
صدای برخورد قطرات باران بر روی کنارۀ فلزی پنجره اطاقم چنان غمگین به گوش میرسد
که آسمان خاکستری رنگ از دعوت کردن من به پرتاب خود از پنجره منصرف میگردد. باران
نم نم میبارید و با صدائی غمگین در گوشم میخواند: "پنجره را باز کن، بیاندیشه
به مسافت خود را پرتاب کن! در زیر تَریِ باران پرواز کن! پرواز کن!"
مانند آدمهای هیپنوتیزم گشته پنجره را باز میکنم و قدم به داخل حیاط میگذارم.
حالا صدای غمگین قطرات باران بهتر به گوشم میآید. برای کشف غمگین بودنِ آسمان سرم را
به بالا میبرم. در کنار آخرین پنجرۀ ساختمانِ سی و یک طبقه مردی خود را آماده پرواز
میکرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر