خوشبختی و بدبختی.
(1)
آناکالی و نومیتا در یک اطاق بر روی تختهائی
که کنار هم قرا گرفته است بستریاند. آناکالی چهل سال دارد، نومیتا هفده ساله است.
هر دو هنگام وضعحملشان فرا رسیده و هر آن امکان دارد که درد زایمان آن دو شروع شود.
استخوانِ گونههای آناکاتی برجستهاند، رگهای زیادی بر پیشانیاش نشستهاند، چشمها کدر، خندههای بیروح تنها برای نشان دادن دندانهاست، شکم عظیمالجثه،
دستها و پاها باریک و قسمت جلوی سر بدون موست. او مادر هفت فرزند است. آخرین زایمان
برای او نوسانی بین مرگ و زندگی بود و به این خاطر این بار به توصیه پزشک برای زایمان
به بیمارستان آمده بود. شوهر او فراشِ اداره است.
نوبیتا زیباست. این اولین زایمان او میباشد. با یک نگاه
سطحی به سختی آدم متوجه حامله بودنش میشود. او خوب رشد کرده و نشانه مادر شدن او را
شکوفاتر ساخته است. شوهرِ او پزشک است. او به بیمارستان آورده شده است، زیراکه زایمان
در بیمارستان با روشهای مدرن بهتر انجام میگیرد.
(2)
با وجود اختلاف سن، ظاهراً بین آن دو محبتی دوستانه بوجود
میآید. ابتدا صحبتها البته کمی جمع و جور، مؤدبانه، محتاطانه و کمی رسمی بود، اما
هر دو سعی میکردند با زیرکیِ زیادی بهترین وجه خود را نشان دهند. با گذشت زمان آن دو
شروع به صحبت کردن از شوهرانشان میکنند. دیگر احتیاط از میان رفته بود. و وقتی صحبتها
محرمانهتر میشوندْ معلوم میگردد که علاقهای به شوهرانشان ندارند. در باره ضعفهای
مختلف مردان رودهدرازی میکنند و برای مثال آوردن با حرارت و رُک به نقصهای شوهران
خود اشاره میکنند. بدین نحو ساعاتِ بعد از ظهر مانند باد میگذرند. حتی به نظر میرسید
که کمردردهای روزانه آناکالی خفیف شدهاند.
در این بعد از ظهر این گفتگو بین آن دو انجام میگیرد:
آناکالی: "خواهر کوچک من، از مردها لازم نیست چیزی برام
بگی. مگه آیا در جهان خودخواهتر از مرد هم وجود دارد؟"
نومیتا (با لبخندی کوچک): "کوچکترین خطائی آقایان را
به بزرگترین خشم دچار میکند!"
آناکالی: "واقعاً حق با توست! آقای خانه هنوز از اداره
به خانه بازنگشتهْ سریع برای طاسبازی از خانه میرود. گاهی او نزدیک یازده شب، گاهی
ساعت دوازده شب به خانه برمیگردد. اگر اما برنجِ گرم در بشقاب پیشش نذاری، خانه را
بر سر آدم خراب میکند. و نگاه کن، گرم نگاه داشتن برنج تا آن موقع شب واقعاً کار راحتی
نیست. تو خودت بگو، مگه زغال چه مدت سرخی داره! و از طرف دیگه بلوای بزرگی به پا میشه
اگر که در یک ماه زغال بیشتری مصرف بشه."
نومیتا: "شوهر من هم درست اینطوره."
آناکالی: "اونم معتاد به طاسبازی کردنه؟"
نومیتا: "نه، او بیلیارد بازی میکنه. بعد از بازی بیلیارد،
دیدار دوستان یا سینما قبل از ساعت دوازده به خانه برنمیگردد. اما اگر بعد از اولین
صدا زدن درِ خانه را فوری باز نکنم او کاملاً عصبانی میشود! انگار من کلفت هستم و تا ساعت
دوازده باید جلوی درِ خانه نگهبانی بدهم. وقتی او یک بار نیمهشب به خانه آمد، متوجه
شد که من در خانه نبودهام. من به خانه یکی از همسایهها برای گوش کردن به آوازِ پرستش
خدا رفته بودم. نمیدونید چه اندازه خشمگین شده بود!"
آناکالی: "مردها خشم خودشونو منحصراً از خدا به دست آوردهاند،
آنها اصلاً دارای صفت خوبی نیستند. نمیدونید همسایه ما باکانتو بابو هر روز بعد از عرقخوری
چه کارهائی میکنه! برای هر دو زن او کتک خوردن مثل آرایش کردن تقریباً یک چیز عادی
شده!"
نومیتا (به سر غیرت آمده): "برای چی؟"
آناکالی: "هر روز او آن دو را کتک میزند. هیکلی مانند
گاو نر، سبیلی انبوه و بزرگ، چشمانی قرمز و پوستی سیاه داره _ یک هیولای واقعی! من
شنیدم که خیلی پولداره. هر شب عرق میخوره، و بعد از عرقخوری هر دو زن را به اطاق میاره
و در رو هم قفل میکنه. و کلون در خیلی بالا نصب شده و دست زنها بهش نمیرسه. بعد شروع
میکنه به کتک زدن، و آنقدر زنهای بیچاره رو میزنه تا بیهوش میشن."
نومیتا: "دو زن؟"
آناکالی: "بله _ دو زن. چندی قبل هم مخفیانه دوباره
ازدواج کرده. مگه آیا مردها اصلاً چیزی مثل احساسِ شرم هم سرشون میشه؟ همیشه اینطور
بودند. در زمانهای قدیم دویست، پانصد زن داشتند، امروزه فقط به این خاطر که دیگه از
عهده این کار بر نمیان این کار رو دیگه انجام نمیدن."
نومیتا (با کمی لبخند): "اما هنوز هم خیلی آرزوی این
کار در آنها است. در خانه کناری ما مردی زندگی میکند. اما من نمیتونم به خاطر نگاه
سمجاش پنجره آن سمت را باز کنم."
آناکالی (در حال چین به پیشانی انداختن): "با جارو باید
اینها را فراری داد، با جارو! بعد از این که من این همه دیده و شنیدم، مخالف دنیای
مردها شدهام."
نومیتا: "باید همیشه در دام یک عادت سقوط کنند."
آناکالی: "قبلاً شوهر من برای این کارها ارزشی قائل
نبود، اما حالا در دوران پیری تریاک میکشه، بالاخره روزی این کار بلای جونش خواهد
شد."
نومیتا: "شوهر من روز و شب مشغول سیگار کشیدن است."
آناکاتی: "خودخواهها، مردها همه به طور وحشتناکی خودخواه هستند."
نومیتا: "هر روز در روزنامه از شاهکارهای اینچنین مردانی
میشود خواند! یا یک عیاش زنی را میرباید، یا یک زن به خاطر ستمگری شوهرش خودکشی میکند،
یا یک مرد زنش را میکشد. هر روز صد در صد چنین اخباری در روزنامه ها نوشته میشود."
آناکاتی: "من از چیزائی که در روزنامه نوشته میشه خبر
ندارم، اما من چنین چیزهائی رو با چشم خودم میبینم! فقط به پسرامون نگاه کن، ما اونا
رو در شکم خود حمل میکنیم، از سینه خودمون بهشون شیر میدیم، اما فوری بعد از ازدواج
مثل غریبهای میشن که حتی یک بار هم روشو به طرف مادرش برنمیگردونه. و زنشون هم بعد
از چند روز براشون خسته کننده میشه، بعد چشمشون به دنبال زنهای دیگه میچرخه _ همشون
خودخواه و بدجنس هستند!"
نومیتا: "و بعد چون آنها کار میکنند و پول به دست میآورند
چنان مغرور میشوند که انگار روی هوا راه میروند. در هر جمله ده بار میگویند که نانآور خانه آنها هستند. و ما فقط آشپزیم، خدمتکار و مأمور تیمار کردن، همه اینها در یک
نفر، ما ارزش نداریم و به همین دلیل هم قابل احترام نیستیم. برای کمی پول باید از آنها
گدائی کنیم، و وقتی هم کمی پول میدهند که اول یک خطابه مفصل بیان کرده باشند: آدم
نباید پول را بیهوده خرج کند، خودخواهی بزرگترین گناه است ... طوری که انگار خود نجیبزاده و ریاضتکش هستند!"
آناکالی: "خودشون؟ گوش کن، تک تک مردها یک لاک پشتاند.
لاکپشتها هم در آب و هم در خشکی زندگی میکنند، هر طور که مبلشون بکشه، و با کوچکترین
نشانهای از یک جریان نامطبوع سرشون رو داخل لاک میکنن، با بدنی پوشیده شده از لاکی
سخت مانند رواقیون خونسردیشونو حفظ میکنن، و وقتی موقعیت براشون مناسب شد، سرشونو آهسته
دوباره بیرون میارن، و وقتی یک بار دندون بگیرن دیگه خلاصی ممکن نیست. کلهشق، ترسو،
بوالهوس _ خلاصه تمام صفات یک لاکپشت را دارند."
نومیتا (با خنده): "من فکر میکردم که شما خواهید گفت: مکار
و زیرک. به جای آن اما یک تشبیه بهتری کردید."
(3)
دیری از شب گذشته است. باران بدون وقفه میبارد. در اطاق
انتظاری که برای مردها در نظر گرفته شده است بجاهری بیشواس شوهر آناکاتی از نشئگی
تریاک مانند مُردهها نشسته است. صدای یکنواخت قطرات باران، مردِ جوانِ خوشلباسی که
روبروی او نشسته بود و تیک تیک ساعت دیواری هیچ کدام در ضمیر آگاهش نفوذ نمیکردند.
او در وضعیتی مغلوب و با چشمانی نیمهباز در انتظار بود،
او فقط به خاطر انجام وظیفه آنجا آمده بود.
مرد جوانِ خوشلباس دکتر ب. ک. داتّا شوهر نومیتا بود که
در ضمنِ پک زدن آهسته به چوبسیگارِ نازک و بلندی با دقت مجلهای انگلیسی به نام
"داستانهای عشقی واقعی" که پُر از داستانهای عشقی و تصاویر بود را میخواند
و پیرامون خود را از یاد برده بود.
در دو اطاق که کنار هم قرار گرفته شده است آناکالی و نومیتا
بر روی تخت جراحی قرار داشتند. دردِ زایمان در هر دو شروع شده بود. در آن نزدیکی دکترِ مخصوص زایمان و پرستاری منتظر ایستاده بودند.
آناکالی فریاد میکشد:
"خواهش میکنم دکتر، به من کمک کنید، دکتر، خواهش میکنم،
من از شما التماس میکنم!"
پرستار میگوید:
"چند لحظه دیگه تحمل کن، بعد درد از بین میره. وقتی
یک بار چشمت به پسرت بیفته همه دردها رو فراموش میکنی."
دکتر کمی میخندد.
"من دیگه نمیتونم تحمل کنم، آخ، من دیگه نمیتونم،
شوهرمو صدا کنید! آخ، من دارم میمیرم، آقای دکتر، آخ، آخ، آخ، شوهرمو بیارید، شوهرمو
زودتر بیارید!"
پرستار نومیتا را تسلی میدهد:
"نترس، ما کارها رو انجام میدیم، این فریاد کشیدنها
چیه، خجالت داره."
دکتر دستهایش را میشوید.
یک ساعت بعد بجاهری بیشواس و دکتر داتّا مطلع میگردند که زایمانها
بدون هیچ مشکلی انجام گرفته است. چهره داتّا از رضایت میدرخشد، او سیگاری به چوبسیگاریِ دراز فرو کرده و آن را روشن میکند. بجاهری بیشواس کمی با چشمهای خمارش به پرستار نگاه
میکند و بعد ردِ کوچکی از خنده بر چهرهاش مینشیند.
باران قطع میشود.
هر دو مرد از بیمارستان خارج گشته و به راه خود میروند.
کمی دیرتر.
پرستار پیش آناکاتی میآید و میگوید:
"نگاه کن چه دختر قشنگی داری."
صورت رنگپریده آناکالی بلافاصله رنک پریدهتر میگردد.
او به صورت نوزاد خیره نگاه میکند و با اندوه میگوید:
"دختر؟ من یک دختر زائیدم؟"
"بله، همینطوره، یک دختر، چاق و چله و خوشرو، با سری
پر از مو."
"نومیتا چه به دنبا آورد؟"
"یک پسر"
پرستار میخواهد بچه را کنار او بر روی تخت قرار دهد، اما
آناکالی خیلی سریع بلند شده و مینشیند و بچه را با هر دو دست از خود دور میکند.
"این دختر من نیست، اونو بردار، شماها اونو عوض کردین."
پرستار متحیر میگوید:
"این چه حرفیه که میزنی؟ چرا باید بچهها را عوض کرده
باشیم؟"
"من مطمئنم که این کار را کردین، غیرممکنه که من یک
دختر زائیده باشم، طالعبین خودش به من گفت این دفعه یک پسر خواهم زائید."
صدای آناکالی میلرزد.
"این دختر توست."
"نه، نه، این دختر من نیست. من هفت تا دختر دارم، دختر
بیشتری نمیخوام، من یک پسر زائیدم و نه یک دختر. چون نومیتا زن یک دکتره، برای همین
شماها پسرمو به او دادید."
خجالت بکش، خجالت بکش، این چه حرفیه! این دختر توست. بگیر
بغلت."
"نه، من دختر نمیخوام، من نمیخوام، من نمیخوام، برو
پسرمو بیار، پسرمو بهم بدین، من مطمئنم که یک پسر زائیدم!"
فریاد بیپایان آناکالی سکوت شبانه بیمارستان را میشکند.
فریادی از روی درد و درماندگی؟
نومیتا بر روی تخت کناری ترسان پسرش را به سینهاش میفشرد.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر