کوشش برای یک بازسازی.(12)


یک هفته بعد
در حقیقت من با قطار به سفر رفتم. بلیط‏‌ها را خریدم. عکس‏‌های جدید و زیادی تماشا کردم. کلمات زیادی ادا کردم. حالا دوباره از سفر برگشته بودم و محلی را که جمعه پیش ترک کردم پیدا نمی‌‏کنم. من باید این یک هفته را دوباره به یاد آورم. بعد از سفری میان خانه‌‏های بزرگ و دیوارها، میان آگهی‏‌های دیواری و اطلاعیه‏‌ها دوباره به این اتاق و به این صندلی دست می‌‏یابم. در اثنای سیاحت در میان خیابان‏‌های شهر با مردم صحبت کردم، آدرس پرسیدم. من در باره فرشته صحبت کردم؛ یکی از نقاش‏‌ها از آخرت و از روح برایم تعریف کرد. من زنی را دیدم که در گوشه‌‏ای بَر کُپه‏‌ای از روزنامه‌‏های قدیمی ایستاده بود و برایم از عشق سخن گفت. یک مرد غریبه که بر روی یک کاناپه دراز کشیده بود برایم تعریف کرد که چگونه با کمک هنر و شعبده‏‌بازی پول به دست می‏‌آورد. او برایم توضیح داد که شعر زائد است. "مردم با آن به توافق رسیده‌‏اند. اما پیش خودمان بماند، این کار زائدی‏‌ست." بین خودمان! ظاهراً او مرا اشتباهاً به جای برادرش گرفته است. اما بعد پس از لحظه کوتاهی اندیشیدن اضافه کرد که نقاشی هم غیرضروری‏‌ست، من در پاسخ به او گفتم: "تو هم غیرضروری هستی." او این را نمی‌‏توانست بفهمد. بنابراین با تأکید بیشتری تکرار کردم: "تو هم غیرضروری هستی." کسی به تو احتیاج ندارد. کاش می‌‏توانستی بر روی این کاناپه فوری بمیری. تو مانند دیوانه‏‌ها به اطراف خود می‏‌چرخی، همه جا چهره‏‌ات را نمایش می‌‏دهی و بر این اساس داوری می‌کنی که جهان ناکامل خواهد بود اگر به شخصی که از چهره و شناسنامه تو استفاده می‌کند ضرری برسد؟ مغالطه. البته ده دقیقه‏‌ای می‏‌شود که ما با هم در یک مکان نشسته‌‏ایم، اما هیچ چیز ما را به هم متصل نمی‌‏سازد. این پندار که انگار تو شخص مهمی هستی خیال مطبوعی‌‏ست که تو خود را به آن تسلیم کرده‌‏ای.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر