کوشش برای یک بازسازی.(14)


آری، صبر من هم به پایان می‏‌رسد. من در دستانم آتش حمل می‏‌کنم. من دلم می‏‌خواهد سرانجام (و) را ترک کنم. با وجود داشتن این همه کار باید تمام وقتم را فدای این تصویر کنم. و او من را به جا نمی‌‏آورد. من تشنه‌‏ام. من دلم می‏‌خواهد خارج شوم و به دشت بروم. امروز اولین روز فصل بهار است. اما من شناورم، با گوش‏ه‌ائی از موم پُر گشته از روشنائی دور می‏‌شوم و در تاریکی فرو می‏‌روم. یک غارِ خیس پر از فضولات، تصویرها و واژه‏‌های گندیده، روزنامه‏‌های آلوده. من باید خانم (ه) را دوباره زنده سازم، این حقه‌بازِ ماهر را که بوی اِتر، نفتالین و مشک می‌‏دهد. من باید به (و) حرف زدن یاد بدهم. او نمی‏‌تواند چیزی را به یاد آورد. من باید شهر، خانه، کافه و هیئت تحریه را بسازم، جائی که (و) زندگی و کار می‏‌کرده است. آیا شفقت وجود دارد؟ برای خود دل بسوزان! به آنها توجه نکن! آنها حتی سایه هم نیستند. رهایشان کن و برو! برو و به پشت سرت هم نگاه نکن! چرا بر روی توده زباله زندگی می‏‌کنی؟ آیا نمی‏‌بینی که شاعران دیگر بر بال‌های عشق و نفرت به سمت خوشبختی در پروازند، عشقی که در واژه زندانی‌‏ست؟ تمام وسوسه‏‌ها را از خود بران.
(و) صامت و خالی در جزیره نشسته است و هیچ چیز نمی‏‌داند. او مرا به جا نمی‌‏آورد. من (و) را بغل می‏‌کنم و برایش توضیح می‏‌دهم که او (و) می‏‌باشد. دوست من. به خاطر تو در سال 1950 گریه کردم. تو روی سینه‌‏ام زانو زده بودی و می‏خواستی مرا خفه کنی. وقتی دهانم را باز می‏کردم تا هوا تنفس کنم، تو داخل دهانم روزنامه می‏چپاندی. هیچ چیز را به یاد نمی‌‏آوری؟ مگس را هم به یاد نمی‌آوری؟ این قبل از چپاندن روزنامه در دهانم بود. حالا تو باید همه چیز را از اول شروع کنی. آیا هنوز نمی‌‏توانی صحبت کنی؟ به لب‌های من دقت کن. من کلماتی را ادا خواهم کرد و تو آنها را تکرار می‌‏کنی. معانی آنها را در زمان مقتضی خواهی فهمید.
بعد واضح گفتم: انسان. اعتماد. هنر. عشق. سرایندگی. مهربانی. تهمت. نفرت. لجن. بلندپروازی. آرامش. سکوت.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر