کوشش برای یک بازسازی.(6)


از میان خیابانی فرعی یک ماشین بارکشی که کوهی از گوشت خوک در زیر چادر برزنتی آن قرار داشت در حرکت بود. بارِ ماشین خوک‌‏های دو شقه شده یخ زده‌‏ای بودند که سفت و محکم روی هم قرار داشتند. پوزه‌‏ها سیاه و دراز، چشم‏‌ها از حدقه در آورده شده و گوشت ران رنگ صورتی و زردِ مومی خود را حفظ کرده بود. یک بار دیگر آن ماشین را دیدم. فوریه سال 1945. زندانی‏‌ها آن را در خیابانی یخزده به جلو هُل می‏‌دادند. سربازها بر روی ماشین دراز کشیده بودند. لخت و با زیرپوش. با زیرشلواری. سفت و سخت شده. باسن زرد رنگ آنها با شیار سیاهی میان ران‏‌هایشان محکم به همدیگر برخورد می‏‌کرد. پاها دراز شده _ مانند چوب‏‌های درازی که دارای کفِ پا بودند. یکی از سربازها را انگار کِش ‏آورده و مانند خمیر پهنش ساخته بودند، کاریکاتوری خونین. چشم‌‏ها، دهان، دندان‏‌ها و گوش‌‏ها در هم مخلوط شده بودند. میان دو چشم در پیشانی آرواره سفیدی فرو رفته بود و دندان خود را بر علیه جهان نشان می‌‏داد.
اواسط آپریل
فصل بهار است. بوی خاک، آب، هوا، باران. سکوت. درخت‌ها در حال شکوفه دادن هستند. فقط درخت‌های اقاقیا سیاه و خشک ایستاده‌‏اند، اما سبزه سیاهی را می‏‌شکند. خوک‌چران رمه را به چراگاه می‏‌برد. رعد و برق کوتاهی رنگ چمن را روشن‌تر و نور زرد درخشنده و آرام چراغ نفتی را لبریز از خود می‏‌سازد.
سنگ‌هائی که من کنار پاهای خود احساس می‌‏کنم. این دو سنگی که مرا به زیر می‌‏کشند، فقط خستگی می‌‏باشند. و در پائینِ پاها کف اطاق قرار دارند، و من روی صندلی نشسته‏‌ام. من هنوز گاهی کنترل می‏‌کنم. اما بعد این حس که آب تابم می‏‌دهد و من با چشمانی بسته در شب در حال حرکتم مرا از خود پُر می‏‌سازد. من برای فرار کردن خواهم کوشید. شب مرا در بر گرفته است. تقلاهایم بی‌فایده‌‏اند. من تجزیه شده بودم. صورت‏‌هائی که در طی روز به زحمت ساخته بودم خود را سریع دور یا مخفی می‌‏ساختند.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر