
من به خود میآیم
این سلول را ترک نکن. تو مدت زیادی در ساخت آن زحمت کشیدهای. نزد کسانی بمان
که پیوسته در حال رفتناند. من میدانم که تو در این ساعت کور میشوی. خورشید غروب میکند،
و هر آن چراغ مصنوعی روشن خواهد شد. حالا یعنی این که باید از خود دفاع کرد. من میدانم،
کمربند نجات، قایق نجات و لاستیک نجات غریق وجود دارد. مغازههائی با کتابها و روزنامهها
وجود دارند، داروخانهها، سینماها. از همه سو برای کمک در حال شتابند. هرکس تو را به
سوی خود میکشد. تو کمک نخواهی خواست، تو فریاد نخواهی کشید. من خودم را محکم به یک
روزنامه کهنه میچسبانم. در خانه بالائی مردی با کفشهائی که جیر جیر میکنند راه میرود.
خورشید غروب کرده و از شعله افتاده بود. عجله کن! حالا خمیازه بزرگ جهان انجام میگیرد.
آخرین تقلا. ساعت شش بعد از ظهر است. من حالا اجازه متوقف کردن عملیات را ندارم. من
دیگر نمیتوانم ربط بدهم. دست چپ از برابر دست راست فرار میکند. این یعنی که حالا
باید نفس تازه کرد. من در راهم. من به خود میآیم.
به کجا میآئی؟ به خودت؟
آن را یک بار دیگر تکرار کن. تو سکوت میکنی. تو نمیخواهی خود را مورد استهزاء
قرار دهی. آیا به خودت رسیدهای؟ تعریف کن، چگونه دیده میشود. مکانی که تو این مدت
زیاد به آن مهاجرت فرار کردهای چگونه دیده میشود. این محل را وصف کن.
_ پایان _
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر