هم می‏‌شوم.
من بدون حرکت آنجا می‌‏نشینم، و فکر کنم این نسبتاً کار زیادی باشد. اگر چه همه می‏‌گویند بهتر است که من کاری انجام دهم. اما کار من فقط آنجا نشستن نیست.
از زمانی که تو رفته‏‌ای، من سعی کردم همه چیز را دقیقاً مانند همیشه انجام دهم. من دندان‏‌هایم را مسواک می‌‏زنم، من صبحانه می‌‏خورم، یکشنبه‏‌ها روزنامه و نان می‏‌خرم. من به فروشگاه بزرگ می‌‏روم و سبد خرید را پُر می‏‌کنم، اما نمی‌‏توانم به صندوقدار زن لبخند بزنم. به ندرت آبجو می‏‌نوشم، همانطور که قبلاً ما می‏‌نوشیدیم، هر چند هفته یک بار از نوشیدن آبجو سرمست می‌‏شدیم و وقتی که تنها می‌‏گشتیم مزخرف می‏‌گفتیم و می‏‌خندیدیم. جمعه‏‌ها جارو و گردگیری می‏‌کنم، اما دوست ندارم با دیگران قرار دیدار بگذارم. من کارهائی را می‏‌کنم که ما انجام می‏‌دادیم، هر روز چای درست کرده و می‌‏نوشم و وقتی هوا تاریک می‏‌شود شمعی روشن می‏‌کنم. بعلاوه هر شب روی زمین می‏‌نشینم و به دیوار خیره می‏‌شوم.
بعضی وقت‌ها تصور می‏‌کنم که تو مُرده‌‏ای، نمی‌‏دانم که آیا این کار ساده‌‏تر است یا نه. اگر تو جهان را ترک می‏‌کردی، اگر دیگر در این جهان برای تو خوشبختی وجود نمی‌‏داشت، آیا برای من ساده‏‌تر بود؟ فکر نکنم چنین باشد.
آندریاس گفت مطمئتاً بهتر است که من همه چیز را طور دیگر انجام دهم. دیوارها را رنگ جدیدی بزنم یا برای خودم کفش ورزشی بخرم، زیرا پانزده سال است که این کار را نکرده‌‏ام. او گفت، ما می‌‏توانیم آپارتمانمان را با هم عوض کنیم، چند هفته من در آپارتمان او زندگی کنم و چند هفته او در آپارتمان من. در ابتدا او این همه پیشنهاد داد، او برایم شیشه آب آورد و غذای مورد علاقه‏‌ام را از مغازه تایلندی‏‌ها، و او برایم یک کتری برقی نو آورد که آنرا هنوز از جعبه در نیاورده‌‏ام.
ما همیشه به خاطر کتری برقی‌‏ای که چند لحظه قبل از بسته شدن مغازه خریده بودیم و صدای بلندِ پیپ کردنی جوش آمدن آب را اعلام می‌‏کرد عصبی بودیم.
من می‏‌خواستم برای اولین بار زندگی کنم، دگمه‏‌های افتاده پیراهنم را بدوزم، به گل‌ها آب بدهم، خُرده ریز نان را از داخل سبد نان بتکانم، من می‏‌خواستم طوری که ما با هم زندگی می‏‌کردیم زندگی کنم. زندگی خوبی بود. تو هم حتماً همین را خواهی گفت.
من همیشه خوشحال می‏‌گشتم، وقتی قبل از تو به خانه می‌‏آمدم و آپارتمان را تنها برای خود داشتم. و من همیشه خوشحال می‌‏شدم وقتی صدای قدم‏‌هایت را در پله‏‌های خانه می‏‌شنیدم. گاهی فکر می‌‏کنم که آن را حدس می‌‏زدم. اما آدم همیشه می‏‌تواند بعداً یک چنین چیزی ادعا کند. من این نگاه را می‏‌شناسم، این نگاه کوتاه در چشم غریبه‏‌ها را، انگار آدم می‌‏تواند آنجا چیزی پیدا کند. من این نگاه را می‏‌شناسم، من اغلب این نگاه را می‏‌بینم، اما در پیش تو هرگز متوجه چنین نگاهی نگشتم. و با این وجود چنین به نظرم می‌‏رسد که انگار در تمام مدت این را می‏‌دانسته‌‏ام.
چطور می‌شود توضیح داد که من فوری خود را به آن راضی ساختم. این می‏‌توانست همه جا اتفاق بیفتد، در یک پارتی، در یک ایستگاه قطار، در یک فروشگاه، در مغازه تایلندی، همه جا می‏‌توانست اتفاق بیفتد، و می‏‌توانست همه جا یک حالت عاشقانه رویائی داشته باشد، در یک پمپ‌بنزین، در محل فروش وسائل ساختمان بین کیسه‏‌های آهک و گچ، جلوی یک توالت عمومی. همه جا می‏‌توانست اتفاق بیفتد، خانه زرد رنگ در بیسمارک‌اشتراسه نه بهتر از جای دیگری بود و نه بدتر.
شما دو نفر همدیگر را جلوی آن خانه برای اولین بار دیدید، و من آنجا بودم. شما در چشم‌های هم نگاه کردید، و، باید اعتراف کنم که شاید در آنجا هنوز آن را نمی‌‏دانستم.
وقتی ما زمان کمی بعد از آن در کتابفروشی ایستاده بودیم، من در قسمت موزیک و تو در قسمت نشرهای جدید، و او دوباره پیدایش شد، زیرا که او ما را تعقیب کرده بود، آن را دانستم. من با کتابی در باره چت بیکر در دستم آنجا ایستاده بودم، و تو به طرف من آمدی. این کار طول کشید، من هنوز وقت داشتم که فکر کنم آیا زانوهایم توان نگه داشتنم را دارند، که آیا من کتاب را خواهم خرید، به این که شاید من اشتباه می‏‌کنم و به زمان فکر کردم، در این باره فکر کردم که باید مطمئن شوم تو از زمان دیدن او در کنار آن خانۀ زرد جوری غایب بوده‌‏ای و به این که از خود بپرسم بعد از تو چه خواهم کرد.
چنین چیزی تا حال برایم اتفاق نیفتاده بوده است، این اولین کلمات تو بودند، و من می‏‌دانستم که آنها حقیقت داشته‏‌اند و این که تو سعی خواهی کرد بفهمی چه اتفاقی افتاده بوده است.
چنین چیزی تا حال برایم اتفاق نیفتاده است. بقیه حرف‌ها را نمی‏‌توانم به یاد آورم، من فقط می‏‌توانستم به آتش فکر کنم، آتشی که بتواند گرمم سازد، یا شعله‌‏های آتشی که همه چیز را بسوزاند. من نمی‌‏دانستم شعله‏‌ها و آتش از کجا آمدند، اما من رنگ سرخ آتش را نمی‏‌دیدم، من فقط خاکستر آتش را می‏‌دیدم.
وقتی من اینجا می‏‌نشینم و انتظار می‌‏کشم، اغلب از خودم می‌‏پرسم که آیا تو با او خوشبخت خواهی گشت. و اینکه آیا مگر فرقی می‏‌کند. من فکر نمی‏‌کنم که فرقی بکند. من هیجکدام را باور نمی‌‏کنم. من فکر نمی‏‌کنم که عشقِ رویائی اهمیتی داشته باشد.
عشقِ رویائی زمانی به پایان می‌‏رسد، و تو برنخواهی گشت. من فکر نمی‌‏کنم که چیزی از امروز به فردا تغییر کند. آیا فکر می‏‌کنی که از حالا برای تو همه چیز ساده‌‏تر خواهد گشت؟ فکر می‏‌کنی که همیشه وضعت خوب خواهد بود؟ فکر می‌‏کنی این نگاه تا ابد دوام خواهد داشت؟
اما من نمی‌‏دانم اگر به جای تو بودم چه می‏‌کردم. هنوز اندکی باقی مانده است، هنوز اندکی چنین زندگی خواهم کرد، تا این که روزی تلویزیون را دوباره به آندریاس پس بدهم. هنوز اندکی مانده است، دو هفته، سه، چهار، پنج.
گاهی آرزو می‌‏کنم که کاش این اتفاق نمی‌‏افتاد. گاهی آرزو می‏‌کنم که کاش می‏‌توانستم دست از همه چیز بکشم. می‏‌توانستم از آرزو کردن و در رویا بودن دست بکشم، از فکر کردن، از گریه کردن، از عاشق بودن، از اندیشه واهی، از غذا خوردن و از آب دادن به گیاهان. گاهی آرزو می‏‌کنم، کاش می‏‌توانستم اشگ‌‏هایم را در دهانم جمع کرده و بعد آن را تُف کنم، مانند جانداری که هرگز ردِ خیسی بر گونه‌‏هایش احساس نکرده است.
ماریتا، در این روزها خودم را گاهی خیلی جوان احساس می‏‌کنم، طوری که انگار تا حال چیزی تجریه نکرده و نیاموخته‏‌ام. و گاهی خودم را خیلی پیر احساس می‏‌کنم، طوری که انگار همه چیز را دیده و همه چیز برایم یکسان گشته است. اما من تقریباً همیشه خود را کوچک احساس می‏‌کنم و مطمئن نیستم که کسی بتواند پیدایم کند.
(2003)
ــ پایان ــ

شیرینی سیب.


Julia Franck
وقتی او تلفن کرد من چهارده ساله بودم. یک سال می‌‏گذشت که من دیگر پیش مادر و خواهرهایم زندگی نمی‏‌کردم، بلکه نزد دوستانم در برلین بودم. یک صدای ناشناس از آن سر سیم به گوش می‌‏رسد، مردی خود را معرفی می‏‌کند، به من می‏‌گوید که او در برلین زندگی می‏‌کند، و می‏‌پرسد که آیا مایل با آشنائی با او هستم. من مکث می‌‏کنم، من مطمئن نبودم. گرچه از این دست ملاقت کردن‏‌ها خیلی شنیده و انواع اتفاق‌‏ها در این مواقع را تصور کرده بودم، اما وقتی خودم با این موقعیت مواجه شدم احساس اضطراب بیشتری به من دست داد. ما با هم قرار گذاشتیم. او کت و شلوار جین پوشیده بود. من صورتم را آرایش کرده بودم. او مرا به کافه ریشتر در هیندِمیتس‌پلاتس برد و بعد به سینما رفتیم، یک فیلم از اریک رومر. او مرد ناخوشایندی نبود، بیشتر خجالتی بود. او مرا به رستوران برد و به دوستانش معرفی کرد و لبخند ظریف و طعنه‌آمیزی زد. من حدس زدم که به چه منظور او لبخند زد. چند بار اجازه داشتم در محل کار به دیدارش بروم. او فیلمنامه‌نویس و کارگردان بود. من فکر می‌‏کردم وقتی ما با هم ملاقات ‏کنیم او به من پول خواهد داد، اما او پولی نداد و من جرئت نمی‏‌کردم چیزی به او بگویم. اما جای ناراحتی نداشت، ‌چون من او را چندان خوب هم نمی‌‏شناختم، چطور می‌‏توانستم از او تقاضای پول کنم؟ از این گذشته من می‌‏توانستم از عهده مخارج خود برآیم، من به مدرسه می‌‏رفتم و از بچه‏‌های مردم نگهداری می‏‌کردم. به زودی به سنی خواهم رسید که بتوانم گارسونی کنم و شاید هم روزی فرد مهمی شوم. دو سال از اولین ملاقاتمان می‏‌گذشت و من و او هنوز با هم کمی غریبه بودیم، او به من گفت که مریض است. مُردن او یک سال طول کشید، من در بیمارستان به دیدار او می‌‏رفتم و می‏‌پرسیدم که چه میل دارد. او به من می‌‏گفت که از مرگ می‏‌ترسد و می‏‌خواهد هرچه سریع‌تر کار را تمام کند. او از من پرسید که آیا می‌‏توانم برای او مرفین تهیه کنم. من کمی فکر کردم، من دوستانی داشتم که مواد مخدر مصرف می‏‌کردند، اما کسی را نمی‏‌شناختم که با مرفین سر و کار داشته باشد. و من مطمئن نبودم که آیا در بیمارستان متوجه نشوند که مرفین از کجا آمده است. من خواهش او را فراموش کردم. گاهی برای او گل می‏‌بردم. او از مرفین می‏‌پرسید و من از او سؤال می‏‌کردم که آیا دلش شیرینی می‏‌خواهد. من خوب می‏‌دانستم که او چقدر شیرینی دوست دارد. او گفت فعلاً ساده‌‏ترین شیرینی‏‌ها را ترجیح می‏‌دهد و او فقط شیرینی سیب می‌‏خواهد. من به خانه رفته و شیرینی سیب پختم. دو سینی پُر. آنها هنوز گرم بودند که به بیمارستان رسیدم. او گفت، او با کمال میل دلش می‌‏خواست که با من زندگی کند، او همیشه فکر می‌کرده که برای این کار هنوز وقت دارد _ اما حالا دیگر برای این کار دیر شده است. او چند روز بعد از تولد هفده سالگی‏‌ام می‏‌میرد. خواهر کوچکم به برلین آمد، ما با هم به مراسم خاکسپاری او رفتیم. مادرم در این خاکسپاری شرکت نکرد. گمان می‏‌کنم که با خواهر دیگرم سرگرم بود. از این گذشته پدرم را کم می‏‌شناخت و دوستش نداشت.
(2000)
ــ پایان ــ

پروانه.(7)


درخت خوب چریش.
برخی پوسته تنه درخت را می‌‏کنند و آن را می‌‏پزند.
برخی برگ‏‌هایش را می‏‌چینند و بعد از خُرد کردن آن را در روغن سرخ می‌‏کنند.
برای از بین بردن کرم روده و معده و مقابله با خارش از آن استفاده می‏‌کنند.
یک داروی مؤثر برای مقابله با بیماری‏‌های پوستی است. بعضی‏‌ها برگ‌‏های جوان آن را خام می‏‌خورند ... و یا همراه بادمجان آن را سرخ می‏‌کنند.
به سلامتی کبد فوق‏‌العاده کمک می‏‌کند.
خیلی از مردم شاخه‏‌های جوان آن را می‏‌شکنند و می‏‌جوند ... این کار دندان‏‌ها را سالم نگاه می‌دارد.
دکتر گیاهی با بلندترین صدا آن را می‏‌ستاید.
اگر این درخت کنار خانه‌‏ای بروید اساتید خوشحال می‏‌شوند و می‏‌گویند:
"هوای لمس گشته به وسیله درخت چریش حال را خوش می‏‌سازد، بگذارید این درخت رشد کند، آنرا قطع نکنید."
اگر هم کسی آنرا قطع نکند، ولی کسی هم نیست که به آن رسیدگی کند. پیرامونش پر از آشعال می‏‌گردد. برخی نرده‌‏ای دور آن می‏‌کشند _ اما آن هم توسط تخلیه زباله خراب می‌‏شود.
روزی ناگهان انسان متفاوتی ظاهر می‏‌گردد.
حیرت‌‏زده درخت چریش را تماشا می‏‌کند. پوست‌ه‏ای درخت را نمی‏‌کند، برگ‏‌ها را پاره نمی‏‌کند، شاخه‏‌ها را نمی‏‌شکند، او فقط با تحسین درخت را تماشا می‌‏کند.
او می‌‏گوید: "وه، چه برگ‏‌های زیبائی این درخت دارد ... چه منظره‌‏ای! پر از شکوفه _ چه عظمتی ... انگار فوجی ستاره در دریائی سبز رنگ ریخته شده‌‏اند _ باشکوه!"
او چند لحظه درخت را تماشا می‌‏کند و بعد می‌‏رود.
او دکتر گیاهی نبود، او یک شاعر بود.
درخت چریش آرزو داشت همراه شاعر برود، اما او نمی‏‌توانست این کار را بکند. ریشه‏‌هایش عمیقاً در خاک فرو رفته بودند. بنابراین درخت چریش در کنار خانه میان انبوهی از آشغال می‏‌ماند.
سرنوشت زن زیبا و دلسوزی که با جدیت کارهای آن خانه را اداره می‏‌کند هم کاملاً همانند سرنوشت درخت چریش است.
ــ ناتمام ــ