یوهانس.


<یوهانس> از هاینس کورنر را در آبان سال ۱۳۸۷ ترجمه کرده بودم.

۱ـ ملاقات
وقتی صبح چشم از خواب گشودم می‌دانستم که امروز از نوع دیگر خواهد بود. صبح مانند شیشه شفاف بود: سرد بود، روشن و قابل رویت. احساس می‌کردم می‌توانم محتوای این صبح‌ را بدون آنکه درکش کنم ببینم.
مانند همیشه از جا بلند می‌شوم. دوش می‌گیرم، در آیینه نگاهی به صورتم می‌اندازم، دستی به صورتم کشیده و تصمیم به اصلاح آن می‌گیرم.
در حال لباس پوشیدن احساس می‌کنم لباس‌هایم امروز با اهمیت و مهم شده‌اند. کتری آب را برای درست کردن قهوه روی اجاق می‌گذارم و یکی از پنجره‌ها را باز می‌کنم تا روز را به داخل اتاق دعوت کنم. و روز داخل می‌شود.
مانند فرد بیهوشی کنار پنجره ایستاده و هوا را به ریه می‌فرستم. دقایقی بعد می‌بایستی ناگهان از این کار دست بردارم، فکر می‌کردم که دیگر قادر به تحمل این کار نیستم.
چه چیزی را نمی‌توانستم دیگر تحمل کنم؟  آن چه بود که می‌توانست امروز را جور دیگر کند؟ این سؤال را از خود کرده و بدون آنکه لازم به فکر کردن باشم فوری جوابی به ذهنم می‌آید: احساس غیرقابل تحملِ زنده بودن.
هرگز چنین شدید احساس زنده بودن به من دست نداده بود. سعی می‌کنم از دستش خلاص شوم و خود را مشغول چیزی دیگر سازم.
در این هنگام برای اولین بار متوجه می‌شوم که زمان جور دیگر در حرکت است. آبِ داخل کتری با وجود آنکه مدت کوتاهی کنار پنجره ایستاده بودم جوش آمده و نزدیک به تمام شدن بود.
تصمیم می‌گیرم از نوشیدن قهوه صرفنظر کنم. چیزی هم نمی‌خورم و بجای آن عزم پیاده‌روی می‌کنم. اینکه صبح‌ها قبل از رفتن به سر‌کار پیاده‌‌روی کنم عمل غیرعادی بحساب نمی‌آمد.
من معمولاً خانه را بدون خوردن صبحانه ترک نمی‌کنم و همیشه یک مسیر را طی می‌کنم. امروز اما قدم‌هایم مرا فوری از یک راه دیگر هدایت کردند.
نزدیک خانه‌ام منطقه‌ای جنگلی شروع می‌شود که من بخاطر پیاده‌رویِ متعدد در آن فکر می‌کردم که آن را خوب می‌شناسم، اما بزودی با راهی‌ که این با‌ر انتخاب کردم و تا دل جنگل ادامه داشت متوجه می‌شوم که تا حال فقط در اطراف کناره‌هایِ جنگل به پیاده‌روی می‌پرداخته‌ام.
در حین پیاده‌روی وقتی متوجه گذشت زمان شدم چیزی در من تصمیم گرفت که امروز سر کار نروم. نمی‌خواستم امروز را مجانی از دست بدهم، بلکه می‌خواستم از جنگل لذت ببرم و بعد خود را به بیماری زده و از مرخصی استعلاجی استفاده کنم.
دوباره زمان برایم بی‌اهمیت می‌شود و بلافاصله احساس خوش زنده بودن در من بیدار می‌گردد.
بدون دلیل احساس سبکی و جاودانه بودن می‌کردم و عجیب اینکه بخاطر این همه وقایع که کمی رمز‌آلود بودند تعجب نمی‌کردم.
مدت زمان طولانی در مناطقی که هرگز داخل آن نشده بودم می‌رفتم و راه را گم کرده بودم. در این بین به خیلی از اندیشه‌هایم فکر کردم، اندیشه‌هایی که زودگذر بودند و بعد از ثانیه‌ای باز فراموشم می‌گشتند. در این هنگام به مسیری پیچ در پیچ می‌رسم که تا آخرِ عمر آن‌ را فراموش نخواهم کرد.
از حرکت می‌ایستم، می‌دانستم که اگر به رفتن ادامه دهم به دنیای دیگری داخل خواهم شد و این دانستن برایم غیرقابل توضیح بود. هیچ‌چیز غیر‌عادی در این محل نبود و با این وجود چیزی در من حسی را ثبت می‌کرد که نمی‌دانستم چگونه حسی می‌باشد.
لحظه‌ای درنگ می‌کنم و سپس مصممانه به رفتن ادامه می‌دهم.
در پشت اولین پیچ نیمکتی را کنار درختان می‌بینم که انسان را به نشستن و استراحت‌کردن دعوت می‌کرد.
بر روی نیمکت پیر‌مردی نشسته و دوستانه و با دقت نگاهش را به نگاهم دوخته بود.
شاید عجیب به نظر ‌‌‌‌‌آید اما با وجودی که نمی‌دانستم پیرمرد چه‌‌کسی می‌باشد  فوری او را شناختم.
نامطمئن به رفتن ادامه می‌دهم. او آرام و منتظر آنجا نشسته و بدون پلک‌زدن با چشمان هشیارش نگاهم می‌کرد.
ناگهان مانند کسی که بعد از پیمودن راهی دراز و سخت به خانه رسیده است احساس خستگی می‌کنم.
بدون ادایِ‌ کلمه‌ای کنار پیرمرد می‌نشینم.
پیرمرد آهسته خود را بسوی من می‌چرخاند و می‌گوید: "از آمدنت خوشحالم."
در واقع می‌بایستی حالا دیگر وحشت به من دست می‌داد، اما من در انتظار چنین صحنه‌ای بودم.
نگاهی به او می‌اندازم، سعی می‌کنم دستپاچه نشده و حواسم پرت نشود، بعد از او می‌پرسم: "شما انتظار من را می‌کشیدید؟" و پیرمرد سرش را به علامت تصدیق خم می‌کند.
در ادامه برای اینکه تزلزلم را مخفی نگاه دارم می‌گویم: "من شما را می‌شناسم، اما نمی‌توانم به خاطر بیاورم از کجا."
پیرمرد دستش را بسویم دراز کرده و می‌گوید: "من یوهانس هستم."
به او دست می‌دهم. دستم را قوی و صمیمانه می‌فشرد. "اسم من کِلاوس ..."
حرفم را قطع می‌کند: "من نام تو را می‌دانم. مهمتر اما این است که تو چه‌کسی می‌باشی و نه آنکه چه نامیده می‌شوی."
آشفته و دستپاچه بودم. همیشه برایم سخت بوده آدم‌های مسن را با نام کوچکشان خطاب کنم. و چیزیکه مرا بیشتر آشفته ساخته این بود که: از کجا یوهانس مرا می‌شناخت؟ و برای چه انتظار مرا می‌کشید؟
با لکنت می‌پرسم: "جریان‌ عجیبی است، از کجا می‌دانید من چه‌کسی هستم؟"
پیرمرد لبخندی می‌زند که کمی طعم استهزاء می‌داد، با این وجود احساس اینکه مسخره‌ام می‌کند نکردم.
فوری نگاه مهربا‌نش را به چشمانم دوخته و می‌گوید: "با من معمولی صحبت کن. در یک گفتگوی معمولی <تو> خطاب کردن هم یک کار معمولی بحساب می‌آید. من دوست تو هستم."
"با این وجود هنوز نمی‌دانم که شما کی هستید،… منظورم این است‌ که تو ‌کی هستی. و از کجا تو منو می‌شناسی."
"قبلاً هم گفتم که؛ من یوهانس هستم."
سر خود را تکانی می‌دهم، نه بعنوان پاسخ بلکه برای اینکه یک دلواپسی و نگرانی عجیب را که آهسته بر من مسلط می‌شد از خود به دور افکنم.
در این هنگام یوهانس می‌پرسد: "احساس کسالت می‌کنی؟"
جواب می‌دهم: "نه، احساس کسالت نه، احساسی عجیب و غیرمعمولی می‌کنم. یک چیزی در من منظم کار نمی‌کند."
پیرمرد از ته دل می‌خندد. در این هنگام متوجه می‌شوم که من تا این لحظه او را مردی کاملاً پیر مجسم می‌کردم، مردی بین شصت و هفتاد سال. اما وقتی که او می‌خندید ناگهان جوان به نظر می‌آمد. یوهانس با خنده‌ بلندی می‌گوید: "منظم کار نمی‌کند! اما من فکر می‌کنم از اینکه در حالِ حاضر همه‌چیز بهتر از همیشه با نظم می‌چرخد به نظرت غیرعادی می‌آید."
مبهوت به او نگاه می‌کنم. او با نگاهش من را جادو و میخکوب کرده بود، اما نه با زور و اجبار بلکه طوریکه من احساس مطبوع و زیبایی می‌کردم.
آشفتگی‌ام بیشتر می‌شود. این مردِ پیر سؤال‌هایم را یا جواب نمی‌دهد و یا چنان دقیق جواب می‌دهد که هوا برای تنفس کم می‌آورم.
در حقیقت خود را کمی غیرعادی احساس می‌کردم، اما ابداً حس بدی نبود. خودم را بطور عجیبی لمس شده احساس می‌کردم.
احساس منقلب بودن از چیزی‌ که در گذشته‌ای دور قرار داشت می‌کردم. احساس زنده شدنِ یک خاطرۀ‌ مطبوع اما همراه با یادآوری خاطرات غمگینِ دورانِ کودکیم را می‌کردم، دوران شگفتی‌ها و دوران شیرینی که گم و گور شده‌ بودند.
لحظه‌ای کوتاه خود را با این افکار مشغول ساختم، اما خیلی زود سعی می‌کنم دوباره به خود آمده و برخود مسلط شوم.
می‌گویم: "من از تو سه سؤال کردم و دوباره آن‌ها را تکرار می‌کنم: چرا تو به نظرم آشنا می‌آیی؟ از کجا من را می‌شناسی؟ و تو که می‌باشی؟ و حالا چهارمین سؤال: چرا تو در اینجا انتظار من را می‌کشیدی؟ اصلاً از کجا می‌دانستی که من به اینجا خواهم آمد؟"
یوهانس در هنگام جواب دادن چهره‌اش جدی به چشم می‌آمد: "سؤال اول را تا حال مطرح نکرده بودی، در هرصورت از من نپرسیده بودی. من به این سؤال نمی‌توانم پاسخ دهم، چون من نمی‌دانم چرا تو فکر می‌کنی که مرا می‌شناسی. دومین سؤالت که من از کجا تو را می‌شناسم را نمی‌خواهم حالا جواب بدهم. من تو را می‌شناسم. سعی کن که این را قبول کنی.
و سؤال بعدی؛ پرسیدی من که هستم، درست می‌گم؟"
"بله، کاملاً درست فهمیدی."
"برای این سؤال تنها من یک جواب معقول دارم: من هستم."
این جواب برایم هم جذاب بود و هم ناامیدکننده، می‌پرسم: "من هستم یعنی چه؟"
"معنی‌اش این است که: من هستم، نه چیزی بیشتر و نه چیزی کمتر."
سرم را به علامت فهمیدن تکان می‌دهم. "فکر کنم که منظورت را فهمیده باشم. با این وجود خیلی مایلم کمی دقیقتر بدانم تو که هستی."
او دوباره می‌خندد. "می‌تونی به من بگویی تو که هستی؟
بازی جالبی شده بود ــ شاید هم چیزی جدی ــ و من کم کم از آن خوشم می‌آمد.
"چرا که نه؛ من کِلاوس وُلف نام دارم، سی ساله‌ام، کارمند بانک هستم، مجرد و غیره."
یوهانِس سرش را تکان میدهد. "نه، اینها کمترین آگاهی و اطلاعی از اینکه تو که هستی به من نمی‌دهند، بلکه اطلاعاتی هستند در باره نام و شغل تو و اینکه مجردی و سی ساله. من در بارۀ تو اطلاعی کسب نکردم.
"بسیار خوب، طبیعیست که من یک انسان هم هستم."
"این را خودم هم می‌بینم. داری منو دست می‌ندازی؟ به من بگو تو که هستی؟"
سکوت می‌کنم. من که بودم؟ سؤال بی‌خطر و ساده‌ای که هر روز پرسیده و شنیده می‌شود و هزاران بار به آن پاسخی سطحی داده می‌شود ــ من نمی‌‌توانستم در این باره چیز زیادی بگویم. در حقیقت اصلاً چیزی نمی‌توانستم بگویم.
لحظه‌ای طولانی سپری می‌گردد و یوهانس بعد از سُرفه و صاف کردن سینه‌ خود می‌گوید: "تو از من چهار سؤال کردی، آیا هنوز هم جواب دادن من به سؤال چهارم‌ برایت مهم می‌باشد؟"
می‌بایست ابتدا دوباره افکارم را جمع ‌و‌ جور و متمرکز می‌کردم تا بتوانم خودم را متوجه ایما و اشارۀ‌ او کنم. در این بین سرانجام به مزخرف و احمقانه بودن موقعیتم آگاه می‌گردم: من از خواب بلند می‌شوم و روز از همان ابتدا بطور غیرقابل توضیحی عجیب و غیرعادیست. من به سر کار نمی‌روم، بلکه در یک جنگل به قدم‌زدن می‌پردازم و به مرد پیری برخورد می‌کنم که آشنا به نظرم می‌آید و او از قرار معلوم انتظار مرا می‌کشیده است. به چه علت من حالا اینجا هستم و با او صحبت می‌کنم؟ سؤالات زیادی داشتم که دلم می‌خواست جوابشان را می‌دانستم.
عاقبت جواب می‌دهم: "آره، معلومه که جوابش هنوز هم برایم مهم است. اما اول دوست دارم بدانم از کجا تو می‌دانستی که من امروز در این ساعت اینجا خواهم آمد."
"تو آمده‌ای و این کافی است."
"اما این جواب برای اینکه بدانم تو از کجا این را می‌دانستی کافی نیست."
یوهانس لبخند مهربانانه‌ای می‌زند. "چرا باید دانستن آن برایت مهم باشد؟ من هم می‌توانم از تو سؤال کنم که چرا تو آمدی. اما حالا تو اینجا هستی و این برای من کافی است."
از خیر جواب این سؤال هم می‌گذرم. "خوب، قبول می‌کنم، اما بگو چرا تو در انتظار من بودی؟"
"من مایلم که تو بدنبال من بیایی، من می‌خواهم با تو صحبت کنم و باید چیزی را به تو بدهم."
"درباره چه‌چیزی می‌خواهی با من صحبت کنی؟"
"چیزی که می‌خواهم بگویم از یک طرف خیلی کم است و از سوی دیگر اما زیاد. با من بیایی آن ‌را خواهی فهمید."
احساس کردم که رفتن من با او و صحبت کردن با من برایش خیلی مهم می‌باشد.
"و چه می‌خواهی به من بدهی؟" با این سؤال می‌بایستی آب دهانم را به زحمت قورت دهم چون در من دوباره احساساتی زنده شدند که سالیان درازی فراموششان کرده بودم.
"وقتی به این سؤال جواب می‌دهم که من و تو اول با هم صحبت‌هایمان را کرده باشیم."
نمی‌دانستم چه باید بکنم؟ میان احساسِ صمیمیت و محبتی ‌که من به یوهانس داشتم و احساسِ وحشت از اینکه خود را وارد معرکه‌ای ترسناک کنم سرگردان بودم که یوهانس مرا از افکاری که به شک و دو‌ دلی وادارم ساخته بود خارج ساخت و گفت: "تو آزادی، هرزمان که بخواهی می‌توانی از تصمیمت صرفنظر کرده و فوری برگردی، تصمیم گرفتن با توست."
"اما من نمی‌توانم بخاطر چیزی که از آن شناختی ندارم تصمیم بگیرم. من باید بدانم آن چه‌چیزیست که من برایش باید تصمیم بگیرم."
"برای تصمیم‌گیری بایدی وجود ندارد، اما اگر تو مایل به تصمیم‌گیری باشی اجازه‌ آن را داری. از این گذشته آیا تا به حال در زندگیت آگاهانه برای چیزی تصمیم گرفته‌ای؟"
خاموش می‌مانم. به احساس تمایلی که به این مرد پیر پیدا کرده بودم و هر آن بیشتر مى‌شد یک غمگینیِ عمیق نیز اضافه می‌گردد.
با اطمینان می‌گویم: "البته" و ادامه می‌دهم: "من هم مانند دیگران شناختِ خیلی کمی از آینده دارم، اما اکثراً از اینکه چه پیش‌ خواهد آمد آگاهی بیشتری از حالا داشته‌ام."
یوهانِس می‌پرسد: "تو از آنچه می‌گویی مطمئنی؟"
نمی‌توانستم جوابش را بدهم. احساس‌های بیدارشده در من اجازه درست فکر کردن را از من ربوده بود.
"اگر به همراه من بیایی شاید برای تو و زندگیت در آینده خیلی مهم باشد، حاصل آمدن تو می‌تواند خوب باشد یا بد، مطلوب باشد یا سخت، زیبا باشد یا زشت، بستگی دارد به عقیده‌ای که مقبول تو‌ است. بیشتر از این اما نمی‌توانم توضیح دهم."
"اما تو می‌دانی در باره چه با من می‌خواهی گفتگو کنی!"
"طبیعیست که می‌دانم در باره چه می‌خواهم با تو صحبت کنم. اما من می‌خواهم هم در بارۀ آن با تو صحبت کنم و هم صحبت نکنم."
شک و تردید‌ در باره هر‌آنچه امروز رخ داده بود، بخاطر وضع فعلی‌ام و احساساتی که به سختی سرکوبشان کرده و حالا دوباره فعال گشته بودند مرا بی‌طاقت ساخته بود. با صدای بلند می‌پرسم: "آیا چه چیز اسرارآمیزی در این گفتگو است؟"
یوهانِس لحظه‌ای سکوت می‌کند، به نظر می‌آمد که مشغول فکر کردن است. بعد آهی می‌کشد و می‌گوید: "‌چیز اسرارآمیزی در بین نیست. من فقط می‌خواهم با تو صحبت کنم. در بارۀ تو و در بارۀ خیلی چیزهای دیگر که تو خود را با آن‌ها مشغول ساخته‌ای. فقط در باره این چیزها می‌خواهم با تو صحبت کنم و نه چیز دیگر.
تو تصمیم‌گیرنده‌ای. تو آزادی اگر که بخواهی در باره خودت حرف بزنی و یا اینکه اصلاً با من حرف نزنی. و باز هم تصمیم گرفتن با توست اگر بخواهی می‌توانی حالا به خانه بازگردی."
مدت درازی چیزی نگفتم، و او آرام انتظار می‌کشید.
دوباره از او می‌پرسم: "من تو را از کجا می‌شناسم؟ من باور نمی‌کنم ‌که تو جواب این سؤال را نمی‌دانی، پس چگونه ادعا می‌کنی که من را می‌شناسی؟"
من تو را می‌شناسم، حرفم را باور کن. با این وجود نمی‌دانم چرا تو فکر می‌کنی که مرا می‌شناسی. احتمال زیادی می‌شود داد؛ و من می‌توانم بی‌شمار حدس بزنم، اما من این کار را نمی‌کنم. شاید خودت بعداً به یاد آوری."
همراه با آخرین کلمات‌ چنان صمیمیتی از او پراکنده شد که نزدیک بود اشگم را جاری سازد. امیال و خواهش‌های فراموش‌گشتۀ زمان‌های دور خود را نمایان ساخته و از درون تکانم می‌دادند.
یوهانس نرم می‌پرسد: "تصمیم خود را گرفتی؟" و من سرم را تکان داده، بلند می‌شوم و می‌گویم: "برویم."
یوهانس با خوشحالی برمی‌خیزد و براه می‌افتیم.
 
۲ـ گفتگو
در مسیرمان از میان دشتی گذشتیم که افسونش مرا گرفتار خود ساخته بود.
جنگل آرام خود را رو به دشتی وسیع و کوهستانی گشوده بود.
تپه‌های موجدار تا افق امتدا داشتند و دارای رنگ سبز تیره باشکوهی بودند، تنها اینجا و آنجا بوته‌ها و صخره‌های کوچک این امتداد را می‌شکستند. به ندرت می‌توانستی درختی کشف کنی.
برایم پیاده‌روی در این محل شادی‌آور بود. بیش از هرچیز از اینکه تا فاصله چند کیلومتری ما نشانه‌ای از مدنیت به چشم نمی‌آمد در تعجب بودم.
تا حال نمی‌دانستم که در نزدیکی محل زندگی من چنین دشت دلپذیر و افسون کننده‌ای قرار دارد. تصمیم گرفتم بعد از بازگشت به خانه از روی نقشه این محل را پیدا کنم تا از این به بعد پیاده‌روی‌های طولانیم را در این‌ مکان زیبا انجام دهم.
ما همچنان می‌رفتیم و بیشتر اوقات من چند قدمی عقبتر بدنبال یوهانس در حرکت بودم. یا من مجذوب تماشاگه که در تمام مسیر چشم را به لذت بردن وامی‌داشت بودم، می‌ایستادم و تحسینشان می‌کردم و یا اینکه با سرعت قدم برداشتن یوهانس نمی‌توانستم همپایی کنم. سرعت قدم برداشتن یوهانس برای سن و سالش تعجب‌برانگیز بود.
گهگاهی موفق می‌شدم خود را به او برسانم و با نفس‌های به شماره افتاده سعی می‌کردم تک و توک حرف و خبری از دهانش خارج کنم، اما او اصلاً توجه‌ای به من نمی‌کرد و به این خاطر  بیشتر اوقات در سکوت چهار نعل بدنبالش روان بودم.
ناگهان بر من آشکار می‌شود که در این محل بجز زیباییش چه چیز عجیب دیگری وجود دارد: در این محل بزحمت صدایی به گوش می‌آمد. سکوت عجیبی دشت را از خود پُر ساخته بود. به ندرت صدای آواز پرنده‌ای شنیده می‌‌شد و گاهی هم صدای واغ واغ سگی از راه دور به گوش می‌آمد. با این فاصله نزدیکی که این محل تا شهر دارد چنین سکوتی باور نکردنی است.
بعد از زمانی طولانی که از پیاده‌روی ما در سکوت می‌گذشت احساسی خفته با نیرویی جادویی مرا مشغول خود می‌سازد.
احساس می‌کردم که من یوهانس را باید از قبل بشناسم. او احساسی گرم و غیر‌قابل توصیفی را در من زنده می‌ساخت و این برایم قابل فهم نبود.
حالت‌ها‌ی قدیمی و عمیق درونم که مدت‌ها فراموششان کرده بودم دوباره حافظه‌ام را گرما و امنیت بخشیدند و مرا به اینکه در دوران زندگی‌ام مکرراً و بی‌شمار بر چنین احساسات مطلوبی چشم پوشیده‌ام آگاه ساختند.
لحظاتی هم وجود داشت که تمام این صداهای ناپایدار درونی را زیر سؤال می‌بردم و کوشش می‌کردم تمام وقایع اتفاق افتادۀ امروز را بی‌طرفانه و کاملاً عقلانی مشاهده کنم. اما بعد هربار به این نتیجه می‌رسیدم که این اتفاق نمی‌تواند واقعی باشد. فکر می‌کردم هرلحظه بخواهم می‌توانم از خواب برخیزم و برای این ماجرا توضیحی منطقی پیدا کنم.
اما بعد احساساتی آشنا ولی غریب باز بر من غالب می‌گردند.
یوهانس را می‌دیدم که در جلوی من خاموش در حرکت است.
قدم برداشتنش سبک و از فنریت برخوردار بود. راه رفتنش مانند راه رفتن یک مردِ پیر نبود.
با شگفتی و تحسین و میلی شدید راه رفتن او را زیر نظر داشتم. کمتر آدمی را دیده‌ام که چنین نیرومند راه برود. آری، او با تمام قلبش راه می‌رفت، طوریکه راه رفتن کل وجود او شده بود. انگار تمام وجودش تنها دو پا شده بود.
در چنین مواقعی خاطرات عجیب و غریبی در من زنده می‌گشتند که از فهم و درکشان عاجز بودم. مایل بودم خودم را در بغل او بیندازم و نمی‌دانستم این میل سرچشمه‌اش از کجاست؟ دلم می‌خواست چشم‌بسته به او اعتماد کنم! آری، این را از صمیم قلب می‌خواستم. اما من او را نمی‌شناختم. و فکر می‌کردم که او را می‌شناسم.
اگر عقل و شعور گاه و بیگاه سر راهم قرا نمی‌گرفتند خیلی راحت در حین راه رفتن گریه می‌کردم و یوهانس هم حتماً مرا دلداری می‌داد. مطمئناً، مانند پدری قوی و استوار.
این نیازها را خوب می‌شناختم. آیا در یوهانس پدری را جستجو می‌کردم که همیشه به داشتنش مایل بودم؟ از طرفی مانند جادوشده‌ها بودم و از طرف دیگر از خودم سؤال می‌کردم نکند در حال خُل شدن هستم و در وهم و خیال بودن به گونه‌ای افراطی روی دست این پیرمرد زده‌ام.
دو ساعتی می‌شد که در حال راه رفتن بودیم. با این وجود خورشید هنوز خود را از پس کوه‌ها کم به بالا کشیده بود. چنین به نظر می‌آمد که هنوز نزدیک سحر است. دیگر راه و جاده‌ای برای رفتن به چشم نمی‌آمد. از میان تپه‌ها به راهمان ادامه می‌دهیم.
هنوز هم هیچ نشانه‌ای از اینکه این اطراف مسکونی است دیده نمی‌شد.
ناگهان اضطراب عجیبی به دلم چنگ می‌زند. بی‌حرکت می‌ایستم. آیا قبلاً من در این محل نبوده‌ام؟
وقت زیادی برای جواب به ‌این سؤال نداشتم، باید خود را به یوهانس که فاصله‌اش از من دورتر و دورتر می‌شد نزدیکتر می‌ساختم.
یوهانس انگار برای راه رفتن انرژی مصرف نمی‌کرد و هنوز هم قدم‌های محکم برمی‌داشت.
پس از پیمودن مسافتی به یک تپه‌ پوشیده از درخت می‌رسیم که بلندتر از بقیه تپه‌ها بود.
درخت‌ها حلقه‌ای به دور قله تپه زده بودند و از میان آن چندین صخره رو به آسمان سربرآورده بود. یوهانس از میان صخره‌ها راهی برای عبور پیدا می‌کند.
عاقبت بر سقف غار بلندی که میان درختان و صخره‌ها قرار داشت و پوشیده از سبزه‌ تازه بود برای استراحت ایستادیم.
یوهانس لبخندی به من می‌زند و می‌گوید: "رسیدیم. اینجا با همدیگر صحبت می‌کنیم. بنشین."
بعد از نشستن احساس خستگی و گرسنگی شدیدی به‌ من دست می‌دهد. بخاطر می‌آورم که امروز تا حال چیزی نخورده‌ام.
یوهانس هم می‌نشیند. و من تازه متوجه بقچه‌ای می‌شوم که او با خود حمل می‌کرده است. از بقچه قطعه نانی خارج کرده و به من تعارف می‌کند.
با سپاس آن را می‌گیرم و دندان جانانه‌ای به آن می‌زنم. نانی کاملاً معمولی بود، با این وجود و بخاطر گرسنگی شدید مزه خیلی خوشمزه‌ای می‌داد. یوهانس قمقمه آب خنکی را برای نوشیدن به‌ من می‌دهد. این دو انرژی تازه‌ای به جانم می‌دمند.
در سکوت نان را می‌خوریم، یوهانس هنگام خوردن غذا مایل به صحبت کردن نبود. همانطور که روش راه رفتنش بود به همان‌ گونه هم نان ‌را می‌خورد: با تمام وجوش.
بعد از اینکه سیر شدم چنان احساس قدرت و توانمندی می‌کردم که برای یک راه‌پیمایی طولانی دیگر هم آماده بودم.
یوهانِس باقیمانده غذا را در بقچه قرار داده، با دقت به من نگاه می‌کند و می‌پرسد:"حالت چطور است؟"
جواب می‌دهم:"خوب."
و او در ادامه می‌پرسد: "یعنی چه خوب؟ این مفهوم مشخصی را نمی‌رساند. خوب می‌تواند معانی زیادی داشته باشد. حالت چطور است؟"
طوری او را نگاه می‌کنم که متوجه بشود منظور او را نمی‌فهمم و بعد می‌گویم: "حالِ من واقعاً خوب است. من خودم را قوی احساس می‌کنم، نیرو یافته و خستگی درکرده."
او سرش را تکان می‌دهد و آهسته می‌گوید: "خود را قوی احساس می‌کنی و استراحت کرده، بسیار خوب، پس من شروع می‌کنم."
فوری تمام اجزای داخل دلم منقبض می‌شوند. به‌ یادم می‌افتد که ما چه در پیش داشتیم. و با وجودیکه کمترین اطلاعی از موضوع گفتگو نداشتم اما احساسِ ترس عجیبی به من دست داده بود.
یوهانس مدت درازی جدی، موشکافانه ولی مهربان به من نگاه می‌کند. سعی می‌کنم من هم نگاهم را در نگاهش ثابت نگاه دارم اما حالم دگرگون می‌شود، طوریکه نزدیک بود بالا بیاورم.
بعد او شروع به صحبت می‌کند. "تو خود را بخاطر کارهای بی‌اهمیت و غیر‌ضروری مشغول می‌کنی، دلبستگی و میل تو بیشتر متوجه آن است که آدم‌های اطرافِ تو چگونه فکر می‌کنند. برای تو عکس‌العمل مردم در برابر <چیزها> مهمتر است از خودِ آن <چیزها>. در حالیکه این <چیزها> هستند که از اهمیت برخوردارند. به این خاطر باید این موضوع را هم در گفتگویمان بگنجانیم."
اولین جمله‌اش به هدف می‌نشیند. انتظار هرچیزی را می‌کشیدم بجز اینکه در باره چنین موضوعی بخواهیم گفتگو کنیم. با تعجب می‌پرسم: "منظورت از <چیزها> چیست؟"
آرام می‌گوید: "خودت آن‌ را می‌دانی."
من جوابی نمی‌دهم. بعد از لحظه‌ای ادامه می‌دهد:"خیلی می‌شود در باره آن گفت. امروز می‌خواهم به تو کمک کنم تا در آینده تنها <چیزهای> اصلی و مهم را ببینی. خودِ <چیزها> را، نه آن <چیزهایی> که در بارۀ آن گفته، تفکر گردیده و نوشته شده است."
در پاسخ به او می‌گویم: "اما برای من مهم است که دیگران چه فکر می‌کنند. من به بحث و گفتگو احتیاج دارم."
"اولاً تو صد در صد نمی‌توانی بدانی که دیگران واقعاً چه فکر می‌کنند. در ثانی، منظور من این نیست که تو نباید دیگر با دیگران بحث و تبادل نظر کنی، فقط باید هشیار باشی که ذات و ماهیت <چیزها> را گم نکنی."
"منظورت را نمی‌فهمم. از چه <چیزهایی> صحبت می‌کنی؟ تو خیلی اسرار آمیز صحبت می‌کنی!"
یوهانِس سرش را با تأسف تکان می‌دهد: "معلوم است که نمی‌خواهی بفهمی. تو خودت خوب می‌دانی منظور من چیست. با این وجود می‌خواهم برایت یک مثال بیاورم. مردمان بیشماری روزنامه و کتاب‌خوانند و این کار برای آنان معنای زندگی می‌دهد. اما تمام این نوشته‌ها تنها تفکراتی در بارۀ زندگانی می‌باشند و نه چیزی بیشتر"
من متوجه شده بودم. "بنابراین منظور تو این است که خود زندگی نقشی در کتاب‌ها و یا برای مثال در فیلم‌ها ندارد بلکه زندگیِ واقعی میان انسان‌ها در جریان است."
"بله؛ اینطور هم می شود آن ‌را معنا کرد."
"خوب، دقیقاً این همان چیزی است که من هم می‌گویم، آیا قبلاً نگفتم که من به بحث و گفتگو با مردم احتیاج دارم؟"
"بله چنین چیزی را گفتی. برای من هم گفتگو کردن مهم است. اما تو در ارتباط با دیگران توجه زیادی به واکنش آنها می‌کنی و توجه کمی به اصل مطلب."
باز گفته‌های یوهانس به معمایی تبدیل شدند. سرم را تکانی داده و می‌گویم: "متأسفم، ولی من متوجه منظورت نمی‌شوم."
یوهانِس می‌خندد: "مطمئنم که متأسف نیستی. من یک بار دیگر برایت توضیح می‌دهم. برای تو بحث و گفتگو مهم است و یا بهتر است بگویم برای تو صحبت کردن با دیگران مهم است. ولی تو این را نمی‌گویی، بلکه طوری عمل می‌کنی که انگار برایت اصل مطلب مهم است، اما در اصل چنین نیست و مهم برای تو تنها همان صحبت کردن می‌باشد. حالا متوجه شدی؟"
متفکرانه جواب می‌دهم: "بله، فکر کنم فهمیدم."
یوهانس لحظه‌ای سکوت می‌کند، به نظر می‌آمد که در حال فکر کردن است و بعد آرام به صحبت خود ادامه می‌دهد: "آیا هرگز کسی را دیده‌ای که گفته‌اش با فکرش همخوانی داشته باشد؟ آیا می‌توانی با کسی که افکار و گفته‌هایش و اعمال و افکارش با هم یکی نیستند بحث و گفتگو کنی؟"
این جمله مانند ضربه مشتی محکم به معده‌ام دردآور بود. ضربه را خورده بودم و به دفاع کردن از خود می‌اندیشیدم. اما برای این سؤال هیچ جوابی نداشتم.
انگار فکرم را خوانده باشد به صحبت ادامه می‌دهد: "تو احتیاجی به دلیل آوردن نداری. من می‌دانم چرا تو چنین رفتار می‌کنی. اگر قدم‌هایت را یک به یک رو به عقب دنبال کنی تا برسی به اولین قدمی که برداشته‌ای، دلایل خود‌ به خود بر تو معلوم خواهند گشت.
شاید تا حال راهی را که انتخاب کرده‌ای به نظرت بهترین راه آمده است، اما با این وجود می‌تواند انتخابت اشتباه بوده باشد."
قادر به دلیل آوردن و جواب دادن به یوهانس نبودم. ناگهان امواج خروشانِ احساسات بر من هجوم می‌آورند.
رقت‌انگیز و مستأصل به هق هق می‌افتم. نمی‌توانستم گریه کنم. عضلات شکمم مانند سنگ شده و چیزی در دلم در هم می‌پیچید و در تشنج بود.
یوهانس کنارم می‌نشیند و یک دستش را روی شانه‌ام قرار داده و با فشاری به آن مرا آرام روی زمین می‌خواباند و کف هر دو دستش را روی شکمم قرار می‌دهد.
با آنکه تک تک جرئیات را درک و لمس می‌کردم با این وجود نتوانستم دیگر تسلط بر خود را حفظ کنم. تمام ترس و بی‌پناهیم بصورت دردناکی خود را مانند آیینه نشانم دادند و من عاقبت بی‌خجالت شروع به گریستن کردم.
هر یک از جمله‌های یوهانس جانِ کلام را می‌رساندند. احساس می‌کردم که بیش از اندازه زندانیِ جهانِ اطراف خود می‌باشم.
هر روز یأس و ناامیدی جدیدی به من روی می‌آورَد. بجایِ انجام عملْ بیشتر به عکس‌العمل می‌پردازم، و یا دقیقتر گفته باشم: من زندگی نمی‌کنم، بلکه چنین وانمود می‌کنم که در حال زندگی کردن هستم.
اکثر اوقات از این‌که حتی دوستانِ خوب من هم عمل و فکرشان یکی نیست دچار ناامیدی و تردید شده‌ام.
برای من‌ هم گاهی اتفاق می‌افتد کاری را انجام دهم که در تضاد با گفته‌ام باشد، اما لااقل من تا حال به خود زحمت داده و سعی کرده‌ام اعمال، گفتار و افکارم را همنوا با یکدیگر کنم. اما چنین به نظر می‌رسد که خیلی‌ها حتی این زحمت را هم به خود نمی‌دهند.
در اینجا هم حق به جانب یوهانس بود: بیشتر مواقع اصل مطلب برای من مهم نمی‌باشد بلکه واکنش مردم برایم اهمیت دارد. اینکه دیگری در باره من چه فکر می‌کند؟ و آن یکی نظرش در باره من چیست؟ و اینکه چگونه باید رفتار کنم تا مورد قبول دیگران افتد؟ تنها این سؤال‌ها برایم مهم هستند و نه آن اصلِ مطلبی که یوهانس هم به آن اشاره کرد.
اما این حقیقت دارد که: خیل عظیمی از مردم صادق و راستگو نیستند و من بیوقفه به شهادت‌های دروغ و غیرواقعی این و آن باور می‌آورم.
تصورش را بکن! هر روزه دیگران سرم کلاه می‌گذارند. و با این دروغی که من آن ‌را حقیقت می‌پندارم کلاهی بزرگتر از کلاه دیگران بر سر خود می‌نهم. و بعد هم رنجور از اینکه زندگیم خالی و بی‌معنی گشته است. واقعاً که جای تعجب دارد!
می‌بایست مدت طولانی‌ای را گریه کرده باشم. یوهانس ساکت در کنارم نشسته و دست‌های قرار گرفته او بر روی شکمم آرامش و پناه و پشتیبانی بر روح و بدنم تزریق می‌کردند.
او به من امنیت می‌داد. من می‌توانستم نزد او خود را رها کنم.
یکی از روش‌هایی که همه از آن برای فریب خود سود می‌جویند یکی هم اطمینان از این است‌ که: کسی یافت می‌گردد و ناجی من خواهد گشت.
اما هر کس قادر است به‌ تنهایی ناجی خود باشد. انگار ما مردم به‌ این‌که تمام روز را بر خود زورگویی روا داریم عادت کرده‌ایم.
عاقبت آرامش دوباره به من باز می‌گردد. احساس می‌کردم دوباره سرحال آمده‌ام. گرفتگی عضلات شکمم به حالت عادی برگشته بود.
می‌نشینم و مستقیم به چشم‌های مهربان یوهانس نگاه می‌کنم.
و او صمیمی و نرم می‌گوید: "تو تنها نیستی، خیلی‌ها مانند تو می‌باشند. در واقع همه مانند هم هستند."
سرم را تکانی می‌دهم. دیگر احتیاج نداشتم با تجاوز به خودم به حرف‌های او گوش دهم. من به اندازه کافی آنقدر قوی بودم که با خودِ خودم روبرو گردم.
از او می‌پرسم: "چرا تو این کار را انجام می‌دهی؟"
"منظورت انجام چکاری می‌باشد؟"
"با من صحبت کردن. چرا تو با من صحبت می‌کنی؟"
یوهانس می‌خندد: "اینکه من با تو صحبت می‌کنم باید برایت کافی باشد."
"همینطور است که تو می‌گویی، اما تو هم باید دلیلی برای صحبت کردن با من داشته باشی. آیا اینطور نیست؟"
"طبیعی است که من هم دلایل خود را دارم، اما نمی‌دانم تو چرا می‌خواهی آن‌ها را بدانی. دلیل اینکه چرا تو با من صحبت می‌کنی باید برای تو خیلی مهمتر باشد."
اینبار من شروع به خنده می‌کنم. "در ابتداْ این تو بودی که می‌خواستی با من صحبت کنی و من هم بدنبالت آمدم."
"بله، این را می‌دانم. اما چرا تو بدنبالم آمدی؟ این سؤالی است که تو باید از خود بپرسی. چرا مایل به دانستن دلایل دیگرانی، بجای آنکه کوشش کنی تا آگاه به دلایل خود گردی؟"
سری تکان می‌دهم. آری، این‌را می‌توانستم قبول کنم.
احساس می‌کردم با جواب‌های یوهانس دیگر از قطار به بیرون پرتاب نمی‌شوم. پیش خود فکر کردم: باداباد، با هم گفتگویی می‌کنیم و نتیجۀ آن ‌را خواهیم دید. "حق با توست، تقریباً همه مانند هم هستند و چنین وانمود می‌کنند که در حال زندگی کرد‌نند. اما تو آیا هرگز به دلیل آن فکر کرده‌ای؟"
یوهانس جواب می‌دهد: "بله، این سؤال را از خود کرده‌ام و دلیل آن این‌ است: چون تقریباً همه مردم این بینش و نظر را حقیقت می‌پندارند که باید به هر قیمتی زنده ماند."
سرم را از روی خشم چند‌ باری تکان می‌دهم و می‌گویم: "نه، من این‌ را باور نمی‌کنم. شاید تعداد اندکی از مردم اینگونه باشند اما بیشتر مردم از سر اجبار چنینند. محیط خانه، اجتماع و قوانین و مقرارت رایج در آن از ما خیلی چیزها را طلب می‌کند که در حقیقت مورد قبول ما نیستند."
به نظر می‌آمد که یوهانس خود را در افکارش گم کرده است، حواسش جای دیگر بود و نگاهش را از من گرفته و به دور‌دست‌ها خیره مانده بود. بالاخره پس از چند لحظه‌ای می‌گوید: "می‌دانی، قصد من این نبود که با تو در باره چنین موضوعی صحبت کنم. با این وجود می‌خواهم جواب تو را بدهم. برای این کار باید اما خیلی به عقب برگردم." و از بقچه‌اش تکه نانی خارج ساخته و آرام به جویدن آن می‌پردازد.
ار جایم بلند می‌شوم، تنۀ راحتِ درختی را پیدا می‌کنم و تکیه‌ام را به آن می‌دهم و با حالتی آسوده و آرام منتظر جواب او می‌مانم.
عجیب و غریب و تقریباً در هاله‌ای از رمز و راز بودن تغییر حالت‌هایم محو و ناپدید شده بودند. شاید هم من خود را چنان به‌ آنها عادت داده بودم که دیگر درک و احساسشان نمی‌کردم.
در یک حالت روانی بسیار مثبتی بودم. چنین به نظر می‌آمد که عاقبت دوباره بر موانع پیروز گشته و روی پاهایم استوار بر روی زمین ایستاده‌ام.
عاقبت یوهانس شروع به صحبت می‌کند: "آیا متوجه شده‌ای که اکثر مردم در باره موضوعاتی صحبت می‌کنند که خود در آنها نقشی بازی نمی‌کنند؟ به‌ یکی در باره کاپیتالیسم و سوسیالیسم می‌گویند، به‌ دیگری در باره ماشین‌های پُر سرعت و محل‌های زیبای گردش و مسافرت. و برای تحصیل کرده‌های مدارج بالاتر در باره خدا و بودا و یا مفهوم جهان فلسفه‌بافی می‌کنند. آنها در باره همه‌چیز صحبت می‌کنند بجز در باره خود و آن‌ چیزیکه حقیقتاً موجب تحرکشان می‌گردد."
حرف زدن‌ِ یوهانس را قطع می‌کنم و می‌گویم: "ممکن است آنچه می‌گویی صحیح باشد، اما همانطور که قبلاً هم گفتم باید برای اینکار دلیلی وجود داشته باشد و من معتقدم چنین کرداری از ما خواسته می‌شود و چاره‌ای جز انجام این خواسته‌ها برای کسی باقی‌نمی‌ماند."
"خیر چنین نیست. مسئولیت فکر کردن، حرف زدن و اعمال خود را بدست دیگران سپردن کار راحتیست. آیا پدر و مادر، اجتماع، اطرافیان همه گناهکار و مسئولند!؟ خیر چنین نیست؛ من مسئول مستقیم آنچیزی که می‌گویم هستم، تصمیم‌گیرندۀ اصلی کاری که می‌خواهم انجام دهم و چگونگی انجام آن کارها من هستم. و اینکه چه فکری می‌خواهم بکنم هم هرلحظه می‌توانم کاملاً آزادانه انجام دهم."
در اندیشه‌ام به او حق می‌دادم. در حقیقت این تنها به خودم مربوط است که چگونه می‌خواهم زندگی کنم. با این وجود همزمان در مغزم همه‌چیز بر ضد استنباط او به‌ مقاومت برخاسته بود. پس جریان هزاران وابستگی‌های دیگر چه می‌شود؟ من در جستجوی ایراداتی بودم که بتوانم با کمک آنها به متضاد بودن حرف‌هایش بپردازم که یوهانس مانع ادامه فکر کردنم می‌شود: "ما از چیزی که می‌خواستم من با تو صحبت کنم خیلی دور افتادیم. آیا این موضوع برای تو مهم است؟"
"بله، برای من مهم است."
"بسیار خوب، پس با کمال میل به تو خواهم گفت من در این باره چه فکر می‌کنم، بشرطی که تو هم در پایان به من اجازه دهی در آرامش و بدون بحث‌های طولانی‌ات،  حرفم را تا به آخر بزنم. آیا قبول می‌کنی؟"
با پیشنهاد یوهانِس بیشتر به این خاطر موافقت کردم چون می‌توانستم بحث را با اطمینان خاطر بیشتری ادامه دهم. بلافاصله از سؤال‌برانگیزترین موضوع شروع می‌کنم و می‌گویم: "من برای اینکه بتوانم با دیگران از خودم و آنچه در دلم می‌گذرد صحبت کنم، احتیاج به اعتماد کردن به آنها دارم."
یوهانس دوباره در افکار خود غرق می‌گردد. بعد آهسته اما صریح و مؤثر شروع به صحبت می‌کند: "در مطلب تو دو نکته اساسی وجود دارد. اول این سؤال پیش می‌آید که چرا تو حتی در گفتگوی با من هم نمی‌خواهی مسؤلیت بپذیری.
برای اعتماد و اطمینان داشتن به دیگران تو هم باید احساس مسؤلیت کنی. وانگهی تو باید اول به خودت اعتماد و اطمینان داشته باشی، خودت را پذیرا باشی. کسی که می‌خواهد در باره خود صحبت کند باید ابتدا وجود خود را باور داشته باشد. کسی که نتواند خود را قبول و تحمل کند پس منطقاً هم نمی‌تواند در باره خود چیزی بگوید و عدم اعتماد به دیگران تنها بهانه‌ای بیش نیست. و دومین سؤال اینکه: پس چرا تو با داشتن چنین اندیشه‌ای وقت و فرصت خود را با آدم‌هایی می‌گذرانی که قابل اعتماد تو نیستند؟"
جواب یوهانس باعث تحیرم شد. باید اقرار کنم آنچه گفته شد را من در هر موقعیت دیگری به بحثی انحرافی می‌کشاندم تا دنباله‌اش‌ گرفته نشود.
گفته‌های یوهانس دردناک بودند، اما این بار اصلاً برایم ناخوشایندی به بار نیاوردند و من مانند همیشه به دلایل زیرکانه برای رهایی از مهلکه احتیاجی نداشتم.
چون امروز موفق به گوش فرادادن شده و در سکوت آنچه گفته شده بود را مشاهده کردم، بنابراین حقیقت نهفته در جوابِ یوهانس تأثیر حیرت‌آوری بر من گذاشت.
در جواب گفتم: "من معتقدم نظر تو در این مورد با واقعیت کمی اختلاف دارد. چطور ممکن است هر روز بتوان همکاران و یا کسانی که باید برای رفع حاجات روزانه‌ات با آنها صحبت کنی را دستچین کرد؟"
"خودت هم این‌ را خوب می‌دانی که منظور من دوستان‌ تو بودند، دوستانی که تو اوقات فراغت خود را با آنها می‌گذرانی."
زیر لب جواب می‌دهم: "آره، شاید حق با تو باشد."
در حقیقت حق با یوهانس بود و من مایل به اقرار نبودم. من عده زیادی را جزء دوستان خود بحساب می‌آوردم که هرگز و به هیچ قیمتی حاضر نبودم با آنها از خود و آنچه در دل دارم صحبت کنم.
"نکته مهمتر اما این است که تو مسؤلیت مربوط به‌ خود را روی شانه دیگران قرار می‌دهی و همیشه ساختار اجتماعی و همنوعان خود را مسبب و مسؤل می‌دانی. اما تو با این کار از خود سلب صلاحیت می‌کنی و از همنوعان خود هم به‌ همین ترتیب.
هرکس مسؤل خود و کارهای خود است مگر کسی که روانش بیمار باشد."
بلند می‌گویم: "پس تکلیف تعلیم و تربیت چه می‌شود؟ حتی اگر پدران و مادرها نیتشان خیر هم باشد باز به فرزند خود آسیب روحی می‌رسانند."
"منتظر این ایراد و اعتراض بودم. من فکر می‌کنم که مردم بیش از حد تقصیرها را به گردن تعلیم و تربیت می‌اندازند و آن هم بدون اندیشه کردن عمیق در این میدان. اما مطمئناً حق با توست: در حقیقت هر کودکی‌ که در جهان ما بزرگ می‌شود در اثر اشتباهات پدر و مادر خود ضربه‌های روحی بسیاری را تجربه می‌کند و من نمی‌خواهم ادعا کنم که مسؤلیت آن با کودکان است، اما این اشتباهات را انسان وقتیکه دیگر کودک نیست انجام می‌دهد.
هر انسان بالغ و عاقلی گذشته از اینکه چه‌جور بار آمده و به چه نحو بزرگ شده، موظف است که بهترین‌ها را در خود بیابد و به کار بندد. واقعاً مسخره است وقتی بزرگسالان نوع تفکر و سلوک و رفتارشان را به مسایل و ناهنجاری‌های دوران کودکی خود ربط می‌دهند."
جواب می‌دهم: "تو اما موضوع به این مهمی را خیلی ساده فرض می‌کنی. حتی من هم هنوز گرفتار رنج و عذاب چیزهای زیادی هستم که تربیتِ اشتباهِ والدینم باعث بوجود آمدن آنها بوده است."
یوهانس سرش را تکان می‌دهد. "نه، به‌ هیچوجه من این موضوع را ساده فرض نمی‌کنم. می‌خواهم با یک مثال منظورم را متوجه‌ات کنم: وقتی یک پروانه رشد می‌کند؛ اول به صورت کرم است و بعد دارای بدنی سخت می‌گردد.
او اول بر روی زمین می‌خزد و بعد تنیده به دور خود در خانه‌ای تنگ زندگی می‌کند. و آن لحظه‌ای که او آن جدار سخت و آن خانۀ تنگ را بشکافد و از آن خارج شود دیگر تصمیم با اوست که بال‌هایش را بگشاید و پرواز کند.
می‌تواند هم با این بهانه که چون به صورت کرم می‌بایست بر روی زمین بخزد و پرواز کردن نیاموخته از خیر پرواز بگذرد. و یا به بهانه اینکه هنگام سفت و سخت شدن اندامش فشار عذاب‌آوری را تحمل کرده و آنچنان از گذشته‌اش در رنج است که دیگر قادر به پرواز نیست.
این اشاره‌ها اما چه سودی به حال پروانه دارد؟ اوست که پرواز نمی‌کند. اوست که رنج می‌برد. و تحقیقاً برای او بهتر این می‌بود که سرنوشتِ خود را در دست می‌گرفت، بال‌هایش را می‌گشود و پرواز می‌کرد. اگرچه در این راه چند جای سرش هم با خوردن به اینجا و آنجا باد می‌کرد."
تحت تأثیر سخنان او بودم. و فوری احساس کردم آخرین جمله‌اش بیش از بقیه به‌ دلم نشسته است.
ترس و بزدلی بخاطر شکسته شدن سر مانع انجام دادن خیلی از کارهایم شده بود. من هم می‌بایستی ریسکِ زخمی شدن را قبول می‌کردم، شاید اینطور بعضی چیزها را بدست می‌آوردم.
همیشه فکر کردن به این موضوع را من در این نقطه قطع می‌کردم و بدنبال بهانه می‌گشتم که ایرادی گرفته تا خود و یوهانس را از مرحله پرت و منحرف کنم. "این امکان اس که در مثال تو مقداری حقیقت وجود داشته باشد، اما در آن مرزهایی هم وجود دارد. برای مثال نمی‌توانی ادعا کنی کارگر کارخانه‌ای که پدر پنج کودک است مقصر در وضعی که قرار دارد می‌باشد."
یوهانِس می‌خندد. "مقصر؟" و می‌پرسد، "چه کسی از تقصیر صحبت کرد. اما بدون شک مسئول موقعیتی‌ که او در آن می‌باشد خود اوست."
لجبازانه می‌گویم: "اینطور به نظر می‌آید که به روی بعضی از ارتباط‌های مهمِ  مسئله چشم‌بسته‌ای؟"
"نه، فکر نمی‌کنم چنین باشد. من تصور می‌کنم که هر یک از ما نقاط ارتباط را طوریکه مایلیم می‌بینیم و نوع نگاه ما با یکدیگر فرق می‌کنند.
یک کارگر کارخانه هم در هر زمانی این امکان را دارد آنطور که مایل است تصمیم بگیرد."
با عصبانیت می‌پرسم: "چگونه، چه امکاناتی برای او مهیا است؟"
"خب، این خیلی ساده است: هر کس می‌تواند در هرلحظه هرآنچه مایل به انجامش باشد انجام دهد، به شرطی که او اما آماده تحمل زحمات و مشکلات ناشی از آن کار باشد. اگر این کارگر برای تغییر اوضاع خود از مشکلات بیم و هراس دارد پس برای او بهتر آن است که اوضاع فعلی خود را قبول کند."
سرم را با حرارت تکان می‌دهم. "به همین ساده‌گی! درسته، هر کسی اگر زحمت و مشکلات ناشی از عمل خود را قبول کند می‌تواند هرکاری که می‌خواهد انجام دهد، اما این هم باز حدی دارد. و کارگر کارخانه مورد بحث ما یقیناً خوشبخت نیست. بنابراین نمی‌توانی ادعا کنی او آماده است وضع موجود را همانطور که است قبول کند."
در حین صحبتِ من یوهانس شروع به خندیدن می‌کند، طوریکه اشگش نزدیک به جاری شدن بود.
بخاطر خندیدن او احساس ناراحتی می‌کنم، اما از او عصبانی نبودم. یوهانس در حال خندیدن می‌گوید: "ای داد از دست این هیجان و تعصبِ تو! از کجا می‌دانی که آیا این کارگر خوشبخت است یا نه؟ یک با‌ر از او سؤال کن! شاید که جوابش تو را به تعجب وادارد.
اما حالا بهتر است که در باره تو صحبت کنیم. آیا تو با آنچه که انجام می‌دهی خوشبختی؟"
"طبیعیست که خوشبخت نیستم. اما من می‌خواهم که بر سر مثالمان باقی بمانیم.
کارگر مورد بحث ما به این که وضع او خوب نیست آگاه نیست. او وابستگی‌های خود را تشخیص نمی‌دهد. به این خاطر شاید فکر کند همه‌چیز روبراه بوده و او هم راضی و خوشبخت است."
یوهانِس دوباره کاملاً جدی شده بود. هنگامیکه صحبت می‌کردم با دقت به من نگاه می‌کرد. بعد آرام می‌پرسد:
"نمی‌خواهی تو از خودت صحبت کنی؟"
در جواب می‌گویم: "آره، چرا که نه! من فقط می‌خواستم نشان دهم که چگونه و به چه دلیل از زبان انسانی که خوشبخت نیست می‌توان شنید که او خود را خوشبخت می‌خواند."
"آیا وضع تو هم همینگونه نیست؟ بیا از تو صحبت کنیم."
به سکسکه‌ افتاده و احساس غافلگیر شدن می‌کردم.
یوهانس ادامه می‌دهد: "می‌دونی، تو با گستاخی و متکبرانه در باره احساس دیگران داوری می‌کنی. من معتقدم همه در موقعیتی هستند که بتوانند خودشان در باره خودشان صحبت کنند و به نماینده و سخنگو احتیاجی نداشته باشند. و این حق مسلم تک‌ تک مردم است‌ که خودشان تصمیم بگیرند که چگونه می‌خواهند زندگی کنند. این حق‌ را تو هم داری.
چیزیکه قبلاً مرا به خنده واداشته بود تعصب و هیجانی بود که تو بخاطر دیگران به خرج می‌دادی. تو می‌توانستی با همان هیجان و سعی و کوشش در باره خودت صحبت کنی. آیا دقت کردی در جواب سؤال من چه گفتی؟"
"در جواب چه سؤالی؟"
"آن سؤال این بود که آیا تو خوشبختی؟"
"آهان، و من جواب دادم: طبیعیه که خوشبخت نیستم."
یوهانِس سری تکان می‌دهد. "طبیعیه که خوشبخت نیستم. آره. تو این را گفتی.
طبیعی! آیا خوشبخت نبودن طبیعی‌ست؟"
من به زمین نگاه می‌کنم و او ادامه می‌دهد: "من می‌خواهم چیزی از تو بپرسم، اگر تو با کارهایی که انجام می‌دهی خود را خوشبخت احساس نمی‌کنی پس چرا به کارهای دیگر نمی‌پردازی؟"
آهسته آهستهْ احساس شدید خفقان به‌ من دست می‌دهد. به همین دلیل عکس‌العملم پرخاشگرانه می‌شود و  تقریباً با فریاد می‌گویم: "چون انجام این کار راحت نیست!"
یوهانس دوستانه لبخندی می‌زند. "به هدف خورد، درست است؟"
من سری تکان می‌دهم.
"اینکه می‌توانم ترا هدف قرار دهم خیلی خوب است.
ما به یکدیگر نرسیده‌ایم تا هرکه برای خود چیزی بگوید و گفته‌ها مانند بادی از کنارمان بگذرد و تأثیری در ما نداشته باشد. خوب حالا اما به سخن قبل برگردیم: چه چیزی تو را از انجام کارهای دیگر باز می‌دارد؟"
باید مدتی طولانی در حال فکر کردن ‌می‌بوده باشم. افکار زیادی به صورت تکه تکه در سرم به چرخش آمده بودند، افکاری که من اکثر اوقات به آنها اندیشیده اما خیلی سریع بخاطر بزدلیم انکارشان کرده‌ بودم.
بسیاری از تغییرات بخاطر دلیل کودکانه حفظ دارایی و مال و امنیت و به دلیل ترس از همسایه به بن‌بست رسیدند.
من در حالت طبیعی هرگز این اعتراف را نمی‌کردم، بلکه بدنبال بهانه‌ای ماهرانه‌ می‌گشتم تا نداشتن شجاعت کافی خود را به اشتباهات تربیتِ خانوادگی و یا اجتماعی ربط دهم.
اما چاره چیست و چه باید کرد؟ واضح است، باید برخاست و آغاز به تغییر کرد. اما این وحشت، این ترس که تو را لمس می‌کند و دیگر قادر به حرکت نیستی را چه می‌توان کرد؟
اما هنوز چیز‌هایی بودند. می‌گویم: "در جاهایی حق کاملاً با توست"، و ادامه می‌دهم: "برای خیلی از کارهایی که انجام می‌دهم و مورد علاقه‌ام نیستند من خودم مسئولم. اما تو اجازه نداری فراموش کنی که من هم نسبت به همنوعان خود تعهداتی دارم. و پای اجبار هم در میان است. منظور من از اجبار این ‌است که برای مثال، به سر کار باید بروم، باید دوستانی داشته باشم و در مقابلشان باید مسئولیت هم از خود نشان دهم. دیگران حتی دارای همسر و..."
یوهانس حرفم را قطع می‌کند: "تو از مسئولیت در مقابل دیگران صحبت می‌کنی و حتی یک بار هم برای خود مسئولیت به عهده نمی‌گیری!، به علاوه چه‌کسی تو را مجبور به پیروی از تعهدات و اجبار ساخته است؟"
روح و روانم لحظه به لحظه بیشتر در گرداب بحران فرومی‌رفت و این باعث خشمگینتر شدن من می‌شد. اعصابم از دست‌ یوهانس در حال ویران شدن بود. چنین به‌ نظر می‌آمد که او از واقعیت زندگی بی‌اطلاع است. می‌گویم: "نکند می‌خواهی ادعا کنی که من در این جهان بدون هرگونه تعهدی قادر به زندگی کردن می‌باشم!. برای من راه دیگری بجز انجام دادنِ خیلی از کارهای اجباری روزانه باقی‌نمانده است!"
یوهانس لبخندی دوستانه به ‌رویم می‌زند. این بار اما لبخند زدن مهربانانه‌اش هم اعصابم را خُرد می‌کند. او بلند می‌شود و مشغول قدم‌زدن می‌گردد. بعد از مدت درازی می‌گوید: "تو عصبانی هستی."
من جوابی نمی‌دهم و او ادامه می‌دهد: "دانستن اینکه چه‌چیز ترا عصبانی کرده است چندان سخت نیست. تو فکر می‌کنی چون تفکرات من با واقعیاتِ تو در یک بستر جاری نیستند پس باعث عصبانی‌ شدن تو من هستم. کمی عمیقتر شنا کن و عامل حقیقیِ عصبانی شدنت را ببین."
لجبازانه زیر لب می‌گویم: "خودت همین حالا گفتی چه‌کسی مسبب آن است."
بدون اینکه حرف من تأثیری بر یوهانس بگذارد می‌گوید: "کِلاوس، این خشم از آنِ توست و نقش من در این بین شاید تنها بیدار کردن آن بوده باشد. به من بگو چه‌چیزی تو را خشمگین ساخته است؟"
برای اولین بار بود که یوهانس مرا به اسم خطاب می‌کرد. و این تأثیرش چنان بود که انگار بعد از مدت‌ها سرگردانی در یک تونلِ طولانی دوباره به هوای تازه رسیده باشی. این کار او تکان شدیدی به‌ من می‌دهد. همزمان به این که حق با اوست آگاه می‌گردم.
نقاط حساسی در من هنگام بحث با او مورد هدف قرار گرفته بودند. احساس می‌کردم که بسوی تنگنایی هول داده می‌شوم. اما این سد خودِ من بودم. هنگام جنگِ روشنفکرانه با یوهانس این من بودم که بسوی احساساتِ خفته و بسوی خودِ حقیقیم پرتاب شده بودم.
او دوباره می‌نشیند و تکه نانی از بقچه‌اش خارج می‌کند. به‌ من هم قطعه‌ای تعارف می‌کند که من آن را با تکان سر رد می‌کنم. بغض در گلویم نشسته بود و قادر به‌ خوردن نان نبودم.
یوهانس با گفتن: "تو هنوز به سؤالم جواب ندادی" مرا از افکار تیره و غمگینم خارج می‌سازد.
با علامت سؤالی در چشمانم به او می‌نگرم و او یک بار دیگر می‌پرسد: "چه‌کسی ترا مجبور می‌کند پایبند به تعهداتی باشی که مایل به انجامشان نیستی و تسلیم به جبر و زور گردی؟"
جواب دادن برایم سخت بود. می‌بایست اول سینه‌ام را صاف کنم، بعد با صدایی گرفته می‌گویم: "اجتماع منو مجبور می‌سازه. قوانین هم همینطور. و همنوعانم هم از من انتظار مسؤلیت و تعهد دارند."
یوهانِس با هشیاری سری تکان می‌دهد. "آره، پس آن چیزی که تو را مجبور می‌سازد اینها هستند."
در حالیکه احساسات در حال نابود کردنم بودند او در سکوت مدتی به جویدن نان ادامه می‌دهد.
مأیوسانه سعی می‌کنم کنترل خود را حفظ کنم. تا مرز گریه کردن فاصله زیادی نبود، گریه‌ای از جنس خشم و عصبانیت. سعی ‌کردم دلیل آن را پیدا کنم اما موفق نمی‌شدم.
هنگامیکه یوهانس به صحبت ادامه می‌دهد ناگهان بر من آشکار می‌شود که بر من چه ‌گذشته است. "آیا درست‌تر نیست اگر بگوییم تو خود را بیش از حد مجبور به رعایت مراعات در برابر همنوعانت، در برابر اجتماع و قوانین جاری در آن می‌کنی و این باعث بسته شدن دست و پای تو می‌گردد؟ آیا مگر این تصمیم را خود تو چون آن‌ را صحیح می‌پنداشتی‌ نگرفته‌ای؟ شاید هم می‌خواستی با گرفتن چنین تصمیمی از پیشامد نتایج نامطلوب جلوگیری کنی؟"
دیگر قادر به متمرکز کردن خود بر افکارم نبودم. کلماتش بهمنی از احساسات را در من براه انداخته بود، احساساتی که من در کودکی بقدر کافی باید لمس‌شان می‌کردم: ضعف و ناتوانی، خشم، نفرت، ناامیدی و اغماض. و همه‌ این احساسات همزمان با هم.
بالاخره توانستم با زحمت تسلط بر خود را حفظ کنم. بعد سعی کردم در افکارم بدنبال روشنایی بگردم.
اعتراض و مخالفت من در اینجا دیگر سودی نداشت و دروغی بیش نمی‌توانست باشد.
بدیهیست تصمیم گیرندۀ کارهایی که انجام داده‌ام خودم می‌باشم. این کارِ هر روزۀ من است. و تصمیم‌هایم در تمام مدتِ عمر تنها یک ردیف احتراز بودند و اجتناب. در حقیقت آنها تصمیم نبودند، بلکه ترس بودند، ترس از نتایج نامطلوب.
شاید آنچه در این لحظه از مخیل‌‌ام گذشت احمقانه به گوش آید: در کودکی مهمترین چیزی که آموختم این بود ـ در اجتماع و در برابر پدر و مادر باید طوری رفتار کرد که پیامد مطلوب برایت داشته باشد ــ، اما بیشتر اوقات دلم می‌خواست طور دیگر رفتار می‌کردم.
در کودکی به این خاطر به‌ مدرسه می‌رفتم تا از تنیه شدن بوسیله پدر و مادر و معلم‌هایم در امان باشم. در بزرگسالی تنها به این خاطر شغلی پیدا کرده و به سر کار رفتم تا اطمینان اقتصادی بدست آورده و با آن بتوانم از پیشامدهای نامطلوب جلوگیری کنم.
با بسیاری از دوستان و آشنایان به ‌این خاطر در رابطه‌ام تا از تنها بودن جلوگیری کنم. نه به این دلیل که آنها برایم ارزشی دارند، همه آنها برایم برابرند و در قلبم هیچ‌جایی ندارند.
گاهی این رفتار من بقدری اغراق‌آمیز پیش می‌رفت که بهتر آن می‌دیدم اعتراف به عاجز و ناتوان بودن خود کرده تا از سختیِ فراگیری توانایی‌های مهم جلوگیری کرده باشم.
می‌توانستم هنوز خیلی چیزهای دیگر را بشمارم که در ذهنم با سرعت در گردش بودند. جرقه‌هایی بودند که یکی بعد از‌ دیگری قسمتی از زندگیم را روشن می‌ساختند. جرقه‌هایی که به‌ من اجازه می‌دادند خیلی از چیزها را در روشنائیشان دیده و بشناسم. و من اینبار نمی‌توانستم چشم بر آنها ببندم. این روشنایی نمی‌گذاشت براحتی خاموشش کنی.
مدتی طولانی‌ باید غرق در آشفتگی افکار خود بوده باشم. آهسته و آرام دوباره آرامش ‌خاطر بدست آورده و عقل و شعورم بیدرنگ شروع به کار می‌کند.
اینگونه درک و احساس کردنِ افکارم با اصولی‌ترین معیار سنجش و معیار ارزشی من در تضاد بود. اما چه‌کسی آیا این معیار را تعیین کرده بود؟ آیا این معیارها هم تنها برای احتراز  نبودند؟
می‌خواستم بعضی از فکرهایم را یادداشت کنم اما چون چیزی برای نوشتن نداشتم از یوهانس سؤال می‌کنم. و او می‌گوید: "تو احتیاح به یادداشت کردن نداری، این روز و تمام آنچه ما در باره‌شان صحبت کردیم کاملاً در ضمیرت خواهد ماند."
با این وجود از او خواهش می‌کنم اگر که وسایلی مانند مداد و کاغذ همراه دارد به‌ من بدهد. 
او لبخندی زده و شروع به ‌جستجو در بقچه‌اش می‌کند. و حقیقتاً مدادی کوچک و دفتری کهنه که هنوز چند صفحه خالی در آن بود از آن خارج می‌کند.
کوشش می‌کنم چند کلمه‌ای یادداشت کنم تا دیرتر با کمکشان مطالب امروز را کامل بنویسم اما موفق نمی‌شدم. گذشته از این، یوهانس با آن اظهار نظرش مرا آگاه ساخت که در چه وضع و موقعیتِ عجیب و غریب و اسرارآمیزی ما با یکدیگر صحبت کرده‌ایم و من در گیرودارِ هیجان بحث کردن به کل فراموشم شده بود.
ناگهان یوهانِس دوباره شروع به‌ حرف زدن می‌کند: "آری، چنین است. این در دستان تو و در اختیار توست که برای اعمال و بیان خود به‌ تنهایی تصمیم بگیری. فکر کردن هم خواه‌ناخواه آنطور که مایلی انجام می‌دهی.
و این برای کارگر کارخانه مورد بحث ما هم صادق است. او می‌توانست در چارچوب مشخصی چیزهایی را تغییر دهد. اما او یک انسان عاقل و بالغیست. او این حق را دارد آن طوری تصمیم بگیرد که به نظرش صحیح می‌آید. واضح است که او تصمیمش را برای این نوع زندگی کردن گرفته است، اگر هم حتا ترس بانیِ گرفتن این تصمیم بوده باشد. و اوضاع تو هم درست مانند اوست."
جواب می‌دهم: "اما تو هم قبول داری‌ که این تنها در چارچوبِ مشخصی عملی است."
یوهانِس لبخندی زده و می‌گوید: "طبیعیست. تو باید غذا بخوری، آب بنوشی و تنفس کنی. حتی در این موارد هم می‌شود تصمیم دیگری گرفت. تو هرآنچه را که تصمیم به انجامش می‌گیری می‌توانی انجام دهی، فقط به این شرط که آماده باشی تا نتابج آن را هم تقبل کنی."
آهسته، طوری‌ که بیشتر خودم می‌توانستم بشنوم تا او می‌گویم: "شاید حق با تو باشد. در حقیقت من می‌توانم حتی جنایت هم بکنم، در صورتیکه پیآمد آن را قبول کنم. و مایل نیستم بدانم چه تعداد از قتل‌ها بخاطر ترس از پیامد به‌ انجام نمی‌رسند."
در سکوت به‌ فکر کردن مشغول می‌شوم. با وجودیکه تا اندازه‌ای بر خود مسلط گشته بودم اما حوصلۀ درست و حسابی نداشتم و احساس ناتوانی می‌کردم.
بار دیگر احساسات فراموش‌شده و نشسته در عمقِ وجودم به سراغم می‌آیند. این‌ بار اما همزمان احساس می‌کنم که در من آهسته یک آگاهی در حال درخشش است. یک آگاهیِ حقیقی از دلیلِ این جنبشِ احساس‌ها در من.
بعد از لختی یوهانس ادامه می‌دهد: "من می‌خواهم این نکته را از زاویه دیگری روشن کنم.
سرزمینی که تو در آن زندگی می‌کنی از تعداد زیادی نهاد‌های جدا از هم تشکیل شده است. و با توافق اکثریت این نهادها تصمیم گرفته می‌شود چگونه زندگیِ مشترک در کشور تو سامان داده شود.
طبیعیست که این تصمیم‌ها همیشه آگاهانه گرفته نمی‌شوند، در هرصورت بوی آن مفهوم از تصمیمی‌ که با اندیشه‌ای نیک گرفته شده باشد و سودها و زیان‌هایش دقیق بررسی گردیده است را نمی‌دهد. اما آنها می‌خواهند این‌ گونه زندگی کنند که مشغول آن می‌باشند وگر‌نه طور دیگر زندگی می‌کردند."
نظر من جور دیگر بود، اما دو‌ دل بودم و به این خاطر جوابی ندادم.
یوهانِس ادامه می‌دهد: "در کشور تو پنجاه میلیون انسان زندگی می‌کنند. اگر اکثریت این جمعیت بخواهد ــ همانطور که نهادهای اجتماعی یکدل و یکدست تصمیم می‌گیرند ــ در برابر نظم قدیمی‌گشته مقاومت کرده و خواهان نظمی نو گردد ــ به‌ همانگونه که حالا این نظم قدیمی را تحمل می‌کند ــ، بطور یقین خواهد توانست هرچه زودتر نظم دلخواهش را برپا سازد."
سرم ‌را تکان می‌دهم و در جواب می‌گویم: "نه!، و هنوز هم من معتقدم که تو تمام این مسایل و مشکلات ‌را ساده می‌انگاری. منظور تو آیا این نیست که اگر شخصی مایل به تغییر موقعیت خود باشد تنها احتیاج به ‌عوض کردن آن دارد. آیا منظورت را درست فهمیدم؟"
یوهانس سری از روی توافق تکان می‌دهد.
و من ادامه می‌دهم: "موقعیتِ زنان را برای مثال در نظر بگیریم. زن‌ها در مقابل مرد‌ها از حقوق کمتری برخوردارند و تو این را نمی‌توانی انکار کنی."
او خنده‌ای می‌کند و می‌گوید: "حق با توست."
"بسیار خوب. آیا بنابراین در این مورد هم ادعا خواهی کرد‌ که اگر زن‌ها اراده کنند موقعیتشان سریع تغییر خواهد کرد؟"
"بله، طبیعیست.  اگر زنان موقعیت خود را در مقابل جهانِ مرد‌سالار مناسب و شایسته نبینند قادر به تغییر آن خواهند بود.
اما فقط تعداد اندکی مقاومت کرده و تعصب به‌ خرج می‌دهند. بسیاری از زنان به‌ جای آنکه ارزیابی واقعی از این بابت داشته باشند راضی به ‌این هستند که تنها با نزاع‌های شخصی عصبانیت و ناراحتی خود را خالی کنند. یا اکثریت زنان موقعیت خود ‌را چندان هم ناخوشایند درک و احساس نمی‌کنند و یا اینکه با وجود این نابرابری خشنود‌ند. آن‌ها چنان از وضع خود راضی هستند که بهترین دلایل ــ برای مثال دلایل فمنیست‌ها ــ هم بر آن‌ها مؤثر نیست."
سرم را تکانی می‌دهم، تأملی در مخالفت خود کرده و به دنبال ایراد مهمی می‌گردم تا با آن بر او پیروز شوم. عاقبت می‌گویم: "کسانیکه در مقام قدرت نشسته‌اند، معمولاً وسایل و امکاناتی در اختیار دارند که مظلومین را کوچک و خار نگاه دارند. برای مثال وابستگی اقتصادی و یا کمبود و فقدان فرهنگ و آموزش اجازه تغییر برای این‌ دسته از زنان را غیر‌ممکن می‌سازد. بله، حقیقت این است! وقتی کسی به اندازه کافی از آموزش برخوردار نباشد نمی‌تواند حتی موقعیت خود را تشخیص دهد، بنابراین چگونه می‌خواهد تغییر ایجاد کند؟ چگونه می‌خواهد خود را از وابستگی نجات داده و استقلال بدست آورد؟"
یوهانس می‌خندد. طوری از ته دل و مسرورانه می‌خندد که انگار برایش جوکِ بی‌نهایت خنده‌داری را تعریف کرده‌ام. به این خاطر متزلزل و عصبی می‌شوم.
وقتی خنده‌اش به پایان می‌رسد می‌گوید: "خیلی بامزه بود!. مثل اینکه در باره این به اصطلاح وابسته‌ها نظر مساعد و مثبتی نداری، آیا درست فکر می‌کنم؟" و دوباره شروع به خندیدن می‌کند.
طوریکه متوجه شود مورد اهانت قرار گرفته‌ام می‌پرسم: "دلیل‌ خنده‌های تو چه است؟"
در جواب می‌گوید: "دلخور نشو لطفاً" و به خندیدن ادامه می‌دهد.
پس از لحظه‌ای خنده‌اش قطع می‌شود و می‌گوید: "سعی می‌کنم توضیح بدم. من به تو نمی‌خندم، بلکه به‌ تجربه‌هایی که به‌ خاطر آوردم می‌خندم. نخست یادم افتاد که من برعکس تو اکثر آدم‌هایی را که تو بدرستی، بعنوان مظلومین و وابسته‌ها نام می‌بری آنقدر هم نادان نمی‌دانم. من فکر می‌کنم اغلب آنها بیشتر از آنچه‌ که تو فکر می‌کنی از وضعی که در آنند باخبرند. اما خب، آن‌ها راضی به تغییر وضع خویش نیستند."
می‌بایست با زحمت آب دهانم را قورت بدهم.
متهم شدن به اینکه توده مردم را نادان فرض می‌کنم دردآور بود. اما حق با او بود.
یوهانبِس در حالیکه دوباره جدی شده بود ادامه می‌دهد: "آری، و اما نکته بعدی این است‌ که تو اجازه نداری فراموش کنی‌ برای واقع شدن ستم همیشه دو نفر لازمند: یک‌ نفر که ستمگری می‌کند و یک ‌نفر هم که اجازه می‌دهد بر او ستم کنند. ممکن است تو کار هر دو گروه را نپسندی، اما واضح است که هر دو دسته شریک در این کارند و طور دیگر فکر می‌کنند.
نمی‌دانستم چه باید در جواب بگویم. یوهانس موفق شده بود گیج و مقشوشم سازد. در هرصورت برایم اصلاً واضح نبود کدام ‌یک از استدلال‌هایش بر عقیده‌ام پیروز گشته. شاید هم این شکست اصلاً در ارتباط با گفته‌های او نبوده است.
یوهانس در ادامه می‌گوید: "و اما مطلبی‌ که من بخاطرش این چنین می‌بایستی بخندم این بود: تو از وابستگی اقتصادی، کمبود و فقدان فرهنگ و آموزش صحبت کردی. شایعه‌ای است قدیمی و بیهوده که از تغییر در روابط اقتصادی و در نتیجه آن از تغییر اتوماتیک انسان سخن به میان می‌آورد.
نه، حالا این تویی‌که داری مسایل را ساده می‌بینی."
او لحظه‌ای به فکر فرومی‌رود و من سعی می‌کنم در این بین فکرم را متمرکز کرده تا بتوانم با دقت گوش به حرف‌هایش بسپارم. به نظر می‌آمد چیزی در من می‌خواهد حواسم را پرت کرده و مانع این کار شود. من مطمئن نبودم، اما گمان ضعیفی در من می‌گفت که گفتگوی من و یوهانس ناگوار و رنج‌آور بوده است.
اگرچه موضوع بحثمان بی‌آزار و بیضرر به‌نظر می‌رسیدْ ولی بیش از آنچه احتمال می‌دادم مرا مورد هدف خود قرار داده بود.
وقتیکه بیشتر استدلال‌هایش فوری اعتراض و مخالفت را در من زنده می‌ساختند با این وجود باز هم حرف‌هایش به‌ دلم می‌نشست.
حرف‌هایش مانند خُرده‌شیشۀ فرورفته در پایم بود که درد نمی‌آورد و به‌ زحمت موجب شکایتم می‌شد. اما با هر قدم‌ برداشتن به ‌من یادآوری می‌شد که آن خُرده‌شیشه هنوز در پایم است و ترکم نکرده. و هر یک از قدم برداشتن‌های بعدیِ من در گفتگویمان می‌توانست باعث فرو‌رفتنِ هر‌چه بیشتر آن به‌ درون پایم گردد.
من این درد را حس می‌کردم و به‌ این دلیل از آن وحشت داشتم.
آن خُرده‌شیشه ‌را من می‌شناختم، خُرده‌شیشه‌ای که تا امروز همیشه وجودش را انکار می‌کردم.
خُرده‌شیشه چیزی نبود بجز آن آگاهی پنهان و کم‌حرف که به‌ من می‌گفت: تو با استدلال‌ها و عذر و بهانه‌هایت نمی‌توانی از هیچ‌ یک از مظلومین و وابسته‌های اقتصادی دفاع کنی. این دفاع کردن نه بخاطر آنها بلکه بیشتر بخاطر خودِ توست. تو از عجز و درماندگی خود دفاع می‌کنی. از تحت ظلم و ستم بودنِ خود و از وابستگی‌هایت دفاع می‌کنی.
این آگاهی چنان آهسته و آرام بر من واضح و روشن گردید که دیگر انکارش برایم مقدور نبود.
برای کمی حرمت و احترام قائل شدن برای خود می‌بایستی این حقیقت‌ را درک می‌کردم.
یوهانس شروع به صحبت می‌کند: "تو تعداد زیادی را می‌شناسی که دارای وضع اقتصادی خوبی هستند و به‌ هیچوجه مانند کارگر کارخانۀ مورد بحث ما از نظر اقتصادی وابسته نیستند. آیا درست می‌گم؟"
من سری به علامت تصدیق تکان می‌دهم.
"و این آشنایان تو از آموزش و فرهنگِ خیلی خوبی بهره‌مندند، و اغلب آنها حتی از علم و دانش فوق‌العاده‌ای برخوردارند. این اطلاعات می‌توانند صحیح باشند، مگه نه؟"
و من می‌گویم: "آره."
"اگر اطلاع من درست باشد، در میان دوستان تو حتی چند روانشناس و جامعه‌شناس هم پیدا می‌شود؟"
دوباره سری تکان می‌دهم و دیگر چیزی باعث تعجبم نمی‌شود. اطلاعاتی که یوهانس در باره من داشت را حتماً از کانال مطمئنی بدست آورده بوده است.
تصمیم گرفتم که بعداً در باره این موضوع حتماً با او صحبت کنم.
یوهانِس برای مدت کوتاهی در سکوت به اندیشیدن می‌پردازد. "تو حتماً متوجه شده‌ای که رفتار و کردار این افرادِ ممتاز اقتصادی و تحصیل‌کردگانِ با فرهنگ هم در کوچکترین چیزها مانند دیگرانی که وابسته‌اند و تضاد در رفتار دارند یکسان است.
اگر بهتر شدن موقعیتِ اقتصادی و داشتن علم و فرهنگِ کافی یک انسان را واقعبین‌تر و هوشیار و آگاهتر می‌سازد پس چرا این تأثیر را در میان این‌ دسته از دوستانت جستجو نمی‌کنی؟ من مطمئنم که تو از میان آنان حتی یک‌ نفر را هم نخواهی یافت که تحت چنین تأثیری قرار گرفته باشد، و نزد خودِ تو هم چندان خبری از این تأثیر دیده نمی‌شود."
می‌خواستم اعتراض کنم، اما او اجازه حرف زدن به من نداد.
"حتماً می‌خواهی به‌ این اشاره کنی‌ که: یقیناً تفاوت‌هایی در توده مردم دیده می‌شود. این درست است اما این تفاوت‌ها را تنها در حماقت‌های آشکاری‌ که از آنان سرمی‌زند می‌توان دید. برای مثال یک روا‌نشناس را در نظر بگیر. او بخوبی و به بهترین وجه می‌داند چه در درون انسان می‌گذرد. هر روز برای تعداد بیشماری از مردم داستانسرایی می‌کند و برای رفتار آدم‌ها و اینکه بهترین نوع رفتار چگونه باید باشد نسخه می‌پیچد. او حتی پند و اندرز هم بلد است. وقتی کسی خودش را براحتی؛ آنگونه‌ که روانشناس ما مایل است نتواند تغییر دهدْ او به نصیحت کردن هم می‌پردازد.
تمام علم و دانشی‌ را که انسان برای رضایتبخش کردن زندگی خویش محتاج است او در اختیار دارد. به تمام فنون آشناست، فنونی که اختلافات بین آدم‌ها و مشکلاتِ درونی آن‌ها را می‌تواند حل کند. و او با داشتن این علم و آگاهی چه می‌کند؟ او آنها را می‌داند و این برای او کافیست. او تمام این دانسته‌ها را که برای دیگران خوب و صحیح می‌داند و به مشتریان خود توصیه می‌کند برای خوشبختی خویش مورد استفاده قرار نمی‌دهد.
و اما بعد این سؤال می‌تواند مطرح شود: این روانشناس ما با دادن آنهمه توصیه و تجویز، توصیه‌هایی که به دردِ درمانِ خودش هم نمی‌آید نکند از مراجعین و مشتریانش کلاهبرداری می‌کند. اما از این مورد بگذریم، این نکته جدی و قابل توجه‌ای نیست.
سؤال من این است: آیا این دانش و آگاهی چه نفعی برای او دارد؟ مگر بجز این است که او این دانسته‌ها را تنها در سر خود حمل می‌کند؟"
یوهانِس برای اولین بار با هیجانِ مخصوصی صحبت می‌کرد. احساس می‌کردم خاطره‌ای او را سخت منقلب ساخته است. همزمان اما رگ و ریشه بسیاری از تفکرات و سؤالات شبانه‌ام را مورد هجوم خود قرار داده بود.
بدون شک حق با یوهانس بود!
یوهانس آرام و خونسرد سرنخ صحبت ‌را بدست گرفته و می‌گوید: "می‌دونی، موضوع اصلی آن علم و دانشی نیست که ما روشنفکرانه و بعنوان آمار و ارقام و اطلاعات می‌آموزیم.
این نوع دانستن تنها در سر به‌ انجام می‌رسد و سود و استفاده‌اش هم به‌ همان سر باز‌می‌گردد.
مهم اما داشتن آگاهی و معرفت در قلب است. مهم آن دانشی است که تو آن را زندگی می‌کنی. و این کار را می‌تواند یک‌ فردِ عامی و بیسواد هم انجام دهد.
چه تعداد از آدم‌ها دقیقاً می‌دانند که آیا چه درست و چه نادرست است؟ سیگاری‌ها و معتادان به ‌مواد مخدر را در نظر بگیر؛ آیا فکر می‌کنی آ‌ن‌ها به‌ زیانِ کاری که انجام می‌دهند آگاه نیستند؟ اما باز با وجود آگاهی کاملی‌ که از ضرر و زیان کار خود دارند آن اشتباه را هر روزه انجام می‌دهند.
و این خود دلیلیست بر بی‌ارزش بودن استدلال‌های‌ تو. پدر خانواده‌ای که همسر و فرزندانش را مرتب کتک می‌زند، هنگامیکه ترکیبِ اقتصادی کشورش به‌ نفع او برنامه‌ریزی شود باز دست از این کارِ زشت برنداشته و آنها را کتک خواهد زد. و یا اگر حتی چندین مدرک دانشگاهی هم بگیرد باز به این کار ناپسند ادامه خواهد داد.
تنها زمانی او به رشد و تکامل خواهد رسید و به انسان بودن نزدیک خواهد شد که او آن ‌را بخواهد. و بعد از آن است که خیلی راحت و ساده رفتارش عوض خواهد گشت.
و اگر همه می‌توانستند طوری دیگر رفتار کنند یقیناً از فجایع اقتصادی و بسیاری از ناهنجاری‌های دیگر اجتماعی در این سرزمین اثری باقی‌نمی‌ماند."
در نهان با بسیاری از موارد با یوهانس موافق بودم اما اقرار به آن برایم سخت بود.
با وجود این می‌بایست بر سر این مطلب با او مخالفت می‌کردم. او چنان حاصل جهانبینی مرا دچار تزلزل ساخته بود که اعتراض بر او لازم بود. "تو حتماً این دعوای قدیمی را می‌شناسی که می‌گوید: آیا اول هستی بود که آگاهی را خلق کرد و یا این آگاهی بود که هستی را آفرید.
من فکر می‌کنم که احتمالاً هیچکدام از این دو نظریه صحیح نباشند، بلکه هرکدام قسمتی از حقیقتند. به این دلیل خیلی کودکانه است وقتی ادعا می‌کنی که اول باید آدم آگاهی خود را تغییر دهد و بعد همه‌چیز روبراه خواهد شد."
یوهانِس جواب می‌دهد: "من چنین ادعایی نکردم. از این گذشته، قبل از تغییر دادن باید ابتدا خواست و ارادۀ آن در تو وجود داشته باشد.
باید شهامت داشت و در برابر امکانات تازه دُم لای پا نگذارده و هراسان به‌ زندگیِ نامطلوبِ قدیمی که به‌ آن عادت کرده‌ایم چنگ نینداخت.
اگر این شهامت را تک تکِ افراد و یا لااقل آنهایی‌ که آگاهی ‌‌کافی دارند می‌داشتند، می‌توانستند تجربه‌های تازه و شاید هم تجربه‌های بهتری را کسب کنند. می‌توانستند دانش بیاموزند. و دیگر تنها به صحبت و بحث کردن اکتفا نمی‌کردند، دیگر تنها با داشتن دانش در سرهای خود بیهوده به‌ اینسو و آن‌سو سرگردان در گذر نمی‌بودند. و چون آ‌نها دیگر تنها با عقل و شعورشان زندگی نمی‌کردند بلکه به ناگهان با قلبشان به این کار می‌پرداختند بنابراین می‌توانستند با تمام جسم و روحشان آگاه شوند که حقیقتِ زندگی چیست. آری این است آن مطلب مهم!"
احساس می‌کردم کسی در درونم نشسته است، کسی که سعی می‌کرد خود را بیشتر و بیشتر نشان دهد. او در ژرفنای درونم نشسته بود. دهانش را بسته و دست‌ها و پاهایش در زنجیر بودند. به این دلیل نمی‌توانست بلند فریاد بزند و نمی‌توانست دست و پا بزند تا که زنجیر از دست و پای خود پاره کند.
چه زمان او را به زنجیر کشیدم؟ و چرا؟
می‌بایست چشمانم را ببندم تا او را نبینم. اجازه نداشتم او را احساس و مشاهده کنم. او آن خُرده‌شیشه‌ای بود که با هر جمله‌ای در این گفتگو عمیقتر در پایم فرو می‌رفت. دوباره سریع شروع به صحبت می‌کنم: "و چگونه باید این کار انجام شود؟ چگونه می‌توان یک آگاهی تازه و نو را خلق کرد، وقتی‌‌ جبر و فشار از بیرون سدی‌ سخت در برابر این کار است؟"
یوهانِس از جا بر‌می‌خیزد، آه عمیقی می‌کشد و چند قدمی به‌ اینسو و آنسو می‌رود. بعد شروع می‌کند دور من دایرهوار به قدم‌زدن و پس از مدتی می‌گوید: "آیا می‌دونی یک <گفتگوی مُرده> چگونه گفتگویی‌ است؟ اکثر مردم اینگونه صحبت می‌کنند. درست مانند آن است که آدم با چشم بسته، با یک مغزِ قفل شده و روحی زنده به‌ گور گشته با مردم حرف بزند و یا گوش به صحبت دیگران بدهد.
وجود فراوانی افکار مُرده و این سخن‌های بیجان است که ما انسان‌ها را از یکدیگر جدا انداخته است. در چنین مواقع لازم است که با کمک گرفتن از سکوت، مشاهده و حس دریچه‌های قلبِ خود را بگشائیم. شاید که این‌ کار بتواند دوباره همه ما را به دور هم جمع سازد."
او در سکوت دوباره شروع به قدم‌زدن به دور من و درختی که به آن تکیه داده بودم می‌کند. حالا من بی‌حرکت، مستقیم و غیرقابل نفود نشسته و عصبی و متأثر از تغییر حالت در او، او را زیر نظر داشتم.
او ادامه می‌دهد: "تو در حال انجام گفتگویی بی‌جان با من هستی"، و ناگهان جلوی من می‌ایستد. میان چشمانم نگاه می‌کند، نگاهی که درونم را تهدید به آتش زدن می‌کرد. نگاهش عصبانی نبود، بلکه بهت و اضطراب در آن موج می‌زد، درست مانند تمام رفتارهایش که من دیده بودم، حالا چنین به نظر می‌آمد که او عمیقاً در خود فرو رفته و تبدیل به خودِ بهت و اضطراب گشته است.
"شاید که تقصیر از من باشد. من می‌خواستم با تو صحبت کنم و قصد نداشتم به هیچوجه خودم‌ را وارد بحث در باره موضوع دیگری کنم. با این وجود آن‌ را انجام دادم.
و تو آنجا نشسته‌ای و به من با قلبی که درهایش بسته است گوش می‌دهی. ناامید و مأیوسی و برای همین هم در تلاشی تا عقل و شعورت را جمع و جور کنی. و در این راه چنان مشغولی که دیگر قادر به گوش دادن نیستی. من تو را برای مدتی تنها می‌گذارم. اگر بخواهی می‌توانی اینجا منتظرم بمانی. شاید در سکوت بتوانی آنچه را هنگام گفتگویمان قادر به حس کردن نبودی احساس کنی. من برایت آرزو می‌کنم که بتوانی دریچه‌های دلت را بگشایی."
با این سخن یوهانس میان درخت‌ها ناپدید گشته و از سراشیبی راه به پایین می‌رود.
من از جا می‌جهم و بدنبالش می‌دوم. وقتی به او می‌رسم فوری سعی به قانع کردنش می‌کنم: "تو باید من‌ را هم درک کنی. فقط به نظرم می‌رسد که تو همه‌چیز را ساده فرض می‌کنی. تو می‌گویی که هر کس باید مسؤلیت خود را شخصاً به عهده گیرد! اما این کار راحتی نیست. و اگر تو همه‌چیز را تنها به خواستن و یا نخواستن تنزل دهی واضح است که نمی‌تواند نظر درستی باشد."
یوهانِس نمی‌گذارد او را متوقف کنم و در سکوت همچنان به رفتن ادامه می‌دهد. و وقتی من به این خاطر از گفتن دست می‌کشم، ناگهان او می‌ایستد، نگاهی به من می‌اندازد و می‌گوید: "من برای مدام وراجی و پُرگویی کردن اصلاً ارزشی قائل نیستم. تو خوب می‌دانی که صحبت بدون فکر کردن چه پشیمانی‌هایی به همراه دارد پس اجازه بده آنچه که من به تو گفته‌ام در آرامش رشد کند و پخته شود. بعد می‌توانی هر وقت که بخواهی نظر و عقیده‌ات را بسازی. اگر حالا به وراجی و پُرگویی ادامه دهی بدین معنی خواهد بود که تو می‌خواهی از روبرو شدن با افکار و احساساتی که در حال نشان دادن خود می‌باشند و تو تحملشان را نداری بگریزی.
تزلزل‌ناپذیر باش و اگر هم می‌خواهی بدون فکر کردن حرف بزنی می‌توانی به تنهایی این‌کار را بکنی."
بعد رویش را برگردانده و به رفتن ادامه می‌دهد. می‌دانستم اگر حالا بدنبالش بروم باز مرتکب یک اشتباه دیگر شده‌ام، بنابراین بی‌حرکت ایستاده و به رفتن او می‌نگرم.
پس از لحظه‌ای در حالیکه حالت تهوع به من دست داده بود با زانوهای لرزان به محل قبلی برمی‌گردم و می‌نشینم.‌ سپس سعی می‌کنم به آشفتگیم مسلط شوم و بی‌حرکت و آرام اجازه می‌دهم که افکار و احساسم خود را نمایان سازند. و بعد کوشش می‌کنم با متمرکز کردن خود آن‌ها را مشاهده کنم.
کم کم آرامتر می‌شوم. احساس می‌کردم چون ‌در سکوت و آرامش از آنچه در درونم می‌گذرد مراقبت کرده‌ام کار درستی را انجام داده‌ام.
در ابتدا لجبازی می‌کردم. اصلاً این پیرمرد چه از جانم می‌خواهد؟ درست که او مهربان است و تأثیر غیرقابل توضیحی بر من می‌گذارد، اما از طرف دیگر هیچ نمی‌دانم که او کیست. وضعیت برخورد و دیدارمان بقدر کافی عجیب بوده است، و حالا هم از من عصبانیست که چرا من سخنانش را بدون نقد و انتقاد قبول نمی‌کنم!
هنوز در این فکر بودم که احساسی قوی و دقیق آگاهم ساخت که در حال دروغ گفتن به خودم می‌باشم.
بنابراین برای تحقیق و ریشه‌یابیِ علت آن به تعقیب دروغ می‌پردازم و متوجه می‌شوم که تمام سعی و کوشش من محافظت کردن از خودم می‌باشد. فکر می‌کردم که باید خود را در برابر موجودیت یوهانس و سخنانش محافظت کنم. به کنکاش ادامه می‌دهم و در درونم به استراق‌سمع می‌پردازم.
مگر در سخنان یوهانس چه نهفته بود که من می‌بایست در برابر آن از خود محافظت می‌کردم؟ تا حال با چنین آدمی مانند یوهانس مواجه نشده بودم.
او به خود اطمینان داشت و اتکاء به نفس در او قوی بود. چنان آرامشی در او خانه داشت که هرچه انجام می‌داد تأثیر شدید و درخشانی از خود بجا می‌گذارد.
هنگام قدم برداشتن خودِ قدم می‌شد. وقتی غذا می‌خورد غذا برایش در آن لحظه تنها چیز مهم جهان می‌گردید. وقتی‌که صحبت می‌کرد و یا گوش به سخنانت می‌داد با چنان شدتی این کار را می‌کرد که من هرگز تا حال مانند آن را نزد هیچکس دیگر ندیده‌ بودم.
او کاملاً ساده بود، بقدری ساده که من می‌بایست همه‌چیز را پیچیده و بغرنج کنم تا از شفافیتِ این انسان و درخشش او به وحشت نیفتم.
عشق و گرمایی که او را در احاطه خود داشت واقعاً مرا به وحشت می‌انداخت. در برابر اینها می‌بایست خود را محافظت می‌کردم.
افکارم از یوهانس دور می‌گردد و مرا از لابلای سخنان او بسوی خودم هدایت می‌کنند.
بسیاری از حرف‌هایش حقیقت داشتند. در این جا باید اضافه کنم که من به هیچوجه از دسته شهروندانی نیستم که کار سیاسی می‌کنند. بله، عضو سندیکا هستم، هر از گاهی هم در جلسات آن شرکت می‌کنم. اما تا کنون نتوانسته‌ام به خود بقبولانم در گروه و یا حزبی تشریک مساعی داشته باشم. شرکت در چنین فعالیتی مغایر با عقیده‌ام است. نه بخاطر دلایل واقعی، بلکه بخاطر آدم‌هایی که در آن فعالیت دارند.
تعصب و هیجانِ کور تبلیغ‌های مذهبی همانقدر مخل آسایشم بودند که پیشگویی تمام استدلال‌هایشان آزارم می‌داد.
هرگز این برداشت را نداشته‌ام که انسانه‌ایی در برابرم قرار دارند و من می‌توانم با آنها صحبت و درباره آن چیزهایی که امروز و در این‌ جا تغییر باید بکنند گفتگو کنم. و یا در بارۀ من و نیازمندی‌هایم جویا شوند و من از مشکلات و ترس‌هایم به آنها بگویم.
انجام این کارها نزد این سیاستمداران غیرممکن بود.
در این گروه‌ها من هرگز نتوانستم این احساس را از خود دور سازم که همه این افراد بخاطر فرارِ از خود به این کار مشغولند. درست مانند کسانیکه دیسکوتک و تلویزیون را وسیله‌ای برای فرار از خود انتخاب می‌کنند.
و بعد هم کلمات قصاری که آ‌نها دائم تکرار می‌کنند تا با نشان دادنِ دانش خود جلوی یکدیگر بدرخشند. چنین به نظر می‌آمد که آنها از چیزهایی که انسان‌ها را به حرکت می‌آورد کاملاً دورند. بعضی دوست داشتند رهبر کارگران باشند، اما طوری صحبت می‌کردند که هیچ کارگری نمی‌فهمید آنها چه می‌گویند.
و همینطور من هم به ندرت می‌فهمیدم در باره چه موضوعی گفتگو شده است.
معنای بعضی از این کلمات قصار برایم روشن بودند، اما هیچ کمکی به حالم نمی‌کردند. بعلاوه کلمات قصار والدینم را هم باید به آنها اضافه کنم،‌ کلمات قصار معلمین و کشیش‌ها را هم همینطور. همه اینها دائماً در گوش تو از مطالبه و درخواستشان می‌گفتند: عاقل و مؤدب باش، صرفه‌جو و وقتشناس باش، دعا کردن را فراموش نکن، دروغ نگو و دزدی نکن و هزاران کردن‌ها و نکردن‌های دیگر.
زمانی‌ که در بحث و گفتگویی با دوستی مسببِ تمام کاستی‌ها و زشتی‌های جهان را به گردن نظام سرمایه‌داری و کاپیتالیست‌ها می‌انداختیم، در همان حال به‌ یادِ دیگرانی می‌افتادم که سعی می‌کردند به من بقبولانند که تمام مشکلات و بدبختی‌ها در جهان بخاطر خودارضایی و یا بخاطر قدرت روز ‌افزون شیطان و یا چیزهای از این قبیل بوجود می‌آیند!
من قصد دفاع از کسی را ندارم، اما مایلم واقعگرا باقی‌بمانم. و هرگاه زمانی دوباره یکی از دوستانم توضیح بدهد که حکومت و جیره‌خوارانش متحد در مقابل خلق ایستاده است؛ نمی‌دانم که او اصلاً از چه صحبت می‌کند.
از قرار معلوم همیشه تنها با کتاب‌های ساخته شده از کاغذ صحبت کرده‌ام و نه با آدمی از گوشت و خون.
تمام این افکار که هرگز بیانشان نکرده بودم در سرم بسرعت می‌گذرند و من آ‌ن‌ها را یادداشت کرده و بعد مشاهده و درکشان می‌کنم.
خشمی شدید سراپایم را فرا میگی‌رد. از دست بسیاری از دوستانم خشمگینم. این خشم همیشه با من بوده و از احساس عجز و درماندگی و احساس کوری و سرگردانی در من تغذیه می‌کرده است.
ناگهان او را دوباره می‌بینم: آن نفر دیگر را که در درونم نشسته و دست و پایش به زنجیر است و دهانش را بسته‌اند. نمی‌دانم چرا او در چنین لحظه‌ای به‌ ذهنم آمده است. او را به‌ کناری می‌رانم و دوباره فکرم را متوجه جمع دوستان می‌کنم.
یوهانس درست به‌ هدف زده بود. بارها از خود پرسیده‌ام که چرا این دوستان، بدون فکر کردن و چنین ماهرانه یاوه‌سرایی می‌کنند؟ با داشتن این ‌همه دانش و معلومات، پس چرا به‌ آنچه می‌گویند و اعتقاد دارند عمل نمی‌کنند؟
من مبارزین جدی و ساعی زیادی را می‌شناسم که از تز ــ مالکیت خصوصی الغاء باید گردد ــ به سختی حمایت می‌کنند و از اینکه با همسرانشان مانند ملکِ خصوصی خود رفتار کنند بیمی به خود راه نمی‌دهند.
و چنان به‌ آن مقدارِ ناچیز از مال و منال خود محکم چسبیده‌اند که انگار زندگی و مرگشان به داراییشان متصل می‌باشد.
کسانی را می‌شناسم که مخالف نیروگاه‌های هسته‌ای هستند و معتقدند این نیروگاه‌ها خطری برای محیط زیست به شمار می‌آیند.
این گروه از مردم بخاطر سمی که در انواع مختلفِ مواد‌ غذایی موجود است و هر روزه آنها را می‌خوریم عصبانی هستند. و در حالیکه شب‌های درازی را به بحث و گفتگو در این‌ باره بیدار می‌نشینند، خود را چست و چابک با سیگار و الکل مسموم می‌سازند.
چرا انسانی‌ که خود را هر روزه داوطلبانه مسموم می‌سازد بخاطر خطر رادیو اکتیو و سموم موجود در مواد غذایی مبارزه می‌کند؟
هیچ قانونی تا حال کسی ‌را مجبور به کشیدن سیگار و مصرف الکل نکرده است.
و باز دیگرانی به وجد آمده با شور و شوق خبر از مبارزه خود همراه کارگران می‌دهند، در صورتیکه کارخانه‌ای را هرگز از داخل ندیده‌اند. و اگر هم برحسب تصادف با کارگری صحبت کنند، کارگر نخواهد ‌فهمید که آن‌ها چه می‌گویند. مگر گفتگو در باره ماتریالیسم دیالکتیک به چه دردش می‌خورد؟
تا حال چندین‌ بار این سؤا‌ل‌ها را برای خود طرح کرده‌ام! یک‌بار زمانی‌ که به‌ شدت عصبانی و خشمگین بودم با دوستانم در اینباره صحبت کردم، اما آنها همگی در هنرِ زیاد حرف‌ زدن و هیچ نگفتن استاد بودند. مخصوصاً زمانی‌ که جواب سؤال‌ها را نمی‌دانستند.
باز خشمی غریب در من شروع به جوش و خروش می‌کند. از خودم خشمگینم، از ناتوانی و درماندگیم در طرح سؤالاتِ لازم و ضروری که جای طفره رفتن باقی‌نمی‌گذارند خشمگینم. به‌یاد روانشناسانی که در میان دوستان و آشنایانم هستند می‌افتم. حق کاملاً با یوهانس است: آ‌نها بهتر از هر کس می‌دانند که چه در درون انسا‌ن‌ها می‌گذرد. با اینکه هر روز به مراجعین خود هشدار می‌دهند: نباید به خود دروغ گفت، اما خود آن را انجام می‌دهند. آنها حتی مکارانه‌تر از دیگران به خود دروغ می‌گویند. آ‌نها می‌دانند که چگونه می‌توان نوع رفتار را عوض کرد. ولی خود نیز تا گردن در لجنزار مدفونند. با دلایل پیچیده و غامظ مشکلات خود را انکار می‌کنند، و یا اینکه مشکلات را در جایی دیگر می‌بینند. انگار برای حل مشکلات خود اصلاً فکر نمی‌کنند!
شاید حالا گفته‌هایم بخاطر عصبانی بودن من مقداری ناعادلانه و غیرمنصفانه به گوش آید. اما تجربه به ‌من نشان داده که اینگونه سؤا‌ل‌ها را از چنین افرادی نمی‌توان پرسید، چرا که آ‌نها از این‌ سؤالات‌ می‌ترسند.
لحظه به لحظه از دست خودم بیشتر عصبانی می‌شدم. هرگز موفق نشده بودم در پیدا کردن جواب سؤال‌هایم آنقدر پافشاری کنم تا آن‌ها را بدست آورم.
جمله‌های دیگر یوهانس به‌یادم می‌آیند؛ جریانِ مربوط به مسؤلیت در قبال خود. و من همین چند لحظه قبل بخاطر اینکه سؤال‌هایم بدون جواب مانده‌اند دیگران‌ را مسؤل دانستم. آیا واقعاً من دیگران را همیشه مقصر نمی‌دانم؟
جوابی برای این سؤال نداشتم. بجای آن بار دیگر آن نفر دیگر در درونم‌ را احساس می‌کنم.
حس می‌کردم که او می‌تواند مرا بسوی جوابِ بسیاری از سؤال‌هایم هدایت کند.
اما من به او دهان‌بند زده و دست و پایش را بسته بودم. و او کسی نبود مگر خودِ من. من با دستان خودم خود را به بند کشیده بودم! و برای این کار هم حتی دیگران را مقصر می‌دانستم.
مشخص است که سهم بزرگی از تقصیرِ به زنجیر کشیدنم را والدین من و اجتماع به عهده دارند. اما حقیقتاً با این وجود آیا نمی‌توانستم کار بهتری انجام دهم؟
هیچکس مسؤل آن نیست که چگونه بار آمده و پرورش یافته است، اما هر کسی مسلماً مسؤل آن می‌باشد که در هنگام بزرگسالی بر خود چه روا داشته و چه از خود ساخته است.
هیچ انسانی مجبور نیست در تمامیِ دوران زندگی خود همان پسر مطیع و یا دختر مهربان باقی‌بماند که روزی بوده است. هیچکسی نباید در هنگام بزرگسالی مانند کودک که وابسطه است رفتار کند. هر کس این امکان برایش فراهم است هرچیزی را زیر سؤال ببرد و در باره‌اش بیندیشد. اگرچه باز به همان نتایج برسد که قبلاً هم می‌دانست، با این تفاوت که او این نتایج را با کوشش خود بدست آورده و نه مطیع و سربراه آن‌ها را قبول کرده باشد.
این امکان برای هرکس که خواهان آن باشد وجود دارد. اما چرا تعداد آنانی که می‌خواهند کم است؟
بی‌مقدمه فرمولبندی‌هایی به ذهنم هجوم می‌آورند که با استفاده از آن‌ها شانه خالی کردن از زیر بار مسؤلیت کار هر روزه ما می‌گردد: بجای استفاده از <من> در جمله‌هایمان از <آدم> استفاده می‌کنیم. این <آدم> چه‌کسی‌ است؟
نمی‌گوییم من احساس می‌کنم، بلکه می‌گوییم یک احساس بر من مستولی شد.
هیچ انسانی قیمت‌ها را افزایش نمی‌دهد، بلکه قیمت‌ها خود‌بخود افزایش می‌یابند.
یک وضعیت خود‌بخود پدید می‌آید و من در به وجود آمدنش دخالتی نداشته‌ام و کاری هم برای بوجود آمدنش نکرده‌ام.
موقعیت‌ها چنین ایجاب می‌کنند.
چاره و تدبیر بوقوع خواهد پیوست.
این تقاضا است که قیمت را تعیین می‌کند.
شرایط اقتصادی متأسفانه چاره دیگری باقی‌نمی‌گذارند.
در اینجا مفهوم‌های مُرده در جریانند و نه مفهوم‌هایی قابل درک. آیا ارزش و بها می‌تواند خود‌بخود رشد و ترقی کند؟ کسی آیا آن را افزایش نمی‌دهد؟ آیا یک موقعیت می‌تواند اقتضا کند؟ آیا هیچکس سبب وقوع آن نگشته است؟
ظاهراً دیگر همه‌چیز تنها بوسیله قدرت‌های ناشناس هدایت می‌گردد. انگار دیگر کسی کاری انجام نمی‌دهد، بلکه با ما کاری انجام می‌دهند.
این می‌تواند یک عذر و بهانه راحت و محترمانه باشد. هنگامیکه من خود را ناتوان و ضعیف احساس می‌کنم طبیعیست مسؤلیتی هم در برابر آنچه اتفاق می‌افتد نخواهم داشت. به همین سادگی. و دقیقاً این کارِ همیشگی من بوده است.
 
۳ـ بازگشت به خانه
ناگهان یوهانس را ایستاده جلوی خود می‌بینم. بزرگ و نیرومند. با فریاد می‌گوید: "تو هم مانند دیگران بُزدل و ترسو هستی و دقیقاً می‌دانی‌ که چه بر تو می‌گذرد، اما بُزدلی و مانند کودکی خردسال از ترس قادر به ‌انجام هیچکاری نیستی!"
نخست گنگ بودم و اصلاً نمی‌دانستم جریان از چه قرار است.
بعد من هم داد او را با فریاد جواب می‌دهم. فریاد می‌زنم، چه از جانم می‌خواهی؟ راحتم بگذار. از کجا می‌توانی بدانی که چه بر من می‌گذرد؟
او اجازه نمی‌دهد مشوشش کنم و می‌گوید: "بجای نالیدن از دست دیگران به کارهای خودت بپرداز و غمخوار خود باش! ولی تو از خودت هم می‌ترسی و به وقت برآورده ساختن خواهش‌ها و آرزوهای خود شلوارت را خیس می‌کنی!"
از جا می‌جهم و فریاد می‌زنم، بس کن دیگه! و یک قدم به او نزدیک می‌شوم.
"سنگ را بلند کنی سگ به واغ و واغ می‌افتد، مگه نه؟" و لبخندی می‌زند. "عاقبت زخمی‌ات کردم؟ پس هنوز وجود داری! پس هنوز زنده‌ای تو! تویی‌ که دیگر قادر به درک زندگی نیست. تویی که به جای آدم‌ها کتاب‌ها را دوست می‌داری. تویی که سینما رفتن را ترجیح می‌دهی زیرا‌ که زندگیِ واقعی را خطرآفرین می‌دانی. با این وجود هنوز هم زنده‌ای؟"
فریاد می‌زنم: فوری ساکت شو! و دست از این اداها بردار!
یوهانس با فریاد می‌گوید: "تو هم مانند بقیه دروغگویی و گوشی برای شنیدنِ حقیقت نداری. تو حتی دروغگویی را به ابزاری مبدل ساخته‌ای تا با آن بتوانی زندگی ترحم‌برانگیزت را تحمل‌پذیر کنی!، تا نخواهی احساس کنی زندگی در درونت از تو چه می‌خواهد. زندگی پشت آن ماسکِ مقوایی که تو پشتش از ترسِ شناخته شدن مخفی شده‌ای. بخاطر ترس از شناخته شدن شلوارت را خیس می‌کنی. آیا او را که در درون توست نمی‌بینی؟" و بعد خود را به من نزدیک می‌کند، یقه‌ام را می‌گیرد و فریاد می‌زند: "اینجا، با دقت تماشا کن! زندگیِ تو اینجا نشسته است!"
و دوباره من او را می‌بینم. پیچیده شده در طناب و با دست و پایی در زنجیر که در مکانی تاریک و بی‌پنجره نشسته بود.
با دیدن او ترسی تحمل‌ناپذیر سراپایِ وجودم را فرامی‌گیرد. ناگهان یوهانس را هم در آن مکان می‌بینم. او بطرف آن شخص می‌رود و زنجیر و طناب را از دست و پا و بدن او باز می‌کند و فریاد می‌زند: برخیز!
و او بلند می‌شود. او که خودِ من بودم. او، کسی که از کودکی با من بود و هیچکس اجازه رشد به او نداد. و  من او را از ترس پنهان نگاه داشته بودم.
او از جا بر‌می‌خیزد و شروع به رشد کردن می‌کند. هیولاوار رشد می‌کند و خیلی زود تمام حجم آن مکان را پُر می‌سازد. اما او به رشد کردن ادامه می‌دهد و مرا محکم به دیوار  فشار می‌دهد.
بعد دیوارها را منفجر می‌سازد و سنگ‌ها تا فاصله چندین کیلومتر به اطراف پرتاب می‌شوند. و او برای اولین بار در زندگی‌اش زیر نور و روشنایی می‌ایستد.
بعد شروع به فریاد کشیدن می‌کند. او از عمق روح خود فریاد می‌کشید، آنطور که قبل از او هرگز کسی چنین بلند فریاد نکشیده بود. فریادش تا مغز استخوانم نفوذ می‌کند. انرژی بسیار قوی‌ای در من زنده می‌گردد. و او بزرگ و بزرگتر می‌گردد و فریادش جهان را به لرزش می‌اندازد.
ناگهان متوجه می‌شوم که فریاد‌زن خودِ من می‌باشم!
دردهای سالیانِ طولانی از بدنم خارج می‌گردند. این دردها با فریادی که دیوارها را در‌ هم کوباند مرا ترک کردند. دیوارهایی که سالیان درازی اطمینان و امنیت برایم مهیا می‌ساختند، اما از طرف دیگر راه ورودم به زندگی را سد کرده بودند. دیوارها در هم فرومی‌ریزند و من تمام درد و رنجِ درونم را به جهان فریاد می‌‌زنم.
یوهانس آهسته بسویم می‌آید و آرام مرا در بغل می‌گیرد و با احتیاط به خود می‌فشرد. در این هنگام سدهای بیشتری در من می‌شکنند.
احساس می‌کنم گرفتگی عضله‌هایم که از آن‌ها بی‌خبر بودم باز‌می‌گردند. متوجه دردهای وحشتناکی می‌شوم که به دلیل عادت کردن به آن‌ها دیگر حسشان نمی‌کردم. نیرو‌هایی باور نکردنی خود را در من ظاهر می‌ساختند، نیرو‌هایی که من بر آن‌ها سالیان متمادی ظلم روا داشته و سرکوبشان می‌کردم. حس ‌کردم چه زیاد تا حال بر خود ستم کرده‌ام و به همین علت خشمی بی‌پایان وجودم را فرا می‌گیرد. ناگهان کورکورانه به اطرافم مشت و لگد می‌پرانم و یوهانس را کتک می‌زنم. او از خود دفاع نمی‌کرد، فقط دستانش را جلوی صورت خود قرار داده و اجازه می‌داد تا او را بزنم. و من دیگر نمی‌دانستم چه می‌کنم.
بی‌خبر از خود همچنان به‌ مشت و‌ لگد پراندن و زدن ادامه می‌دهم تا اینکه از پا می‌افتم. زاری‌کنان خود را به ‌روی چمن می‌اندازم و مانند کودک‌ خردسالی شروع به‌ ناله می‌کنم.
یوهانِس خود را به روی من خم می‌کند و آهسته می‌گوید: "خودتو خالی کن. بگو چه چیزی باعث درد و رنج توست."
ناگهان بخودم می‌آیم. می‌بایست چیزی صحیح انجام نشده باشد، و درخواست یوهانس حکم ضربه‌ای را داشت که مرا باز به دنیای واقعی بازگرداند. می‌باید به خواب فرو رفته بوده باشم. شاید هم در حال خواب دیدن بودم. اما اگر این یک رویا بوده، پس حقیقی‌تر از سراسر زندگی من بوده است. آزادانه گریه می‌کردم، در حالیکه یوهانس مرتب از من درخواست می‌کرد تا دردم را بیان کنم.
یوهانِس می‌گوید: "تو خواب دیدی، و رویای تو مهم بود. این رویا به تو درد و رنج‌هایت را نشان داد. اما حالا تو باید آنها را به زبان بیاوری."
هرچه بیشتر او این جمله را تکرار می‌کرد، در گلوی من هم چیزی آرام آرام شروع به بالا آمدن می‌کرد. عاقبت می‌بایستی بالا بیاورم و ناگهان خستگی شدیدی به‌ من دست می‌دهد، اما همزمان احساس رهایی غریبی مرا از خود پُر می‌سازد، طوریکه هرگز خود را ‌چنین آزاد نیافته بودم. می‌نشینم و متوجه می‌شوم که از دماغ یوهانس خون می‌آید، با ترس می‌گویم: "از دماغ تو خون می‌آید، آیا حقیقتاً تو را کتک زدم؟"
او سری تکان می دهد. "آنچه که ضربه‌های تو برجای گذارده از بین رفته و خوب خواهد شد. اگر مرا نمی‌زدی شاید زخم‌هایت هرگز درمان نمی‌گشت."
او از جابر‌می‌خیزد و می‌گوید: "با من بیا. من می‌خواهم خود را بشویم، بد نیست اگر تو هم این کار را بکنی."
هنوز هم خود را ضعیف و تهی احساس می‌کردم، اما پاک گشته از کثافت‌های سالیانی طولانی. حق با یوهانس بود: حتماً شستشو حال مرا دوباره جامی‌آورد، و من می‌توانستم رویاهای ظاهر گشته و فریادهای کشیده شده را با آب شسته و پاک کنم. از جا برمی‌خیزم و بدنبال او به سر نهر کوچکی می‌روم و در کناره آن زانو می‌زنیم.
یوهانس آرام و تقریباً پارسا‌منش صورتش را می‌شوید. آب خنک بود و شفاف و تمیز. بی‌تأمل سرم را چند بار تا گردن در آب فرو می‌کنم، لباس‌هایم را در‌ آورده و تمام بدنم را می‌شویم. تا حال هرگز آب را چنین فرحبخش احساس نکرده بودم.
سپس همان طور لخت خود را روی علف‌ها انداخته و از داشتن احساس‌ِ درون و بیرونی پاک لذت می‌برم. در اثر این حسِ‌ پاکی که در من ایجاد شده بود و تا اندازه‌ای هم معنای مذهبی به‌ خود گرفته بود ناگهان احساس می‌کنم که تازه متولد شده‌ام. همه‌چیز برایم شفاف بود، طوری‌ شفاف که قادر به توصیف آن نیستم. برای لحظه کوچکی از یک ثانیه به تمام دانستنی‌های جهان اشراق داشتم. اما این حس خیلی سریع غیب می‌شود.
آن‌چه باقی‌می‌ماند آن روشنی و شفافیتِ غریب در مغزم بود، یک پاکی تقریباً جادویی در کالبدم.
یوهانِس کنارم می‌نشیند و سکوت می‌کند. روز به پایان خود نزدیک می‌شد، زیرا که خورشید کاملاً پایین آمده بود. با این وجود گرمای مطبوعی به من می‌بخشید، و من تصور می‌کردم جاری شدن انرژی خورشید به داخل بدنم را می‌توانم لمس کنم. شب فرا می‌رسد.
سرانجام یوهانس از جا‌ برمی‌خیزد و می‌گوید: "برگردیم، من گرسنه‌ام."
بلند می‌شوم و هما‌نطور لخت و عور یوهانس را در آغوش می‌گیرم و صمیمانه او را به‌ خود می‌فشرم. بدون کوچکترین دو دلی و خجالتی. یوهانس هم با مهربانی و صمیمیت مرا به خود می‌فشرد و سپس بی‌کلام از پیش براه می‌افتد. لبا‌س‌هایم را بر تن کرده و بدنبالش براه می‌افتم.
از آن نان عجیب می‌خوریم و از شیشه آب او می‌آشامیم. و دوباره این غذا بطور محسوسی بدنم را از انرژی پُر می‌سازد.
بعد از آنکه در آرامش غذا‌خوردن را به پایان رساندیم، یوهانس دوباره شروع به صحبت می‌کند. در این بین هوا تقریباً تاریک شده بود و یک شبِ ساکت و امن سیاهی خود را آرام بر روی ما می‌گستراند.
"تو می‌دونی که من می‌خواستم با تو صحبت کنم. ولی بخاطر بحث کردن موفق به این کار نشدم، اما آنچه را می‌خواستم قبلاً بگویم حالا خواهم گفت."
او استراحت کوتاهی به خود می‌دهد و همزمان متفکرانه نگاهم می‌کند. و بعد ادامه می‌دهد: "لطفاً در سکوت به من گوش بده. نه تنها با گو‌ش‌ها و مغزت، بلکه با تمام وجودت به من گوش بده. برای تمام چیزهایی که خواهم گفت زمان بگذار. اجازه بده تا صحبت‌هایم قبل از آنکه آن‌ها را پس‌برانی و باز دیواری به دور خود بکشی بتوانند در تو تأثیر کنند. این‌ را بخاطر زخم زدن به تو نمی‌گویم. اما اگر چنین شد ناراحت نشو، خوشحال باش که هنوز می‌توانی زخمی شوی.
یک انسان وقتی می‌تواند بالغ شود که اجازه دهد به او زخم بزنند، و هیچکس نمی‌تواند به بلوغ برسد اگر دیگران را به خود راه ندهد."
یوهانس دوباره استراحت کوتاهی کرده و لبخندی به رویم می‌زند: "من مجدداً ازت خواهش می‌کنم: عجله نکن، اجازه بده آنچه را که برای گفتن دارم برایت بگویم و به واژه‌هایم این شانس را بده تا به ‌تو دست‌یابند، تا در تو شکوفه کنند. دیرتر بقدر کافی وقت در اختیار داری که در بارۀ آنها تفکر کرده و آنچه را که با ارزش و صحیح به نظر می‌آید در خود ذخیره کنی و یا چیزهایی را که برایت خوب و درست نیستند خیلی راحت دور بیندازی. تو آزادی بر علیه هرچیزی و یا برای هرچیزی تصمیم بگیری، اما بدون گوش فرا دادنِ هشیارانه و دقیق هرگز تصمیم نگیر."، بعد با نگاهی جستجوگر به من می‌نگرد و من سرم را تکان می‌دهم.
او ادامه می‌دهد:" اما یک‌ چیز دیگر. صحبتم را لطفآً قطع نکن. سعی نکن که با من بحث کنی، چونکه تو با بحث کردن واژه‌های مرا از خود می‌رانی. اگر تو این شرایط را قبول و رعایت کنی خیلی خوب می‌شود و من می‌توانم شروع کنم. و اگر که جوابت منفی باشد همین‌ حالا من و تو از هم خداحافظی خواهیم کرد. تصمیم خود را بگیر، آیا مایلی بروی و یا این‌که می‌مانی؟"
برای جواب دادن احتیاجی به فکر کردن طولانی نداشتم. گفتگوی من و یوهانس تأثیرش را در رویایِ عجیب و غریبم بجا گذارده و خود را به من نشان داده بود. بدون آنکه ثانیه‌ای در باره این رویا فکر کنم می‌دانستم که دیدنش برایم بینهایت مهم ‌بوده است.
با گفتن: "بدیهیست که می‌مانم!"، خوشحالی در چهره یوهانس می‌دود.
"بسیار خوب، کمی به من فرصت بده تا افکارم را جمع و جور کنم."
او از جا بلند شده و در تاریکی که رو به افزایش بود ناپدید می‌گردد. من بعد از چند دقیقه هنوز هم می‌توانستم صدای قدم‌زدنش را در نزدیکی خود بشنوم.
در این ضمن به‌ یاد رویای خود می‌افتم. به‌ یاد می‌آورم که یوهانس از من درخواست کرده بود تا درد و رنج‌هایم را به زبان آورم اما من قادر به این کار نبودم و بجای آن رنج و دردم را بصورت استفراغ به بیرون پرتاب کردم.
حالا می‌توانستم بیان کنم که آن درد و رنج چه بوده است: آگاه بودن به امکانات و توانائی‌های بی‌شماری که می‌توانستم در اختیار داشته باشم. آگاه بودن به اینکه شانس و موقعیت‌ فراوانی را که می‌توانستم انسانیتر با دیگران زندگی کنم را از دست داده‌ام. برایم واضح و روشن بود که آنچه می‌بایست بشود و باشدْ نگردیده و نیست.
آزادی گم‌گشته، خوشبختی از دست‌رفته و خشنودی فراموش شده است. همنوعانم مانع از خوب و انسانی زندگی کردن من می‌گردند. اما من از امکاناتی که برایم هنوز باقیمانده بودند به نحو احسن استفاده نکردم. بسیاری از امکانات را بدون استفاده تلف کردم. توانائی‌هایم را نادیده گرفتم و با ترمزدستیِ کشیده شده زندگی می‌کردم. در نتیجه یک انسانِ دهان‌بسته و دست ‌و‌ پا در بند خلق گردید که هیچکس به او اجازه زندگی کردن نمی‌داد. و من تقصیر آن‌ را تنها در اوضاع و موقعیت‌ها، تنها در محیط زندگیم جستجو می‌کردم.
یوهانس دوباره باز می‌گردد. روبرویم می‌نشیند و می‌گوید: "یادت می‌آید من در ابتدا گفتم که تو کارهای عمده و اساسی انجام نمی‌دهی؟ با آن می‌خواستم دو چیز را بگویم: اول، باید تو چگونگی درکِ ذات و ماهیت هرچیزی را بیاموزی و مناسب با آن رفتار کنی. و دیگر اینکه می‌خواهم کوشش کنم به تو بباورانم که تو با انجام کارهای غیراساسی زندگیت را به هدر می‌دهی. در باره موضوع اول لازم نیست زیاد صحبت کنم. تو خودت دقیقاً فرق بین ماهیت اشیاء و سطح روئیشان را می‌دانی. اما ترس تو از انجام کارهای عمده و اساسی تو را به کارهای سطحی وامیدارد.
تو، دیگران را به انجام دادن کارهای سطحی متهم می‌سازی اما خودت هم در موقعیتی نیستی‌ که اساسیتر زندگی کنی."
من در حین تکان دادن سر لبخندی اجباری می‌زنم و یوهانس به صحبت ادامه می‌دهد: "تو امروز آگاه شدی که ترس تو را به بند می‌کشد، تو را بی‌حرکت می‌سازد و از شکوفا گردیدن توانائی‌هایت جلوگیری می‌کند. و حال و روز اکثر مردم نیز همینگونه است. آنها در باتلاقی عمیق فرو رفته‌اند و به این خاطر در رنجند. اما متأسفانه به ‌ندرت یکی پیدا می‌شود تا برای خروج از این باتلاق که زندگی کردن در آن عادتشان گشته است راهی جستجو کند. چنین به نظر می‌آید که این باتلاق برای مردم امنیت به همراه دارد. اگر این باتلاق واقعاً می‌توانست امنیت را عرضه کندْ آيا باز هم مردم ترس می‌داشتند؟"
یوهانس مدتی طولانی نگاهم می‌کند اما فکرش جایی دور، جایی مانند جهانی دیگر در پیِ چیزی می‌گشت.
"هر کس در عمق وجود خود توانایی ترک این باتلاق و زندگی در کنار خورشید را حس می‌کند. اما ترسِ از آفتاب، ترسِ از آزادی، آری؛ ترسِ از امکاناتی‌ که در دسترس ما قرار دارند، وادارمان می‌سازد در حول‌ و‌ حوش عادت‌های خود سرگردان بگردیم. این ترس است که بوی گند و بی‌تحرک بودن را، تاریکی و مرداب را در نظرمان مقبول و قابل پذیرش جلوه‌گر می‌سازد و ما را روز به روز بیشتر در این باتلاق فرومی‌برد. نجات از این باتلاق برای کسانیکه در آن زندگی می‌کنند هر روز سخت‌تر از فردا می‌گردد. آری، و به این نحو هر کس خود را سرگرم آن می‌سازد که چگونه می‌توان به بهترین وجه بوی گند را زدود، چگونه می‌شود لزاجت و کثافاتِ مرداب را به بهترین صورت تحمل کرد و چگونه زمانِ آهسته آهسته غرق گردیدن در این باتلاق را به مطلوبترین نحو گذراند."
برای لحظه‌ای کوتاه لبخندی تلخ بر لبان یوهانِس نقش می‌بندد و بعد ادامه می‌دهد: "و این اعمال به کل زائد و بی‌پایه می‌باشند. عمده و ضروری اما پیدا کردن راه خروج از باتلاق و آموزش دیدن برای تحرک در زیر نور آفتاب است، آموزش زندگانیست بدون محصور بودن در کثافت و لجنزار. در این مورد باز هم با هم صحبت خواهیم کرد: احتمالاً اعتراض خواهی کرد که یک فرد به تنهایی قادر به تغییر دادن چیزهای زیادی نیست و اینکه باتلاق بسیار بزرگ می‌باشد."
او با نگاهش طلب پاسخ می‌کند و من ساکت می‌مانم و او ادامه می‌دهد: "من اما می‌گویم که اینها بهانه‌هایی پوچ بیش نیستند تا تو با آنها بتوانی ترس خود را مخفی سازی و نادانیت را لمس نکنی. کسی که تصمیم گرفته در این باتلاق زندگی کند، به این خاطر که به او آنجا خوش می‌گذرد، مانعی ندارد، می‌تواند در آن غرق گردد. اما آنکه بهتر می‌داند موظف است مسؤلیت‌پذیری را در خود تقویت و بهترین راهِ قرار گرفتن کنار خورشید را جستجو کند. فغان و زاریِ کسی‌ که هرچه بیشتر در حال فرو رفتن در باتلاق و خفه شدن است نه به حال او و نه به حال دیگران کمکی می‌کند، و همچنین به باتلاق نیرومند و غول‌آسا فحش و ناسزا دادن، اما خود را از آن بخاطر وحشت از آزادی نجات ندادن و ایما و اشاره‌هایت به دیگرانی که به تو اجازه خارج شدن از این باتلاق را نمی‌دهند هم به تو هیچ کمکی نمی‌کنند. این اشاره‌ها را می‌توانی از هر کسی بشنوی، و همه مسؤلیت را به هرچیز ممکنی ربط می‌دهند بجز به خود. و این درست مانند انتخابات می‌باشد: اگر هر رأی دهنده‌ای معتقد باشد که با رأی او چیزی عوض نمی‌شود، بنابراین کسی به پای صندوق رأی‌گیری نخواهد رفت. اگر هر که در این باتلاق اجازه بدهد مبتلا به ترسی که بر دیگران مستولیست بشود، بنابراین هیچگاه انسانیت قادر به نجات خود از این باتلاق نخواهد گردید."
او بلند می‌شود و در حال قدم‌زدن به صحبت ادامه می‌دهد: "جهان هرگز بسوی بهتر شدن حرکت نخواهد کرد اگر هر کس بجای صحبت کردنْ به اندازه توانائیش انسانیتر زندگی نکند، و تنها در این حالت است که به واقعیت می‌پیوندد آ‌نچه که تو هم در خواب و رویا می‌بینی."
او دوباره می‌نشیند و مهربانانه مشغول تماشای‌ من می‌شود. کوشش می‌کردم آمادگی در درک مطالب را در خود حفظ کرده و سعی نکنم سریع همه چیز را با مغز سبک و سنگین و موشکافی کنم. واکنش‌هایی که در این بین در کالبدم به جریان افتادند حیرت‌انگیز بود. بسیاری از جمله‌های یوهانس حس‌های مشخصی را در بدنم نشانه می‌گرفتند. مثلاً وقتی او در باره باتلاق صحبت می‌کرد به ناگهان هوا برای تنفس کم می‌آوردم. با این وجود بطور تعجب‌آوری این توانایی را داشتم که نگذارم حواسم منحرف گردد و بتوانم به سادگی به او گوش فرا داده و سخنانش را درک کنم.
یوهانس لبخند ریزی می‌زند و می‌گوید: "می‌دونی، به اندازه کافی انسانِ اندیشمند وجود دارد. و اینها می‌دانند که چه باید بشود و چه‌چیز‌هایی درست و خوب می‌باشند. اما ترس آنها را به آن نقطه‌ای سوق می‌دهد که با داشتن عقل کافی بر بدن و احساساتشان ظلم روا می‌دارند و مجبور می‌شوند خیلی راحت آنچه که در عمق وجود خود به آن آگاهند را دیگر درک و رویت نکنند. اما بدن و احساساتِ نهفته در آن اجازه نمی‌دهند از سخن گفتن در باره‌شان به سادگی بگذریم. از این رو کسانی وجود دارند که برای حفظ محیط زیست نبرد می‌کنند و در حین آن پشت سر هم سیگار می‌کشند، یا مردمی که کاملاً مستبدانه از صلح و دموکراسی حمایت می‌کنند، و یا فمینیست‌هایی که بجز حرف‌زدن از مردها دیگر سخن برای گفتن ندارند. روانشناسانی که از عهده درمان بحران‌های روحی خود عاجزند، چه رسد به بحران‌های روحی من و تو. کمونیست‌هایی که با همسران خود مانند املاکشان رفتار می‌کنند. و مسیحیانی که رفتارشان اصلاً شباهتی به کردار مسیح ندارد. من می‌توانم این لیست را تا ابد ادامه دهم. اما می‌خواهم باز به تو بپردازم: به همین دلیل مردمانی هم مانند تو وجود دارند که دقیقآً می‌دانند چه باید کرد اما از انجامش خودداری می‌ورزند."
دوباره من بطور آشکار مورد هدف قرار گرفته بودم. یوهانس با صراحت و روشنی تمام عقایدی را بیان می‌کرد که من اغلب به آنها فکر کرده بودم اما نه در ارتباط با خودم.
یوهانس به صحبتش چنین ادامه می‌دهد: "بسیار خب، تو خیلی خوب می‌دانی چه‌چیز عمده و اصلی است و نادیده گرفتن و بجای انجام آن خود را با کارهای سطحی مشغول ساختن عمل درستی نمی‌باشد. تو برای آیندۀ خود دو راه پیش رو داری: یا تا پایان عمرِ خود در بند و زنجیر خواهی ماند و یا اینکه خود را رها می‌سازی. به زبان دیگر: یا تو در این باتلاق فرو رفته و غرق خواهی شد و یا برای یافتن راهِ نجات کوشش خواهی کرد. و حالا می‌پردازم به دومین موضوع."
او لحظه‌ای فکر می‌کند و بعد ادامه می‌دهد: "در ضمنِ گفتگویمان به نقطه‌ای رسیدیم که عاقبت تو خیلی عصبانی شدی. گفتگویمان در باره مسؤلیت‌پذیری در قبال خود بود، در باره توان انجام کارهایی که مایل بدان‌ها هستی، با این شرط که آماده پذیرش پیامدها هم باشی. تو از سدها و محدودیت‌های واقعیِ سیستمِ اجتماعی، سیاسی و اقتصادیِ جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کنی نام برده و بر آ‌نها تأکید کردی. و بی‌عقلی است اگر بخواهم آ‌نها را دروغ فرض کنم. واضح است‌ که ساختمان و ترکیب اجتماع تأثیر و نفوذ فراوان و قابل توجهی بر آحاد ملت می‌گذارد. من می‌خواهم این سیستم را با یک باتلاق مقایسه کنم، با باتلاقی که تمام مردم را در خود فرو برده و اجازه حرکت را از آن‌ها گرفته است. و من نمی‌خواهم انکار کنم که در آمدن از این باتلاق کار بسیار سختی است. فکر کنم که اعتراض و  مخالفت‌های تو و همینطور اندیشه و گمانت را خیلی خوب می‌شناسم و رعایت حال آنها را هم بجا آوردم."
یوهانِس دوباره از جا برمی‌خیزد تا در حین صحبت کردن آرام و متفکر به قدم‌زدن بپردازد.
"برای من توضیح دادن دو موضوع مهم است. اول اینکه سیستمی که تو در آن زندگی می‌کنی بوسیله مردم بوجود آمده است و می‌تواند بوسیله مردم دوباره تغییر داده شود. اما برای انجام آن ضروریست‌ که مردم این تغییر را بخواهند. باید این مردم بخواهند که باتلاق را ترک کنند. من این را اشتباه می‌دانم اگر تقصیر ناتوان بودن مردم به گردن سیستم انداخته شود. این کردار تودۀ مردم است‌ که امکان وجود چنین سیستمی ‌را فراهم می‌سازد. و در این میان سهم حاکمین و محکومین هر دو به‌ یک اندازه است، چرا که هر دو متعلق به این سیستم می‌باشند و زنده و برقرار ماندن اینْ گره در بقای آن‌ دیگری دارد. این‌ که بسیاری مایلند پایه‌های این سیستم را که وجودش واقعیتیست، سفت و محکم کنند غیرقابل تردید است. ایندسته از مردم گمان می‌کنند که اوضاعشان خوب و مطلوب است، و کدام عاقلی دوست دارد شاخه‌ای را که بر آن نشسته است از بن ببرد؟ و نیز این هم صحیح می‌باشد که بسیاری از چیزها در سیاست و اقتصاد چنان پیچیده، هولناک و قوی به نظر می‌آیند که انگار دیگر مردم قادر به هیچگونه تأثیرگذاری بر آن نیستند. و این نیز نمی‌توانست به تحقق بپیوندد اگر که اکثریت مردم آن را نمی‌خواستند. اما اکثریت این‌ را می‌خواهد، وگرنه اوضاع چنین نمی‌بود. بیشتر مردم از این‌ که خود را تغییر دهند وحشت دارند، از اینکه گونه‌ای دیگر اندیشه و رفتار کنند می‌ترسند. با این همه، امکان اینکه یک سیستم دیگر برقرار گردد می‌باشد، اما تا زمانیکه مردم نخواهند خود را تغییر دهند، همانقدر بُزدل و وابسطه باقی خواهند ماند که هستند."
یوهانس چند لحظه‌ای ساکت به اینسو و آ‌نسو قدم می‌زند، بعد می‌نشیند و آهی به نشانه سبک شدن می‌کشد، طوریکه انگار بار سنگینی را به مقصد رسانده است.
"آری، و دومین موضوع این است‌ که حتی در این چارچوب، با تمام محدودیت‌هایش هنوز هم امکانات بسیاری وجود دارد تا با آنها کارهای اساسی و بیشتری را بتوان انجام داد، تا با کمک آنها بتوان با همنوعان خود انسانیتر برخورد کرد. می‌خواهم با مثالی از حیطه صنعت این موضوع را کمی روشنتر کنم: دو رئیس با مقام اداری برابر، با اینکه هر دو به اجرای دقیق قوانین و مقرراتی که پایبند به اجرایش هستند ملتزم می‌باشند، می‌توانند اما کاملاً متفاوت فکر و عمل کنند. یکی از این روئسا با تن ‌دادن به ترسْ به هر فشاری از بالا تسلیم است و سعی می‌کند او هم در برابر کارمندانِ زیردستش مقتدر بودن را تمرین کند. رئیس دیگر اما بستگی به اوضاع و احوال واقعگرایانه تصمیم می‌گیرد و با همدل و همگام گشتن با کارمندان خود آمادگی ایستادگی در برابر فشار از بالا را کاملآً داراست و برای به کرسی نشاندن نظر و تصمیمِ درستش پافشاری می‌کند. سادهتر بگویم: رئیس اولی شلوار خود را از ترس خیس می‌کند و از اعتماد به نفس در او هیچ اثری نیست، در حالیکه رئیس دیگر مستقل عمل می‌کند. من می‌خواهم این موضوع را روشن کنم که اصلاً لازم نیست زندگیِ کسی پُر از ترس باشد. ولی اگر با این وجود کسی خواست با ترس زندگی کند حتمن شرایط اجتماعی در این امر سهمی دارد. ولی اگر او نیاموزد که بر وحشت خود غلبه کند، غیروابسته‌تر و رهاتر شود، آنوقت باید گفت که مقصر اصلی خود او می‌باشد.
وقتی سرم را به علامت موافق بودن کمی تکان می‌دهم، یوهانس لبخند سبک و راحتی به رویم می‌زند.
"من این‌را یکبار گفتم، با این وجود می‌خواهم باز تکرارش کنم. هیچکس بخاطر محلی ‌که در آن رشد کرده و تربیت شده است مسؤلیتی بر دوشش نیست. اما مسلماً هر‌ کس می‌تواند برای تکامل خود و این که در آینده چگونه فردی گردد کاری انجام دهد، چه او با ترس و وحشت فراوان در باتلاق گیر افتاده باشد و چه با تمام قدرت در حالِ کوشش برای نجات خود از این باتلاق باشد."
یکبار دیگر یوهانس آهی عمیق می‌کشد. بعد قمقمه‌اش را جستجو می‌کند، جرعه‌ای آب از آن می‌نوشد و به صحبت ادامه می‌دهد: "و حالا دوباره از تو بگویم: تو هم از امکاناتی که در اختیارت قرار دارند هنوز به طور کامل استفاده نکرده‌ای. به خواب ‌دیدنت فکر کن، به آن دردی که تو در پایان احساسش کردی."
از کجا یوهانس از رویای من اطلاع داشت؟ خیلی مایل بودم این را از او بپرسم، اما قول داده بودم که حرف او را قطع نکنم.
"حالا بر‌می‌گردم به آن مطلب عمده‌ای که می‌خواستم در دلت بنشانمش. یک‌ بار دیگر مثال باتلاق را در نظر بگیر. واکنش افرادی‌ که در این باتلاقِ متعفن فرورفته‌اند و لحظه به لحظه بی‌حرکتتر می‌گردند متفاوت است. بعضی‌ها بنای زندگی خود را طوری پایه‌ریزی می‌کنند تا موانع و سدها را دیگر حس نکنند، و چنین به چشم آید که خود را خوشبخت احساس می‌کنند. آنها مراقبند تا حد امکان ساکت و آرام بمانند تا زود غرق نشوند، با بسته نگاه داشتن بینی خود احساس امنیت به آنها دست می‌دهد. و بقیه نیز خود را سخت متمرکز آن کرده‌اند که آهسته غرق شدن در این باتلاق را تا جایی‌ که می‌شود خوشایند سازند. عادات و امنیت خیالی، به عبارت دیگر؛ راحتی زیاد به این نوع از مردم دیگر اجازه دیدنِ آرام آرام فرو رفتنِ خود در این باتلاقِ وحشتناک را نمی‌دهد. و اگر هم زمانی در خلوتِ خود دوباره به آن آگاه گردند باز فوری با الکل و نیکوتین و دیگر انواع مواد مخدر خیلی آسان بدست فراموشی می‌سپرندش. با موادی که لذت و کیفی سطحی که اکثراً بی‌مزه و بدون چاشنی می‌باشند و خیلی سریع احساس رضایت را منتقل می‌سازند، طوریکه می‌پنداری حالت هرگز چنین خوش نبوده است."
یوهانس دوستانه لبخندی زورکی به من می‌زند.
"تا اینجا حتماً با من مخالفتی نداری. اما حالا می‌پردازم به تو: کسانی هم وجود دارند که برایشان آشکار است و می‌بینند همه آهسته اما مطمئنن به قعر این باتلاق کشیده می‌شوند بدون آنکه هیچگاه حقیقتاً در زیر نور و گرمای آفتاب زندگی کرده باشند.
و در اینجا هم دو امکان برای واکنش نشان دادن وجود دارد. یکعده تمام ‌وقت از زیبایی زندگی در کنار خورشید می‌گویند و اینکه چقدر بوی تعفنِ باتلاق طاقت‌فرساست و چه عالی است ترک کردن این باتلاق. اما اینها همه حرف است و آنها هم مانند بقیه زندگی می‌کنند. تفریح و لذت‌ها ممکن است که طوری دیگر باشد، شاید که یکی و یا دیگرانی کمی بیشتر سعی در جنبیدن کنند، اما بیشتر از این کاری انجام نمی‌دهند. و گروه دوم ناامید و مأیوس به اینسو و آ‌نسو مشت می‌کوبند، مرتب در حرکتند و معتقد می‌باشند که با پُرکاری و با گذشت زمان باتلاق را می‌توان تقییر داد. اما این امکانپذیر نیست. بیشتر این افراد زودتر از بقیه در باتلاق غرق می‌شوند. کسیکه در میانه باتلاق قرار دارد، نمی‌تواند امیدوار باشد که غرق نمی‌گردد و یا قبل از غرق شدن آن‌ را با خاک‌ خشک خواهد ساخت. تنها راه نجات از باتلاق خارج شدن از آن می‌باشد. در کمال آرامش باید راه خشک و محکمی را کشف کرد، ابزار لازم و دوستانی همدل باید پیدا کرد تا با کمک همدیگر بتوان از این باتلاق نجات پیدا کرد. بی‌حرکت نایستیم و هر تغییری را رد نکنیم، با این امید که باتلاق را فراموش کنیم خود را گیج و بی‌حس نکنیم. برای جنگیدن با باتلاق که هنوز خیلی‌ها ناامید بدان چنگ انداخته‌اند کور کورانه به اینطرف و آنطرف مشت و لگد نزنیم. و بدون انجام عمل، صحبت از جهانی بدون باتلاق نکنیم و آن را تنها در خواب نبینیم، بلکه کوشش کنیم این جهان ‌‌را تا جائیکه امکانش برایمان وجود دارد خلق کنیم."
یوهانس جرعه‌ای دیگر از آب قمقمه‌اش می‌نوشد و به من هم تعارف می‌کند. با سپاس قمقمه را از دستش می‌گیرم و جرعه‌ای از آب گوارای داخلش می‌نوشم. در این بین هوا کاملاً تاریک و طاق قوسی آسمان بالای سرمان روشن و پُر از ستاره‌های درخشان  شده بود.
یوهانس به صحبت ادامه می‌دهد: "اکثر مردم بوسیله سرمشق گرفتن و نمونه دانستن کسی شروع به فراگیری از او می‌کنند و نه از راهِ نطق و سخنرانی و حرف زدن، بلکه بوسیله دیدن آن چیزهایی‌ که به چشم می‌آیند. اگر مردمی‌ که می‌دانند چگونه می‌توان بهتر زندگی کرد به جای فقط حرف ‌زدن واقعاً همانگونه هم زندگی می‌کردند، شاید که خیلی‌های دیگر هم از آنها تبعیت جسته و مسیری خشک در میان این لجنزار لیز می‌یافتند. چهکسی می‌داند، پژوهنده کوشا و طالبین حقیقت کم نیستند."
یوهانس از جا بلند می‌شود و می‌گوید: "گفته‌های من به پایان رسید. تو امکانات فراوانی برای مرتب کردن زندگیت آنطور که مایل به فکر و بیان آن می‌باشی در اختیار داری. و تو با استفاده از آ‌نها از برنده شدنِ پی در پی در زندگی بی‌بهره نخواهی ماند. می‌خواهم برایت یک مثال بی‌ضرر و شاید هم مضحک بزنم. تو در پشت ماشین خود پلاکی با این متن نصب کرده‌ای: خیلی ممنون، ما انرژی اتمی نمی‌خواهیم!، من چنین چیزی را نمی‌توانم درک کنم. از طرفی مقابله و مقاومت خود را در برابر ویران کردن جهان بوسیله انرژی اتمی به این طریق نشان می‌دهی و از طرف دیگر هنگامی‌ که تو با ماشینت هوا را آلوده می‌سازی، ساعی و پُر کار به ویران کردن جهان کمک می‌کنی. از آن گذشته، آیا می‌دانی چه‌ مقدار زیادی مواد خامِ ارزشمند با خریدن ماشینت از بین رفته است؟ و چه کمک عظیمی تو با این کار به باتلاق می‌کنی، به باتلاقی که خواهشِ ترک کردنش هرگز رهایت نکرده است؟"
می‌خواستم بیدرنگ جوابش را بدهم، اما یوهانس مانع آن شد و گفت: "چیزی نگو! شاید که مثالم خوب انتخاب نشده باشد، اما تو می‌دانی که منظورم چه می‌باشد."
یوهانس از داخل توبره‌اش کتاب کوچکی خارج کرده و می‌گوید: "کلاوس، زمان من به سر رسیده است و باید بروم. حتماً برایت سؤال‌های زیادی مطرح خواهد شد، اما من به آنها جوابی نخواهم داد. ما هرگز دوباره همدیگر را نخواهیم دید."
من حتماً می‌باید خیلی مضطرب به او نگاه کرده باشم. این خداحافظی ناگهانی و نهایی مرا دچار ترس ساخته بود. نمی‌توانستم کلمه‌ای را ادا کنم، اگر‌ چه خیلی چیزها هنوز برای گفتن داشتم.
و بعد او ادامه می‌دهد: "کاریست‌ که باید بشود. دیدار ما حتماً برای تو خیلی گنگ و پیچیده و اغلب تکاندهنده و جا‌نسوز بوده است. این اثر در آینده هم در تو همچنان باقی خواهد ماند. اما ما نمی‌توانیم دوباره همدیگر را ببینیم، و من نه می‌توانم و نه می‌خواهم به تو توضیحی بدهم."
او کتاب کوچک را به طرفم گرفته و می‌گوید: "بیا، می‌خواهم این کتاب را به تو بدهم. آن را چنان‌ که به من گوش سپردی بخوان، و بعد برای زندگی آینده‌ات تصمیم بگیر. من برایت پیروزی آرزو می‌کنم."
بعد مرا محکم در آغوش گرفته و در سکوت به خود می‌فشرد. پس از لحظه‌ای همانگونه ساکت و خاموش روی‌ بر‌گردانده ترکم می‌کند و بعد از چند متری در تاریکی ناپدید می‌شود.
تنهایی عمیق و یأس غیر‌قابل توصیفی وجودم را تسخیر می‌کند. اشگ در چشمانم جمع می‌شود. من حتی هنگام خداحافظی هم نتوانستم کلمه‌ای از دهان خارج سازم.
شروع به دویدن کرده و تلاش می‌کنم به یوهانس برسم. اما شانس روی خوش به من نشان نمی‌دهد و نمی‌توانم یوهانس را پیدا کنم. تک و تنها بسوی تپه‌ای که بر بالایش من و یوهانِس گفتگو می‌کردیم بازمی‌گردم و خود را روی علف‌ها انداخته و در حین گریه کردن به خواب فرومی‌روم. 
در نیمه‌های شب با وحشت از خواب می‌پرم. چیزی مرا از خواب بیدار کرده بود و بوی خطری غیرقابل وصف‌ در هوا می‌پیچید. ساکت و آرام در حالت نشسته‌ سعی می‌کنم با زحمت فراوان در تاریکی چیزی ببینم. هیجانم هرلحظه طاقت‌فرساتر می‌شد. اصلاً اطلاعی از اینکه از چه می‌ترسم نداشتم و نمی‌توانستم این ترس ناشناخته را تحمل کنم. سرانجام، آهسته بلند می‌شوم و نوک‌پا و با احتیاط از میان درختان می‌گذرم، تپه را بسرعت پشت‌ سر گذارده و شروع به دویدن می‌کنم. از راهی که جسمم انتخاب کرده بود می‌دویدم و نمی‌دانستم که راهِ بازگشت را بلد نیستم. به پاهایم اجازه دادم از هرجا دلش خواست بدود.
نمی‌دانم عاقبت چگونه به خانه رسیدم. صبح روز بعد دراز کشیده روی تختخوابِ خودم و در حالیکه لباس‌هایم را بر تن داشتم چشم از خواب باز می‌کنم.
از جا برمی‌خیزم و در حین تهیه قهوه کوشش می‌کنم چگونگی بازگشتم به خانه را به یاد آورم. اما راه بازگشت در خاطرم بقدری درهم بود که تنها توانستم فرارِ عجیب و غریبم از پایین تپه را به یاد آورم.
بعد از خوردن مقداری نان و نوشیدن قهوه‌، متوجه می‌شوم که برای رفتن به اداره کمی دیرم شده است. تصمیم می‌گیرم به رئیس اداره‌ام تلفن بزنم و برای این‌ که دیروز سر کار نرفته‌ام معذرت‌خواهی کرده و امروز هم خودم را بیمار معرفی کنم.
اندکی به سر و وضعم می‌رسم و با آرامش از خانه خارج شده و برای تلفن کردن بسوی اولین باجه تلفن می‌روم. موفق به صحبت با رئیس اداره نمی‌شوم و به همین دلیل درخواست می‌کنم تا با همکارم که در یک اتاق با هم کار می‌کنیم صحبت کنم.
دوستم‌ از اینکه امروز دیر کرده و در اداره نیستم تعجب کرده بود، و می‌گفت باور نمی‌کند که حالم خوب نیست در حالیکه دیروز در اداره کاملاً سرحال بوده‌ام.
من ابتدا ملتفتِ منظور او نشدم و برای غیبت دیروزم باز اظهار معذرت کردم.
چنین به نظر می‌آمد که نمی‌فهمد چه می‌گویم و تکرار می‌کرد که من دیروز در اداره بوده‌ام و فقط امروز را غایب می‌باشم. و به شوخی می‌پرسید نکند که خُل شده‌ام و می‌خواهم او را دست بیندازم. بعد سلامتی برایم آرزو کرده و گوشی را می‌گذارد.
داخل اولین مغازه می‌شوم و از صاحب آنجا تاریخ روز را می‌پرسم. همکارم درست می‌گفت. من حقیقتاً دیروز در اداره مشغول کار بوده‌ام!
این به آن ‌معنیست که ...
اینکه در این لحظه چه بر اندامم می‌گذشت را نمی‌توانم تشریح کنم. فکر می‌کردم تمام اعضای بدنم در حال شورش کردن هستند و هیچکدام در جای اصلی خود قرار ندارند.
دیگر قادر به فکر کردن نبودم و این حس که جهانِ اطرافم در حال فروپاشی و تجزیه شدن به تکه‌های کوچکیست که هرگز به آن نظم و ترتیب قبلی دیگر بازنمی‌گردند، رهایم نمی‌کرد. 
با قدم‌های بلند بسوی خانه می‌روم و در آشپزخانه مانند مرغ کرچی روی تخم افکارم می‌نشینم.
که اینطور، پس دیدار شگفت‌انگیز من و یوهانس اصلاً به‌ وقوع نپیوسته و باید تنها در رویای من اتفاق افتاده باشد! آیا کسان دیگری هم پیدا می‌شوند که چنین خواب‌هایی را تجربه کنند؟
می‌توانستم قسم بخورم که روز گذشته کاملاً واقعی بوده است. صد در صد مطمئن بودم که با یوهانس نه در خواب بلکه در بیداری مواجه گشته‌ام. اما شک و تردید باز به سراغم می‌آيد. آیا من در اثنای گفتگو با یوهانس چندین بار از خود نپرسیده بودم که آیا بیدارم یا‌ خواب می‌بینم؟
با این وجود برایم غیرقابل تصور بود و نمی‌توانستم قبول کنم که روز گذشته بودنِ با یوهانس را فقط در رویا تجربه کرده‌ام. آن قد‌م‌زدن صبحگاهی در پارک، مواجه شدن با یوهانس، بحث و گفتگو‌ی من و او و سخنان عجیب آن پیر‌مرد، آیا تمام اینها می‌توانستند غیرواقعی باشند؟
ناگهان مانند فنر از جا می‌جهم. کتاب! یوهانس قبل از وداع کردن با من کتابچه‌ای به من هدیه کرده بود. من مطمئن بودم که آن‌ را گم نکرده‌ام. به‌ طرف اتاق خواب می‌دوم.
بر روی تختخواب که بطرز وحشتناکی نا‌مرتب بود کتاب یوهانس، کوچک و پنهان در گوشه‌ای از تخت‌‌ قرار داشت. کهنه و مستعمل به چشم می‌آمد و من جرئت نمی‌کردم آن را برداشته و ورق بزنم.
با آنکه می‌توانست روز‌ قبل واقعی نباشد، اما وجود کتاب حقیقی بود. از اینکه ممکن است هر ‌آن دیوانه بشوم وحشتم می‌گیرد.
شتابان خانه را ترک می‌کنم و به مرکز شهر می‌رانم. برای مشغول کردن فکرم با کارهای جزیی در کافه‌های مختلف می‌نشستم، اما همه‌‌جا تنها به یک چیز فکر می‌کردم. افکار در سرم، در هم پیچیده و دور هم می‌چرخیدند و من دیگر قادر نبودم به آنها نظم و ترتیب بدهم.
بی‌دقت، بدون‌ آن‌که بدانم چه نگاه می‌کنم بعضی از روزنامه‌ها را ورق می‌زدم. عاقبت تصمیم می‌گیرم به یک کتابفروشی بروم.
در این وضعیت برایم چیزی بهتر از آن نبود که در یک کتابفروشی تفحص کنم. کتاب‌های نو همیشه توانسته‌اند مرا از اندیشۀ بیخود رها سازند و با اندیشه‌های دیگری به زنجیرم کشند. اما این‌بار انگار جادو و جنبلی در کار بود: هر کتابی را که بر‌می‌داشتم و قسمتی از آن را می‌خواندم محتوایش در رابطۀ تنگا‌تنگ با صحبت‌های من و یوهانس بود.
به این دلیل کتاب مصور بی‌ضرری را انتخاب کرده و در گوشه‌ای می‌نشینم. کوشش می‌کنم با دقت عکس‌ها را تماشا کنم. شگفت‌آور اینکه به این کار موفق می‌شوم. با جدیت و تمرکز بیشتری مشغول تماشای تصاویر انسان‌ها در کتاب می‌شوم.
ناگهان بدون خواست قبلی صفحه متن‌داری را باز می‌کنم. حروف الفبا مانند زبانه آتش جلوی چشمانم به رقص می‌آیند. همانطور که هرگز گفتگو با یوهانِس را فراموش نخواهم کرد، این سطور را هم هرگز بدست فراموشی نخواهم سپرد.
چندین دفعه قصد داشتم به خواندن خاتمه دهم اما باز همچنان به خواندن ادامه می‌دادم.
انگار قدرتی عجیب و بیگانه مرا وادار به خواندن می‌کرد.
متن زیر را می‌خوانم:
"خواهش می‌کنم گوش فرا‌ ده، به آنچه نمی‌گویم! اجازه نده تو را فریب دهم. اجازه نده صورت خندانم تو را گمراه سازد، زیرا که من ماسک به صورت دارم، ماسک‌هایی که می‌ترسم به کنار بگذارم. و هیچکدام از ماسک‌ها خودِ واقعی من نیستند. طوری رفتار می‌کنم که انگار این کار هنری می‌باشد و با من متولد شده است. اما اجازه نده این فریبت دهد، چنین به نظر می‌آید که من آدمی معاشرتی و خوش‌مشربم و همه‌چیز در من صاف و شاداب است، و به این خاطر دیگر احتیاج به هیچکس ندارم. اما تو باور نکن! ظاهرم شاید محکم و مطمئن به نظر آید، این اما ماسک من است. در زیر این ماسک چنانم که حقیقتاً می‌باشم: گیج و آشفته، تنها و مدام در ترس. من اینها را اما از چشم دیگران پنهان نگاه می‌دارم. مایل نیستم کسی از آنها بویی ببرد. با کوچکترین فکری به ضعف‌هایم دچار دستپاچگی شده و از برداشتن ماسک‌های چهره‌ام و نشان دادن خود به وحشت می‌افتم. و به این خاطر مأیوسانه باز ماسک‌های دیگری می‌سازم تا بتوانم پشتشان مخفی شوم: یک نمای بیرونی تنبل و مسامحه‌کار که کمکم می‌کند خوب تظاهر کنم، که مرا در مقابل نگاه پرسشگرانه‌ که خواهان شناسایی من می‌باشد محافظت می‌کند. و من به خوبی این را می‌دانم که اتفاقاً نگاه وسیله نجات من می‌باشد. کاش کسی پیدا می‌شد و مرا پذیرا می‌بود و دوست می‌داشت. تنها این می‌تواند به من امنیت و اطمینانی را بدهد که من هیچگاه قادر به آن نبوده‌ام:‌ این اطمینان را که حقیقتاً من هم دارای ارزشی هستم. اما آن را به تو نمی‌گویم. شهامتِ گفتن آن را در خود نمی‌بینم. من از آن وحشت دارم. من تنم می‌لرزد از ترس وقتی نگاه تو از عشق و پذیرش خالیست. می‌ترسم از اینکه خار و ذلیل در چشمانت دیده شوم و تو نیشخند به رویم بزنی. و نیشخند تو مرا حتماً خواهد کشت. من از آن می‌ترسم که در ژرفنای درونم احساس کنم شخص مهمی نیستم و کاملاً بی‌ارزش می‌باشم، و تو اینها را در من ببینی و مرا از خود برانی. و من ناچار به اجرای بازی خود می‌گردم. یک بازی پوچ و یأس‌آور: با نمایی محکم و سخت در بیرون و کودکی لرزان در اندرون. از این رو من با صدایی رایج به چرندگویی بی‌مایع می‌پردازم. من به تو همه‌چیز را تعریف خواهم کرد، من همه‌چیز را به تو خواهم گفت، چیزهایی را که در حقیقت هیچ‌چیز نیستند، و ذره‌ای از آن چیز حقیقیست، چیزی‌ که در من فریاد می‌زند؛ به این خاطر اجازه نده چیز‌هایی که من برحسب عادت می‌گویم فریبت دهد. لطفاً دقیق و موشکافانه به من گوش بده و کوشش کن بشنوی آنچه را که نمی‌گویم، چیزهایی را که مایل به ادایشان هستم اما نمی‌توانم بیانشان کنم. من از این قایم‌موشک‌ بازی که مشغول اجرایش هستم بیزارم، این یک بازی سطحی و بی‌فایده، یک بازیِ بدلی می‌باشد. من دلم می‌خواهد می‌توانستم خودم می‌بودم، خودِ واقعیم، تو باید اما به من کمک کنی. تو باید دستت را دراز کنی، حتی اگر چنین به نظر آید برای آخرین بار است که آرزوی آن‌ را دارم. تنها تو می‌توانی مرا با زندگی آشتی دهی. هربار، وقتی تو خوب و مهربان هستی و به من جرئت می‌بخشی، هربار، وقتی زحمتِ جستجوی راهِ درک کردنم را به خود می‌دهی، چونکه نگران احوالم هستی، دل من بال در می‌آورد. بال‌های خیلی کوچک، بال‌هایی ظریف و شکننده، اما بال! احساس و نیروی درک بالایت به من زندگی می‌بخشد. دوست دارم که تو این را بدانی. می‌خواهم  بدانی چه ارزش زیادی نزدم داری، اگر بخواهی، می‌توانی تو مرا همانی سازی که حقیقتاً می‌باشم. خواهش می‌کنم، آرزو می‌کنم که تو این کار را بکنی. تنها تو می‌توانی این دیوار را ویران سازی، دیواری ‌که من پشتش مثل بید می‌لرزم. تنها تو می‌توانی ماسک‌هایم را از چهره بدری. تنها تو می‌توانی مرا از جهانِ ساختگی، از وحشت و انزوا رهایی بخشی. از من چشم مپوشان و روی مگیر. خواهش می‌کنم، مرا از یاد مبر! می‌دانم برای تو آسان نخواهد بود. یقینِ دراز مدتِ بی‌ارزش بودن دیوارهای ضحیمی به دور من ساخته است. هرچه تو به من نزدیکتر می‌شوی، من مانند کوری بیشتر به عقب بازمی‌گردم. من در برابر آ‌نچه فریاد می‌زنم مقاومت به خرج می‌دهم. اما کسی به من گفته که عشق قویتر و مطمئنتر از هر خاکریز و سنگریست، و من امید دارم که چنین باشد. حتمن می‌خواهی بدانی من کیستم؟ من همان کسی هستم که تو خوب می‌شناسی و هر روز با او روبرو می‌گردی.
بعد از آنکه بیش از سه بار این متن را خواندم، تازه آرام آرام متوجه می‌شوم کجا هستم. حس می‌کردم که پس از یک رویای بسیار طولانی همین ‌الساعه دوباره به جهان واقعی وارد شده‌ام. ناآرامی درون و گیجی و دستپاچگیم به کناری رفته و برای آرامشی غریب جا می‌گشایند. هرچند هنوز کاملاً بخاطر حوادثِ پیش آمده متلاطم بودم، اما می‌توانستم حالا چیزهای عمده و اساسی را با خیالی آسوده مشاهده کنم.
کتاب را خریداری کرده و مغازه را ترک می‌کنم. سپس بسوی خانه باز‌می‌گردم، اما داخل آپارتمانم نمی‌شوم، بلکه از همان راهی‌ که صبح‌ زود دیروز رفته بودم بسوی پارکِ جنگلی روانه می‌شوم. 
اولین پیچِ جاده را که در پشت آن یوهانس نشسته بر روی نیمکتی انتظارم را کشیده بود پیدا نمی‌کنم. تا امروز هم آن‌ را پیدا نکرده‌ام. همینطور آن تپه زیبا در آن دشت وسیع را هم نتوانستم دیگر پیدا کنم. و در هیچ نقشه‌ای نیز ثبت نشده‌اند. نزدیک غروب پُر از سؤال و معماهای حل نشده به خانه برمی‌گردم. با این وجود آرامشی خوش و ناشناخته درونم را از خود انباشته بود. حس می‌کردم می‌توانم کارها را دیگر دقیق و درست انجام دهم. دلیل آن را نمی‌دانستم، فقط آن را حس می‌کردم و استدلالی برای آن نداشتم.
با آرامش شام می‌خورم. بعد کتاب یوهانس را از اتاق خواب می‌آورم، در گوشه‌ای راحت می‌نشینم و شروع به خواندن می‌کنم.
مطالب با دست نوشته شده بودند. اگرچه من متن را با چشم می‌خواندم، اما در حین خواندن این حس همراهم بود که انگار محتوای آن بصورت اسرارآمیزی بوسیله عضو دیگری در من درک و پذیرفته می‌شوند. من این حس را فقط به این صورت می‌توانم توصیف کنم: گاه به گاه فکر می‌کردم تمام اعضای بدنم در واژه‌های این کتاب کوچک مشغول شنا کردن می‌باشند و من از میان منفذهای ریزِ کلمات مکیده و جذب می‌شوم.
عاقبت دراز می‌کشم و به خواب می‌روم. روز بعد به اداره رفته و به کار مشغول می‌شوم، اما ماجرای پیش‌ آمده را برای کسی تعریف نمی‌کنم.
تا امروز هیچگونه امکان عقلانی‌ و قانع‌کننده‌ای که چگونه این کتاب بدست من رسیده است نیافته‌ام، و من هم دیگر در باره آن فکر نمی‌کنم. می‌خواهد ملاقات من و یوهانس در رویا اتفاق افتاده باشد و یا در بیداری، این دیدار اما مرا متغییر ساخت. کتاب یوهانس هنوز هم همیشه همراه من است و تا امروز کتابی مهمتر از کتاب یوهانس نخوانده‌ام.
بعد از چند هفته شروع کردم با ترس و تردید ماجرای یوهانس و کتاب را با بعضی از دوستانم در میان گذاشتن. اما کسی آن را کاملاً باور نمی‌کرد. با این وجود، بعضی از آنها کتابچه را خواندند. استنباط من این است ‌که مطالب این کتاب در آنها بی‌تأثیر نبوده است. بعد از آن، تک تکِ دوستانی که کتاب را خوانده بودند بطور نامحسوسی خود و کردارشان تغییر یافته بود. فکر کنم می‌توانم با اطمینان بگویم که کتاب یوهانس بر روی تمام کسانیکه تا حال آن را خوانده‌اند تأثیر مثبت و قابل توجه‌ای از خود بجا نهاده است.
بدینسان مصمم گشتم قصه خود و کتاب یوهانس را منتشر کنم.
  
۴ـ کتاب
تو این کتاب را خواهی خواند. چشمان تو واژه‌ها را خواهند دید، مغز تو لغات را درک کرده و با آنها جمله‌هایی خواهد ساخت. کتاب‌های دیگری نیز چنین معنایی برای تو داشتند بدون‌ آنکه بر شناخت و آگاهیت بیفزایند.
شاید این کتاب؛ اگر که تو آماده باشی و آن را بخواهی برای تو ارزشمندتر باشد. هنگامیکه این سطور را پیش رو داری با تمام حواست آنها را پذیرا باش. با چشمانت بنگر و با گوش‌هایت بشنو، بو بکش با بینی‌ات و بچش با دهان و لمس کن با پوست خود. همچنین احتیاج به آن حواسی داری که انسان‌ها دیگر به سختی آنها را به یاد می‌آورند. با بدنت احساس، با مغرت فکر و با روحت درک کن.
این کتاب را با تمام حس‌هایت پذیراباش، و تو خواهی دید که این کتاب چه در خویش برای تو گسترده است. زیرا که این تنها یک کتاب برای خواندن نیست، بلکه تو پا‌ به‌ پا با آن قدم خواهی زد، قدم‌هایی‌ که به تو نیرو و حقیقت خواهند بخشید.
ممکن است که تو تمام سطور این کتاب ‌را درست و صحیح ندانی. با این وجود دقت و هشیاری بر روی هر سطر آن خالی از ضرر است، تا تو مایل گردی در باره‌شان تفکر کرده، آنها را ببینی و درکشان کنی. هشیار و با پختگی به کلمات بیندیش، ولی آنها را به سادگی دور نریز، زیرا ممکن است در هر واژه‌ای حقیقت تو نهفته باشد.
هشیار و نقادانه به هر سطر بنگر، اما در برابر خود نیز هشیاری از کف مده. زیرا هیچکس بهتر از تو نمی‌تواند به خودت دروغ بگوید.
سه چیز در تو جمعند که عبارتند از جسم، جان و روح. آنها یک واحد هماهنگ می‌باشند، و برتری و حق تقدم بر یکدیگر ندارند. هیچيک بدون آن دو دیگر نمی‌تواند سالم و خوب باشد. به محض فراموش کردن یکی بقیه بیمار می‌شوند.
جسم، برای بسیاری از مردم یک مزاحم  شریر است و گرفتار گناه و کثافت. و برای گروه دیگر غلاف بی‌مصرفیست در خدمت جان، و سعی در مراقبت از آن نمی‌کنند. و گروهی هم معتقدند که جسم در این دور از زندگی  تنها حمل‌کنندۀ روح می‌باشد.
این افراد هنوز درک نکرده‌اند که جسم، جان و روح یک واحد هماهنگند.
آن‌ها بدن‌هایشان را مانند مزرعه‌ای لمیزرع که کسی میل کشت در آن نمی‌کند رها می‌سازند. آنها اعضای بدنشان را با لذت‌های زود گذر مسموم می‌کنند. آنها عضو‌های بدن خود را حرکت نمی‌دهند، بلکه آنها را به همراه خود می‌کِشند. اندامشان آفتاب را نمی‌بیند و باد را حس نمی‌کند و همه آ‌نها از ملک و مالشان بیشتر از جسم خود پرستاری و مواظبت می‌کنند.
خوشی‌هایی که جسم قادر به هدیه دادنشان می‌باشد انکار می‌شوند و کثافت بسویشان پرتاب می‌گردد تا کسی نتواند به دیگران آن چیزی را بدهد که جسم برای دادن دارد و تشنگیِ جسم را سیراب می‌سازد.
فریادِ کمک‌خواهیِ جسم رنج‌کشیده با سر و صدای بلند خفه و با سمومِ مختلف سرکوب می‌گردد. و اینگونه است که جسم رنگپریده، پُف‌ کرده، کسل و بی‌قدرت، دارای پوستی بیمار و گوشتی ضعیف و ناتوان می‌گردد.
جسمت را حاشا مکن و آن را پنهان مساز، بلکه از زیبایی و تنوع شگفت‌آور آن خشنود باش. اجازه نده بدنت فاسد و پوسیده شود، زمانیکه جسمت با تو صحبت می‌کند گوش بدان ده و حسش کن. جسمت را به حرکت وادار، به او خورشید و باد را نشان ده و اجازه بده تا آزادانه تنفس و زندگی کند. و تو خواهی دید که او هم برای تو شادی به ارمغان خواهد آورد.
در نوع غذا و نوشابه خود دقت به خرج ده و بدنت را با سمومی که وعده لذت می‌دهند اما تو را بیمار می‌سازند رنج و آزار مده. این خوب نیست که تنها به فردا فکر کنی و از یاد پسفردا غافل باشی.
و فراموش نکن که کلِ جهانِ هستی، از خورشید و ماه و ستاره‌ها گرفته تا کوچکترین موجودِ در یک گودالِ آب ریتم خود را دارندْ تا که این ترکیب و آرایش حیرت‌انگیز دچار نقصان نشود. تو هم در خلوت و سکوت به ریتم بدنت گوش سپار و او را بخاطر بدن‌های دیگر در اجبار مگذار. به او اجازه بده برای خود و برای بدن تو خرسندی به ارمغان آرد.
چنین به نظر می‌آید که عقل و خرد بر جهان مسلط است. عقل؛ تا جایی که چشم کار می‌کند معیار تمام چیزهاست. و با وجود این در همه‌جا تنها حماقت باقیمانده است.
به نظر می‌آید که خیلِ انبوهی از مردم دارای ذهن نمی‌باشند و تا لحظۀ مرگ کُند و خرفت زندگی را می‌گذرانند. دسته دیگری از مردم عقل خود را خداوار می‌پندارند و بی‌تا‌ب در تلاشند تا با عقل به آگاهی برسند. و عده‌ای دیگر معتقند که تنها بخاطر گلِ جمالِ روح متولد شده‌اند و استفاده از عقل را جایز نمی‌دانند.
این افراد همگی این حقیقت را نادیده می‌انگارند که جسم و جان و روح یک واحد هماهنگ می‌باشند. در محیطی که تو زنذگی می‌کنی، عقل را بر تخت سلطنت  می‌نشانند و این شایسته عقل نیست. عقلِ یک انسان از همان روزِ اول در حدی آموزش داده می‌شود که هارمونی همه‌چیز را بهم می‌ریزد. همه‌چیز با عقل تجزیه و تحلیل می‌گردد، از زیبایی طبیعت گرفته تا ناز و نوازش در میان مردم.
تعداد بیشماری از مردم عقل و خرد درخشنده‌ای دارند، اما راه استفاده صحیح از آن را نمی‌دانند. نتیجۀ خرد بدون جسم و روح را می‌توانی همه‌جا پیدا کرده و ببینی که عقل تنها زمانی پاک و شفاف است که محل مناسبی کنار جسم و روح برایش اختصاص داده باشی.
و به این خاطر امتحان کن و ببین آیا عقلت قادر است به تو آن تدبیر و مآل‌اندیشی‌ را بدهد که برای یک زندگیِ آرمانی مانند آب است برای کویر؟ فرق است بین یک آگاهی و دانش خالص با استفاده کردن صحیح از عقل، زیرا که فکر و اندیشه والاتر از جمع‌آوری اطلاعات می‌باشد. دانش تو ممکن است گمراه‌کننده باشد. به این همیشه فکر کن و تصمیم‌هایت را با فکر و تأمل اتخاذ نما و فراموش نکن که دانش‌های بسیار وسیعتری از آنچه تو در انبان داری نیز وجود دارند.
گهگاهی به عقلت آرامش و سکوت ببخش، که او هم مانند جسم و روحت به آن محتاج است. یک عقل ناآرام مانند یک حیوان گرسنه می‌ماند که بهترین استعدادهای خود را باخته است.
همچنین هرگز فراموش نکن که عقلِ تو یک هدیه شگفت‌انگیز است و در محل مناسب خود برکتیست برای بشر. اسراف است اگر کسی جنبش‌های بدن و حکمت روح را ارزشمندتر از قدرت عقل بحساب آورد.
چنین به نظر می‌رسد که روح انسان‌ها با شتاب در لایه کم‌مایه زندگی، و در فرار بسوی جمع‌آوری دارایی و تملک و کوشش بخاطر کامیابی‌های فانی و زودگذر گم شده است. روح اما برای یک زندگیِ خوب و تحقق‌یافته مانند باده‌نوشِ سیاحی‌ست تشنه در کویر.
عده زیادی از مردم، سست و مغموم زندگی را بدنبال خود می‌کشند و جنبش روح را درک نمی‌کنند. و کسانی دیگر هر روزه به خود زحمت می‌دهند تا حکمت روح را دروغ پنداشته و آن را اثبات کنند. و گروهی اما تنها از روح مواظبت کرده و از زندگی غافل می‌مانند.
در زمانه ما وضع زندگی مردم جهان بهتر از هر زمان دیگر شده است. و با این وجود آنها بدون استراحت و آسایش، بدون صلح و صفا زندگی می‌کنند و ناخشنودیِ عمیقی مردم‌ را به خود مشغول ساخته است. اما وقتی‌ که روح در لحظه‌های آرامش به فعالیت می‌افتد، آنها به آن با دقت و توجه گوش نمی‌دهند، بلکه عقل خود را به کار انداخته و با آن سعی در کنترل روح خود می‌کنند، تا اثبات کنند که روح وجود ندارد. همه این مردم بردگانِ بی‌روحِ عقلِ خود می‌باشند، عقلی ‌که بدون روحی زلال و شفاف هرگز نمی‌تواند خوب کار کند.
و دسته‌ای از مردم روح خود را فروخته‌اند. روحشان دیگر متعلق به خودشان نیست، بلکه به یکی از شیاطین و یا یکی از خدایان تعلق دارد. آن‌ها معتقدند که مردمِ خوب و متدینی هستند، اما در حقیقت آنها هم بدون روح می‌باشند. و روح هر انسانی بدون جسم و جان بیمار می‌گردد.
بدون داشتن روح از صبح تا شام و از بهار تا زمستان در جستجویی و اما هیچ نمی‌یابی. تو سرگردان به دور خود می‌گردی و نمی‌توانی دیگر خوب را از بد تشخیص‌ دهی. تو محکم و سخت خود را به چیزهای واهی و فانی بسته‌ای و از خود می‌پرسی پس چرا سعادت و خشنودی به سراغت نمی‌آید و تو آن را بیهوده می‌جویی. بی‌تاب و ناآرام بدنبال هدف‌های تازه می‌گردی، و پشت هر هدفِ تازه باز هدفی تازه‌تر می‌جویی. اما این هدف‌ها چشمانت را خواهند زد و تو راهِ حقیقی خود را نمی‌بینی و قادر به دیدن هدف‌های اصلی نخواهی گشت. زیرا که هدف‌هایی هستند که تو قادر به دیدن آنها نیستی، اگر که تو نتوانی آرام و دقیق روزهایت را به سر بری و زمان و فرصت برای حقیقت و زندگی واقعی در خدمت گیری.
به روح خود آرامشی که لازم دارد ببخش تا او قادر به ‌رساندن خود به گوش‌هایت گردد، زیرا که صوتِ روحِ تو آهسته است و توان آن تنها در آرامش شکفته می‌گردد. آن‌ موقع است که روح تو خود را از زندگی پُر می‌سازد و بعد تو آن خواهی گشت که در حقیقت هستی. تو، خودت می‌باشی. تو هرگز نمی‌توانی در زندگیت کس دیگری باشی. به این خاطر خودت را آنطور که هستی قبول داشته باش، زیرا که تو تمام عمر خود را باید با خودت به سر بری.
سالیان متمادی خود را مخفی ساختی تا نتوانی چیزی را ببینی و به این طریق دیگران تو را بیابند. اما کوشش تو بیهوده بود، زیراکه بارها توانستی خود را ببینی و بشناسی و دیگران هم بارها و بارها از پشتِ ماسک تو را شناختند.
افرادی وجود دارند که می‌دانند در پشتِ ماسکی که زده‌ای انسانی مخفی شده است، انسانی مانند خودشان که در پشت نقابی مخفی‌اند. اما آن‌ها شجاعت آن را ندارند خود را به تو نشان دهند و بگویند که تو را دیده‌‌اند.
اگر مایل به خوب زندگی کردنی، از نهانگاهت خارج شو تا دیده و شناخته گردی. زیرا فقط با دیدن و شناختن توست که دیگران می‌توانند دوستت داشته باشند. تصمیم بگیر که آیا تو در امنیت و گوشه‌گیری به ادامه دادن زندگی مایلی و یا عاقبت قدم به جلو بسوی زندگی خواهی برداشت، تا دیگران تو را دیده، بشناسند و دوستت بدارند. شاید که این در آن‌ها مؤثر افتد و شجاعت یافته خود را نشانت دهند، زیرا که آنها هم دیگر می‌توانند بدون ترس و واهمه روبرویت بایستند.
کسیکه خود را مخفی می‌سازد صاحب آزادی‌ِ تحرک اندکی میِ‌باشد، زیرا‌ در همه‌حال کوشش می‌کند تا چیزی از خود نشان ندهد. اما کسیکه غار تنهاییش را ترک کرده است تاج رهایی بر سر دارد. او ناگهان فضای کافی برای پرواز می‌یا‌بد و می‌تواند به هرکجا خواست پرواز کند، زیرا‌ دیگر از روی ترس مجبور به مخفی کردن خود نمی‌باشد.
و سپس از ترس رها می‌گردی، ترس از اینکه دیگری چه در باره تو فکر می‌کند و در چشم دیگران چگونه به نظر می‌آيی. و دیگران هم از ترس اینکه تو چه در باره‌شان فکر می‌کنی و چگونه در نظرت می‌آیند رها می‌گردند، زیرا که آنها می‌توانند ببینند و بدانند.
حالا دیگر آزادی هرکاری که مایلی انجام دهی. تو در تصمیم‌گیری آزادی، آزادی بدانی فکر و عقیدۀ چه‌کس بابِ میل توست و یا اینکه از کدام وابستگی‌ها می‌خواهی صرفنظر کرده و کدام را حفظ کنی.
کسیکه نتواند به خود وقت ببخشد، در اصل وقت کم دارد. برای خود وقت بگذار و در آرامش به خود بیندیش، زیرا که دیده شدن و در رهایی زندگی کردن آسان نمی‌باشد.
تو، از فردا به فرداها و از بهار به بهارهای دیگر نه وقت بیشتر و نه وقت کمتری داری. خیلی‌ها تنها با این ترس میِ‌زیند نکند چیزی را از دست بدهند. به این خاطر شتابان به کار و زندگی می‌پردازند و اینگونه است که عجله و شتاب چیزهای عمده را از جلوی چشم و از سرِ راهت می‌دزدد. زیرا که یک فرد عجول و شتابزده هر روز از نو از کنار خود و دیگران شتابان می‌گذرد.
شتابِ یک انسان بیشتر شبیه به فرار می‌باشد. با فعالیت بخاطر کسب درآمد نمی‌توان ادعا کرد که همه‌چیز انجام شده است. آرامش و آسودگی می‌تواند کارهای بسیار بیشتری انجام دهد. و زندگانی هنگامی می‌تواند جلوه‌گری کند که تو برای آن وقت گذاشته باشی.
تو ارزش آن را داری که برای خود و زندگیت سهمی از زمان طلب کنی. شتابان از کنار خود عبور نکن، وگرنه هرگز خود را نخواهی یافت.
خیلی بیشتر از آنچه تو فکر می‌کنی می‌توانند تعادل و ریتم کار انجام دهند. کسیکه شتابان است اغلب اشتباه می‌کند، اما آنکه برای خود زمان قائل است عمیقتر از فردِ شتابزده زندگی می‌کند.
چقدر عجله می‌کنی بخاطر پس‌انداز کردنِ زمان، و این زمانِ واهیِ پس‌انداز گشته راْ برای خستگی در آوردن از روح و جان و بدن خسته‌ات باز میبازی. بسیاری مدام در پی پس‌انداز کردن زمان می‌باشند و نمی‌دانند چگونه زمانِ پس‌انداز گشته را به بهترین وجه خرج کنند. این نوع مراوده با زمان اصلاً نمی‌تواند جالب باشد.
کمی با خود به خلوت نشین و بخاطر آور که تا کنون در باره مرد و زن، عشق و نفرت، دارایی و فقر، بیماری و خوشحالی، خدا و شیطان، مرگ و زندگی و راجع به همه‌ چیز چگونه می‌اندیشیده‌ای، به چیزهایی‌ که فکر می‌کنی دارای عقیده‌ای مستقل می‌باشی. زیرا که اینها عقاید تو نمی‌باشند. 
آنچه تا حال اندیشیده‌ای، افکار تو نبوده‌اند. زیرا که تو خود را در خارزاری که والدینت به تو هدیه دادند نهان می‌داشتی.
حالا به اطرافت خوب نگاه کن و به تنهایی برای هرآنچه می‌بینی عقیده‌ای برای خود بساز. حتی اگر عقیدۀ جدیدِ تو با عقیدۀ قدیمیت هم یکی باشد با این حال این عقیده جدید‌تر است، زیرا بینش تو دیگر بخاطر مخفی شدن تغییر نخواهد کرد.
تو در زمان حال و در این‌ مکان زندگی می‌کنی، و نه در دیروز و حتی فردا، همچنین در پشت کوه‌ها و آن سرِ دریا هم زندگی نمی‌کنی. اما فکر نکن که زندگیت تا ابد ادامه دارد، زیرا که مرگ امری حتمی می‌باشد.
فکر کردن به اینکه چه زمانِ کوتاهی از زندگیمان باقیمانده است سخت می‌باشد. به این دلیل نباید متکبر باشی و طوری وانمود کنی که دارای عمر جاودانه می‌باشی.
فاصله بین تو و همنوعانت، اتلاف وقت و نوعی ولخرجی زندگیست. زمان زیادی را با مخفی نگاه داشتن خود و دور بودن از مردم از دست دادی. حالا دیگر مخفیگاهت را ترک کرده‌ای و می‌توانی زمانِ از دست داده را فراموش کنی. زیرا که تو در زمانِ حال و در این مکان زندگی می‌کنی و فردا می‌توانی دیگر زنده نباشی.
تو تنها خودت را داری. هرچند زیاد به نظر نمی‌آید، اما تو تنها کسی هستی که واقعاً به خودت تعلق داری. بیش از این چیز دیگری‌ نداری و به این جهت تمام دارایی تو خودت می‌باشی و بس. و این خیلی زیاد است.
حالا دیگر مشاهده کرده‌ای که تو، فقط و فقط خودت می‌باشی و نه بیشتر و نه کمتر. تو می‌دانی که تنها در زمان حال و در اینجا زندگی می‌کنی. اما انجام این کار آنچنان هم ساده نمی‌باشد که به زبان می‌آید. بنابراین به دیگران اقتداء کردن سادهتر از راهِ خود را مستقیم رفتن به نظر می‌آيد. اما تو تنهایی، و تمام کارهای زندگیت را باید به تنهایی انجام دهی. به این خاطر راه تو برایت مهم می‌باشد، و تو باید تنها به خودت گوش بسپاری، اینجا و اکنون.
اغلب چنین به نظرت خواهد آمد که انگار در مسیر راهت میخکوب شده‌ای و دیگر قادر به حرکت نیستی. اما اگر حقیقاً می‌خواهی آزاد باشی، باید در چنین مواقعی تسلیم گردی. اگر کوشش کنی که به خودت تجاوز روا داری آزاد نخواهی بود.
اما مراقب باش که بار سنگین مسؤلیتِ خود و اعمالت را بر دوش دیگران نگذاری و آن را خود بر عهده گیری. هرگز نگو که تو اینگونه و یا آنگونه می‌باشی و کار دیگری از تو ساخته نیست. زیرا که تو باید خود را بپذیری، باید تسلیم باشی و از خود بگذری، اما نباید ثابت و بی‌حرکت گردی. زندگی جاریست، و اگر زندگی تو در تو جاری نباشد یعنی که مُرده‌ای.
تو مانند خدنگ می‌باشی، خدنگی که والدینت از کمانِ خود رها ساخته‌اند. تو مسیری را در پرواز بودی که تیراندازان در نظر داشتند. امروز دیگر تو آن تیرِ رها گشته نیستی، بلکه خود تبدیل به یک کمان گشته‌ای. دیگر عذر و بهانه‌ای سرِ راهِ پروازت را نگرفته است، و هیچ شیون و سوگواری بخاطر آنچه بر تو گذشته است کمکِ حالت نخواهد بود. زمانِ درازیست که کشتی‌ات پهلو گرفته است و تو روی پاهای خود ایستاده‌ای. و به این خاطر مسؤلیت ادامه راه بر عهده خود توست.
مردم زیادی وجود دارند که نمی‌خواهند مسؤلیت کردارشان را به عهده گیرند. آنها مایلند کودک باقی‌بمانند. اگر تو هم می‌خواهی کودک باقی‌بمانی هرگز آدم نخواهی گشت. اما هنگامی که بلند شده‌ای، تمام قد؛ پس نگاهت را مستقیم به پیش‌ رو انداز و با قدم‌های استوار در مسیرت حرکت کن. هر مسیری که مایل به انتخابش هستی مسیر تو می‌باشد. تو برای هر قدم در این مسیر مسؤلی، زیرا که صاحبِ قدم تویی، بنابراین در مسیر گذرِ خود خوب و درست گام بردار.
انسانی که حرکت می‌کند در راه است. اما کسی که خود را حرکت ندهد مُرده است.
تو مانند دیگران در این جهان تنهایی. اما وقتی دریچه قلبت را به روی دیگران می‌گشایی تنهائیت را با آن‌ها تقسیم می‌کنی. و دیگر تنهایی کمرت را زیر بار خود خم نمی‌سازد.
بعضی از مردم در مقابل سؤال‌هایی از قبیل: چرا این جور و نه طور دیگر؟ چرا من و نه همسایه؟ چرا حالا و نه زمانی دیگر؟، شکست می‌خورند. بگذار برایت بگویم که این سؤال‌ها بدون پاسخ می‌باشند. و اگر معنا و مفهومی وجود داشته باشد، ما انسان‌ها با ابزار ناچیزمان هرگز قادر به درک آن نخواهیم شد. به این دلیل طرح اینگونه سؤال‌ها بیهوده است.
حالا تو آزادی از میان مسیرهای مختلف مسیر خود را انتخاب کنی. ولی آگاه باش، و هر راهی را که انتخاب می‌کنی از صمیم قلب و با تمام وجود در آن گام بردار. زیرا که همه راه‌ها به مرگ ختم می‌گردند. و این مسیر نیز آخرین راه توست.
زمان درازی در جستجو بودی. اکنون کاوش را به کناری گذار و راهِ یافتن را بیاموز. خود را باور داشته باش، زیرا بودن تو در این جهان یکی از با ارزش‌ترین‌هاست. و حالا به رفتن در مسیرت ادامه بده.