
اگر حالا من در خود کاوش کنم، سایهای از میان زمان به حرکت نخواهد افتاد. من
باید تمام نیرویم را متمرکز کنم. بعلاوه تمام مدت دیروز را "شاعر" نبودم.
در بهترین حالت مدت کوتاهی پیش از به خواب رفتن، اما همینطور در خصوص این چند دقیقۀ کم هم شک دارم. همانطور که گفتم، در این روز بدون شغل، جهانبینی و شخصیت از خواب بیدار
گشتم. من نمیخواهم خود را استتار کنم: من بدون گذشته از خواب بیدار گشتم. بدون تجاربِ بد. بدون دشمنان و دوستان. بدون زنها. من کورمال کورمال مستقیم به سمت فلاکت میرفتم.
خیلی کار در پیش است. اول از همه میبایست یک لهستانی سی و هفت ساله از خودم بسازم،
بعد از آن یک اروپائی که جنگ جهانی دوم و اشغال نازیها در لهستان را تجربه کرده است،
و بعد از آن میبایست هرچه سریعتر شوهر، پدر، فرزند، برادر، داماد، دوست و دشمن بشوم.
فعلاً به صبحانه دوم فکر میکنم. معذالک جهانبینیام را هنوز دوباره نساختهام.
زمان اندک است و من اجازه ندارم تا فردا در این حالت بمانم. من باید از اول شروع کنم.
هر ساعت از دست رفته در چنین مسابقۀ دوئی یک شکست است. تمام روز اتفاقی رخ نمیدهد.
البته تراموا به موقع رسید و دوباره عزیمت کرد. یک مرد جوان درخواست گفتگوی کوتاهی
با من کرد. حالا به مانع اصلی هنگام بازسازیِ روز قبل برخورد میکنم. اما برای آن توصیهای
برای خودم ندارم. دیروز بر روی تختخواب برنامه برایم کاملاً واضح بود. و حالا برنامهای
نمیبینم. فقط میدانم که زمان در حال سپری گشتن است.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر