کوشش برای یک بازسازی.(13)


وقت گذرانی
من وقت خود را با چیزهای درجه دو می‌‏گذرانم، راه‏‌های گریز می‌‏جویم. با این حال حالا ساعت یازده است و یک ساعت دیگر ظهر شروع می‏‌شود. هراس مرا در بر می‏‌گیرد. من به ناگهان افراط می‏‌کنم، اما ارضاء نمی‏‌شوم، همه چیز از میان انگشتانم به زمین می‏‌چکد. من دوباره به سر که سریع صحبت می‏‌کند روی می‌‏آورم. فقط این آخرین کلمات غضبناک وجود دارند. ابله! کله چوبی! من در کافه با یک ساس که از صندلی خودش را سینه‌خیز بالا کشیده بود در کنار یک میز نشسته بودم. و هرچه هم من عصبانی بشوم باز این دلقک با آن دماغ بزرگ و سفید نشسته بر پیشانیش به من جواب رد خواهد داد. این یک قضاوت است. من وقت خود را با گفت و گو با یک سبک مغز به هدر دادم، و هنگامی که به جزیره‌‏ام رسیدم، یک مکان خالی را مشاهده کردم. تیرها و آجرهای در هم مخلوط گشته بودند. همه چیز ویران گشته بود. (و) بر روی تنه درختی نشسته بود. وقتی من نزدیک او رسیدم معلوم گشت که صورتش پر از لکه بوده است. متأسفانه نه دهانی داشت و نه چشمی، گوش‌‏ها هم خشکیده و افتاده بودند. و یک نشیمنگاه داشت، تقسیم شده به وسیله یک خط عمودی. او نمی‌توانست صحبت کند. هنگامی که من سر او را با انگشت اشاره لمس کردم، انگشتم انگار در کره فرو می‏‌رود لیز خورد و در سرش فرو رفت. در کنار او خانم (ه) که با نوارهای کاغذی دستبند زده شده بود دراز کشیده و فقط دارای چشمی کوچک و دو دندان بود. من (و) را بر روی شانه‌‏ام می‌‏اندازم و او را به سوی ساحل حمل می‏‌کنم. پاهایش را می‏‌شورم، بدن سرد اسفنجی‌‏اش را در میان ملافه سفیدی می‌‏پیچانم و او را در کنار آتش خشک می‏‌کنم. به انگشتم تُف می‌‏زنم و با آن صورتی بر روی سطح لغزان رسم می‏‌کنم. لب‏‌هایش را شکل می‌‏دهم. یک دهان غار مانند نقب می‏‌زنم. زبانی برایش می‏‌نشانم. این کاری مشکل بود. زبان مرتب شکل خود را تغییر می‌‏داد. مانند کرمی از میان دست لیز می‏‌خورد و خود را به یک تکه چوب مبدل می‏‌ساخت. من دهانم را به دهانه غار نزدیک کرده و در آن می‏‌دمم. از دهان او بوی گند تحمل‌ناپذیری بیرون می‌‏آمد که مرا به سرگیجه انداخت. با این وجود صورتی که چند لحظه قبل کشیده شده بود زنده می‌‏گردد. او به من نگاه می‏‌کرد. دست‏‌هایش را به سویم دراز کرده و شروع می‏‌کند با لکنت به صحبت کردن.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر