کوشش برای یک بازسازی.(16)


من به خود می‌‏آیم
این سلول را ترک نکن. تو مدت زیادی در ساخت آن زحمت کشیده‌ای. نزد کسانی بمان که پیوسته در حال رفتن‌اند. من می‌‏دانم که تو در این ساعت کور می‌‏شوی. خورشید غروب می‏‌کند، و هر آن چراغ مصنوعی روشن خواهد شد. حالا یعنی این که باید از خود دفاع کرد. من می‏‌دانم، کمربند نجات، قایق نجات و لاستیک نجات غریق وجود دارد. مغازه‌‏هائی با کتاب‏‌ها و روزنامه‏‌ها وجود دارند، داروخانه‏‌ها، سینماها. از همه سو برای کمک در حال شتابند. هرکس تو را به سوی خود می‌‏کشد. تو کمک نخواهی خواست، تو فریاد نخواهی کشید. من خودم را محکم به یک روزنامه کهنه می‌‏چسبانم. در خانه بالائی مردی با کفش‌هائی که جیر جیر می‌‏کنند راه می‌‏رود. خورشید غروب کرده و از شعله افتاده بود. عجله کن! حالا خمیازه بزرگ جهان انجام می‏‌گیرد. آخرین تقلا. ساعت شش بعد از ظهر است. من حالا اجازه متوقف کردن عملیات را ندارم. من دیگر نمی‏‌توانم ربط بدهم. دست چپ از برابر دست راست فرار می‏‌کند. این یعنی که حالا باید نفس تازه کرد. من در راهم. من به خود می‏‌آیم.
به کجا می‌‏آئی؟ به خودت؟
آن را یک بار دیگر تکرار کن. تو سکوت می‏‌کنی. تو نمی‏‌خواهی خود را مورد استهزاء قرار دهی. آیا به خودت رسیده‌‏ای؟ تعریف کن، چگونه دیده می‌‏شود. مکانی که تو این مدت زیاد به آن مهاجرت فرار کرده‏‌ای چگونه دیده می‏‌شود. این محل را وصف کن.
_ پایان _

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر