پروانه.(1)


پروانه.
روی آباژورِ آبی‏ رنگ پروانه‏‌ای سکونت گزیده است. تمام مدتی که من در پشت میز تحریر کار می‌‏کنم، پروانه کاملاً آرام آنجا می‌‏نشیند. او مدتی بعد از مرگ اَشا همدم ساعاتِ شب من شده است. دوست من سومه‌هار داخل می‌‏شود. جدیداً اغلب اینجاست. به محض دیدن او حسی مانند دلواپسی بر من غلبه می‏‌کند. این که من در این اواخر به خواهر او بِلا تمایل پیدا کرده‌‏ام از چشم او دور نمانده است. من کمی شرمسارم. او بلافاصله بعد از حضورش در باره این موضوع صحبت می‏‌کند. من سکوت اختیار می‏‌کنم.
"دوست من، تو باید بالاخره یک تصمیمی بگیری." بعد از لحظه کوتاهی درنگ ادامه می‏‌دهد:
"عاقبت تو دوباره ازدواج خواهی کرد، همه این کار را می‏‌کنند. اگر تصمیم بگیری و بخواهی با بِلا ازدواج کنی، خیال من هم راحت می‏‌شود. بِلا هم به تو علاقه دارد ..."
تمام این حرف‌ها مسلماً صحت دارند، با این حال من ساکت می‏‌مانم. وقتی آشا هنوز زنده بود، من به او گفتم که هرگز دوباره ازدواج نخواهم کرد. حالا می‌‏دانم که من دوباره ازدواج خواهم کرد _ و در حقیقت با این بِلا. البته غلبه کردن بر عدم اطمینان کار آسانی نیست.
"چرا ساکتی؟ اگر واقعاً موافق نباشی من هم اصراری نخواهم کرد. نظرت را در این باره کاملاً بی‌پرده بگو. وگرنه من با دیجن صحبت خواهم کرد. البته اگر تو موافق ازدواج با بِلا باشی من دیگر با دیجن صحبت نخواهم کرد. رفتار دیجن نشان می‏‌دهد که به ازدواج کردن با بِلا تمایل دارد، با این همه ..."
این دیجنِِ ریش تیغی می‏‌خواهد با بِلا ازدواج کند! آیا او چنین فکری در سر می‏‌پروراند؟
من گفتم: "دوست عزیز، پیش دیجن نرو. من با بِلا ازدواج می‏‌کنم. اما به من چند روز وقت بده!"
"اگر تو به من قول بدهی، من هم صبر خواهم کرد."
من سکوت می‌‏کنم.
"آیا به من قول می‏دهی؟"
"قول می‏‌دهم."
"بسبار خوب. پس من می@‏روم تا این خبر خوش را به بِلا برسانم."
سومه‌هار می‌‏رود.
آنچه بعد اتفاق می‌‏افتد، باور کردنی نیست.
ناگهان چنین به نظر می‏‌آید که کسی با صدای آشلا سخن می‌‏گوید:
"اگر چنین است، بنابراین در اینجا مسئولیت من تمام می‏‌شود _ من هم می‌‏روم."
پروانه از پنجره به بیرون پرواز می‏‌کند.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر