پانزده دقیقه مانده است به نُه شب، احساس میکنم گرسنگی میخواهد من را بخورد. باید فکری کرد! باید کاری کرد! اما چه
فکری؟ چه کاری؟ آن هم در این وقت شب! ساعت ده مغازه کنار خانهام میبندد. پس از لحظهای فکر کردن به اتاق دیگر
میروم و شیشههای خالی کوکاکولا را که سالهاست تنها کارشان خاک خوردن استْ میشمرم. شیشهها غمگین به اطراف اتاق نگاه میکنند و من به این میاندیشم با پولی که با فروش شیشهها به دست خواهم آورد چه میتوانم برای گرسنگیام
بخرم که سر به راه شود و دست از آدمخواری بکشد.
***
دیشب باز هم خواب دیدم، آن هم چه خوابی! این بار نه خدا در خوابم بود، نه امام
و نه هیچ پیغمبری. این بار تو در خوابم آمده بودی و آن هم در چه لحظه حساسی ...
هوا داشت کمکمک تاریک میگشت که ناگهان زمین زیر پایم شروع به لرزیدن کرد، سیلی به بلندای سقف آسمان به
سویم جاری بود! زوزۀ سگها و گرگها گوشها را کر میساخت، من در انتظار فرا رسیدن مرگ و
یا رخ دادن معجزهای بودم که ناگهان تو در کنارم سبز شدی و به من گفتی: "نترس، دستت را
بده به دستم!" بلافاصله پس از لمس دستت از روی تخت به زمین افتادم و بیدار شدم. آیا باحالتر از این میتواند
معجزهای رخ دهد؟
***
من یک نویسندهام. فقط کافیست چیزی
توجهام را به خود جلب سازد، سپس قادرم طوری بنویسم که خواننده آن چیز را در برابر
چشمانش تجسم کند. وقتی در باره نیش عقرب و مار مینویسم خواننده از درد به خود میپیچد. من میتوانم جشن عروسی دو مار را طوری بر قلم
جاری سازم که خواننده خود را در آن جشن موسی یا فرعون تصور کند.
نمایشنامههایم در بهترین سالنهای تآتر پایتختهای بزرگ جهان بر روی صحنه برده میشوند، فیلمسازان
برای خرید فیلنامههایم سر و دست میشکنند و هنرپیشگان سینما برایم احترامی خاص
قائلند. تمام صد رمانم برنده جایزه نوبل ادبیات شدهاند، شعرهایم را خوانندگان پیر و جوانِ صد و بیست کشور از حفظاند. کتاب جدیدم
"چگونه بیکاری را ضربه فنی کنیم" سه هفته پس از چاپ اول به تمام زبانهای
زنده جهان ترجمه گشت و در این مدت کوتاه بانیِ ایجاد میلیونها محل کار گردیده. اشارات مطالب سیاسیام حکومتها سرنگون ساخته و دولتهای دموکرات پرورانده. فیلسوفان وقتی نام من را میشنوند فیلشان یاد هندوستان
میکند و این هم آخرین شعرم برای اطمینان خاطر خوانندگان عزیز به حرفهایم:
قلمم را چه کسی کش رفته؟
هرکسی برداشته، نوشِ جانش،
نباید اما از یاد ببرد که نوکش از طلای ناب است
و نفروشد آن را به پول اندک.
***
تفاوت یک فیلسوف خداناباور با یک فیلسوف خداباور در باور کردن و باور نکردن
آنها به آن چیزهائیست که در اصل خودشان هم نمیدانند چیست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر