
از میان خیابانی فرعی یک ماشین بارکشی که کوهی از گوشت خوک در زیر چادر برزنتی
آن قرار داشت در حرکت بود. بارِ ماشین خوکهای دو شقه شده یخ زدهای بودند که سفت و
محکم روی هم قرار داشتند. پوزهها سیاه و دراز، چشمها از حدقه در آورده شده و گوشت
ران رنگ صورتی و زردِ مومی خود را حفظ کرده بود. یک بار دیگر آن ماشین را دیدم. فوریه
سال 1945. زندانیها آن را در خیابانی یخزده به جلو هُل میدادند. سربازها بر روی ماشین
دراز کشیده بودند. لخت و با زیرپوش. با زیرشلواری. سفت و سخت شده. باسن زرد رنگ آنها
با شیار سیاهی میان رانهایشان محکم به همدیگر برخورد میکرد. پاها دراز شده _ مانند
چوبهای درازی که دارای کفِ پا بودند. یکی از سربازها را انگار کِش آورده و مانند خمیر
پهنش ساخته بودند، کاریکاتوری خونین. چشمها، دهان، دندانها و گوشها در هم مخلوط
شده بودند. میان دو چشم در پیشانی آرواره سفیدی فرو رفته بود و دندان خود را بر علیه
جهان نشان میداد.
اواسط آپریل
فصل بهار است. بوی خاک، آب، هوا، باران. سکوت. درختها در حال شکوفه دادن هستند.
فقط درختهای اقاقیا سیاه و خشک ایستادهاند، اما سبزه سیاهی را میشکند. خوکچران رمه
را به چراگاه میبرد. رعد و برق کوتاهی رنگ چمن را روشنتر و نور زرد درخشنده و آرام
چراغ نفتی را لبریز از خود میسازد.
سنگهائی که من کنار پاهای خود احساس میکنم. این دو سنگی که مرا به زیر میکشند،
فقط خستگی میباشند. و در پائینِ پاها کف اطاق قرار دارند، و من روی صندلی نشستهام.
من هنوز گاهی کنترل میکنم. اما بعد این حس که آب تابم میدهد و من با چشمانی بسته
در شب در حال حرکتم مرا از خود پُر میسازد. من برای فرار کردن خواهم کوشید. شب مرا
در بر گرفته است. تقلاهایم بیفایدهاند. من تجزیه شده بودم. صورتهائی که در طی روز
به زحمت ساخته بودم خود را سریع دور یا مخفی میساختند.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر