
متخصص بزرگ دستور زبان.
مرد هنگام خداحافظی ارادتمندانه میگوید:
"معلم گرامی، من مطب خود را آنجا در گوشه خیابان دایر
کردهام. محبت کنید و گاهی سری به من بزنید."
"بله."
از خاطراتم چندین عکس جلوی چشمهایم ظاهر میگردند. عکسهائی
قدیمی.
در آن زمان من معلم خصوصی بودم.
دقیقاً نمیتوانم بگویم که آیا من در آن زمان به چه دلیل
شفایم را در مذهب جستجو میکردم. آیا به این دلیل بود که من چند بار در امتحان پایانی
کالج مردود شده بودم و یا دلیل آن مواجه شدن من با استاد محترم شینمایانندا بود.
اولین بار در محضر استاد شینمایانندا بود که لایه اولیه
مذهب هندو بر من آشکار گشت. من به این شناخت دست یافتم که مذهب هندو بهترین مذهب است.
آنچه من روز به روز در محضر استاد شینمایانندا در باره حکمت و دانشهای مهم شنیدم بیربط
به این داستان است. فقط آنچه به ماجرا مربوط میشود را شرح میدهم.
بک روز او سخنرانی عمیقا مؤثری در باره سیر اسرارآمیز
زندگی، مرگ و تولد مجدد کرد. هرگز عقیدهای که چنان حس کنجکاوی را تحریک کند نشنیده
بودم. و آن یک تجربه شگرف برایم بود.
من میخکوب شده بودم و بعد از سخنرانی به او اصرار کردم که
مرا هم در جریان تمام رازهای این راههای اسرارآمیز قرار دهد. ابتدا او با آن مخالفت
کرد.
اما عاقبت تسلیم شد و رازها را برایم فاش ساخت.
با پیروی از آموزشهایش شروع کردم با چشمهای بسته و در حالت
یوگا تمرینهای مختلفی را انجام دادن.
شکافتن و نفوذ کردن در چادری که راههای زندگی، مرگ و تولد
مجدد را میپوشاند ضروری بود.
من میخواستم سطح دانش شاگردانم را امتحان کنم.
"حالت مفعول بیواسطه کلمه سادهو چه میشود؟"
او نتوانست به سؤالم جواب دهد.
"مونی در حالت مالکیت؟"
این را هم نمیدانست.
"مفردِ حالت مالکیت نورو چه میشود؟"
بعد از آنکه او مدتی سرش را خاراند جوابی داد _ یک جواب اشتباه!
من کشیدهای به او زدم و کتاب دستور زبان را پرت کردم.
از این دست اتفاق هر روز رخ میداد. ناگهان این کشش را احساس
کردم که بفهمم این جوانک در زندگی پیشین خود چه بوده است. من مطمئن بودم که او باید
یا خر یا به عنوان گاو زندگی کرده باشد. خواباندن این حس کنجکاوی طبق تعالیمی که از استاد
شینمایانندا آموخته بودم کاملاً آسان بود. در نیمه شب همان روز در حالت یوگا پیش چشمان
بسته من این عمل انجام گرفت، شاگرد من به عکسی از زندگی قبلیش تبدیل گشت و بسیار شگفتزدهام
کرد. اوه نه _ او ویدیاساگر (اقیانوس دانش)
بود.
او، ویدیاساگر، کسی که تا ابد قابل احترام است، مؤلف کتاب
دستور زبان به دستپاچگی افتاده و سادهترین دستورهای زبان را دیگر نمیداند! من کاملاً
بهتزده شده بودم.
فردای آن روز هم نتوانست او در جواب سؤالهای ساده پاسخ بیاشتباه دهد. اما من دیگر مایل به تنبیه کردن او نبودم و بیشتر از آن این خواهش در من
جان میگرفت که جلوی او با احترام تعظیم کنم.
من آرزو میکردم پاهایش را با اشگهای دلسوزانهام بشویم.
به راستی ویدیاساگر به چه چیزی تبدیل شده بود!
تا زمانی که من معلم او بودم، نتوانستم دیگر او را توبیخ
کنم.
من با احترام با او رفتار کردم.
نتیجه آن این شد که او دیگر از کلاس چهارم به کلاس بالاتر
نرفت.
من شغل خود را از دست دادم. خوشبختانه در شهر دیگری به من
پیشنهاد کار شد و من به آن شهر رفتم.
تقریباً بعد از پنج سال بعد در آن شهر با ویدیاساگر دوباره
روبرو شدم. برایم اتفاقهائی که برایش رخ داده بودند را تعریف کرد. بعد از آنکه او
مدرسه را ترک میکند، خود را با یک گروه تآتر آماتور سرگرم میسازد. ظاهراً نقش زن
را خیلی استادانه بازی میکرده و حتی مدال هم دریافت کرده بوده است. او میگفت که البته
حالا نماینده یک بیمه عمر است و میتواند اگر که مایل باشم به وسیله شرکت بیمه خودش
...
چشمهای من کاملاً خیس شده بودند.
گرچه من از عهده انجام این کار برنمیآمدم، اما چند قرار
داد نزد او بستم.
او امروز دوباره آمد.
او لباس مرتبی بر تن داشت و حتی گیراتر شده بود.
او گفت، از نمایندگی در شرکت بیمه نتوانست چیزی به دست آورد
و به این دلیل یک دوره خصوصی در رشته طب سنتی دیده و طبیب گیاه درمانی شده است. وانگهی
تصمیم دارد که در این شهر یک مطب دایر کند. و اینکه آیا من میتوانم او را حمایت کنم
..."
من به او قول دادم هر چه از دستم بر آید برایش انجام خواهم
داد.
دو خبر تازه را اما برای خود نگاه داشتم، زیرا ضروری ندیدم
آنها را به او اطلاع دهم. این دو خبر جدید عبارتند از:
۱- استاد شینمایانندا به خاطر دزدی دوران محکومیت زندانش
را میگذراند.
۲- من به دین مسیح گرویدهام.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر