پروانه.(5)


شرط‌بندی.
حال من خیلی خوب بود.
رفتار رئیسم در اداره، و خدایِ باروری در خانه کاملاً متمایل به بخشندگی بود. رئیس بر حقوقم افزود، و خدایِ باروری بر تعداد فرزندانم. خویشاوندانِ پدر و مادرم همه مُرده بودند. به این دلیل وارث سرمایه کمی شدم. _ وضعم خیلی عالی شده بود. _ همسرم پروبها در سال به طور متوسط یک و نیم بچه می‏‌زائید، و به این ترتیب من در مدت چهار سال پدر سرافراز شش فرزند شدم _ بین آنها دو دوقولو متولد گشتند.
ما با وجود این رشد سریع خانواده به هیچ وجه احتیاج به رنج بردن نداشتیم. اما یک روز اجازه دادم که مرا دست بیندازند.
همسرم در پنجمین سال هم طبق معمول در درون شکمش کودکی حمل می‏‌کرد. چنین به نظر می‌‏آمد که همه چیز مانند همیشه اجرا خواهد گشت. اما بعد معلوم شد که زایمان آنچنان آسان هم نبوده است. زیرا که همسرم می‏‌میرد. این اتفاق در خانه پدری همسرم در شانتیپور رخ می‌‏دهد. گرچه زمان درازی از مرگ پدر و مادر همسرم می‏‌گذرد، اما با این حال او برای به دنبا آوردن بچه‌‏ها همیشه به آنجا می‌‏رفت، زیرا باجناق من بینوت دکتر بود.
بینوت برایم می‌‏نویسد:
"او در عرض سه یا چهار ساعت کاملاً غیر منتظره در اثر خونریزی فوت کرد. فرصت برای خبر کردن شما وجود نداشت. کلیه‌‏ها از کار افتاده بودند. خواهر بزرگ او بچه‏‌ها را با خود به سمبلپور برده است. حتماً شما نامه او را دریافت کرده‌‏اید."
من نامه خواهر همسرم را دریافت کردم. او نوشته بود:
"شوهر خواهر عزیز، کاری از دست تو بر نمی‌‏آمد. همه چیز خواست تقدیر است. بچه‏‌های تو بهتر است که مدتی پیش من بمانند. من خودم بی‌فرزندم. برای من مشکلی ایجاد نخواهد شد. آنها همگی سلامتند. تو لازم نیست که نگران باشی.
خواهر همسرت سیجدی"
شوکه و مشوش درخواست مرخصی چند روزه کردم. اما سرنوشت چیز دیگری می‏خ‌واست، رئیس من به جای دیگری منتقل شده بود. خلاصه این که با مرخصی موافقت نشد.
دو ماه بعد.
دومین نامه از سجدی به دستم می‏‌رسد. بعد از سلام و احوال‌پرسی معمول نوشته بود که: "پرابها هم مانند خدایان مهربانی ساتی و لاکشمی زن پاک و مهربانی بود. او به آن جهان رفته است، و نمی‌‏توان تغییری در آن داد. او فرزندان و مرد ممتاز خود را ترک کرد. تو نباید خانواده را آواره کنی، این کار غیرعاقلانه است. بنابراین با قلبت به نصیحت من گوش بسپار. دوباره ازدواج کن ... اینجا یک دختر درخور ازدواج وجود دارد. اگر مایل به این کار هستی، می‏‌توانی برایم بنویسی، من تمام کارهای ضروری را انجام خواهم داد. من از او خیلی خوشم می‌‏آید، بنابراین حتماً مورد علاقه تو هم واقع خواهد شد."
در نامه پیشنهادهای مختلفی از این دست کرده بود.
اینکه چگونه من بعد از هفت روز فکر کردن _ یعنی بعد از خالی کردن کامل یک قوطی چای و پنج بسته پنجاه تائی سیگار این مشکل سخت را عاقبت حل کردم، شاید اصلاً غیر عادی نبوده باشد. برای خواهر همسرم نوشتم:
"من مایل نیستم دوباره ازدواج کنم. من همیشه به پرابها فکر می‏‌کنم. سجدی، اما ببین، از خواستن یا نخواستن من جهان از چرخیدن بازنمی‌‏ایستد و کار خود را انجام می‏‌دهد. وفادار ماندن زیباست، اما بی‏‌فایده است، این حقیقت دارد. و در این رابطه به این موضوع هم فکر کن: ما انسان‏‌های سرزمینی هستیم که اصولش بدانگونه که در باگواد گیتا آمده است به شرح زیر است:
"بدون چشمداشتی، وظیفه‏‌ات را انجام ده." پس شاید بهتر باشد همانطور که شما می‏‌گوئید هر کار بکنم تا خانواده‌‏ام را به سامان برسانم ... برای دومین ازدواج لازم نیست که آدم مشکل‌پسند باشد! آیا دختر واقعاً مورد علاقه شما قرار گرفته است؟"
بعد از مدتی روز ازدواج تعیین می‌‏شود. عروسی می‌‏بایست در سمبلپور انجام گیرد. سجدی زن باهوشی‏‌ست. او نوشت:
"بچه‏‌هایت را پیش خواهر یزرگم در لاهور فرستادم. آنها نباید عروسی پدر را با چشم خود ببینند."
من نفس راحتی کشیدم.
رئیسم _ بعد از انواع ژست گرفتن‏‌های فروتنانه‌‏ام _ با هفت روز مرخصی موافقت کرد، و من فوری به راه افتادم.
کاملاً تنها. به چه کسی باید از ازدواج دوم می‌‏گفتم؟ در اثر یک ایده مبهم سیبیلم را تراشیدم. زیرا ازدواج کردن با چنین هیکل چاق و سیاهی که به سیبیل آشفته سیاه و خاکستری رنگی هم منقش باشد برای خود من هم کمی غیرعادی به نظر می‌‏آمد.
مراسم ازدواج
این دختر که با یک ساری ابریشمی خود را پوشانده است قرار بود شریک زندگی من شود. پرابها هم روزی به این نحو به زندگی من وارد شد _ حالا او کجا می‌تواند رفته باشد! امروز کس دیگری به جای او می‏‌آید. آیا کلیه‌‏هایش سالمند، چه کسی می‏‌داند! انواع چنین فکرهائی در مغزم در حرکت بودند. مدام چهره پرابها جلوی چشم‌هایم ظاهر می‏‌گشت. حالا بچه‌‏ها چه می‌‏کردند، که می‌‏داند ... آیا روح حقیقتاً بعد از مردن جسم زنده می‏‌ماند؟ دختر درشت اندام به نظر می‏‌آمد. کاملاً بی‏‌حرکت آنجا نشسته بود و ساری ابریشمی سرش را که کاملاً به پائین خم کرده بود در خود پوشانده بود. اگر روح پرابها ... فکرهای خوب کن، فکرهای خوب کن!
مراسم ازدواج اتوماتیک‏‌وار انجام گرفت. دختر حتی هنگام مراسم تماس با چشم هم ساری را از روی سرش برنداشت. سجدی گفت _ او یک دختر خیلی با حیا و خجالتی‌‏ست.
در اطاق عروسی هم دوباره شنیدم _ چه دختر خجالتی‏‌ای. او سر تا پا پیچیده شده در ساری از پهلو روی تخت دراز کشیده بود. من هم روی تخت دراز کشیدم. سجدی مهمان‏‌های زیادی دعوت نکرده بود. بعلاوه چه کسی مایل است که در دومین ازدواج جشن بزرگی بگیرد. دختر خویشاوندی نداشت و در خانه غریبه‏‌ای بزرگ شده بود.
سجدی به عنوان سرپرست دختر جشن عروسی را در خانه خود گرفته بود. به این دلیل مراسم عروسی چندان مجلل نبود.
اما عاقبت در شب سوم که شب زفاف است حال و هوا بهتر شده بود. وقتی من با انتظار بیش از حد و قلبی به تپش افتاده به اتاقی که برای این کار در نظر گرفته شده بود وارد شدم، همسرم پرابها را که نوزادی در بغل داشت در وسط شش کودک نشسته بر روی تخت می‏‌یابم.
آیا خواب می‏‌دیدم؟
پرابها می‏‌گوید:
"تُف! خجالت بکش! عاقبت سجدی برنده شرط‌بندی شد!"
"من منظورتو نمی‌‏فهمم؟"
"چه منظوری می‏‌تونم داشته باشم؟ این بار زایمان واقعاً برام سخت بود و من خیلی درد کشیدم. من این اشتباه را کردم و به سجدی گفتم که اگر می‏‌مردم تو درد و رنج زیادی باید تحمل می‌‏کردی. سجدی در جواب من گفت که من مزخرف می‏‌گویم و اصلاً چنین نیست و هنوز سه ماه از مرگ من نگذشته تو دوباره عروسی خواهی کرد. من در جواب او گفتم: هرگز! و سجدی و بینود بر سر این موضوع شرط‌بندی کردند و نقشه این دسیسه را کشیدند. من در شانتیپور ماندم. چند ساعتی بیشتر نیست که با بچه‏‌ها به اینجا برگشتم ... و باید شاهد چه ماجرائی باشم؟ که سجدی واقعاً برنده شده است. با کمک یک مرد جوان که نقش عروس را بازی کرد، برنده شرط بندی شد.
حالا صد روپیه باخت را بده. _ تُف، خجالت بکش، خجالت بکش. تو چه جور انسانی هستی! چرا سیبیل قشنگتو تراشیدی؟"
وضعیت غیر قابل توصیف بود!
روز بعد بدهی شرط‌بندی را به سجدی پرداختم.
وقتی سیبیلم دوباره بلند شود مشکلم نیز برطرف خواهد شد!
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر