
پروانه.
روی آباژورِ آبی رنگ پروانهای سکونت گزیده است. تمام مدتی
که من در پشت میز تحریر کار میکنم، پروانه کاملاً آرام آنجا مینشیند. او مدتی بعد
از مرگ اَشا همدم ساعاتِ شب من شده
است. دوست من سومههار داخل
میشود. جدیداً اغلب اینجاست. به محض دیدن او حسی مانند دلواپسی بر من غلبه میکند.
این که من در این اواخر به خواهر او بِلا تمایل پیدا کردهام
از چشم او دور نمانده است. من کمی شرمسارم. او بلافاصله بعد از حضورش در باره این موضوع
صحبت میکند. من سکوت اختیار میکنم.
"دوست من، تو باید بالاخره یک تصمیمی بگیری." بعد
از لحظه کوتاهی درنگ ادامه میدهد:
"عاقبت تو دوباره ازدواج خواهی کرد، همه این کار را
میکنند. اگر تصمیم بگیری و بخواهی با بِلا ازدواج کنی، خیال من هم راحت میشود. بِلا
هم به تو علاقه دارد ..."
تمام این حرفها مسلماً صحت دارند، با این حال من ساکت میمانم.
وقتی آشا هنوز زنده بود، من به او گفتم که هرگز دوباره ازدواج نخواهم کرد. حالا میدانم
که من دوباره ازدواج خواهم کرد _ و در حقیقت با این بِلا. البته غلبه کردن بر عدم اطمینان
کار آسانی نیست.
"چرا ساکتی؟ اگر واقعاً موافق نباشی من هم اصراری نخواهم
کرد. نظرت را در این باره کاملاً بیپرده بگو. وگرنه من با دیجن صحبت خواهم کرد. البته
اگر تو موافق ازدواج با بِلا باشی من دیگر با دیجن صحبت نخواهم کرد. رفتار دیجن نشان
میدهد که به ازدواج کردن با بِلا تمایل دارد، با این همه ..."
این دیجنِِ ریش تیغی میخواهد با بِلا ازدواج کند! آیا او
چنین فکری در سر میپروراند؟
من گفتم: "دوست عزیز، پیش دیجن نرو. من با بِلا ازدواج
میکنم. اما به من چند روز وقت بده!"
"اگر تو به من قول بدهی، من هم صبر خواهم کرد."
من سکوت میکنم.
"آیا به من قول میدهی؟"
"قول میدهم."
"بسبار خوب. پس من می@روم تا این خبر خوش را به بِلا
برسانم."
سومههار میرود.
آنچه بعد اتفاق میافتد، باور کردنی نیست.
ناگهان چنین به نظر میآید که کسی با صدای آشلا سخن میگوید:
"اگر چنین است، بنابراین در اینجا مسئولیت من تمام میشود
_ من هم میروم."
پروانه از پنجره به بیرون پرواز میکند.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر