پروانه.


 Banaphul: 1899 -1979
خشم.
در آن روز در دفتر اداره حقوقم را پرداخت کرده بودند. در راهD بازگشت به خانه می‏خواستم برای محبوبم یک ساری بخرم. مدت‌ها بود که این زن صبور آرزوی آن را داشت.
من در چندین مغازه به جستجو پرداختم و وقتی ساری را خریدم شب شده بود. قصدِ ترک کردن مغازه را داشتم که رگبار سختی شروع به بارش کرد. چاره‌‏ای نداشتم، باید صبر می‏‌کردم.
وقتی باران کمی فروکش کرد، ساری را زیر بغل زدم، چتر را باز کرده و به راه افتادم. مسیر آسفالت شده را به خوبی پشت سر گذاردم، البته بعد از این مسیر باید به کوچه باریکِ تاریکی می‌‏پیچیدم. با حواسی کمی پرت و غرق در فکر از میان کوچه عبور می‏‌کردم: او چه اندازه خوشحال خواهد شد وقتی امشب ساری تازه را که مدت‌ها انتظارش را می‌‏کشید بر تن کند؟ او حتماً ...
ناگهان کسی محکم به شانه‌‏ام می‌‏خورد. او می‌‏افتد، من روی او _ ساری کاملاً گل ‌آلود می‏‌شود. من به زحمت از روی زمین بلند شده و متوجه می‏‌شوم که مرد هنوز روی روی زمین زانو زده و سعی می‏‌کند بلند شود. از خشم تمامِ بدنم می‏‌سوخت، من لگدی به او می‏‌زنم.
"خوک، نمی‌‏تونی مواظب باشی!"
او با ضربۀ لگد من بدون آنکه کلمه‌‏ای از دهانش خارج شود دوباره بر زمین می‏‌افتد. حرف نزدن او خشمگین‌ترم می‌‏سازد و چندین بار با لگد می‌زنمش. در اثر سر و صدا در خانه‏‌ای باز می‏‌شود.
مردی با فانوس از خانه خارج شده و می‌‏پرسد:
"چه اتفاقی افتاده است، آقای عزیز؟"
"نگاه کنید، این ابله ساری گرانقیمت‌ام را به تکه‌‏ای گل تبدیل ساخته است. کاملاً خرابش کرده! این احمق نمی‏‌تواند بدون تنه زدن به مردم در خیابان راه برود."
"این چه کسی است؟ اوه، دست نگهدارید، او را ببخشید، نزنیدش. این فلک زده یک گدای کور و کر است که در گوشه‏‌ای از این کوچه زندگی می‌‏کند."
وقتی به طرف او نگاه کردم، دیدم که مرد بینوا هنوز بخاطر لگدهای من در حال لرزیدن است. سر تا پایش از گل پوشیده شده و با چهره پریشانی چشم‌های نابینایش را به سمت من گرفته و کف دو دستش را به نشانه فریادخواهی بر هم گذارده بود.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر