پروانه.(8)


درون و بیرون.
معمولاً وجود ما به دو قسمت تقسیم شده است: یک قسمت درونی و یک قسمت بیرونی. قسمت قابل رؤیت وجود خود را مؤدب، اجتماعی و با فرهنگ نشان می‏‌دهد. اما وجود درونی برعکس خیلی متفاوت رفتار می‏‌کند.
قسمت درون گاهی به کارهای قسمت بیرونی می‌‏خندد یا گریه می‏‌کند و به ندرت می‏‌تواند موافق قسمت بیرونی باشد.
هر دو قسمت هر روز و مرتباً با هم در ستیزند.
وجود درونیِ رامکیشوره بابوس مدت‌هاست که تقریباً مرده است. ظلم قسمت بیرونی آن را کاملاً سائیده است.
رامکیشوره بابوس وکیل مدافع است. برای اینکه زندگی قاتلین را نجات دهد، استشهادهای جعلی تهیه می‏‌کند. بنیاد زندگی فقرا را به نفع مالکین ثروتمند نابود می‌‏سازد، او برای جعل کردن وصیت‏نامه مشورت می‏‌دهد. او برای تمام این اعمال از قسمت عمل‏‌کننده بیرونی کمک طلب می‌‏کند. قسمت درونی او در ابتدا توسطِ اعتراض‌‏های شدید برایش خیلی احساس نامطبوعی مهیا کرد _ در این اواخر قسمت درونی در بیکاری و خموشی سقوط کرده است. در این صبح رامکیشوره بابوس در باغ به گردش می‏‌پردازد، در حالی که سرِ تقریباً بی‌مویِ خود را با حرکت دایره‌‏وارِ آرامِ دست مدام نوازش می‏‌کرد. جریان پرونده در باره امور مالی یک بیوه زن از مدت‌ها پیش برایش سر درد ایجاد کرده بود. امروز در دادگاه به این مورد رسیدگی می‏‌گردد، به این خاطر او پریشان خیال و کمی نگران است.
درست در این وقت یک مرد سالخورده خود را به او نزدیک می‏‌کند، به او سلام داده و می‏‌گوید که او احتیاج به مشورت رامکیشوره بابوس دارد. رامکیشوره مرد را نمی‌‏شناسد به این دلیل بی‏‌درنگ می‏‌گوید:
"شما حتماً اطلاع دارید که من در ازای حق‏‌الوکاله مشورت‌های حقوقی می‏‌دهم؟"
"بله، خبر دارم. چه مبلغی مطالبه می‏‌کنید؟"
"سی و دو روپیه."
"بسیار خوب، موافقم."
هر دو به اطاق نشیمن می‌‏روند و می‌‏نشینند.
مرد غریبه توضیح می‏‌دهد:
"من یک خویشاوند دارم که تنها پسرش مدت ده سال ازدواج کرده است. اما با این وجود فرزندی ندارد. و به احتمال قوی این وضع تغییری نخواهد کرد."
"آیا به پزشک مراجعه شده است؟"
"بله، دکترها معتقدند که امیدی به بچه‌‏دار شدن وجود ندارد."
"آیا پسر کاملاً سالم است؟"
"بله، اشکال از او نیست."
در حالی که رامکیشوره بابوس با انگشت شست و اشاره‌‏اش اندکی انفیه از انفیه‏‌دان برمی‏‌داشت پرسید:
"و چه مشورتی شما از من می‏‌خواهید؟"
"من مایلم بدانم چنانچه این شاخه از فامیل خاموش گردد، در نهایت چه کسی وارث دارائی می‌‏گردد.
رامکیشوره در حال کشیدن انفیه به دماغ جواب می‏‌دهد:
"از آنجا که مرد جوان سالم است، می‌‏تواند بدون هیچگونه مانعی با زن دیگری ازدواج کند. آنچه به قوانین مذهب هندو مربوط می‏‌شود مانعی برای این کار وجود ندارد."
"این کاملاً صحیح است که در مذهب هندو مانعی برای این کار وجود ندارد، اما با این وجود نمی‌‏توان همیشه هر کاری را چون قانون آن را منع نکرده است انجام داد."
رامکیشوره بابوس می‌‏خندد و جواب می‌‏دهد:
"آقای عزیز، فقط از احساس تبعیت کردن در این جهان امکان ندارد! ما به خاطر اینگونه احساسات بی‌فایده‏ فقط هلاک خواهیم گشت."
سپس رامکیشوره بابوس در باره زیان‏‌هایِ احساسات یک سخنرانی کسل‌کننده می‏‌کند. قسمت بیرونی وجودش در این کار استدلال‏‌های مناسب تحویل می‏‌داد. قسمت درونی‏‌اش اما ساکت بود.
مرد غریبه می‌‏پرسد:
"اگر فرضاً فامیل نخواهد او را برای بار دوم داماد سازد، چه کسی در این حالت دارائی را به ارث می‌‏برد"
در جواب او رامکیشوره بابوس بدون لکنت تمام احتمالاتی را که برای وراثت می‏‌توانست ممکن گردند نقل قول می‏‌کند. در پایان فراموش نمی‏‌کند که نظر شخصی خود را یک بار دیگر اعلام کند.
"دوست عزیز، بگذارید که مرد جوان دوباره ازدواج کند. زن‌‏های نازا برای فامیل شادی نمی‌‏آورند. فامیل بدون فرزند مانند قبرستان است! آقای عزیز، من این را می‏‌گویم که فقط به شما نشان دهم چه باید انجام شود. خواهش می‏‌کنم مرا ببخشید اگر که به احساس شما آسیب رساندم.
"مرد غریبه می‏‌گوید:
"نه، نه، به هیچ وجه. برعکس، شما با این رُک صحبت کردن کمک بزرگی به موکلین‌تان می‏‏‌کنید. و چون من از رُک‌گوئی شما شنیده بودم برای مشورت انتخابتان کردم."
مرد غریبه سی و دو روپیه حق‌‏الوکاله او را می‌‏دهد و از او خداحافظی می‏‌کند.
چهار یا پنج روز بعد ماشینی جلوی خانه رامکیشوره بابوس می‌‏ایستد. زن جوانی از ماشین پیاده شده و داخل خانه می‏‌شود. رامکیشوره بابوس بیوه است. آشپز و مستخدمین کارهای خانه او را انجام می‏‌دهند. ظهرها بجز یک خدمتکار کاملاً جوان به زحمت کس دیگری آنجا حاضر است. رامکیشوره بابوس هم در دادگاه است. پسر جوان چمدان و لوازم رختخواب را از ماشین به خانه حمل می‏‌کند. روی چمدان نوشته شده است: ساروجینی دیوی. از رفتار پسر می‏‌شود فهمید که او ساروجینی دیوی را نمی‏‌شناسد و رفتار زن باعث تعجب او شده است؛ زن وسائلش را داخل خانه روی هم تلنبار می‌‏کند و از خدمتکار جوان می‌‏پرسد:
"آقا کجاست؟"
"من نمی‌دونم."
زن روی چمدان می‌‏نشیند و در ایوان در انتظار می‌‏ماند. مانند یک خدای سوگوار!
رامکیشوره بابوس پس از بازگشت کاملاً متعجبانه می‌‏پرسد:
"چه شده است ساروجینی، چرا ناگهانی و بدون این که به من خبر بدهی آمده‌‏ای!"
"دیگه برام قابل تحمل نیست بیشتر از این در آن خانه زندگی کنم!"
"چرا، چه پیش آمده است؟"
رامکیشوره بابوس در مقابل این اظهار دخترش بیشتر متعجب گشت.
"غیر قابل تحمل _ یعنی چه؟"
"آنها می‏‌خواهند برای پسرشان دوباره زن بگیرند. تو هم با این کار موافقت کردی."
"من موافقت کردم؟ چی داری می‌گی؟"
"آنها مردی را پیش تو فرستاده بودند که تو نمی‌شناختی، و می‏‌خواستند نظر واقعی تو را در این باره بفهمند. تو هم ظاهراً گفتی که بهتر است بگذارند پسر جوان زن دوم بگیرد."
درون رامکیشوره بابوس، که این مدت در تبعید بود قسمت بیرون او را خفه می‏‌سازد. او ناتوان و گنگ به چهره تنها دخترش نگاه می‌‏کرد.
ساروجینی می‌پرسد: "بابا، واقعاً تو آن حرف را زدی؟"
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر