فکاهی.



زری: الو، سلام پری جون، حالت چطوره؟ دیروز بهت تلفن کردم، علی آقا گفت خونه نیستی!
پری: آره، پیش خودمون بمونه، من دیروز پیش اصغر آقا، شوهر دومم بودم.
زری: اوا خدا مرگم بده! مگه از علی آقا طلاق گرفتی؟ ولی علی آقا از این موضوع اصلاً چیزی به من نگفت.
پری: طلاق؟ مگه دیوونه شدی! من علی آقا رو خیلی دوست دارم، ولی پیش خودمون بمونه، علی بخاطر خستگیِ کارْ شب‎ها خیلی زود خوابش میبره! خب زری جون منم آدمم دیگه! منم مثل بقیه زنها به ناز و نوازش و این جور چیزا محتاجم! به خدا همه کارهای این دنیا برعکس شده! همه عالم و طبیعت خبر دارن که برای مردها یک زن هم زیاده، با این وجود اجازه دارن چهار پنج زن بگیرن! اما تو هم مثل من خیلی خوب میدونی که ما زنها میتونیم از پسِ پنج شش مرد هم بربیائیم! خیلی از مردها حتی نمی‎دونن که وقتی عشقبازی‎شون تموم می‎شه و خوابشون می‎بره تازه ما زن‌ها گرم شدیم و دلمون می‎خواد جریان دنباله داشته باشه! بنابراین من دیروز به این فکر افتادم با یک مرد دیگه هم ازدواج کنم. تهیه کردن شناسنامه المثنی هم که از نوشیدن آب راحتتره! زری جون، اصغر آقا، شوهر دومم مرد خیلی خوبیه، ولی می‎دونی دیشب به من چی گفت؟ دیشب خیلی صریح به من گفت که فقط یک بار در ماه میتونه با من همبستر بشه! من از رک و راست بودنش خیلی خوشم اومد، ولی خب من هم زنِ مصممی هستم و چند دقیقه‎ای بیشتر نمی‎گذره که از محضر ثبت ازدواج برمیگردم، آخه دو ساعت پیش با اکبر آقا، شوهر سومم ازدواج کردم. اکبر آقا مرد قوی هیکلیه! نه اینکه اصغر آقا مرد ضعیف‎الجثهای باشه ها، ولی خودت بگو، یک بار همبستری در ماه هم شد آخه کار! حالا ببینم اکبر آقا چکار میکنه!
زری: پری جون خیلی برات خوشحالم، واقعاً ثابت کردی که حق گرفتنیه.
***
برای عضو شدن در حزب خران داشتن مدرک خر بودن الزامی‎ست.
من یک خرم. البته از نوع نحیف آن. و قبل از آنکه رازم برملا شود و مچم را بگیرند خودم اعتراف میکنم: من هم مانند افرادی که مدرک دکترا میخرند مدرک خر بودنم را با تقلب و پارتی‌بازی از آن خود کردهام. اگر از خرها بپرسید که "آیا سعید واقعاً خر است یا خود را به خر بودن زده است" آنها فقط سرشان را برایتان تکان خواهند داد و اگر سماجت به خرج دهید امکان تکان دادن گوشهایشان هم شاید برود. اما اگر شما به زبان خرها آشنائی نداشته باشید هرگز متوجه نخواهید گشت که آیا جواب سؤالتان مثبت است یا منفی. بنابراین آموختن زبان‎های خارجی خالی از ضرر است.
من تا قبل از اعترافم همیشه از اینکه روزی ماجرای تقلبی بودن مدرک خر بودنم فاش شود راحت و آرام نداشتم. خدا به داد مردمانی برسد که مدرک دکتری خریده‎اند و مشغول طبابتند.
***
دیروز هوا خوب بود، من در حال نگاه کردن به دو برگ کوچک و لطیف گیاهی که بذرش را خودم در گلدان کوچکی کاشتهام نگاه میکردم و طبق معمول این روزهایم به آینده میاندیشیدم. فکر کردن به آینده انسان را گاهی به ورطه وحشت سوق میدهد و گاهی امید را در انسان ریشهدارتر میسازد.
به نظر من فکر کردن به آینده از درجا زدن در گذشته برای سلامتی روح و جسم انسان مفیدتر است، گاهی اما فکر کردن به آینده اگر به صدای بلند بر زبان جاری گردد میتواند به راحتی طبق ضربالمثلِ لاتهای چاله میدان به حرف پیشکیای که مایهاش شیشکی بستن است مبدل شود! و این خوب نیست. بنابراین برای پرهیز از این پیشامد باید همیشه برای جامه عمل پوشاندن بر تن لخت افکارمان کوشا باشیم تا شیشکیها دست از بمباران کردن ما بردارند.
نمیدانم چرا در این بین افکارم باز مانند اشخاصی که حرفه اصلیشان حرف تو حرف آوردن و سپردن موضوع اصلی به دست فراموشیست مرتب حرفِ همدیگر را قطع میکردند، و عاقبت هم حیلهشان گرفت و من موضوع اصلی را فراموش کردم.
چند لحظه‎ای به این نحو گذشت و من پس از کشیدن آه بلندی ناگهان متوجه شدم که قناریام بیحرکت بر روی لبه لیوان خالی چایم نشسته است و مانند فروید طوری به من نگاه میکند که انگار میخواهد بگوید: "دوست من، چرا باید خودمان را مدام گول بزنیم، دوست عزیز دیگر بس است، یعنی چه که «شهیدان زندهاند»، مگر کسی پس از مُردن زنده میگردد، شاید آدم زنده بتواند خود را به مُردن بزند و جان سالم بدر برد اما آیا تا حال شنیده یا دیدهای که شخص مُرده‎ای ادعا کند که زنده است. بگذریم از این که من در بسیاری از مواقع با وجود زنده بودنت احساس میکنم مِیتی بیش نیستی! و با این حال میخواهی برای اولین دوران پنج ساله بازنشستگیات برنامهریزی هم بکنی! ما برنامه پنج ساله و این قبیل چیزها را از کشورهای سوسیالیستیِ سابق خوب به خاطر داریم، برنامههائی که فقط به دردِ اعلان کردن میخوردند و به خاطر جامه عمل نپوشاندن بر تن آنها همیشه لخت باقی می‎ماندند و از سرما می‎مردند! اگر برنامه پنج ساله آنها توانست کاری از پیش ببرد برنامه پنج ساله تو هم با مؤفقیت به انجام خواهد رسید! فقط سعی کن به برنامههایت جامه عمل خیلی گرم نپوشانی، وگرنه تب می‌کنند."

یک روز شاد.



یک روز شاد برایم روزیست که من با آواز بلند صبحگاهیِ قناری‌هایم اجباراً از خوابِ ناز بیدار شوم و از زور عصبانیت به زمین و زمان و خدا و پیغمبر فحش ندهم.
***
امروز بطور غیر منتظره‌ای یکی از شادترین روزهای زندگی‌ام گشت. پسرم زنگ زد و به من خبر داد امکانش زیاد است که برای دومین بار پدربزرگ شوم.
***
یک لحظه شاد برایم زمانیست که قناری‌ام در حالیکه من در حال خواندن و یا نوشتن هستم بر روی شانه‌ام بنشیند و آهسته در گوشم زمزمه کند: چایت سرد نشود.
***
یکی از روزهای خاطره‌انگیز برایم یقیناً روز جمعه اول ماه سپتامبر 2017 خواهد گشت، در این روز بازنشستگی‌ام آغاز می‌گردد. من در این روز جشن خواهم گرفت، شامپاین خواهم نوشید و در باره اولین برنامه پنج ساله پس از بازنشستگی با قناری‌هایم به مشورت خواهم نشست، البته نتیجه این جلسه را به اطلاع تو خواننده وفادار نوشته‌هایم خواهم رساند.
***
آخرین گفتگوی بین من و قناری‌ام در باره شادی بود. قناری‌ام به من گفت زمانیکه شاد است چهچهه می‌زند و من به او گفتم وقتی شادم بی‌دلیل و بی‌صدا می‌خندم. قناری‌ام با نگرانی پرسید: شاید دیوانه شده‌ای؟ من به او گفتم: نه بابا، بی‌صدا خندیدن کار بی‌ضرریست.
***
وقتی من شادم خدا اجازه دارد هر کاری دلش می‌خواهد بکند؛ می‌تواند تمام ساکنین یک شهر را سنگ سازد، می‌تواند اجازه ازدواج به مردان قوم لوط بدهد و یا می‌تواند حتی پیامبر برگزیده‌اش را بجای غار در یک هتل پنج ستاره ملاقات کند. 

روزنگار.



پانزده دقیقه مانده است به نُه شب، احساس می‌کنم گرسنگی می‌خواهد من را بخورد. باید فکری کرد! باید کاری کرد! اما چه فکری؟ چه کاری؟ آن هم در این وقت شب! ساعت ده مغازه کنار خانه‌ام می‌بندد. پس از لحظه‌ای فکر کردن به اتاق دیگر می‌روم و شیشه‌های خالی کوکاکولا را که سال‌هاست تنها کارشان خاک خوردن استْ می‌شمرم. شیشه‌ها غمگین به اطراف اتاق نگاه می‌کنند و من به این می‌اندیشم با پولی که با فروش شیشه‌ها به دست خواهم آورد چه می‌توانم برای گرسنگی‌ام بخرم که سر به راه شود و دست از آدمخواری بکشد.
***
دیشب باز هم خواب دیدم، آن هم چه خوابی! این بار نه خدا در خوابم بود، نه امام و نه هیچ پیغمبری. این بار تو در خوابم آمده بودی و آن هم در چه لحظه حساسی ...
هوا داشت کم‌کمک تاریک می‌گشت که ناگهان زمین زیر پایم شروع به لرزیدن کرد، سیلی به بلندای سقف آسمان به سویم جاری بود! زوزۀ سگ‌ها و گرگ‌ها گوش‌ها را کر می‌ساخت، من در انتظار فرا رسیدن مرگ و یا رخ دادن معجزه‌ای بودم که ناگهان تو در کنارم سبز شدی و به من گفتی: "نترس، دستت را بده به دستم!" بلافاصله پس از لمس دستت از روی تخت به زمین افتادم و بیدار شدم. آیا باحال‌تر از این می‌تواند معجزه‌ای رخ دهد؟
***
من یک نویسنده‌ام. فقط کافیست چیزی توجه‌ام را به خود جلب سازد، سپس قادرم طوری بنویسم که خواننده آن چیز را در برابر چشمانش تجسم کند. وقتی در باره نیش عقرب و مار می‎نویسم خواننده از درد به خود می‌پیچد. من می‌توانم جشن عروسی دو مار را طوری بر قلم جاری سازم که خواننده خود را در آن جشن موسی یا فرعون تصور کند. نمایشنامه‌هایم در بهترین سالن‌های تآتر پایتخت‌های بزرگ جهان بر روی صحنه برده می‌شوند، فیلمسازان برای خرید فیلنامه‌هایم سر و دست می‌شکنند و هنرپیشگان سینما برایم احترامی خاص قائلند. تمام صد رمانم برنده جایزه نوبل ادبیات شده‌اند، شعرهایم را خوانندگان پیر و جوانِ صد و بیست کشور از حفظ‌اند. کتاب جدیدم "چگونه بیکاری را ضربه فنی کنیم" سه هفته پس از چاپ اول به تمام زبان‌های زنده جهان ترجمه گشت و در این مدت کوتاه بانیِ ایجاد میلیونها محل کار گردیده. اشارات مطالب سیاسی‌ام حکومت‌ها سرنگون ساخته و دولت‌های دموکرات پرورانده. فیلسوفان وقتی نام من را می‌شنوند فیلشان یاد هندوستان می‌کند و این هم آخرین شعرم برای اطمینان خاطر خوانندگان عزیز به حرف‌هایم:
قلمم را چه کسی کش رفته؟
هرکسی برداشته، نوشِ جانش،
نباید اما از یاد ببرد که نوکش از طلای ناب است
و نفروشد آن را به پول اندک.
***
تفاوت یک فیلسوف خداناباور با یک فیلسوف خداباور در باور کردن و باور نکردن آنها به آن چیزهائیست که در اصل خودشان هم نمی‌دانند چیست.