خشم.
در آن روز در دفتر اداره حقوقم را پرداخت کرده بودند. در
راهD بازگشت به خانه میخواستم برای محبوبم یک ساری بخرم. مدتها بود که این زن صبور
آرزوی آن را داشت.
من در چندین مغازه به جستجو پرداختم و وقتی ساری را خریدم
شب شده بود. قصدِ ترک کردن مغازه را داشتم که رگبار سختی شروع به بارش کرد. چارهای
نداشتم، باید صبر میکردم.
وقتی باران کمی فروکش کرد، ساری را زیر بغل زدم، چتر را باز
کرده و به راه افتادم. مسیر آسفالت شده را به خوبی پشت سر گذاردم، البته بعد از این
مسیر باید به کوچه باریکِ تاریکی میپیچیدم. با حواسی کمی پرت و غرق در فکر از میان
کوچه عبور میکردم: او چه اندازه خوشحال خواهد شد وقتی امشب ساری تازه را که مدتها
انتظارش را میکشید بر تن کند؟ او حتماً ...
ناگهان کسی محکم به شانهام میخورد. او میافتد، من روی
او _ ساری کاملاً گل آلود میشود. من به زحمت از روی زمین بلند شده و متوجه میشوم
که مرد هنوز روی روی زمین زانو زده و سعی میکند بلند شود. از خشم تمامِ بدنم میسوخت،
من لگدی به او میزنم.
"خوک، نمیتونی مواظب باشی!"
او با ضربۀ لگد من بدون آنکه کلمهای از دهانش خارج شود دوباره
بر زمین میافتد. حرف نزدن او خشمگینترم میسازد و چندین بار با لگد میزنمش. در اثر
سر و صدا در خانهای باز میشود.
مردی با فانوس از خانه خارج شده و میپرسد:
"چه اتفاقی افتاده است، آقای عزیز؟"
"نگاه کنید، این ابله ساری گرانقیمتام را به تکهای گل
تبدیل ساخته است. کاملاً خرابش کرده! این احمق نمیتواند بدون تنه زدن به مردم در خیابان
راه برود."
"این چه کسی است؟ اوه، دست نگهدارید، او را ببخشید،
نزنیدش. این فلک زده یک گدای کور و کر است که در گوشهای از این کوچه زندگی میکند."
وقتی به طرف او نگاه کردم، دیدم که مرد بینوا هنوز بخاطر لگدهای من در حال لرزیدن است. سر تا پایش از گل پوشیده شده و با چهره پریشانی چشمهای نابینایش را به سمت من گرفته و کف دو دستش را به نشانه فریادخواهی بر هم گذارده بود.
وقتی به طرف او نگاه کردم، دیدم که مرد بینوا هنوز بخاطر لگدهای من در حال لرزیدن است. سر تا پایش از گل پوشیده شده و با چهره پریشانی چشمهای نابینایش را به سمت من گرفته و کف دو دستش را به نشانه فریادخواهی بر هم گذارده بود.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر