
من باید به (و) کت و شلوارش را پس بدهم، گالُشاش را، مدل موهایش را، جوش صورتش
را، خندهها و کلماتش را. من اجازه ندارم چیزی گم کنم، وگرنه تصویر ناکامل است. در
بیرون باران میبارد. بارانِ گرم ماه ژوئن با دانههای چاق. روی میز یک کاسه لوبیاسبز قرار دارد که رویشان کره زده شده است. (و) کنار پنجره نشسته است و از من سؤال میکند:
"چه باید کرد؟ نمیدانم چطور باید به نوشتن ادامه دهم". من اما جواب نمیدادم.
"من نمیدانم چطور باید به شعر نوشتن ادامه دهم." _ من در جواب میگویم:
"پاهای مگسها را نَکَن". (و) نامطمئن میخندد: "من نمیدانم ... منظورت
از این حرف چیست." اما من یک بار دیگر جواب میدهم: "نه ... آدم نباید پاهای
مگس را بکَند." این در سال 1949 یا 1950 بود.
(و) درک نمیکرد، اما من چند سال
بعد خود را به مگسی تغییر دادم. و (و) پسر بدی بود که نه تنها پاهایم را از بدن جدا
میکرد، بلکه مرا داخل یک بطری میانداخت. وقتی من در بطری سربسته آهسته وزوز میکردم،
(و) با صدای بلند صحبت میکرد، زبانش را بیرون آورده و به من نشان میداد، از وزوز
کردن من شکایت میکرد و صورت کوچک مضحکش به یک مُشت تغییر میکرد.
(و) چند سالی به ترساندن ادامه داد.
او باید در این اواخر خود را تغییر داده باشد. این را به من گفتند. او باید دچار یک
فروپاشی گشته و ظاهراً قصد داشته خود را بکُشد، و عاقبت باید خود را کاملاً تغییر داده
باشد. میگویند: "او آدم دیگری شده است." این به این طرف و آن طرف رفتنِ مستمر
آشفتگی بزرگی ایجاد میکند.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر