پروانه.(12)


عمو.
بخاطر عمو همه ما نگران بودیم. ما با او خویشاوند نبودیم، اما چون او را به خودمان خیلی نزدیک می‏‌دیدم "عمو" خطابش می‏‌کردیم. او خیلی پیرتر از ما بود. مدت‌های زیادی از خاکستری شدن مویِ سر و ریش او می‌‏گذشت و ظاهراً موی او هم به این خاطر دچار شرمندگی شده بود. اما چنین به نظر می‌‏آمد که سفید شدن مو ابداً برایش مهم نبود. همه اهالی روستا او را از صمیم قلب دوست داشتند. فقط یک نفر او را دوست نداشت _ خاله. همین امروز صبح خاله او را با جارو از خانه بیرون کرد. عموی بیچاره هم به معبد روستا پناه برد.
مادهِو از او پرسید:
"عمو، تعریف کن _ چه اتفاقی افتاده؟"
عمو برای لحظه‏‌ای سکوت می‏‌کند، بعد به ناگهان چهره‌‏اش روشن می‏‌گردد و شروع به خندیدن می‌‏کند و می‏‌گوید:
"لحاف و تشک کهنه شده‌‏اند و دیگر وظیفه خود را خوب انجام نمی‌دهند. اما مگر مقصر من هستم؟ معلومه که وسائل روزی کهنه می‌‏شوند، مگه اینطور نیست؟"
"شما کاملاً حق دارید. آبا نمی‏‌تونید لحاف و تشکِ جدیدی تهیه کنید؟"
"مگه دیوونه شدید؟ آنها در این زمستان هم هنوز قابل استفاده هستند. از این گذشته _ برای تهیه لحاف و تشکِ جدید از کجا باید پول بیارم؟ خوب دیگه، حالا از اینجا برید! زود باشید! از این ماجراها پیش ما همه روزه پیش میاد. به زودی همه چیز دوباره آرام خواهد گرفت. برید به خانه‏‌هایتان!"
ما می‌‏رویم. اما نه به طرف خانه‏‌هایمان، بلکه پیش خاله. آنچه خاله برایمان تعریف کرد اصلاً قشنگ نبود، اما حقیقت داشت. خاله از سه سال پیش مدام به خاطر لحاف و تشک شکایت می‏‌کرد، اما به بی‏تفاوتی عمو در این مورد خدشه‌‏ای وارد نگشته بود.
"بچه‌‏ها، نگاه کنید! آیا می‌شه از این لحاف هنوز استفاده کرد، یا بر روی این تشک خوابید؟ به زودی زمستانِ سخت شروع می‌‏شه، و این مرد بینوا یک دفعه هم به این فکر نکرده که در اثر یک ذات‌الریه می‏‌تونه بمیره. وقتی من بهش در این باره گوشزد می‏‌کنم، او فقط می‌‏خنده و میگه: "امسال به نحوی می‌‏شود از آنها استفاده کرد." خیلی دلم می‏‌خواد با جارو این خنده را ترکش می‏‌دادم! مثل یک بچه کوچک!"
لحاف و تشک واقعاً وضع خیلی بدی داشتند.
از هنگام مُردن زمیندارِ ثروتمند نبوبگونج اوضاع اقتصادی عمو به سختی خراب شد. زمیندار به خاطر صفات و کیفیت خوب عمو خیلی برایش حرمت قائل بود و اجازه داده بود که یک هشتم از محصولِ زمینی که به عمو برای کشت داده بود به خودِ عمو تعلق گیرد، و این تمام احتیاجات ضروری عمو را تأمین می‏‌کرد. تا زمانی‏ که مالکِ زمین زنده بود احتیاجات دیگرِ عمو را برآورده می‏‌ساخت. پسر زمیندار اما یک انسان مدرن بود و یک چینین ولخرجی‏‌هائی ابداً مورد پسندش نبود. و به این ترتیب عمو به خاطر حفظ عزت نفس خود از هر گونه تماسی با فامیل زمیندار خودداری کرد. خاله اما یک زن ساده بود و چنین احساساتی را قبول نداشت. او مدام به این فکر می‌‏کرد که: زمستان خواهد آمد، بنابراین باید لحاف و تشک تهیه گردد. ما خانه را ترک می‌‏کنیم.
بعد از همفکری کوتاهی با هم تصمیم گرفتیم که عمو را از سرمای زمستان نجات دهیم. اگر هر کدام‌مان دو روپیه می‌‏داد، می‏‌شد با آن لحاف و تشک جدیدی خرید. هنگامی که ما به سوی معبد روستا بازگشتیم، عمو را در میان دسته‌‏ای از کودکان یافتیم که با خوشحالی تمام مشغول تیله‌بازی بود.
وقتی او ما را دید گفت:
"چه شده، چرا شماها دوباره برگشتید؟"
"اول به حرف‏‌های ما گوش کنید."
عمو بلند می‏‌شود و به سمت ما می‏‌آید.
"چه حرفی؟"
من بیست روپیه به او می‏‌دهم و می‏‌گویم:
"خواهش می‏‌کنم، همین امروز حرکت کنید و بذارید لحاف و تشک جدیدی براتون بدوزند."
"پول را از کجا آوردی؟"
"بعداً بهتون می‌‏گم _ ساعت یازده یک اتوبوس حرکت می‏‌کنه. سوار این اتوبوس بشید. تا شب لحاف و تشک را براتون خواهند دوخت و شما می‌‏تونید با اتوبوس ساعت نه شب دوباره به روستا برگردید. حرکت کنید!"
"من کاملاً متوجه نشدم."
"حالا باید حرکت کنید. شما امسال از لحاف و تشک قدیمی نمی‌تونید استفاده کنید. این کار را انجام بدید، قبول می‏‌کنید؟"
من اسکناس‏‌ها را به دستش می‌‏دهم، و ما می‏‌رویم. هنگامی که من یک بار دیگر سرم را به سمت او برگرداندم یک عمویِ کاملاً متعجبی را آنجا اسیتاده دیدم که هر دو اسکناس را محکم در دست نگاه داشته بود.
چند ساعتی از شب گذشته بود. من فکر کردم که عمو باید تا حالا حتماً برگشته باشد. من می‏‌خواستم ببینم که لحاف و تشک چطور دوخته شده‌‏اند. بنابراین به سمت خانه‌‏اش به راه می‌‏افتم. وقتی نزدیک خانه می‏‌شوم، می‏‌توانم دشنام دادن بلند خاله را بشنوم.
بعد از وارد شدن به خانه عمو با خنده می‌‏گوید:
"عزیز من، نگاه کن، آیا این یک جنس خوب نیست؟ کجا چنین چیزی را می‌شه با هجده روپیه بدست آورد؟"
من عمو را نشسته بر روی زمین می‌‏بینم _ او با غرور یک سی‌تار در بغل داشت.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر