
یک هفته بعد
در حقیقت من با قطار به سفر رفتم. بلیطها را خریدم. عکسهای جدید و زیادی تماشا
کردم. کلمات زیادی ادا کردم. حالا دوباره از سفر برگشته بودم و محلی را که جمعه پیش
ترک کردم پیدا نمیکنم. من باید این یک هفته را دوباره به یاد آورم. بعد از سفری میان
خانههای بزرگ و دیوارها، میان آگهیهای دیواری و اطلاعیهها دوباره به این اتاق و
به این صندلی دست مییابم. در اثنای سیاحت در میان خیابانهای شهر با مردم صحبت کردم،
آدرس پرسیدم. من در باره فرشته صحبت کردم؛ یکی از نقاشها از آخرت و از روح برایم تعریف
کرد. من زنی را دیدم که در گوشهای بَر کُپهای از روزنامههای قدیمی ایستاده بود و برایم
از عشق سخن گفت. یک مرد غریبه که بر روی یک کاناپه دراز کشیده بود برایم تعریف کرد
که چگونه با کمک هنر و شعبدهبازی پول به دست میآورد. او برایم توضیح داد که شعر زائد
است. "مردم با آن به توافق رسیدهاند. اما پیش خودمان بماند، این کار زائدیست."
بین خودمان! ظاهراً او مرا اشتباهاً به جای برادرش گرفته است. اما بعد پس از لحظه کوتاهی اندیشیدن اضافه
کرد که نقاشی هم غیرضروریست، من در پاسخ به او گفتم: "تو هم غیرضروری هستی."
او این را نمیتوانست بفهمد. بنابراین با تأکید بیشتری تکرار کردم: "تو هم غیرضروری هستی." کسی به تو احتیاج ندارد. کاش میتوانستی بر روی این کاناپه فوری
بمیری. تو مانند دیوانهها به اطراف خود میچرخی، همه جا چهرهات را نمایش میدهی و
بر این اساس داوری میکنی که جهان ناکامل خواهد بود اگر به شخصی که از چهره و شناسنامه
تو استفاده میکند ضرری برسد؟ مغالطه. البته ده دقیقهای میشود که ما با هم در یک مکان
نشستهایم، اما هیچ چیز ما را به هم متصل نمیسازد. این پندار که انگار تو شخص مهمی
هستی خیال مطبوعیست که تو خود را به آن تسلیم کردهای.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر