
ما هیچ تصوری از این که دشمنان چه با ارزش هستند نمیکنیم. آنها نیمی از زندگی
ما میباشند، نمکشان گاهی بیمزه است، گاهی شیرین کننده غذا. من با ترس مراقب دشمنان
خود هستم. آنها ضروریند. آنها خود را مخفی میسازند یا وانمود میکنند که گذشته به
حساب نمیآید. آنها میگویند که مرا حالا در نوری دیگر میبینند، که به من علاقهمند
شدهاند و آن دیگری را فراموش کردهاند. این سخنها فقط نیرنگ و دام هستند. همه یکسان
بودند، مگر اینطور نیست؟ فقط نباید کینهجو بود، تمام این چیزها قبلاً هم وجود داشتهاند.
بنابراین به دشمنانم با صبوری توضیح میدهم که آنها مجبور به تغییر احساس و به مخفی
ساختن و استتار خود نیستند. من به آن محتاجم، خیلی فوری. شماها در مالکیت من هستید،
شماها در درون من مانند مگسی در کهربا برای همیشه محبوسید.
برای پوشاندن لباسهای قدیمی دشمنان بر تنشان چه اندازه کار و زمان و مراقبت
باید آدم به خرج دهد. آدم باید همان کلمات را در دهانشان، همان طعنه و تحقیر و همان
تنفر را در چشمانشان قرار دهد. کارِ زرگر در مقایسه با تلاشهای من کاری زمخت به چشم
میآید.
من در کجا برای اولین بار (و) را دیدم؟ او به من چه گفت؟ کدام واژهها اولین
و کدام آخرین واژههای او بودند؟ واژهها خیلی ساده اجازه بازگو کردن خود را میدهند،
اما بازگوئی نگاهها و لبخندها کار دشواریست.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر