
امروز را به فکر کردن گذراندم. گرچه هوا خاکستری رنگ است، اما با این حال به
عشق هم فکر کردم. به عشقِ یک زن به دگمۀ سرآستین پیراهن پدرش، به عاشق شدن خاک با چشم
ترم در روزی طوفانی. به جدائی اندیشیدم، به طلاق گرفتن کیسه از پوست بدن دختری نابالغ
و به آشتی کردن نخ با سوراخ سوزن.
از خودم پرسیدم که اگر من یک گنجشک بودم، آیا فکرِ آدم شدن به مغز کوچکم راه
مییافت، و اگر فیل بودم آیا هرگز پِی به کوچک بودن سینههایم میبردم؟
به درختان بیبرگ فکر کردم و از اینکه آنها در این سرما لختاند اما من لباس بر
تن دارم کمی احساس ثروتمند بودن کردم. در حال فکر کردن به زندگی متوجه گشتم اگر فوری
پا نشوم و سریع به دستشوئی نروم در اثر فشار مثانه حتماً خواهم مُرد. در حال رفتن به
دستشوئی این فکر به ذهنم راه یافت که هرچند گنجشک مغز کوچکی دارد اما عقلش خیلی بیشتر
از عقل من است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر