بینگو.


<بینگو> از ارنِست تامپسون سیتِن را در دی سال ۱۳۹۶ ترجمه کرده بودم.

I
در اوایل ماه نوامبر سال 1882 زمستان با شدت هرچه تمامتر در منیتوبا آغاز شده بود. من پس از صبحانه برای چند دقیقه آسوده در صندلی راحتیام نشسته بودم و با نگاه کردن از یک پنجره کوچک که منظره یک قطعه علفزار و انتهای اصطبل گاوهایمان را دلپذیر قاب میکرد زمان را می‌گذراندم. سپس نگاهم دوباره به قاب عکس قدیمی <سگ فرانسوی بینگو> میافتد که در کنار من بر روی دیوار چسبیده بود. در این وقت نگاه رؤیایی از قاب عکس و منظره ناگهان توسط دیدن یک حیوان بزرگ خاکستری مختل می‌گردد که از روی علفزار با عجله به سوی اصطبل گاوها میدوید و توسط یک موجود کوچکتر سیاه و سفید پُر حرارت تعقیب میگشت.
من فریاد زدم: "یک گرگ"، تفنگم را برداشتم و برای کمک به سگ بیرون پریدم. اما قبل از آنکه بتوانم به اصطبل برسم گرگ و سگ دوباره با سرعت از آنجا رفته بودند. گرگ پس از دویدن یک مسیر کوتاه بر روی برف یک نیمدایره میزند و سگ گله همسایهمان در انتظار یک فرصت خوب برای حمله بردن به دور او میچرخد.
من چندین گلوله از فاصله دور شلیک میکنم، اما این کار فقط باعث میگردد که آنها را به تعقیب مجدد بر روی علفزار تحریک کند. پس از مدت کوتاهی سگ به گرگ میرسد و رانش را به دندان میگیرد، اما دوباره خود را عقب میکشد تا از خطر جهش گرگِ خشمگین بگریزد. سپس از نو یک درگیری کوتاه شروع میشود که به یک تعقیب وحشی پایان مییابد، و این صحنه تقریباً در هر صد متر تکرار میگشت. سگ سعی میکرد گرگ را با هر یورش تازهای به سمت اقامتگاه وادارد، در حالیکه گرگ بیهوده تلاش میکرد به کناره تاریک جنگل که در فلاصله دوری در سمت شرق قرار داشت فرار کند. من در نهایت پس از یک کیلومتر دویدن پُر حرارتی که آنها در حال جنگیدن و دویدن پشت سر گذارده بودند به آنها می‌رسم، و سگ که حالا میدانست از پشت سر مورد حمایت قرار گرفته است با تصمیم به جنگ نهائی حمله میکند.
پس از چند ثانیه کلاف غلتانِ حیوانات بیقرار باز میشود، و آدم میتوانست یک گرگ را تشخیص دهد که بر پشتش یک سگ گلهِ خونین گشته گردن گرگ را محکم به دندان گرفته بود. حالا برایم راحت بود که خودم را نزدیک سازم و با شلیک یک گلوله به سر گرگ به جنگ پایان دهم.
سپس وقتی این سگِ دارای ریههای قابل حسادت میبیند که حریفش تکان نمیخورد دیگر به او توجهی نمیکند، بلکه به سمت مزرعهای براه میافتد که چهار کیلومتر دورتر بر روی علفزار قرار داشت، جائیکه او احتمالاً سرورش را وقتی گرگ را تعقیب میکرد ترک کرده بود. او یک حیوان شگفتانگیز بود که بدون شک اگر من هم نمیرسیدیم گرگ را از بین میبرد، زیرا من دیرتر متوجه شدم که او قبلاً این کار را با اراذل دیگری هم انجام داده بوده است، با آن که گرگها به نژاد کوچکتر تعلق داشتند اما بطور قابل توجهای از او بزرگتر بودند.
من لبریز از تحسین برای قهرمانی این سگ فوری تلاش میکنم به هر قیمت شده او را بدست آورم. با این حال از صاحب او در برابر پرسشم فقط این پاسخ تمسخرآمیز را دریافت میکنم: "چرا یکی از فرزندان او را خریداری نمیکنید؟"
بنابراین وقتی من متوجه شدم که فرانک، این نام سگ گله بود، فروشی نیست، باید اجباراً به یکی از تولههایش بسنده می‌کردم. او یک توپ گرد کوچک بود، پوشیده شده با پشم نرم سیاه، و بیشتر شبیه به یک بچه خرس دُم دراز بود تا یک توله سگ. او اما مانند پدرش دارای چند نقش قهوهای بود و یک حلقه سفید رنگ که مانند پوزه‌بند دیده میگشت به دور دهان داشت. این تنها شباهت با تولیدکنندۀ بزرگش به من اجازه میداد که از اعمال قهرمانانه در آینده رؤیا ببینم.
پس از بدست آوردن او با خوشحالی به مغزم فشار میآوردم که او را چه باید بنامم. این پرسش اما سریع پاسخ داده شده بود، زیرا قاب عکس <سگ فرانسوی بینگو> با آشنائی ما با هم چنان تنگ گره خورده بود که او را با مراسم لازم به نام <بینگو> غسل تعمید دادیم.
 
II
بقیه زمستان را بینگو در آلونک ما میگذراند. او اینجا مانند یک سگ بازیگوش، چاق و خوش‌نیتی که همیشه با یک توله خرس جوان اشتباه گرفته میشد زندگی کرد، معمولاً بیش از حد غذا میخورد، اما در این حال روز به روز بزرگتر و سنگینتر میگشت. او بیش از حد کنجکاو بود و حتی یک تجربه بسیار غمانگیز هم نتوانست او را متقاعد سازد که آدم اجازه ندارد بینیاش را در یک تله‌موش داخل کند. تلاشهای او برای لاس زدن دوستانه با گربه کاملاً بد تعبیر می‌شد و گرچه بعد از برخی نبردهای کوچک به آتش‌بس منجر میگشت، اما اغلب به سرعت آن را نقض میکردند.
پس از چند ماه بینگو که خیلی زود خودسرانه عمل میکرد این تمایل را از خود نشان میدهد که شبها را در اصطبل اسبها بگذراند و عاقبت از داخل شدن به آلونک به کلی خودداری میکند.
پس از شروع بهار من بطور جدی شروع به آموزش و پرورش او کردم، و پس از برخی تجربههای تلخ از طرف من و از طرف او تا جائی موفق شدم که او به فرمان من به جستجوی گاو پیر زرد رنگمان که بر روی یک مزرعه بیحصار آزادانه چرا میکرد می‌رفت.
پس از آنکه او این کار را یک بار درک کرد دیگر آدم نمیتوانست با هیچ‌چیز دیگری بجز فرمانِ به چراگاه دویدن و آوردن گاو برایش شادی بیشتری فراهم سازد. سپس او با عجله میدوید، از شادی پارس میکرد و بلند به بالا می‌جهید تا بتواند سطح گسترده دشت را برای جستجوی قربانیاش بهتر ببیند. او مدت کوتاهی پس از آن در حالیکه گاو را در برابرش چهارنعل تعقیب میکرد به خانه بازمیگشت، و تا قبل از فرستادن گاوِ کاملاً از نفس افتاده به دورترین گوشه اصطبلش آرام نمیگرفت.
البته هیجانِ کمتر از طرف بینگو میتوانست رضایتبخشتر باشد، اما ما به او اجازه میدادیم، تا اینکه این جریان بیش از حد مورد علاقهاش واقع میگردد و گاو پیر را بدون آنکه به او دستور داده شده باشد به خانه بازمی‌گرداند. عاقبت این کار نه فقط یک یا دو بار در روز، بلکه حداقل یک دوجین بار اتفاق میافتاد که این گاوچرانِ پُر حرارت میرفت و با مسئولیت خودش موجود بیچاره را تا به خانه تعقیب میکرد.
در نهایت سرگرمی بینگو چنان از کنترل خارج شده بود که وقتی خود را مشتاق حرکت بدنی میدید یا چند دقیقهای بیکار بود، یا فقط تصادفاً به گاو فکر میکرد، چهارنعل بر روی چمنزار میدوید و چند دقیقه بعد در حالیکه گاو بیچاره زرد رنگ مانند اسبی چهار نعل در جلوی او میتاخت به خانه بازمیگشت.
ما در ابتدا به این سرگرمی بینگو هیچ اهمیتی نمیدادیم، زیرا این کار باعث میگشت که گاو بیش از حد خود را از اقامتگاه دور نسازد، اما بزودی چنین اتفاق میافتد که گاو دیگر نمیتوانست به اندازه کافی غذا بخورد؛ او لاغر شده بود و روز به روز کمتر شیر میداد. حتی به نظر میرسید که این تعقیب کردنها بر اشتهایش تأثیری فاسدکننده گذاشته باشد؛ زیرا بطور مدام سگِ نفرتانگیز را عصبی و مشکوک تماشا میکرد، و صبحها با ترس در اصطبل میماند، طوریکه انگار می‌ترسید از آنجا بیرون برود و با این کار فوراً قربانی تعقیب داغی قرار گیرد.
این اما دیگر از حد گذشته بود! تمام تلاشها برای اعتدال بخشیدن به اشتیاق بینگو بیهوده بود، و چون هیچ‌چیز کمک نکرد، او مجبور گشت این بازی را کاملاً قطع کند. اما او هنوز علاقهاش به گاو را نشان میداد، به این ترتیب که همیشه هنگام شیر دوشیدن در مقابل در اصطبل دراز میکشید، گرچه دیگر جرأت نمیکرد او را به خانه بازگرداند.
تابستان میآید و یک بلای وحشتناک با خود میآورد ــ پشهها. اما تقریباً حتی غیرقابل تحملتر از عذاب پشهها حرکتهای مدام پاندولی دُم گاو در هنگام شیر دوشیدن بود.
برادرم فِرِد، که کار دوشیدن گاو را انجام میداد نه شکیبا بود و نه مخترع و برای حل مشکل شلاق زدن گاو با دُمش یک ایده بسیار ساده و ابتکاری داشت. او به انتهای دم یک آجر میبست و با رضایت و براحتی کارش را شروع میکرد، در حالیکه ما جریان را مشکوکانه نگاه میکردیم.
ناگهان از میان ابری از پشهها یک ضربه کُند و یک ردیف فحش‌های رکیک شنیده میشود. گاو به آرامی به نشخوار کردن ادامه میداد، تا اینکه فِرِد دوباره بر روی پاهایش بلند میشود و با چارپایه شیردوشی به گاو حمله میبرد. این مطمئناً به اندازه کافی بد است وقتی یک گاو ابله با یک آجر یک ضربه بر سر آدم بزند، اما شادی و خنده تماشاگران این را غیرقابل تحمل میسازد.
البته بینگو وقتی صدای آشوب در اصطبل را میشنود فکر میکند که به کمک او نیاز است و با سرعت داخل اصطبل میشود و از سمت دیگر به گاو حمله میبرد. پس از آنکه عاقبت همه آرام شده بودند شیر بر زمین ریخته شده بود، سطل و چارپایه شیردوشی شکسته و سگ و گاو رقتانگیز کتک خورده بودند.
برای بینگو بیچاره همه‌چیز کاملاً غیرقابل درک بود. او برای مدتی طولانی به گاو بیتوجهی کرده بود، اما حالا او با بیمیلی زیادی تصمیم میگرد از دراز کشیدن مقابل در اصطبل گاو هم اجتناب کند، و از این روز به بعد منحصراً خود را در نزد اسبها و محل زندگیشان نگاه میداشت.
گاوها در مزرعه ما به من تعلق داشتند و اسبها در مالکیت برادرم بودند. هنگامیکه حالا بینگو تمایل و محل اقامتش را از اصطبل گاو به اصطبل اسبها تغییر داده بود، به نظر میرسید که من را هم رها کرده باشد و رفاقت قدیمی ما پایان یافته است. اما او در صورت نیاز همیشه از کمک من مطمئن بود و من از یاری او، و ما هر دو احساس میکردیم که برقراریِ یک رابطه عمیقِ ریشهدار میان انسان و سگ تا پایان عمر ادامه مییابد.
فقط یک بار هنوز بینگو بعنوان گاوچران فعال بود، در پائیز همان سال در بازار سالانه کاربِری در میان نمایشات گوناگون گذشته از نمایش دادن گاوها همچنین قرار بود مسابقه جالب بهترین سگ گله با جایزه فریبنده یک مدال افتخاری و یک جایزه نقدی به مبلغ دو دلار انجام شود.
من توسط یک دوست متقاعد شدم و گذاشتم بینگو را در لیست قرار دهند، و صبح زود طبق قرار گاوی در چمنزار خارج از روستا برده میشود. وقتی زمان مسابقه فرا میرسد و بینگو باید هنرهایش را نشان میداد، گاوی را که در دوردست با خیال آسوده مشغول چرا بود نشانش میدهند و به او دستور داده میشود که گاو را بازگرداند، البته او باید گاو را به جلوی میز داور مسابقه میآورد.
اما هر دو حیوان تمام تابستان را بیهوده تمرین نکرده بودند و بهتر میدانستند چه باید بکنند. هنگامیکه گاو بینگو را چهار نعل به سوی خود در حال دویدن میبیند میدانست که تنها راه نجاتش رفتن سریع به اصطبل است، و سگ هم مطمئن بود که تنها وظیفهاش در این است که به سرعتِ دویدنِ گاو به سمت اصطبل تا حد امکان شدت بخشد. به این ترتیب آنها مانند یک گرگ در پی گوزن در چمنزار میدویدند و پس از دو کیلومتر در مزرعهای از دید ما ناپدید میگردند.
این آخرین بار بود که هیئت برگزاری و داور مسابقه هرگز سگ و گاو را دیدند، و جایزه بدرستی به تنها فرد دیگر مسابقه داده میشود.
 
III
همانطور که گفتم بینگو علاقه بسیار شدیدی به اسبهای ما داشت. در روز در کنار آنها یورتمه میرفت و شبها در کنار در اصطبلشان میخوابید. هرجا گاری اسبها میرفت بینگو هم به آنجا میرفت، و به هیچوجه نمیشد او را از گاری اسبها دور نگهداشت. به این دلیل حادثه زیر بسیار اسرارآمیز به نظر میآید.
من قطعاً خرافاتی نبودم و هرگز به پیشگوئی باور نداشتم، با این حال یک روز یک حادثه منحصر به فرد که بینگو در آن نقش اصلی را بازی میکرد بر من تأثیر عمیقی گذاشت. ما دو نفر، یعنی، برادرم و من، در آن زمان در مزرعه وینتون زندگی میکردیم. یک روز صبح برادرم با گاری به سمت بوگیباش میرانَد تا بارِ یونجه بیاورد، و چون رفت و برگشت یک روز طول میکشید بنابراین در سپیده صبح حرکت میکند. در این وقت چیز عجیبی اتفاق میافتد: بینگو برای اولین بار در زندگیاش برای بدنبال گاری رفتن به خود حرکتی نمیدهد. برادرم مکرر او را صدا میکند، اما او خود را در فاصله مطمئنی نگاه داشته بود و وحشتزده از نگاه کردن به اسبها امتناع میکرد. سپس ناگهان بینیاش را در هوا بلند میکند و زوزه غمانگیزِ طولانیای میکشد. او با چشم آنها را تا زمانی که ناپدید میگردند دنبال میکند، همچنین یک مسافتی را به بیرون میدوید اما فقط به این خاطر که مرتب زوزه خود را بلند سازد. او تمام روز را در کنار اصطبل اسبها میگذراند، برای اولین بار بطور داوطلبانه جدا از اسبها، و با مکثهای کوتاه یک آهنگ مرگ واقعی زوزه میکشید. من کاملاً تنها بودم و رفتار عجیب سگ از وقوع امرِ نزدیک‌شوندۀ وحشتناکی خبر میداد که هرچه روز بیشتر به پیش میرفت سنگینتر و سنگینتر بر من فشار میآورد.
تقریباً ساعت شش زوزههای بیوقفه بینگو برایم غیرقابل تحمل میشود، طوریکه هرچه به دستم میرسید به سمت او پرتاب میکردم و او را میراندم. اما وقوع وحشتناکترین امرِ نزدیک‌شونده را نمیتوانستم از خود دور سازم. چرا گذاشتم برادرم به تنهائی برود؟ آیا او را هرگز دوباره زنده خواهم دید؟ با قضاوت از روی رفتار سگ باید چیز وحشتناکی اتفاق افتاده باشد.
ساعت بازگشت نزدیک میگشت، و در این وقت فِرِد و بار یونجه‌اش ظاهر میشوند. من رها شده از ضعف فلج‌کننده به اسبها می‌پردازم و می‌پرسم: "آیا همه‌چیز روبراه است؟"
جواب کوتاه او این بود: "البته."
چه کسی میتواند حالا دیگر به پیشگوئیها باور کند؟
خیلی دیرتر به یکنفر که از علم مخفی آگاهی داشت تمام داستان را تعریف میکنم؛ او یک چهره جدی به خود میگیرد و میپرسد: "آیا بینگو هنگام نیاز و خطر همیشه پیش تو میآمد؟"
"بله."
"پس نخند. زیرا در آن روز تو در خطر بودی؛ سگ پیش تو ماند و زندگیات را نجات داد." گرچه ما نتوانستیم بدانیم در برابر چه خطری.
 
IV
من در بهار تربیت بینگو را شروع کرده بودم. مدت کوتاهی بعد از آن او شروع به تربیت من میکند.
در وسط علفزارِ دو هکتاریِ میان خانه کوچک ما و کاربِری یک دیرکِ قویِ چوبی، فرو رفته در یک تپه خاکی و از دور قابل مشاهده بعنوان مرز قرار داشت.
من متوجه شده بودم که بینگو هرگز بدون معاینه دقیق این دیرک چوبیِ اسرارآمیز از کنارش نمیگذشت. بعد من میدیدم که گرگهایِ علفزار هم مانند تمام سگهای همسایهها از این نشانه بازدید میکردند، و عاقبت مشاهداتم با دوربین به من برای روشن شدن تاریکی کمک میکنند و نوری بر زندگی خصوصی بینگو میاندازد.
دیرکِ چوبی طبق توافق یک ستون خبر برای اعضای بزرگ خانواده سگهایِ آن اطراف بود، و حس فوقالعاده بویائی سگها برایشان ممکن میساخت تشخیص دهند که کدام یک از رفقایشان آخرین بار در این محل بوده است. هنگامیکه برف آمد چیز بیشتری خود را نشان میدهد. زیرا من کشف کرده بودم که این دیرک چوبی فقط یک نقطه از یک سیستم کامل بود که خود را فراتر از مزارع گسترش میداد. منطقه طبقِ نیاز به ایستگاههای خطر تقسیم شده بود. این ایستگاهها توسط یک وسیله غیرقابل توجه، توسط یک تیر چوبی، یک سنگ یا جمجمۀ یک بوفالو مشخص شده بودند، و تحقیقات گسترده ثابت میکردند که این محلها یک دستگاه هوشمندانه برای انتشار و دریافت خبرها بودند.
هر سگ و یا گرگی وظیفه خود میداند که از تمام ایستگاههائی که در نزدیکی مسیر سفرش قرار دارند بازدید کند، تا متوجه شود چه‌کسی اخیراً آنجا بوده است.
من میدیدم که بینگو خود را به دیرک چوبی نزدیک میساخت، بو میکشید، زمینِ دورادور را دقیقاً بررسی میکرد، سپس میغرید و با یال سیخ گشته و چشمان آتشین با عصبانیت شروع به خراشیدن زمین می‌کرد. عاقبت با پاهای سفت و سخت شده از آنجا میرفت، اما گاه به گاه به اطراف نگاهی می‌انداخت. معنی همه این کارها این بود:
"غررر! ووف! این سگ کثیفِ مککارتی بود. ووف! امشب حقیقت را به او خواهم گفت. ووف! ووف!"
یک بار او خود را در رد پایِ گرگِ علفزار که به این‌سمت و آن‌سمت میرفت عمیق میسازد و در این حال زمزمه میکند:
"رد پای یک گرگِ علفزار، از شمال آمده و بوی یک گاو کشته شده میدهد. این بسیار جالب است! آنجا باید گاوی کشته شده باشد. این ارزش دارد و باید بیشتر مورد بررسی قرار گیرد."
در موارد دیگر دُمش را تکان میداد، به اطراف ستون چوبی میدوید، تا دیدارش را تا حد امکان قابل تشخیص سازد، احتمالاً برای اطلاع برادرش بیل که در براندِن زندگی میکرد. بنابراین بطور حتم تصادفی نبود که بیل یک شب نزد ما ظاهر میشود و بینگو را با خود به تپهها میبرد، جائیکه احتمالاً یک اسب مُرده بسیار خوشمزه برای جشن گرفتن وجود داشت.
گاهی بینگو توسط دریافت اخبار چنان به هیجان میآمد که رد را میگرفت و تا ایستگاه بعد چهار نعل میدوید تا اطلاعات بیشتری جمعآوری کند.
بررسیها همچنین اغلب فقط موجب تکان دادن کاملاً موقرانه سر میگشتند که تقریباً چنین معنی میدادند: "اوه خدای من، این دیگر چه کسی بود؟" یا: "من تقریباً معتقدم که با این آقا تابستان گذشته آشنا شدم."
هنگامیکه بینگو در صبح یک روز خود را به دیرکِ مرزی نزدیک میسازد موهایش سیخ میشوند، دُمش را لای پا میگذارد، تمام بدنش میلرزد، و آدم میتوانست ببیند که ناگهان حالش بد شده است، یک نشانه مطمئن از ترس و وحشت. همچنین به نظر میرسید که او مایل نیست رد را تعقیب کند، بلکه به خانه بازمیگردد و نیم ساعت پس از آن هنوز هم موهایش سیخ ایستاده بودند، و حالت چهرهاش نفرت و وحشت نشان میداد.
من در بررسی دقیقتر از مسیرِ اجتناب کرده کشف میکنم که وحشت و غرغرِ عمیق <گررووف> معنیاش <گرگ جنگل> بوده است.
این بعضی از چیزهائی هستند که بینگو به من آموخت. وقتی من دیرتر او را می‌دیدم که چگونه از جای سرد و ناراحتش در جلوی در اصطبل اسبها بلند میشود و برف را از کرکهایش میتکاند و یورتمه در غروب ناپدید میگردد، سپس فکر میکردم:
"آهان، من میدانم کجا میخواهی بروی، و چرا تو حفاظت اصطبل را رد میکنی. من همچنین میدانم که چرا راهپیمائی شبانه تو چنین دقیق به زمانهای خاصی بستگی دارند و از کجا میدانی به کدام سو باید بروی تا آن را که میجوئی بیابی."
 
V
ما در پائیز سال 1884 مزرعه وینتون را ترک میکنیم، و بینگو مجبور بود اقامتگاه قدیمیاش را با یک اقامتگاه جدید، یعنی اصطبل همسایه ما گوردون رایت تعویض کند.
بینگو از اولین روزهای جوانیاش از ورود به خانهها به استثنای زمانی که آسمان رعد و برق میزد خودداری میکرد. از رعد و برق و سلاح گرم ترس عمیقاً ریشهداری داشت، و بدون شک وحشتِ در برابر غرشِ عناصر منشاء خود را در یک ماجراجوئی ناخوشایند با یک تفنگ داشت. اقامتگاه شبانهاش حتی در سردترین هوا بیرون از اصطبل بود. به این ترتیب او میتوانست از آزادی شبانهاش بدون مانع استفاده کرده و تا حد ممکن لذت ببرد. پیادهرویهای نیمه‌شبانه بینگو چندین کیلومتر در دشت گسترش مییافت. ما شواهد کافی برای آن داشتیم. تعدادی از کشاورزان محلهای دور به گوردون گفته بودند که اگر او سگش را شبها در خانه نگاه ندارد آنها از اسلحههای خود استفاده خواهند کرد، و وحشت بینگو از سلاح گرم ثابت میکرد که آنها تهدید خود را عملی ساخته بودند. یک مرد که کاملاً دور و در نزدیکی پترل ساکن بود تعریف میکرد که او در یک شب زمستانی گرگ سیاه رنگ بزرگی را دیده بود که یک گرگ علفزار را به قتل میرساند. دیرتر اما او نظرش را عوض میکند و میگوید که او باید سگ رایت بوده باشد.
اغلب وقتی لاشه یک گاو یا اسب یخ زده در جائی پیدا میگشت بینگو به گونه اسرارآمیزی فوری آگاه میگشت، و سریع خود را به محل میرساند و با دور ساختن گرگ‌های علفزار گرسنگی‌اش را تا حد ترکیدن سیر میساخت.
گاهی هم علت گردشهای شبانهاش عشق به یکی از سگهای ماده همسایه بود و هیچ دلیلی برای ترس وجود نداشت که نسل بینگو هرگز از بین برود. یک نفر حتی ادعا میکرد که یک گرگ ماده با سه فرزندش دیده است که در واقع شبیه به مادر اما بزرگتر و سیاه رنگ بودند و مانند بینگو در کنار پوز یک حلقه سفید رنگ داشتند.
من نمیدانم که آیا این حقیقت دارد یا نه؛ من به یاد میآورم که ما در اواخر ماه مارس با بینگو که در پشت سر ما یورتمه میآمد درسورتمه میراندیم و از غاری یک گرگِ علفزار را رَم می‌دادیم. گرگ فرار میکند، و بینگو با سرعت پشت سر او، اما به نظر نمیرسید که گرگ به خودش تلاش زیادی برای گریز میدهد. پس از چند ثانیه سگ به او میرسد و، ممکن است خیلی عجیب به گوش برسد، هیچ جنگِ داغی درنمیگیرد، هیچ درگیری خونینی!
بینگو مهربانانه در کنار گرگ میدوید و بینی او را میلیسید.
ما بسیار تعجب کرده بودیم و بینگو را بر علیه گرگ تحریک میکردیم، اما نتیجۀ داد و فریاد ما این بود که گرگ از آنجا گریخت و بینگو بدنبالش، تا اینکه دوباره به گرگ میرسد. مهربانی او نسبت به گرگ آشکار بود، و در سر من شروع میکند نور خفیفی به جرقه زدن: او یک گرگ ماده بود، و بینگو نمیخواست به او هیچ آسیبی برساند. ما سگ وظیفه‌نشناس را میخوانیم و به خانه بازمیگردیم.
ما پس از این روز توسط دزدیهای یک گرگِ ماده هفتهها اذیت میگشتیم، او مرغهایمان را می‌کشت، تکههای گوشت از خانه میدزدید و چندین بار بچهها را به وحشت انداخته بود، به این شکل که وقتی مردها در خانه نبودند از پنجره با پرروئی به داخل نگاه میکرد.
عاقبت گرگِ ماده با گلوله کشته میشود، و آغازِ دشمنی تلخ بینگو با الیور که گلوله را شلیک کرده بود علاقه او به گرگ ماده را به اندازه کافی نشان میداد.
 
VI
این شگفتآور است که چگونه انسان و سگ با هم متحد هستند و چگونه آنها در سختی و خطر همدیگر را هرگز ترک نمیکنند. بَتلر از یک قبیله قدیمیِ سرخپوست در شمالِ دور تعریف میکرد که از یک دشمنی خونین خانوادگی در عذاب بودند، و در حقیقت فقط و فقط به خاطر یک سگ وفادار که به یکی ازجنگجویان قبیله تعلق داشت و از طرف یک همسایه کشته شده بود. بله آدم حتی در میان ما اغلب به اندازه کافی از جلسات دادگاه میشنود، از نزاع و اختلافات جدیای که از رعایت نکردن این جمله قدیمی برمیخیزند: "دوست سگ من باش و تو دوست من هم هستی!"
یکی از همسایههای ما یک سگ نر داشت که او را برای بهترین و ارزشمندترین سگهای جهان بحساب میآورد. این مرد دوست من بود و بنابراین من هم به سگ او علاقه داشتم. یک روز <تانِ> بیچاره بطرز وحشتناکی زخمی و خونین خود را می‌کشاند و به خانه میرساند، او در مقابل در دراز باقی‌میماند و میمیرد، من با صاحبش همقسم میشوم که از هیچ تلاشی برای یافتن قاتلش دست نکشیم و انتقام وحشتناکی بگیریم.
من پاداش تعیین کردم و با جدیت برای محکومیت مجرم بدنبال مدارک جرم میگشتم. عاقبت مشخص میشود احتمالاً سه مرد که در قسمت جنوبی ما زندگی میکردند باید در این ماجرای خونین دست داشته باشند. شواهد جمع میشدند، و تقریباً ما آن اندازه آماده بودیم که موضوع را به دست عدالت بسپاریم تا در باره قاتلین <تانِ> بیچاره حکم بدهد.
در این وقت اتفاقی میافتد که نظرم را فوراً تغییر میدهد و من را به این باور میرساند که سگ پیر خودش در این زخمی گشتن و جنایت نباید بیتقصیر بوده باشد؛ با این حال اما باید این تغییر ذهن را تقریباً با زور از سر خارج میساختم.
مزرعۀ گوردون رایت در سمت جنوب مزرعه ما قرار داشت، و وقتی من یک روز آنها را در آنجا ملاقات کردم، گوردونِ جوان که میدانست من بدنبال قاتل <تان> میگردم من را با خود به گوشهای میبرد و در حالیکه با ترس به اطراف نگاه میکرد زمزمه میکند:
"بینگو قاتل بود."
من از این لحظه به بعد موضوع را دیگر دنبال نکردم، و اعتراف میکنم که با همان جدیتیای که قبلاً برای کشف جرم تلاش میکردم حالا سعی داشتم تحقیقات را به گمراهی بکشانم.
من بینگو را مدتها قبل از این رویداد به کسی دیگری داده بودم؛ اما هنوز هم در قلبم خود را صاحبش میدانستم، و این رفاقتِ غیرقابل از بین رفتن بین من و بینگو باید بزودی در فرصت دیگری بطرز غیرمنتظرهای خود را به اثبات می‌رساند.
گوردون و اولیور با مسافت کمی همسایه و با هم دوستان خوبی بودند. آنها طبق یک قرارداد با هم چوب خُرد میکردند و مسالمتآمیز با همدیگر تا اواخر زمستان به کار مشغول بودند. در این وقت مادیانِ پیر اولیور میمیرد، و او برای اینکه حداکثر سود را از این ضرر به دست آورد لاشه را به علفزار میبرد و برای گرگها گوشتهای مسموم در کنارش پخش میکند. بینگوی بیچاره! او نمیتوانست از عاداتِ گرگانه خود دست بکشد، با اینکه این عادات او را اغلب به دردسر انداخته بودند.
او مانند تمام اعضای این نژاد وحشی گوشت اسب را خیلی دوست داشت، و در همان شب به همراه چارلی، سگ رایت، در نزد لاشه یک مهمانی برپا می‌کنند. چنین به نظر میرسید که انگار بینگو در اصل فقط گرگها را دور نگاه داشته و چارلی تا خرخره از گوشت خورده بوده است. آدم میتوانست در کنار ردِ پاهای روی برف تمام داستان جشنِ غذاخوری را بخواند، از اختلال، از هنگامیکه سم شروع به تأثیر گذارده بود، و از دویدن سریع چارلی به سمت خانه، که از درد وحشتناکی عذاب میکشید، و او عاقبت در برابر پاهای گوردون با تشنج میافتد و سپس کاملاً فلج میمیرد.
طبق جمله قدیمی: "دوست سگ من باش و تو دوست من هم هستی!" هیچ توضیحی و هیچ عذرخواهی‌ای پذیرفته نگشت. این ادعا که تمام جریان تصادفی بوده است بیفایده بود؛ دشمنیِ فراموش گشته در بین بینگو و الیور یک نور قوی بر روی این رویداد میاندازد. قراردادِ همکاری آن دو قطع میگردد، تمام روابطِ دوستانه از میان میرود، و تا امروز دشمنیِ تلخی که توسط فریاد مرگ چارلی زنده گشته بود هنوز هم وجود دارد.
ماهها طول میکشد تا بینگو از خوردن سم شفا یابد، و ما مطمئن بودیم که او دیگر هرگز بینگوی قوی و سرحال گذشته نخواهد گشت. اما با رسیدن بهار وضعش بطور قابل ملاحظهای شروع به بهتر شدن میکند، و او با شروع رشد چمن دوباره با سلامتی و قدرت کاملش افتخار دوستانش بود و عذاب همسایگان.
 
VII
وظایفی من را به مسافت دور از منیتوبا خوانده بودند، و هنگام بازگشتم در سال 1886 بینگو هنوز یک عضو خانواده رایت بود. من فکر میکردم که او پس از دو سال غیبت مرا فراموش کرده است، اما این چنین نبود. یک روز در زمستان، بعد از آنکه او چهل و هشت ساعت گم شده بود سینهمال به خانه میآید، با یک تلۀ گرگ و یک بلوکِ چوبی به دنبال آن و با پاهای مانند سنگ یخ زده. هیچکس نمیتوانست برای کمک کردن خود را به او نزدیک سازد، و هنگامیکه من، حالا پس از دو سال غیبت برای او یک غریبه، خودم را خم میسازم و با یک دست تله را محکم نگه میدارم و با دست دیگر پای او را، او با خشم مچ دستم را به دندان میگیرد.
هنوز دندانهای تیزش به داخل گوشتم فرو نرفته بودند که من بدون حرکت دادن به خود میگویم: "اما بینگو، آیا دیگه منو نمیشناسی؟" او فوری میگذارد دستم از دهانش بیرون بیفتد و دیگر هیچ مقاومتی نمیکند، گرچه او در اثنای جدا ساختن تله از درد زوزه میکشید و مینالید. بینگو با وجود تغییر خانهاش و با وجود غیبت طولانیام هنوز هم مرا بعنوان سرور و فرماندهاش به رسمیت میشناخت، و من هم علیرغم واگذار کردن تمامِ حقوق او به دیگری احساس میکردم که هنوز هم سگ من است.
بینگو ــ البته بر خلاف ارادهاش ــ به خانه حمل میشود تا پاهای یخ زده را آب کنند. او تمام طول زمستان را لنگ میزد و عاقبت دو انگشت پای زخمیاش میافتند. با این حال قبل از فرا رسیدن هوای گرم سلامتی کاملش را بدست میآورد، و برای یک آدم غریبه هیچ نشانهای از تجربه وحشتناکش در تله فولادی در او دیده نمیگشت.
 
VIII
من در زمستان همان سال تعداد زیادی گرگ و روباهی که مانند بینگو شانس نداشتند و نتوانسته بودند از چنگ تلههای بیرحم بگریزند شکار کرده بودم. من تلهها را تا اواخر بهار کار میگذاشتم؛ زیرا پاداشِ شکار با وجود نامرغوب بودن پوست آنها بالا است.
چمنزارِ کِنِدی همیشه یک شکارگاه غنی بود، زیرا مردم در آنجا رفت و آمد نمیکردند و در میان جنگل و اقامتگاه قرار داشت؛ من در این محل بهترین شانس را داشتم.
تلههای مخصوص گرگ از فلز سنگین ساخته شدهاند و دارای دو فنر هستند، هر فنر با قدرت ضربه‌ای به وزن پنجاه کیلو. چهار تله با هم به دور طعمۀ خاک گشته به کار گرفته میشوند. آنها بعد از محکم بسته شدن به بلوکهای چوبی با شاخ و برگ و ماسه کاملاً پوشانده میشوند.
من در چنین تلهای یک گرگِ علفزار را گرفتار ساخته بودم. گرگ را با یک چماق میکشم و به کنار میاندازم. بعد شروع میکنم تله را از نو به کار انداختن، همانطور که صدها بار قبلاً انجام داده بودم. همه‌چیز سریع انجام شده بود که من یک انبوه ماسه خوب در نزدیک خود میبینم، دستم را به سوی ماسه میبرم تا با مشتی از آن تله را خوب بپوشانم.
اوه چه فکر بدی، چه بیاحتیاطیای! ماسه بر روی تله دیگر قرار داشت، و در این لحظه من یک زندانی بودم. گرچه زخمی نگشتم، زیرا تلهها دارای دندانهای تیز نبودند، و دستکش ضخیمم ضربه را کاهش داده بود، اما من از بالای مچ دستم محکم گرفته شده بودم. با وجود وحشت سعی کردم تا حد امکان خونسرد باقی‌بمانم و سعی کردم کلیدِ باز کردن تلهها را با پای راست بدست آورم. من خود را با تمام قدرت کش میدهم، صورت را به سمت زمین برگردانده و دستِ گرفتار را تا حد امکان دراز و مستقیم نگاه میدارم و پایم را به سمت کلید میکشانم. من نمیتوانستم همزمان نگاه کنم و پا را به سمت کلید نشانه بگیرم؛ اما با احساس انگشتان پایم حساب میکردم و امیدوار بودم که با لمس وسیله کوچک آهنی فوراً متوجه آن خواهم گشت. اولین تلاشم شکست میخورد. هرچه من با تمام نیرو زنجیر را میکشیدم باز هم پایم به فلزی برخورد نمیکرد. سپس تلاش دوم را شروع میکنم، به این نحو که خودم را به دور دست در تله میچرخاندم، اما این هم بیهوده بود. من متوجه میشوم که بیش از حد به سمت غرب کشیده شدهام و بنابراین شروع میکنم از اول کورکورانه در اطراف به جستجو کردن، با این امید که با انگشتهای پایم به کلید برخورد کنم. من در هنگام حرکت دادن پای راست کاملاً پای چپ را فراموش میکنم، تا اینکه چنگهای آهنین تله شماره سه با یک <کلیکِ> تیز خود را به دور مچ پای چپم میبندند.
در ابتدا وضعیت وحشتناکی که در آن قرار داشتم تأثیر خاصی روی من نمیگذاشت؛ اما بزودی برایم بطور وحشتناکی آشکار میگردد که تمام کارهایم برای نجات خود باید بیهوده باشند. من نمیتوانستم خود را بدون کمک از هیچکدام از تلهها نجات دهم، و بنابراین من به این نحو دست و پا بسته، محکم و مطمئن بر روی زمین به زنجیر کشیده شده بودم.
حالا باید چه اتفاقی میافتاد؟ البته خطر یخ زدن وجود نداشت؛ زیرا هوای سرد تمام شده بود، اما مزرعه کِنِدی توسط هیچ انسانی بجز هیزم‌شکنان در زمستان بازدید نمیگشت. کسی در خانه نمیدانست که من به کجا رفته بودم، و اگر قادر نمیگشتم به تنهائی خود را نجات دهم بجز پاره گشتن توسط گرگها یا از سرما و گرسنگی مُردن دیگر انتخابی برایم باقی‌نمیماند. وقتی من همانطور آنجا افتاده بودم خورشیدِ قرمزِ خونین در سمت غرب در پشت مرداب پائین میرفت، و یک چکاوکِ تیغستان در نزدیکیِ یک بوته ترانۀ شبانهاش را میخواند، درست مانند شب گذشته در مقابل درِ کلبۀ ما. گرچه درد خفیفی در بازویم به بالا صعود میکرد و یک تب و لرزِ یخی در من افتاده بود، اما من هنوز متوجه بودم که پَرِ دُم‌مانند بر روی گوشهای چکاوک چه اندازه کوچک بودند. سپس افکارم به میز شام دلپذیر خانه رایت کشیده میشود و من فکر میکردم که حالا آنجا غذا میپزند و کباب درست میکنند و بعد به دور میز مینشینند. اسبم همانجائی که من ترکش کرده بودم ایستاده بود و صبورانه انتظار میکشید که مرا به خانه ببرد. او این تأخیر طولانی را درک نمیکرد، و وقتی من او را صدا کردم از چریدن دست میکشد و درمانده و پرسشگرانه به من نگاه میکند. کاش لااقل به خانه میرفت! زینِ خالی همه‌چیز را شرح میداد و مطمئناً کمک میطلبید. اما وفاداری به وظیفه او را در حال انتظار ساعت به ساعت نزد من نگاه میداشت، در حالی که من از سرما و گرسنگی تقریباً در حال مُردن بودم.
سپس به یاد میآورم که چگونه ژیرو، تله‌سازِ پیر در جنگل راه را گم کرد و چگونه رفقایش در بهار سال بعد اسکلتش را با پائی که در یک تلۀ خرس گیر کرده بود پیدا کردند. من به این فکر میکردم که کدام قسمت از لباسم تشخیص دادنم را ممکن خواهد ساخت. سپس یک فکر تازه از ذهنم میگذرد: وقتی گرگی در تله گرفتار میشود باید احساس مشابهی داشته باشد. آه من برای چه فلاکتی مسئول بودم! حالا باید کفاره آن را پس میدادم.
شب آهسته فرا میرسد. یک گرگِ علفزار زوزه میکشد. اسب گوشهایش را تیز میکند و با سری به زیر خم کرده و در حال تنفس از راه بینی خود را به من نزدیکتر میسازد. سپس یک گرگ دیگر زوزه میکشد و نفر سوم بعد از او، و من میتوانستم بشنوم که آنها در آن نزدیکی جمع شدهاند. حالا من آنجا درمانده با صورت بر روی زمین قرار داشتم و فقط تعجب میکردم که چرا این حیوانات حریص فوری بر من حمله نمیآورند و من را قطعه قطعه نمیسازند. من مدتی طولانی قبل از آنکه متوجه شوم که هیبتهائی نامشخص و سایه‌وار به دور من میگردند زوزه کشیدن آنها را میشنیدم. اسب متوجه آنها میشود و تنفس بلند وحشتزدهاش اول آنها را به عقب میراند، اما دفعه بعد آنها نزدیکتر میآیند، دورم مینشینند و به من خیره میشوند. بزودی جسورتر میشوند، خود را به لاشه رفیقشان نزدیک میسازند و آن را پاره میکنند. من فریاد میکشم و در حالیکه اسب وحشتزده از آنجا میگریزد گرگها غران خود را عقب میکشند.
دوباره آنها نزدیک میشوند، و پس از دو یا سه بار  چنین عقب‌نشینی و حملاتی لاشه گرگ را از آنجا به عقب میکشند و در طول چند دقیقه او را میبلعند.
سپس دوباره نزدیکتر میآیند، به دورم جمع میشوند و گستاخانه به من خیره میشوند. گستاخترینشان اسلحهام را بو میکشد و بر رویش خاک میریزد. گرچه او با لگد انداختن با پای آزادم و فریاد کشیدنم خود را عقب میکشد اما با ضعیفتر شدنم جانوران گستاختر میگشتند، و رهبرشان کاملاً نزدیک میآید و مسقیم در صورتم میغرد. سپس بقیه هم زوزه می‌کشند و کاملاً نزدیک به من خود را جمع می‌کنند، و من فکر میکردم این دستۀ منفور مرا پاره خواهند کرد و خواهند بلعید که ناگهان از تاریکی یک حیوان بزرگِ سیاه با غرش خشنی به جلو میپرد. ددان مانند کاه در باد پراکنده میشوند و فقط رهبرشان باقی‌میماند، که توسط تازهوارد گرفته میشود و بعد از چند دقیقه بعنوان لاشۀ مثله شدهای آنجا قرار داشت. و سپس ــ وحشت مرا در بر میگیرد ــ هیولای قدرتمند به سمت من میجهد و ــ بینگو، بینگوی وفادار من نفس نفس زنان سر پشمالوی خود را به شانهام میسائید و صورت مانند یخم را میلیسید.
"بینگو ــ بینگو، رفیق قدیمی، کلید تله را بیار!"
او میجهد و برمیگردد، اما او تفنگم را پشت سر خود میکشید؛ زیرا او فقط میدانست که من یک چیزی میخواهم.
"نه بینگو، کلید تله را!" این بار او ارهام را میآورد، اما عاقبت او با کلید میآید و وقتی میبیند که این بار وسیله درست را حدس زده است با خوشحالی دُمش را تکان میدهد. من با دستِ آزادم به زحمت پیچها را باز میکنم، تله از هم باز میشود، حالا دستم آزاد بود و یک دقیقه بعد من کاملاً آزاد شده بودم. بینگو اسب را باز میگرداند، و پس از آنکه من چند بار آهسته روی پا بالا و پائین میروم تا خونِ منجمد گشته شده به گردش بیفتد قادر میشوم سوار اسب شوم. سپس اسب به سمت خانه میرود، ابتدا آهسته، عاقبت چهار نعل، و بینگو مانند یک پیک پارس‌کنان در جلوی ما. وقتی ما به اقامتگاه میرسیم متوجه میشوم که کارهای سگ وفادار در شب کاملاً جلب نظر میکرده است؛ او در حال نالیدن و زوزه کشیدن در خیابان به این‌سمت و آن‌سمت میدوید، و هنگامیکه عاقبت هوا تاریک میشود به رغم تمام تلاشها برای نگاه داشتن او از آنجا گریخته و توسط غریزه هدایت گشتهای که ما نمیتوانیم آن را توضیح دهیم در لحظه مناسب خود را به من میرساند تا من را نجات دهد.
بینگو وفادار، دوست قدیمی، تو سگ اسرارآمیزی بودی. با وجود آنکه او مرا دوست داشت اما روز بعد بدون آنکه به من نگاهی بیندازد از کنارم عبور می‌کند و با شوق فراوان به دنبال پسر کوچک رایت که او را برای شکار رفتن خوانده بود میرود. او تا پایان عمر به این ترتیب میماند، و تا پایان عمر هم زندگیِ گرگانۀ دوستداشتنی خود را میگذراند و نمیتواند به جستجوی اسبهای مُرده رفتن را کنار بگذارد. بنابراین او یک بار اسبی را با طعمۀ سمی مییابد و آن را مانند یک گرگ میبلعد. وقتی او تأثیر وحشتناک سم را احساس میکند براه میافتد، نه به طرف خانه رایت، بلکه تا مرا بیابد، و خود را به درِ کلبه کوچکی که حدس میزد من در آن باشم میرساند. وقتی من روز بعد به خانه بازمیگردم او را در برف مُرده مییابم، با سری نهاده بر آستانۀ در، همان دری که او در برابرش دوران جوانی خود را گذرانده بود. او ــ سگ من تا آخرین نفس ــ مُرده بود، و در ساعت دردِ تلخِ مرگ و ناامیدیِ عمیق کمک من را بیهوده جستجو کرده بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر