
بعد از چندین سال (و) شروع به خوانا تکرار کردن کلمات کرد. کم کم متوجه معنای
بعضی از آنها گشت. او شروع به ربط دادن کلمات با یکدیگر کرد. او گفت: "انسانِ
خوب."
من به او صحبت کردن، خواندن و نوشتن یاد میدادم. او چشمهایش را گشاد میکرد
و با لبخند پاکی به من میگفت: "برادر، من دشمن تو بودم. من میخواستم زبان و
قلب تو را بدرم." او تمام کارها و حرفهایش را به خاطر آورد.
(و) زنده است. چنین به نظر میرسد
که او دوباره انسان گشته است. او دستها و پاهایش را نظاره میکند. با شگفتی عظیمی
به من نگاه میکند و میگوید: "بنابراین ما با هم دشمنیم؟"
من او را بر روی تنه درخت تنها میگذارم. حالا باید او تمام مسیر را از ابتدا
شروع به رفتن کند. او باید تمام واژههایش، لبخندش، سکوتش و اعمالش را تکرار کند. من
قبل از خواب پیش او برمیگردم.
برای تزئین حروفهای بزرگ الفبا باید خیلی کار انجام بدهم. من اول حرف <آ>
را با شاخههای کوچک و سبز آذین کردم. من مایلم یک الاغ کوچک که در حال چیدن علف است
در کنارش رسم کنم. این پیراستن ساده زحمت زیادی به من میدهد. اما من مایلم برای خوانندههای
خود کاری انجام دهم. آنچه به من مربوط میشود، من حروف الفبای ساده را دوست دارم. من
میتوانم آنها را با کبریتهای نیمه سوخته، با تیغهای ماهی کامل کنم؛ چنین حروف الفبائی
را میتوان خیلی راحت با چشمهای بسته خواند. اما تعداد مشخصی از مردم هم وجود دارند
که من گاهی برایشان پیرایشهای رنگین هنری و چشمگیری تهیه میسازم.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر