پروانه.(10)

خوشبختی و بدبختی.
(1)
آناکالی و نومیتا در یک اطاق بر روی تخت‏‌هائی که کنار هم قرا گرفته است‏ بستری‏‌اند. آناکالی چهل سال دارد، نومیتا هفده ساله است. هر دو هنگام وضع‌حمل‌شان فرا رسیده و هر آن امکان دارد که درد زایمان آن دو شروع شود.
استخوان‏ِ گونه‏‌های آناکاتی برجسته‏‌اند، رگ‏‌های زیادی بر پیشانی‌اش نشسته‏‌اند، چشم‏‌ها کدر، خنده‏‌های بی‌روح تنها برای نشان دادن دندان‌هاست، شکم عظیم‌‏الجثه، دست‏‌ها و پاها باریک و قسمت جلوی سر بدون موست. او مادر هفت فرزند است. آخرین زایمان برای او نوسانی بین مرگ و زندگی بود و به این خاطر این بار به توصیه پزشک برای زایمان به بیمارستان آمده بود. شوهر او فراشِ اداره است.
نوبیتا زیباست. این اولین زایمان او می‌‏باشد. با یک نگاه سطحی به سختی آدم متوجه حامله بودنش می‌‏شود. او خوب رشد کرده و نشانه مادر شدن او را شکوفاتر ساخته است. شوهرِ او پزشک است. او به بیمارستان آورده شده است، زیراکه زایمان در بیمارستان با روش‌های مدرن بهتر انجام می‏‌گیرد.
(2)
با وجود اختلاف سن، ظاهراً بین آن دو محبتی دوستانه بوجود می‏‌آید. ابتدا صحبت‌‏ها البته کمی جمع و جور، مؤدبانه، محتاطانه و کمی رسمی بود، اما هر دو سعی می‏‌کردند با زیرکیِ زیادی بهترین وجه خود را نشان دهند. با گذشت زمان آن دو شروع به صحبت کردن از شوهران‌شان می‏‌کنند. دیگر احتیاط از میان رفته بود. و وقتی صحبت‏‌ها محرمانه‏‌تر می‏‌شوندْ معلوم می‏‌گردد که علاقه‌‏ای به شوهران‌شان ندارند. در باره ضعف‏‌های مختلف مردان روده‌درازی می‏‌کنند و برای مثال آوردن با حرارت و رُک به نقص‏‌های شوهران خود اشاره می‌‏کنند. بدین نحو ساعاتِ بعد از ظهر مانند باد می‌‏گذرند. حتی به نظر می‌‏رسید که کمردردهای روزانه آناکالی خفیف شده‌‏اند.
در این بعد از ظهر این گفتگو بین آن دو انجام می‏‌گیرد:
آناکالی: "خواهر کوچک من، از مردها لازم نیست چیزی برام بگی. مگه آیا در جهان خودخواه‌‏تر از مرد هم وجود دارد؟"
نومیتا (با لبخندی کوچک): "کوچک‌‏ترین خطائی آقایان را به بزرگ‌ترین خشم دچار می‌‏کند!"
آناکالی: "واقعاً حق با توست! آقای خانه هنوز از اداره به خانه بازنگشتهْ سریع برای طاس‌بازی از خانه می‏‌رود. گاهی او نزدیک یازده شب، گاهی ساعت دوازده شب به خانه برمی‌‏گردد. اگر اما برنجِ گرم در بشقاب پیشش نذاری، خانه را بر سر آدم خراب می‏‌کند. و نگاه کن، گرم نگاه داشتن برنج تا آن موقع شب واقعاً کار راحتی نیست. تو خودت بگو، مگه زغال چه مدت سرخی داره! و از طرف دیگه بلوای بزرگی به پا می‏‌شه اگر که در یک ماه زغال بیشتری مصرف بشه."
نومیتا: "شوهر من هم درست این‏طوره."
آناکالی: "اونم معتاد به طاس‌بازی کردنه؟"
نومیتا: "نه، او بیلیارد بازی می‏‌کنه. بعد از بازی بیلیارد، دیدار دوستان یا سینما قبل از ساعت دوازده به خانه برنمی‌‏گردد. اما اگر بعد از اولین صدا زدن درِ خانه را فوری باز نکنم او کاملاً عصبانی می‏‌شود! انگار من کلفت هستم و تا ساعت دوازده باید جلوی درِ خانه نگهبانی بدهم. وقتی او یک بار نیمه‌شب به خانه آمد، متوجه شد که من در خانه نبوده‏‌ام. من به خانه یکی از همسایه‌‏ها برای گوش کردن به آوازِ پرستش خدا رفته بودم. نمی‏‌دونید چه اندازه خشمگین شده بود!"
آناکالی: "مردها خشم خودشونو منحصراً از خدا به دست آورده‌‏اند، آنها اصلاً دارای صفت خوبی نیستند. نمی‏‌دونید همسایه ما باکانتو بابو هر روز بعد از عرق‏خوری چه کارهائی می‌‏کنه! برای هر دو زن او کتک خوردن مثل آرایش کردن تقریباً یک چیز عادی شده!"
نومیتا (به سر غیرت آمده): "برای چی؟"
آناکالی: "هر روز او آن دو را کتک می‌‏زند. هیکلی مانند گاو نر، سبیلی انبوه و بزرگ، چشمانی قرمز و پوستی سیاه داره _ یک هیولای واقعی! من شنیدم که خیلی پولداره. هر شب عرق می‌خوره، و بعد از عرق‏خوری هر دو زن را به اطاق میاره و در رو هم قفل می‌کنه. و کلون در خیلی بالا نصب شده و دست زن‌‏ها بهش نمی‌رسه. بعد شروع می‌کنه به کتک زدن، و آنقدر زن‌‏های بیچاره رو می‌زنه تا بیهوش می‏‌شن."
نومیتا: "دو زن؟"
آناکالی: "بله _ دو زن. چندی قبل هم مخفیانه دوباره ازدواج کرده. مگه آیا مردها اصلاً چیزی مثل احساسِ شرم هم سرشون می‌‏شه؟ همیشه اینطور بودند. در زمان‏‌های قدیم دویست، پانصد زن داشتند، امروزه فقط به این خاطر که دیگه از عهده این کار بر نمیان این کار رو دیگه انجام نمی‌دن."
نومیتا (با کمی لبخند): "اما هنوز هم خیلی آرزوی این کار در آنها است. در خانه کناری ما مردی زندگی می‏‌کند. اما من نمی‌‏تونم به خاطر نگاه سمج‌‏اش پنجره آن سمت را باز کنم."
آناکالی (در حال چین به پیشانی انداختن): "با جارو باید اینها را فراری داد، با جارو! بعد از این که من این همه دیده و شنیدم، مخالف دنیای مردها شده‌‏ام."
نومیتا: "باید همیشه در دام یک عادت سقوط کنند."
آناکالی: "قبلاً شوهر من برای این کارها ارزشی قائل نبود، اما حالا در دوران پیری تریاک می‏‌کشه، بالاخره روزی این کار بلای جونش خواهد شد."
نومیتا: "شوهر من روز و شب مشغول سیگار کشیدن است."
آناکاتی: "خودخواه‌‏ها، مردها همه به طور وحشتناکی خودخواه هستند."
نومیتا: "هر روز در روزنامه از شاه‌کارهای اینچنین مردانی می‏‌شود خواند! یا یک عیاش زنی را می‌‏رباید، یا یک زن به خاطر ستمگری شوهرش خودکشی می‌‏کند، یا یک مرد زنش را می‏‌کشد. هر روز صد در صد چنین اخباری در روزنامه ها نوشته می‏‌شود."
آناکاتی: "من از چیزائی که در روزنامه نوشته می‏‌شه خبر ندارم، اما من چنین چیزهائی رو با چشم خودم می‏‌بینم! فقط به پسرامون نگاه کن، ما اونا رو در شکم خود حمل می‌‏کنیم، از سینه خودمون بهشون شیر می‏‌دیم، اما فوری بعد از ازدواج مثل غریبه‏‌ای می‏‌شن که حتی یک بار هم روشو به طرف مادرش برنمی‌‏گردونه. و زنشون هم بعد از چند روز براشون خسته کننده می‌شه، بعد چشمشون به دنبال زن‏های دیگه می‌‏چرخه _ همشون خودخواه و بدجنس هستند!"
نومیتا: "و بعد چون آنها کار می‌‏کنند و پول به دست می‏‌آورند چنان مغرور می‏‌شوند که انگار روی هوا راه می‌‏روند. در هر جمله ده بار می‏‌گویند که نان‌آور خانه آنها هستند. و ما فقط آشپزیم، خدمتکار و مأمور تیمار کردن، همه اینها در یک نفر، ما ارزش نداریم و به همین دلیل هم قابل احترام نیستیم. برای کمی پول باید از آنها گدائی کنیم، و وقتی هم کمی پول می‏‌دهند که اول یک خطابه مفصل بیان کرده باشند: آدم نباید پول را بیهوده خرج کند، خودخواهی بزرگ‌ترین گناه است ... طوری که انگار خود نجیب‌زاده و ریاضت‌کش هستند!"
آناکالی: "خودشون؟ گوش کن، تک تک مردها یک لاک پشت‌اند. لاکپشت‏‌ها هم در آب و هم در خشکی زندگی می‌کنند، هر طور که مبل‌شون بکشه، و با کوچک‌ترین نشانه‌‏ای از یک جریان نامطبوع سرشون رو داخل لاک می‌کنن، با بدنی پوشیده شده از لاکی سخت مانند رواقیون خونسردیشونو حفظ می‌کنن، و وقتی موقعیت براشون مناسب شد، سرشونو آهسته دوباره بیرون میارن، و وقتی یک بار دندون بگیرن دیگه خلاصی ممکن نیست. کله‏‌شق، ترسو، بوالهوس _ خلاصه تمام صفات یک لاکپشت را دارند."
نومیتا (با خنده): "من فکر می‌‏کردم که شما خواهید گفت: مکار و زیرک. به جای آن اما یک تشبیه بهتری کردید."
(3)
دیری از شب گذشته است. باران بدون وقفه می‏‌بارد. در اطاق انتظاری که برای مردها در نظر گرفته شده است بجاهری بیشواس شوهر آناکاتی از نشئگی تریاک مانند مُرده‏‌ها نشسته است. صدای یک‏نواخت قطرات باران، مردِ جوانِ خوش‌لباسی که روبروی او نشسته بود و تیک تیک ساعت دیواری هیچ کدام در ضمیر آگاهش نفوذ نمی‌‏‏کردند.
او در وضعیتی مغلوب و با چشمانی نیمه‌باز در انتظار بود، او فقط به خاطر انجام وظیفه آنجا آمده بود.
مرد جوانِ خوش‌لباس دکتر ب. ک. داتّا شوهر نومیتا بود که در ضمنِ پک زدن آهسته به چوب‌سیگارِ نازک و بلندی با دقت مجله‏‌ای انگلیسی‏ به نام "داستان‏‌های عشقی واقعی" که پُر از داستان‏‌های عشقی و تصاویر بود را می‌‏خواند و پیرامون خود را از یاد برده بود.
در دو اطاق که کنار هم قرار گرفته شده است آناکالی و نومیتا بر روی تخت جراحی قرار داشتند. دردِ زایمان در هر دو شروع شده بود. در آن نزدیکی دکترِ مخصوص زایمان و پرستاری منتظر ایستاده بودند.
آناکالی فریاد می‏‌کشد:
"خواهش می‏‌کنم دکتر، به من کمک کنید، دکتر، خواهش می‏‌کنم، من از شما التماس می‏‌کنم!"
پرستار می‏‌گوید:
"چند لحظه دیگه تحمل کن، بعد درد از بین می‌ره. وقتی یک بار چشمت به پسرت بیفته همه دردها رو فراموش می‏‌کنی."
دکتر کمی می‏‌خندد.
"من دیگه نمی‌‏تونم تحمل کنم، آخ، من دیگه نمی‏‌تونم، شوهرمو صدا کنید! آخ، من دارم می‏‌میرم، آقای دکتر، آخ، آخ، آخ، شوهرمو بیارید، شوهرمو زودتر بیارید!"
پرستار نومیتا را تسلی می‏‌دهد:
"نترس، ما کارها رو انجام می‌‏دیم، این فریاد کشیدن‏‌ها چیه، خجالت داره."
دکتر دست‏‌هایش را می‌‏شوید.
یک ساعت بعد بجاهری بیشواس و دکتر داتّا مطلع می‏‌گردند که زایمان‏‌ها بدون هیچ مشکلی انجام گرفته است. چهره داتّا از رضایت می‏‌درخشد، او سیگاری به چوب‌سیگاریِ دراز فرو کرده و آن را روشن می‏‌کند. بجاهری بیشواس کمی با چشم‏‌های خمارش به پرستار نگاه می‌‏کند و بعد ردِ کوچکی از خنده بر چهره‌‏اش می‏‌نشیند.
باران قطع می‏‌شود.
هر دو مرد از بیمارستان خارج گشته و به راه خود می‏‌روند.
کمی دیرتر.
پرستار پیش آناکاتی می‌‏آید و می‏‌گوید:
"نگاه کن چه دختر قشنگی داری."
صورت رنگ‌پریده آناکالی بلافاصله رنک پریده‌‏تر می‏‌گردد.
او به صورت نوزاد خیره نگاه می‌‏کند و با اندوه می‌‏گوید:
"دختر؟ من یک دختر زائیدم؟"
"بله، همینطوره، یک دختر، چاق و چله و خوشرو، با سری پر از مو."
"نومیتا چه به دنبا آورد؟"
"یک پسر"
پرستار می‏‌خواهد بچه را کنار او بر روی تخت قرار دهد، اما آناکالی خیلی سریع بلند شده و می‌‏نشیند و بچه را با هر دو دست از خود دور می‌‏کند. 
"این دختر من نیست، اونو بردار، شماها اونو عوض کردین."
پرستار متحیر می‏‌گوید:
"این چه حرفیه که می‌‏زنی؟ چرا باید بچه‏‌ها را عوض کرده باشیم؟"
"من مطمئنم که این کار را کردین، غیرممکنه که من یک دختر زائیده باشم، طالعبین خودش به من گفت این ‏دفعه یک پسر خواهم زائید."
صدای آناکالی می‏‌لرزد.
"این دختر توست."
"نه، نه، این دختر من نیست. من هفت تا دختر دارم، دختر بیشتری نمی‏‌خوام، من یک پسر زائیدم و نه یک دختر. چون نومیتا زن یک دکتره، برای همین شماها پسرمو به او دادید."
خجالت بکش، خجالت بکش، این چه حرفیه! این دختر توست. بگیر بغلت."
"نه، من دختر نمی‏‌خوام، من نمی‏‌خوام، من نمی‏‌خوام، برو پسرمو بیار، پسرمو بهم بدین، من مطمئنم که یک پسر زائیدم!"
فریاد بی‌پایان آناکالی سکوت شبانه بیمارستان را می‏‌شکند. فریادی از روی درد و درماندگی؟
نومیتا بر روی تخت کناری ترسان پسرش را به سینه‌‏اش می‏فشرد.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر