کوشش برای یک بازسازی.(15)


بعد از چندین سال (و) شروع به خوانا تکرار کردن کلمات کرد. کم کم متوجه معنای بعضی از آنها گشت. او شروع به ربط دادن کلمات با یکدیگر کرد. او گفت: "انسانِ خوب."
من به او صحبت کردن، خواندن و نوشتن یاد می‌‏دادم. او چشم‌هایش را گشاد می‏‌کرد و با لبخند پاکی به من می‌‏گفت: "برادر، من دشمن تو بودم. من می‌‏خواستم زبان و قلب تو را بدرم." او تمام کارها و حرف‏‌هایش را به خاطر آورد.
(و) زنده است. چنین به نظر می‏‌رسد که او دوباره انسان گشته است. او دست‏‌ها و پاهایش را نظاره می‌‏کند. با شگفتی عظیمی به من نگاه می‌‏کند و می‌‏گوید: "بنابراین ما با هم دشمنیم؟"
من او را بر روی تنه درخت تنها می‏‌گذارم. حالا باید او تمام مسیر را از ابتدا شروع به رفتن کند. او باید تمام واژه‏‌هایش، لبخندش، سکوتش و اعمالش را تکرار کند. من قبل از خواب پیش او برمی‏‌گردم.
برای تزئین حروف‏‌های بزرگ الفبا باید خیلی کار انجام بدهم. من اول حرف <آ> را با شاخه‏‌های کوچک و سبز آذین کردم. من مایلم یک الاغ کوچک که در حال چیدن علف است در کنارش رسم کنم. این پیراستن ساده زحمت زیادی به من می‏‌دهد. اما من مایلم برای خواننده‏‌های خود کاری انجام دهم. آنچه به من مربوط می‏‌شود، من حروف الفبای ساده را دوست دارم. من می‌‏توانم آنها را با کبریت‏‌های نیمه سوخته، با تیغ‏‌های ماهی کامل کنم؛ چنین حروف الفبائی را می‌توان خیلی راحت با چشم‌های بسته خواند. اما تعداد مشخصی از مردم هم وجود دارند که من گاهی برایشان پیرایش‏‌های رنگین هنری و چشم‏گیری تهیه می‌‏سازم.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر