پروانه.(2)


شفادهنده.
(1)
جمعیت زیادی در ساعت تحمل‌ناپذیر ظهر جمع شده بودند. اشعه‌‏های بی‌رحم آفتاب مانند بارانی از آتش خود را گسترش می‏‌دادند. معمولاً مردم در این ساعت خانه‏‌های خود را ترک نمی‏‌کنند. دلیل تجمع مردم حادثه‌‏ای است که امروز برای پسر راجوگوش اتفاق افتاد. ماری که امروز صبح پسر راجوگوش را گزیده و سپس خود را در میان توده‏ آجرهائی که در آن نزدیکی قرار داشتند مخفی ساخته بود، البته کشته نشده، اما گرفتار شده بود. بیشوباگدی بعد از برداشتن محتاطانه چند آجر نه تنها دُم مار را رویت کرده بلکه نیزه‌‏ای در دم مار فرو کرده و او را بیرون کشیده بود. مار غول پیکر زهرآلود با فش کردن پُر صدا و کفچه‏‌های گشودۀ وحشتناکش تهدید می‏‌کرد. واقعاً، یک صحنه دیدنی! اهالی ده با شگفتی و ترسِ فراوانی به تماشا ایستاده بودند. بیشوباگدیِ پیر با غرور فراوان اعلام کرد که تا حال چنین مار کبرای چاق و درازی با چنین فش قاهرانه‏ و چنین کفچه‏‌های بزرگی را تا قبل از این ندیده بوده است. مار واقعاً عظیم بود.
(2)
کمی دورتر یک غریبه در زیر درختی نشسته و مشغول خوردن غذایش بود که از خُرده‏ ریزه‌‏های گردو تشکیل می‌‏شد و توجه‌‏ای به ازدحام مردم نداشت. مرد غریبه عجیب به نظر می‏‌آمد. ریشی خار مانند، موهای ژولیده و چشم‌هائی قرمز شده داشت. او شلواری کثیف و پیراهنی گشاد پوشیده بود. ردِ خُرده‏‌های گردو بر روی ریش و سیبیلش او را بدمنظرتر نشان می‌‏داد. کاملاً خونسرد و سرگرم به خود مشغول خوردن خُرده ریزه‌‏های گردو بود. در این وقت از جمعیت سر و صدا برمی‏‌خیزد. او متوجه صدا می‌‏شود، مدتی با ترشروئی به جمعیت نگاه می‏‌کند. بعد می‏‌خندد، کمی به هوس می‏‌افتد، عاقبت بلند می‏‌شود و خود را به جمعیت نزدیک می‏‌سازد. چنین به نظر می‌‏آمد که با خود فکر می‌‏کند: بد نیست ببینم که آنجا چه خبر است!
در نزدیکی جمعیت از کسی می‌‏پرسد:
"این مردم در اینجا چه می‏‌خواهند؟"
"مار کبرا را گرفته‏‌اند."
"کدام مار کبرا را؟"
"همان ماری که امروز صبح ناپلا را گزیده بود!"
"ناپلا کیه؟"
"پسر دومِ راجوگوش."
"چه اتفاقی! آیا هنوز زنده است؟"
"او هنوز زنده است. دکتر آمد و سه چهار جای پای او را بخیه زد، چند جا را نیشتر زد و دارو رویشان گذاشت. اما حال او خوب نیست."
"معالجه پزشکی به درد نمی‏‌خورد _ کاملاً چرند است."
بعد از این اظهار نظر مرد غریبه می‏‌خندد و انگشت شست دست راستش را بالا آورده و به این سو و آن سو حرکت می‏‌دهد.
دیگری می‏‌پرسد:
"اگر هم چرند باشد، اما راه نجات دیگری وجود ندارد، غیر از این است؟"
مرد غریبه با چشم‌هائی گشاد گشته و متعجب مدتی نگاه می‌‏کند و بعد جواب می‌‏دهد:
"راه نجاتی نیست؟ البته که راه نجات وجود دارد. توسظ فرمول جادوئی من او فوری خوب و از جا بلند خواهد شد. آیا مار حیله‌‏گرتر از من است؟ بگذار تا او مرا ببیند _ این مار کجاست؟ برو پسر را به اینجا بیار!"
(3)
ناگهان تماشاگران بیشتر از مار مشغول مرد غریبه می‌‏شوند. این شایعه مانند باد در بین حاضرین می‏‌پیچد که قدرتمندترین استاد زهرگیر ظهور کرده است! کسی برای رساندن خبر با عجله پیش راجوگوش می‌‏رود. وقتی او این خبر را می‏‌شنود با عجله و دستپاچه با پسرش که بوسیله مار گزیده شده بود به آن محل می‏‌رود.
همه با هیجان و نفس‏‌های در سینه حبس کرده حرکت‏‌های مرد غریبه را زیر نظر داشتند. او می‏‌گوید: "محل زخم‌های روی پا را باز کنید."
فوری گره پارچه روی زخم‏‌ها را باز می‏‌کنند.
"حالا مار را آزاد کنید."
بیشوباگدی می‌‏گوید: "آزاد کنم؟ و اگر مار حمله کند و بگزد؟"
"بگزد؟ تو خواهی دید، من می‏‌گیرمش. نیزه‏‌ات را بکش بیرون! بگزد؟ مرا فریب دهد؟"
مرد غریبه بدون ترس جلو می‌‏رود و مار را می‏‌گیرد. بعد از لمس او مار فوری فیش بلندی کرده و به دست راست او حمله می‏‌کند. مرد غریبه بدون اثری از ترس در چهره‌‏اش با دست چپ مار را می‏‌گیرد و فریاد می‏‌زند:
"نیزه را بکش!"
بیشوباگی با کمی دودلی نیزه را می‏‌کشد. مار کبرا دست چپ مرد غریبه را می‏‌گزد و خود را به دور دست او می‏‌پیچاند.
لبخند عجیبی چهره مرد را می‌‏پوشاند. از میان ریش و سیبیل شبیه به خار و پوشیده شده از خُرده‏‌های گردو قاه قاهِ هیولاوار و پُر طنینش در تمام ده می‌‏پیچد.
" خوشگل من، تو چرا شریری؟ بده، به من یک بوس بده!"
مار عصبانی خواهش او را اجابت می‏‌کند.
مار با دندان زهرآلودش فوری بر گونه او نقش یک بوسه را حک می‌‏کند.
(4)
تقریباً شب فرا رسیده بود. مردم گیج و برانگیخته مشغول بحث بودند. جسد پسر دوم راجوگوش و مرد غریبه کنار هم بر روی زمین قرار داشتند. مار رفته بود. مأمور پلیسی که به آنحا آمده بود خود را خم کرده و مدتی دقیق و کاوشگرانه صورت مرد غریبه را نگاه می‌‏کند و بعد می‏‌گوید: "این همان شخصی است که ما به دنبالش بودیم."
راجوگوش که اندوه او را در بر گرفته بود می‌‏پرسد: می‏‌تونید به من بگید که این شخص کیست؟"
"او یک دیوانه است که از دارالمجانین فرار کرده بود. برای دستگیری او همه جا عکس و مشخصات او را پخش کردیم."
بیشوباگدی در آن کنار ایستاده بود. او با اوقات‌تلخی می‏‌گوید:
"مگر اینجا آدم عاقلی هم وجود دارد؟ آقای عزیز، همه را دستگیر کنید و در دارالمجانین حبس کنید. افسوس، افسوس، افسوس ... چه حادثه‏‌ای!"
بعد از متراکم گشتن سیاهی، کم کم مردم از آن محل دور می‏‌شوند.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر