
آری، صبر من هم به پایان میرسد. من در دستانم آتش حمل میکنم. من دلم میخواهد
سرانجام (و) را ترک کنم. با وجود داشتن این همه کار باید تمام وقتم را فدای این تصویر
کنم. و او من را به جا نمیآورد. من تشنهام. من دلم میخواهد خارج شوم و به دشت بروم.
امروز اولین روز فصل بهار است. اما من شناورم، با گوشهائی از موم پُر گشته از روشنائی
دور میشوم و در تاریکی فرو میروم. یک غارِ خیس پر از فضولات، تصویرها و واژههای گندیده،
روزنامههای آلوده. من باید خانم (ه) را دوباره زنده سازم، این حقهبازِ ماهر را که
بوی اِتر، نفتالین و مشک میدهد. من باید به (و) حرف زدن یاد بدهم. او نمیتواند چیزی
را به یاد آورد. من باید شهر، خانه، کافه و هیئت تحریه را بسازم، جائی که (و) زندگی
و کار میکرده است. آیا شفقت وجود دارد؟ برای خود دل بسوزان! به آنها توجه نکن! آنها
حتی سایه هم نیستند. رهایشان کن و برو! برو و به پشت سرت هم نگاه نکن! چرا بر روی توده
زباله زندگی میکنی؟ آیا نمیبینی که شاعران دیگر بر بالهای عشق و نفرت به سمت خوشبختی
در پروازند، عشقی که در واژه زندانیست؟ تمام وسوسهها را از خود بران.
(و) صامت و خالی در جزیره نشسته
است و هیچ چیز نمیداند. او مرا به جا نمیآورد. من (و) را بغل میکنم و برایش توضیح
میدهم که او (و) میباشد. دوست من. به خاطر تو در سال 1950 گریه کردم. تو روی سینهام
زانو زده بودی و میخواستی مرا خفه کنی. وقتی دهانم را باز میکردم تا هوا تنفس کنم،
تو داخل دهانم روزنامه میچپاندی. هیچ چیز را به یاد نمیآوری؟ مگس را هم به یاد نمیآوری؟
این قبل از چپاندن روزنامه در دهانم بود. حالا تو باید همه چیز را از اول شروع کنی.
آیا هنوز نمیتوانی صحبت کنی؟ به لبهای من دقت کن. من کلماتی را ادا خواهم کرد و تو
آنها را تکرار میکنی. معانی آنها را در زمان مقتضی خواهی فهمید.
بعد واضح گفتم: انسان. اعتماد. هنر. عشق. سرایندگی. مهربانی. تهمت. نفرت. لجن.
بلندپروازی. آرامش. سکوت.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر