کوشش برای یک بازسازی.(4)


من باید به (و) کت و شلوارش را پس بدهم، گالُش‌‏اش را، مدل موهایش را، جوش صورتش را، خنده‌‏ها و کلماتش را. من اجازه ندارم چیزی گم کنم، وگرنه تصویر ناکامل است. در بیرون باران می‌‏بارد. بارانِ گرم ماه ژوئن با دانه‌‏های چاق. روی میز یک کاسه‏ لوبیاسبز قرار دارد که رویشان کره زده شده است. (و) کنار پنجره نشسته است و از من سؤال می‏‌کند: "چه باید کرد؟ نمی‌‏دانم چطور باید به نوشتن ادامه دهم". من اما جواب نمی‏‌دادم. "من نمی‏‌دانم چطور باید به شعر نوشتن ادامه دهم." _ من در جواب می‌‏گویم: "پاهای مگس‌‏ها را نَکَن". (و) نامطمئن می‏‌خندد: "من نمی‌‏دانم ... منظورت از این حرف چیست." اما من یک بار دیگر جواب می‏‌دهم: "نه ... آدم نباید پاهای مگس را بکَند." این در سال 1949 یا 1950 بود.
(و) درک نمی‌‏کرد، اما من چند سال بعد خود را به مگسی تغییر دادم. و (و) پسر بدی بود که نه تنها پاهایم را از بدن جدا می‏‌کرد، بلکه مرا داخل یک بطری می‌‏انداخت. وقتی من در بطری سربسته آهسته وزوز می‏‌کردم، (و) با صدای بلند صحبت می‌‏کرد، زبانش را بیرون آورده و به من نشان می‏‌داد، از وزوز کردن من شکایت می‏‌کرد و صورت کوچک مضحکش به یک مُشت تغییر می‌‏کرد.
(و) چند سالی به ترساندن ادامه داد. او باید در این اواخر خود را تغییر داده باشد. این را به من گفتند. او باید دچار یک فروپاشی گشته و ظاهراً قصد داشته خود را بکُشد، و عاقبت باید خود را کاملاً تغییر داده باشد. می‏‌گویند: "او آدم دیگری شده است." این به این طرف و آن طرف رفتنِ مستمر آشفتگی بزرگی ایجاد می‌‏کند.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر