
وقت گذرانی
من وقت خود را با چیزهای درجه دو میگذرانم، راههای گریز میجویم. با این حال
حالا ساعت یازده است و یک ساعت دیگر ظهر شروع میشود. هراس مرا در بر میگیرد. من به
ناگهان افراط میکنم، اما ارضاء نمیشوم، همه چیز از میان انگشتانم به زمین میچکد.
من دوباره به سر که سریع صحبت میکند روی میآورم. فقط این آخرین کلمات غضبناک وجود
دارند. ابله! کله چوبی! من در کافه با یک ساس که از صندلی خودش را سینهخیز بالا کشیده
بود در کنار یک میز نشسته بودم. و هرچه هم من عصبانی بشوم باز این دلقک با آن دماغ
بزرگ و سفید نشسته بر پیشانیش به من جواب رد خواهد داد. این یک قضاوت است. من وقت خود
را با گفت و گو با یک سبک مغز به هدر دادم، و هنگامی که به جزیرهام رسیدم، یک مکان
خالی را مشاهده کردم. تیرها و آجرهای در هم مخلوط گشته بودند. همه چیز ویران گشته بود.
(و) بر روی تنه درختی نشسته بود. وقتی من نزدیک او رسیدم معلوم گشت که صورتش پر از
لکه بوده است. متأسفانه نه دهانی داشت و نه چشمی، گوشها هم خشکیده و افتاده بودند.
و یک نشیمنگاه داشت، تقسیم شده به وسیله یک خط عمودی. او نمیتوانست صحبت کند. هنگامی
که من سر او را با انگشت اشاره لمس کردم، انگشتم انگار در کره فرو میرود لیز خورد
و در سرش فرو رفت. در کنار او خانم (ه) که با نوارهای کاغذی دستبند زده شده بود دراز
کشیده و فقط دارای چشمی کوچک و دو دندان بود. من (و) را بر روی شانهام میاندازم و
او را به سوی ساحل حمل میکنم. پاهایش را میشورم، بدن سرد اسفنجیاش را در میان ملافه
سفیدی میپیچانم و او را در کنار آتش خشک میکنم. به انگشتم تُف میزنم و با آن صورتی
بر روی سطح لغزان رسم میکنم. لبهایش را شکل میدهم. یک دهان غار مانند نقب میزنم.
زبانی برایش مینشانم. این کاری مشکل بود. زبان مرتب شکل خود را تغییر میداد. مانند
کرمی از میان دست لیز میخورد و خود را به یک تکه چوب مبدل میساخت. من دهانم را به
دهانه غار نزدیک کرده و در آن میدمم. از دهان او بوی گند تحملناپذیری بیرون میآمد
که مرا به سرگیجه انداخت. با این وجود صورتی که چند لحظه قبل کشیده شده بود زنده میگردد.
او به من نگاه میکرد. دستهایش را به سویم دراز کرده و شروع میکند با لکنت به صحبت
کردن.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر