
در ماه اکتبر سال 1945 خانم (ه) نگاه طعنهآمیزی به من کرد. من به یاد میآورم
که او با لحنی تحقیرآمیز با من صحبت کرد. بازسازی میزِ باری که من در کنارش ایستاده
بودم کار آسانی بود. چندین نفر آنجا بودند. از این زمان پانزده سال میگذرد. گاندی
کشته شده است، اینشتین مُرده است، یک پادشاه ذبح گردیده، چهار جنگ به وقوع پیوسته و پنج
کنفرانس تشکیل شده است. خلاصه، حادثههای زیادی رخ داده است، آن میز بار دیگر در آنجا
وجود ندارد و خانم (ه) در جائی خیلی دور زندگی میکند. من ده جلد شعر منتشر کردهام.
هزاران کتابی که در این مدت خواندهام را به حساب نمیآورم. من غذاهای زیادی خوردهام.
چند بار از خواب برخاسته و به رختخواب رفتهام. من به دیدن بازی اولان&باتور رفتهام. با عشابر
چادرنشین چای و عسل نوشیدهام. به کرکسها شلیک کردهام. معبد خدای عشق در قرهقروم را دیده و از ارتفاع یازده هزار متری کوه دریاچه
بایکال را مشاهده کردهام. من خندیدم. گریه کردم. مونالیزا
و لبخند کوچک مرموزش را در موزه لوور دیدم. حالا باید تمام این لایهها را بتراشم،
تا بتوانم خطوط چهره خانم (ه) را در زیر آن پیدا کنم.
من در ذهن خود صاحب دو یا سه تفسیر از این چهره میباشم. من ده سال بعد از آن
لبخندِ سال 1945 به طور اتفاقی با خانم (ه) در شهری دیگر مواجه شدم، در یک کافه دیگر
و در اجتماعی دیگر. او دیگر همان زن قبل نبود. من هم خود را تغییر داده بودم. خانم
(ه) به من لبخند فوقالعاده مهربانانهای زد. ما حکایتهای شیرین برای هم تعریف کردیم.
خانم (ه) دستم را خیلی محکم فشرد و مرا به خانه خود دعوت کرد. البته این چهره جدید،
دعوتی که حاوی وعده میتوانست باشد عناصر جدیدی را در کار من ترسیم میکنند. من نمیتوانم
خانم (ه) را خلق کنم. اندام، پوشاک، نام و نوع آرایش او را قبلاً با دقتِ دردناکی توصیف
کردهام. فقط نوع جدیدِ خنده او چهرهاش را از جلوی چشمم محو میسازد. چهرهای که او
در سال 1945 دارا بود.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر