
شفادهنده.
(1)
جمعیت زیادی در ساعت تحملناپذیر ظهر جمع شده بودند. اشعههای
بیرحم آفتاب مانند بارانی از آتش خود را گسترش میدادند. معمولاً مردم در این ساعت
خانههای خود را ترک نمیکنند. دلیل تجمع مردم حادثهای است که امروز برای پسر راجوگوش اتفاق افتاد. ماری که
امروز صبح پسر راجوگوش را گزیده و سپس خود را در میان توده آجرهائی که در آن نزدیکی
قرار داشتند مخفی ساخته بود، البته کشته نشده، اما گرفتار شده بود. بیشوباگدی بعد از برداشتن محتاطانه
چند آجر نه تنها دُم مار را رویت کرده بلکه نیزهای در دم مار فرو کرده و او را بیرون
کشیده بود. مار غول پیکر زهرآلود با فش کردن پُر صدا و کفچههای گشودۀ وحشتناکش تهدید
میکرد. واقعاً، یک صحنه دیدنی! اهالی ده با شگفتی و ترسِ فراوانی به تماشا ایستاده
بودند. بیشوباگدیِ پیر با غرور فراوان اعلام کرد که تا حال چنین مار کبرای چاق و درازی
با چنین فش قاهرانه و چنین کفچههای بزرگی را تا قبل از این ندیده بوده است. مار واقعاً
عظیم بود.
(2)
کمی دورتر یک غریبه در زیر درختی نشسته و مشغول خوردن غذایش بود که از خُرده ریزههای گردو تشکیل میشد و توجهای به ازدحام مردم نداشت. مرد غریبه
عجیب به نظر میآمد. ریشی خار مانند، موهای ژولیده و چشمهائی قرمز شده داشت. او شلواری
کثیف و پیراهنی گشاد پوشیده بود. ردِ خُردههای گردو بر روی ریش و سیبیلش او را بدمنظرتر
نشان میداد. کاملاً خونسرد و سرگرم به خود مشغول خوردن خُرده ریزههای گردو بود. در
این وقت از جمعیت سر و صدا برمیخیزد. او متوجه صدا میشود، مدتی با ترشروئی به جمعیت
نگاه میکند. بعد میخندد، کمی به هوس میافتد، عاقبت بلند میشود و خود را به جمعیت
نزدیک میسازد. چنین به نظر میآمد که با خود فکر میکند: بد نیست ببینم که آنجا چه
خبر است!
در نزدیکی جمعیت از کسی میپرسد:
"این مردم در اینجا چه میخواهند؟"
"مار کبرا را گرفتهاند."
"کدام مار کبرا را؟"
"همان ماری که امروز صبح ناپلا را گزیده بود!"
"ناپلا کیه؟"
"پسر دومِ راجوگوش."
"چه اتفاقی! آیا هنوز زنده است؟"
"او هنوز زنده است. دکتر آمد و سه چهار جای پای او را
بخیه زد، چند جا را نیشتر زد و دارو رویشان گذاشت. اما حال او خوب نیست."
"معالجه پزشکی به درد نمیخورد _ کاملاً چرند است."
بعد از این اظهار نظر مرد غریبه میخندد و انگشت شست دست
راستش را بالا آورده و به این سو و آن سو حرکت میدهد.
دیگری میپرسد:
"اگر هم چرند باشد، اما راه نجات دیگری وجود ندارد،
غیر از این است؟"
مرد غریبه با چشمهائی گشاد گشته و متعجب مدتی نگاه میکند
و بعد جواب میدهد:
"راه نجاتی نیست؟ البته که راه نجات وجود دارد. توسظ
فرمول جادوئی من او فوری خوب و از جا بلند خواهد شد. آیا مار حیلهگرتر از من است؟
بگذار تا او مرا ببیند _ این مار کجاست؟ برو پسر را به اینجا بیار!"
(3)
ناگهان تماشاگران بیشتر از مار مشغول مرد غریبه میشوند.
این شایعه مانند باد در بین حاضرین میپیچد که قدرتمندترین استاد زهرگیر ظهور کرده
است! کسی برای رساندن خبر با عجله پیش راجوگوش میرود. وقتی او این خبر را میشنود
با عجله و دستپاچه با پسرش که بوسیله مار گزیده شده بود به آن محل میرود.
همه با هیجان و نفسهای در سینه حبس کرده حرکتهای مرد غریبه
را زیر نظر داشتند. او میگوید: "محل زخمهای روی پا را باز کنید."
فوری گره پارچه روی زخمها را باز میکنند.
"حالا مار را آزاد کنید."
بیشوباگدی میگوید: "آزاد کنم؟ و اگر مار حمله کند
و بگزد؟"
"بگزد؟ تو خواهی دید، من میگیرمش. نیزهات را بکش بیرون!
بگزد؟ مرا فریب دهد؟"
مرد غریبه بدون ترس جلو میرود و مار را میگیرد. بعد از
لمس او مار فوری فیش بلندی کرده و به دست راست او حمله میکند. مرد غریبه بدون اثری
از ترس در چهرهاش با دست چپ مار را میگیرد و فریاد میزند:
"نیزه را بکش!"
بیشوباگی با کمی دودلی نیزه را میکشد. مار کبرا دست چپ
مرد غریبه را میگزد و خود را به دور دست او میپیچاند.
لبخند عجیبی چهره مرد را میپوشاند. از میان ریش و سیبیل
شبیه به خار و پوشیده شده از خُردههای گردو قاه قاهِ هیولاوار و پُر طنینش در تمام ده
میپیچد.
" خوشگل من، تو چرا شریری؟ بده، به من یک بوس بده!"
مار عصبانی خواهش او را اجابت میکند.
مار با دندان زهرآلودش فوری بر گونه او نقش یک بوسه را حک
میکند.
(4)
تقریباً شب فرا رسیده بود. مردم گیج و برانگیخته مشغول بحث
بودند. جسد پسر دوم راجوگوش و مرد غریبه کنار هم بر روی زمین قرار داشتند. مار رفته
بود. مأمور پلیسی که به آنحا آمده بود خود را خم کرده و مدتی دقیق و کاوشگرانه صورت
مرد غریبه را نگاه میکند و بعد میگوید: "این همان شخصی است که ما به دنبالش
بودیم."
راجوگوش که اندوه او را در بر گرفته بود میپرسد: میتونید
به من بگید که این شخص کیست؟"
"او یک دیوانه است که از دارالمجانین فرار کرده بود.
برای دستگیری او همه جا عکس و مشخصات او را پخش کردیم."
بیشوباگدی در آن کنار ایستاده بود. او با اوقاتتلخی میگوید:
"مگر اینجا آدم عاقلی هم وجود دارد؟ آقای عزیز، همه
را دستگیر کنید و در دارالمجانین حبس کنید. افسوس، افسوس، افسوس ... چه حادثهای!"
بعد از متراکم گشتن سیاهی، کم کم مردم از آن محل دور میشوند.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر