افکاری درباره سعادت.


<افکاری درباره سعادت> از هرمن هسه را در اردیبهشت سال ۱۳۹۱ ترجمه کرده بودم.

در هواپیما
وقتی چند سال پیش برای اولین بار در نمایشگاه سفر هوائی بین‏المللی فرانکفورت پروازهای آزمایشی ضعیفِ تعدادی هواپیمای یک ملخه را دیدم، افکار آرزومندانه‌ام این بود: "به محض اینکه وضع کمی بهتر شود، باید که پرواز کنی!" و هنگامی که دو سال بعد برای اولین بار با یک بالون کوچک سِپِلین پرواز کردم، لذت بردن و کسب تجربه از سرگیجۀ شگفت‌انگیز در بلندی و دیدن مناظر عالی و غیرمنتظره و وجه تازه چشم‌انداز اما شوق پرواز را در من بیشتر به هیجان آورده بود و پس از آن خواهش پنهان من این بود که بزودی یک بار خلبانی کنم. اما من در دهکده زندگی می‌کردم و همیشه فقط زمستان‌ها به شهرهای بزرگ می‌آمدم، دوستانم مرا دست می‌انداختند و کل حمل و نقل هوائی را ورزشی خطرناک و بسیار وحشتناک می‌شمردند که حداکثر راننده‌های سابق اتومبیلرانی می‌توانستند با آن سر و کار داشته باشند، و بر این عقیده بودند که یک انسان تا اندازه‌ای بالا مقام، کسی که وظایفی دارد و حتی پدرِ یک خانواده‏‏ است نباید به هیچوجه «صرفاً بخاطر هیجان» به یک چنین میل شیطانی‌ای اعتماد کند.
گرچه من این صحبت‌ها را رد نمی‌کردم، اما آنها هم نمی‌توانستند اشتیاق پرواز کردن را در من کمتر کنند. من از پرواز بر فراز سیمپلون، از گزارش‌های پو و پاریس و دویبندورف و از هوانوردان ایتالیائی می‌خواندم، و از همسرم خبرهای منتشر شده از سقوط هواپیماها در روزنامه هفتگی را مخفی نگاه می‌داشتم. و صد بار به یاد می‌آوردم و تجسم می‌کردم که یک خلبان در چنین لحظه‌ای چه حال و احساسی باید داشته باشد. بیشتر آنها ورزشکاران زیرک سفت و سختی بودند یا سفته‌بازان فنی که برایشان فقط شرایط باد، قدرت موتور، سرعت‏ چرخش و قیمت پرواز مهم بود. اما خیلی از آنها حتما ماجراجوی واقعی بودند، کسانی که با آنها یک شاعر خود را به آسانی یکی احساس می‌کند یا اینکه می‌توانستند با هم برادر باشند، در آنها چیزی مانند اشتیاق وجود داشت، که افرادی مانند ما را برای سیر و سیاحت و سفر وسوسه می‌کند و بخاطر بیکار نشستن عصبانی می‌سازد، و هیچ‌چیز نمی‌تواند سیرشان کند و با هر تحققی فقط گرسنگیشان بیشتر می‌گردد. بدون شک این اشتیاق، هرچند در فرم‌های خام خود، انگیزه‌ای مخفی و فریب‌دهنده در نزد بسیاری از این خلبانان بوده است، و کسانی که از صد متری به پائین سقوط کرده و یا بر روی زمین کشیده شده بودند، کسانی که در هوا سوختند یا در آب درگذشتند، نمی‌توان با افرادی برابر نشاند که برای مبارزه‌ای شجاعانه بخاطر پول روزانه از دسترس ما خارج شده‌اند، بلکه آنها به جمعیت کوچکتری تعلق دارند که بعنوان بردگان آن اشتیاق مرموز و بزرگِ پایان خویش را یافته‌اند، که استخوان‌هایشان در سوراخ‌های توده یخ قرار دارند یا کسانی که در جنگل‌های آفریقا، در قطب جنوب یا اقیانوس‌های دور هلاک می‌گردند. خبر مرگ لیتهِم در اثر سقوط در کانال و اینکه عاقبت او پایان خویش را بعنوان خلبان در مناظق استوائی یافت و من در فرانکفورت پروازش را دیده بودم مرا در این کار تشویق کرد.
زمان می‌گذشت و پرواز کردن برایم آرزو و معما باقیمانده بود. دو بار مقاله‏ سریع و ماهرانه‏ نوشته شده‏ از روزنامه‌نگارانی که همراه خلبانان پرواز کرده بودند به دستم رسید. من آنها را با هیجان فراوان خواندم، اما هیچ‌چیز در این مقاله‏ها نبود. این آقایان بر بالای ماجرا ایستاده بودند، در حالیکه من در وسط ماجرا ایستادن را بسیار طالب بودم. آنها از تعداد قدرت اسب‌های موتور و سرعت چرخش آن در ثانیه باخبر بودند، از داستان زندگی هوانوردِ خود اطلاع داشتند، کارخانه‌ای که موتور هواپیما را ساخته بود می‌شناختند، آنها می‌دانستند که چگونه از غرور زمانه‏ و از رویای باستانی بشر و تحقق بخشیدن آن توسط بِلِریو تعریف کنند. اما آدم از پرواز کردن یا خیلی کم و یا هیچ اطلائی بدست نمی‌آورد. در این مقاله‌ها فقط چیزهائی نوشته شده بود که آدم از قبل هم می‌دانست، یا آنکه آنها را حداقل نویسنده می‌توانست قبلاً هم بداند. بنابراین پرواز کردن بایستی در واقع اهمیت کمی داشته باشد؛ پرواز کردن یک احساسی نشاط‌بخش و مغرورانه بود، و یادآور بنا نهادن سنگ یادبود و جشن سالانه، آدم کاملاً احساس اطمینان می‌کرد، و هیچ‌خبری از احساس ترس یا سرگیجه نبود، بنابراین پرواز کردن باید چیزی شبیه به یک پیاده‌روی از مونیخ به سمت نیمفِنبورگ بوده باشد. یا نویسندگان آن مقاله واقعاً بر این نقطه نظر فرهنگ عموی و غیرشخصی که مقاله‌شان آن را برجسته می‌ساخت معتقد بودند، یا اینکه نشان دادن احساسات واقعی یک پرواز برایشان بسیار دشوار بود. من امروز فکر می‌کنم که فرضیه دوم صحیح بوده است.
حالا بهتر است که به اصل مطلب بپردازم: من دیروز پرواز کردم. هوانوردان به بِرن آمده بودند، یک روز صبح از بالای بام خانه‌ام صدای وژ وژِ یک دستگاه را شنیدم و یک هواپیمای یک ملخۀ زیبا، کاملاً مغرور و سرد و اصیل طوری که انگار می‌خواست قلبم را به پیچش اندازد از بالای سرم در حال حرکت کردن و رفتن دیدم. روز بعد با آنها پرواز کردم. و حالا می‌خواهم کوشش کنم، برخی از برداشت‌هایم از این اولین پرواز زندگی‌ام را تا آنجائی که امکانپذیر باشد اطلاع دهم، و چون داستان "تحقق رویای باستانی بشر" از "پیروزی هوش بر ماده" و تمام آن چیزهائی که برای هر کس آشنا می‌باشند، بنابراین من می‌خواهم تلاش سخت و حق‌ناشناسی را انجام دهم، می‌خواهم فرهنگ و تکنیک و تمام این چیزها را به کنار بگذارم و تنها چیزهائی که خودم تجربه کردم یادداشت کنم. من در این تصمیم توسط نادانیِ عمیقی پشتیبانی می‌گردم: من نه از نام کارخانه‌ای که موتور را ساخته است باخبرم، نه از تعداد قدرت اسب‌های موتور آگاهم، نه وزن آن را می‌دانم، و نه از اجازه وزن بارش باخبرم. من هیچ‌چیز بجز اینکه حالا عاقبت پرواز کرده‌ام چیزی نمی‌دانم، و اینکه این کار برایم ابداً بدیهی و کاری که فرهنگی عمومی باشد به نظر نرسید، بلکه خیلی بیشتر ماجراجویانه بود. من واقعاً "صرفاً بخاطر هیجان" پرواز کردم، و هیجان لذت نامحدودی برایم به ارمغان آورد.
ساعت سه بعد از ظهر یک روز آفتابی و گرم بهاری به محل پرواز رفتم، جائی که جمعیت زیادی به هم فشار می‌آوردند و گرداگرد هم در چرخش بودند. از میانۀ این جمعیت دستگاهی که من باید با آن پرواز می‌کردم سربرآورده و منتظر من بود. چون توانا به تحمل انبوه جمعیت نیستم، با خود فکر کردم "نکند حالم بهم بخورد!"
با عینک سبز رنگ نشانده بر بینی و ساک زرد رنگی در دست خود را با فشار به جلو ‏کشاندم. من با چهره‌ای جدی دستم را بر شانه مردم قرار می‌دادم و با فشار آهسته‌ای آنها را کنار می‌زدم، و به من برای عبور راه داده می‌شد، و این فراتر از انتظارم بود. حالا از سخت‌ترین و بدترین قسمت پرواز جان سالم به در برده بودم. من کنار دستگاه ایستادم، به خلبان سلام دادم و یک سیگاربرگ روشن کردم. یک مکانیک فرانسوی سعی می‌کرد به من از موتور آموزش دهد، من برای تشکر کردن از او در حال تکان سر برای اولین بار به این فکر افتادم که موتور را از نزدیکتر با دقت تماشا کنم. در وسط سر بدنِ این پرنده پروانۀ چوبی نشسته بود، پشت سر آن موتور و باک‌بنزین قرار داشت، بعد محل خلبان و بعد از آن جای نشستن من قرار داشت و در پشت آن ساختمان چوبی و سبکی قرار گرفته بود که سریع خود را جوان ساخته و به دُم زیبای سکانی نزدیک کرده بود. این دستگاه بعنوان اسباب‌بازی جذاب بود، اما اینکه باید دو انسان را در هوا حمل کند عجیب به نظر می‌آمد، میله‌ها و سیم‌ها چنان سبک و دوستداشتنی و ژاپنی‏مانند دیده می‌گشتند، و چنان بال‌هایش نازک و بازیگوشانه و بادخور ساخته شده بودند که آدم جرئت نمی‌کرد به آن‌ها دست بزند.
من با خود فکر می‌کردم: "مهم نیست، اصل کار موتور است، و خوشبختانه نمی‌توانم تخمینی در باره آن بزنم. چه خوب می‌شد اگر می‌توانستیم زودتر پرواز کنیم."
در این هنگام خلبان به من اشاره می‌کند که خودم را برای پرواز کردن آماده کنم. به سرعت ساک زرد رنگم را باز و وسائلم را از آن خارج می‌کنم، یک کلاه اسکی، یک جفت دستکش، یک شال پشمی. وقتی با خوشحالی کلاه را بر سر گذاشته و بندش را زیر چانه‌ام بستم، مکانیک فرانسوی با مهربانی برویم لبخند زد و گفت، اینطور نمی‌شود، من باید کلاه را برعکس و از سمت لبه به عقب بر سر بگذارم، وگرنه خیلی زود کلاه از سرم کنده خواهد شد. مردم با علاقه به صحنۀ چگونگی مرتب کردن کامل لباسم نگاه می‌کردند و می‌خندیدند. عاقبت هوانورد یک پالتو و یک عینک رانندگی به من می‌دهد؛ من درون این لباس‌های پشمی عرق کرده بودم و چنان فریبنده دیده می‌گشتم که دوباره جمعیت با شادی بیشتری شروع به خندیدن کرد. دوربین‌های عکاسان ما را نشانه گرفتند و کسی به طرف من فریاد کشید: "اگر حالا فقط دماغت را هم ببندی مطمئناً دیگر نمی‌تواند اتفاقی برایت رخ دهد."
حالا خلبان سوار می‌شود. برای پرواز کردن با این اسباب‌بازی جدی‏ بود، و وقتی مرد سنگین‌وزن با چکمه قهوه‌ایش محکم و خشن برای نشستن در داخل قوطی چوبی که به باریکی انگشت دست بود پا می‌گذارد درهم نمی‏شکند، بلکه وزن او و همچنین وزن مرا تحمل می‌کند، و حالا ما در جاهای خود در میان داربست میله‌ای که توسط بوم نقاشی پوشانده شده بود بر روی صندلی‌های راحت نشسته بودیم، انبوه جمعیت کمی عقب‌نشینی می‌کند و هوا بهتر می‌شود.
خدای من، من دستکشم را جاگذاشته بودم. اما حالا دیگر نمی‌خواستم به این خاطر باعث مزاحمت شوم.
در این لحظه موتور شروع به وزوز می‌کند و در جلوی چشمان ما پروانه با جیغ و با گردش درخشانش به کار می‌افتد، در پشت سر ما پرندۀ بزرگ دود و بو تف می‌کرد، مردم فریادزنان به اطراف فرار می‌کنند. ما بطور جهنده بر روی دو چرخ روی چمن بطور عجیبی نرم و آرام می‌راندیم، و ناگهان من دوباره درون لباس‌های پشمی خود به هیجانی خوب و وحشی دچار شدم. قلبم فریاد می‌کشید، ما پرواز می‌کنیم، حالا ما در حال پروازیم.
در این لحظه چمن محو گشت و ما کج به سمت بالا پرواز کردیم، و این حالت خیلی دلپذیر و آرامبخش بود. ما پرواز می‌کنیم! بله، این عجیب است، اما من فکر می‌کردم که پرواز باید هیجان‌انگیزتر باشد.
نه، من همه‌چیز را پس می‌گیرم. پرواز بقدر کافی هیجان‌انگیز بود. وقتی من الساعه در حال فکر کردن به این بودم که آیا حالا ده ثانیه یا یک ساعت از زمان شروع پرواز گذشته است، آقای خلبان از سرما قوز کرد و من به پشت صندلی فشرده شدم و دستگاه رو به بالا جهشی می‌کند. در آن سطح لحظه‌ای می‌ماند، در حالِ عبورِ غرندۀ جریان هوا از کنار گوشم دستگاه دوباره جهش دیگری رو به بالا می‌کند، یک جهش غیرمنتظره و لعنتی.
من به پروانه چوبی در حال چرخش نگاهی می‌اندازم. لحظه‌ای فکر می‌کنم که اگر این کوچلو به هیجان بیاید و عصبانی بشود ما خُرد خواهیم گشت، اما بیشتر فقط به صورت تکثیری، من اما فقط نیمه‌اعتقادی به آن داشتم و این فکر را بلافاصله کاملاً فراموش کردم، زیرا بر حسب تصادف نگاهم از کنار جائی که نشسته بودم به زمین می‌افتد و برای اولین بار می‌بینم که ما در ارتفاع خیلی بالائی در حال پرواز هستیم. موتور زوزه می‌کشید، باد فریاد می‌زد، دست‌ها و بینی‌ام سردشان شده بود، و من از کنارۀ‏ چوبی و نازک هواپیما شهر بِرن، کارخانه‌ها، پادگان‌ها، میدان‌های اسبسواری و خیابان‌ها را می‌بینم که بطور خنده‌داری کوچک و کج در اطراف پراکنده‌اند، و به یاد می‌آورم که چگونه دیدن این تماشاگهِ جنبشِ کوچک و انسان‌هایِ به اسباب‌بازی مبدل گشته برایم روزی از بالون سِپِلین لذتبخش بوده است.
اما آن چیزی دیگر بود! آنجا مانند یک تماشای راحت از یک لُژ بود. اینجا نگاه‌ها بر شهر و مزارع بودند، بر تمام جهان که کوتاه و هموار گشته بود و فقط به صورت تصادفی دیده می‌گشتند. نکته اصلی این بود: ما پرواز می‌کردیم. و آن هم چه پروازی! ما داخل مسیرهای موجدار می‌شویم، باز هم بالاتر، و هربار ناگهان مانند یک مکث سقوطِ کوتاه و بی‌صدائی می‌کردیم و بعد صندلی از زیرم گم می‌شد، داخل معده‌ام خالی می‌گشت. بعد فوری دوباره حرکت، اوج، احساس قدرت. بعد مجدداً سقوطی کوچک و غیرقابل پیشبینی، مکث، و استراق‌سمع سکوت در معده.
چشم‌انداز هنوز برایم شفاف نشده بود؛ من مانند جوانکی متحیر از مشاهده تجربه پرواز نشسته‌ام، و عقلم را در خانه جاگذاشته‌ام. من نگاه‌ها و نفس‌هایم را مانند آه‌ها و آوازها در جهان می‌ریزم و رگبار مضطربِ خجسته‌ای در این کار وقفه ایجاد می‌کرد، من هیجانزده و بی‌نفس در موسیقی فوق‌العاده‌ای در میان مکان‌ها شناورم، من یک کودک واقعی‌ام، پسری کاملاً جوان، کاملاً ماجراجو، من شراب مستی‌آورِ در هیجان بودن را می‌نوشم، بیتفاوتی و تحقیر بر ضد همه‌چیزِ دیروز را، هیجانی حیوانی را با نفس‌هائی عمیق، من اژدها هستم و ابر، پرومتئوس و ایکاروس. ...
آه خدای من، آن دیگر چیست؟ آنجا چه‌چیزی به این بزرگی، اینچنین حقیقی و اصیل در وسط جهان کثیفی که من عمیقاً خوار می‌شمرمش ایستاده است، جهانی که چنین کهنه و کوچک و تنگ‌نظرانه تقسیم گشته و زیر پاهایم قرار دارد؟ در لبه جهان و در پشت تمام این فرم‌های ازدحام پوچ و وقت‌گذرانی‌های بیهودۀ زمینی، کوه‌ها بزرگ و شگفت‌انگیز ایستاده‌اند. من کوه غول‌آسای آیگر را جدی و تیره و شِرِکهورنِ بلند بالا را تنها و نجیب در جای همیشگی خود ایستاده می‌بینم، و من هنگام دیدن منظره افق که بسیار گسترش یافته بود چیزی مانند یک پرواز سریع بر بالای زمین حس می‌کنم: که چگونه آنجا کوه‌های بزرگ، کویرها، دریاها تنها چیزهائی هستند که باقی‌می‏مانند، اما بقیه چیزهای دیگر غرق می‌گردند و خود را بعنوان سنگریزه‌های پوسیده‌ای بعدها آشکار می‌سازند.
ما سقوط عمیقی می‌کنیم، معده‌ام به آن عادت کرده بود، درست بعد از چند دقیقه خود را با آن وفق داده و دیگر غلعلکم نمی‌داد. کوه‌ها رفته‌اند، ما در برابر یک بادِ دشمن کج به طرف سمت چپ آویزانیم، از بالای بال‌ها می‌شود در آن دورها سلسله کوه‌های یورا را و در زیر خود رودِ آره را بطور عمودی، جنگل منظم و خانه‌های دهقانی را دید و در پایانِ پیچ بطرز غیرمنتظره‌ای یک نگاه بر بالای تمام شهر انداخت.
کِی از بالای کوه‌های آلپ و از بالای دریا پرواز خواهم کرد؟ من باید یک بار تا حد اشباع لذت ببرم! من هیچ‌چیز نمی‌بینم، من فقط حدس می‌زنم و احساس می‌کنم، من مفتون و ترسان در میان جهان دیگری که ناگهان جلوی من باز شده بود گیج می‌خوردم، فقط آهسته دوباره فکر کردن را می‌آموزم. جهان باشکوه است، باشکوه است کوهستان و کویر و دریا. انسان شوخی را نیز به آن می‌افزاید. من شروع می‌کنم دوباره آنها را دوست داشته باشم، انسان‌ها را که در آن پائین چنین کوچک و عجیب مشغول به کارند، انسان‌هائی که جنگل را آرایش کرده‌اند و نیمی از جهان را در تکه زمین‌های کوچکِ حصار کشیده شده پاره پاره کرده‌اند. من نمی‌خواهم ابری شناور باشم، دانه برفی در حرکت، و پرنده‌ای مهاجر. من نمی‌خواهم عاشق کوه‌ها باشم و به انسان‌ها که من ضعیفترینشان می‌باشم توهین کنم ــ من می‌خواهم با تمام عشق به داشتن ضعف‌ها و غرور انسان‌ها اعتراف کنم. نه تعداد قدرت اسب‌های موتور و نه محاسبه دقیق علومِ فنی‌اند که مرا و خلبان را و بریوت و لاتهام را طالبِ پرواز کردن ساخته است. این همان اشتیاق بزرگ قدیمیست، همان اشتیاق تمردی که از ضعف زاده می‌گردد، همان میراث پرومتئوس. تمرد به ما پرواز کردن آموخت. اما با پرواز کردن هیچ اشتیاقی تحقق نمی‌یابد، کمان فقط قوسش بیشتر و وحشیتر می‌گردد، دایره‌های آرزو همچنان می‌چرخند، قلب متمردانه‌تر می‌گدازد.
رویاها، تکه‌های کوچکی از افکار و قطعاتی از موسیقی‌ای بزرگ مرا در محاصره خود گرفته‌اند. در این وقت یک احساس غیرقابل بیان از ترس و لذتی همزمان، و هیجان‏ غیرمنتظره و مشکوکی که در تمام عصب‌هایم در جریان بود بیدارم می‌سازد. موتور ساکت می‌شود. ما در هوا معلق می‌مانیم، ما سرازیر می‌شویم، و حالا خارق‌العاده‌ترین‌ها اتفاق می‌افتد، ما بر روی هوای انعطافپذیری که گاهی به شکل آماسی به ما مشت می‌کوبید سرازیر می‌شویم، ما هوشیار و زیرک مانند یک ماشین با موتوری خاموش از کوهی پائین می‌رفتیم، مانند اسکی‌بازی که از سرازیری رو به پائین سُر می‌خورد. بام‏ها، خیابان‌ها، دودکش‌ها به سمت ما می‌پریدند، چمنزار کوچکی که ما نشانه گرفته بودیم بزرگ و بزرگتر می‌گشت، و حالا می‌بینم که آنجا محل پرواز است، و آن چند دانه کم نور انگور و آن چند لکۀ سیاهِ نشسته بر رویشان انبوه مردمند. خدای من، ما به میان آنها می‌رانیم! ما رو به جلو، بسیار سریع و هرچه بیشتر به سمت تودۀ سیاه در حال سقوط بودیم، من بعضی گروه‌ها و نقش‌ها را کاملاً واضح می‌بینم، آنها کاملاً به ما نزدیکند، زن‌ها جیغ می‌کشند، خدمتکارانِ کودکان وحشتزده و مأیوس با کالسکه با سرعت می‌دوند و از آنجا دور می‌شوند، پسربچه‏ها چهارنعل می‌دوند، می‌افتند و تسلیم می‌شوند. ما اما ناگهان یک خیز برمی‌داریم و به جلو می‌جهیم و دوباره رو به به بالا پرواز می‌کنیم، و من برای آخرین بار دوباره غلغلکی عجیب در معده‌ام حس می‌کنم. ما فقط محل نشستن هواپیما را جستجو می‌کردیم و به دور آن محلِ بزرگ یک بار دیگر به آرامی می‌چرخیم و پائینتر و پائینتر می‌آئیم. مدتی‌ست که از گم شدنِ افقِ بزرگ می‌گذرد، زمین و نفس‌های مردم موج‌زنان بسوی ما می‌آمدند. مردم دوباره از برابر هواپیما فرار می‌کنند، یک کوچه تشکیل می‌دهند و ما رو به پائین سُر می‌خوریم.
می‌خواهم با التماس فریاد بزنم: "هنوز نه! اوه هنوز نه!" چرخ‌های کوچک به زمین اصابت می‌کنند، یک هُل به جلو در حالِ نشسته، زمین زیر ماست و پذیرایمان می‌گردد، و حالا توقف می‌کنیم، هزار نفر فریاد می‌کشند و به سمت دستگاه هجوم می‌آورند. من با احساس عجیبی از آگاهی از کوچک بودن و خجالت پیاده شده و روی زمین قرار می‌گیرم، عینکم را از روی چشم برمی‌دارم، کلاه و پالتو را از تن درمی‌آورم و به خلبان دست می‌دهم و بدون اطمینان از احساس و افکارم، و قبل از هرچیز نامطمئن از هرآنچه در مورد لزوم اشتیاق و ماجراجوئی و درد غربتِ شکست‌ناپذیر در من وجود دارند، با هیجانی تازه و قوی و عمیق از میان تودۀ به هم فشردۀ مردم عبور کرده و دور می‌شوم.
(1912)
 
درباره روح
نگاهِ خواستن ناپاک و بد شکل است. فقط وقتیکه ما چیزی را طلب نکنیم و فقط وقتیکه تماشا کردن ما مشاهده‌ای خالص گردد آن زمان روح زیبائی خود را بر همه‌چیز می‌نماید. وقتی من به یک جنگل نگاه می‌کنم، به جنگلی که می‌خواهم بخرم، می‌خواهم اجاره کنم، می‌خواهم درختانش را قطع کنم، می‌خواهم در آن شکار کنم، می‌خواهم آن را رهن بگذارم، آنگاه من دیگر جنگل را نمی‌بینم، بلکه فقط آن را در ارتباط با خواست خودم، با برنامه‌هایم، با نگرانی‌ها و با کیف پولم می‌بینم. به این ترتیب جنگل فقط از چوب تشکیل شده است، جوان است یا پیر، سالم یا بیمار. اما اگر من چیزی از جنگل نخواهم، و فقط به عمق سبزش «بی‌اندیشه» نگاه کنم، تنها در این وقت او یک جنگل است، یک طبیعت و رستنی و زیبا.
در نزد انسان‌ها و چهره‌هایشان نیز به همین ترتیب است. انسانی را که من با ترس، با امید، با طمع، با قصد و درخواست‏ تماشا کنم، دیگر او انسان نیست، او فقط یک آینۀ کدر از خواستۀ من است. من او را نگاه می‌کنم، آگاهانه یا ناخودآگاه، با سؤالاتی اشتباه و محدودکننده: آیا امکان دسترسی به او وجود دارد یا اینکه مغرور است؟ او به من احترام می‌گذارد؟ آیا می‌شود از او پول قرض گرفت؟ آیا از هنر چیزی درک می‌کند؟ ما اکثر انسان‌هائی را که با آنها سر و کار داریم با هزار نوع از اینگونه سؤالات مشاهده می‌کنیم، و ما اگر موفق شویم در ظهورشان، در وضع ظاهر و رفتارشان آن چیزی را تفسیر کنیم که به قصدمان یاری رساند بعنوان انسانشناس و روانشناس بحساب می‌آئیم. اما این یک طرز فکر فقیرانه است، و در این نوع روانشناسی، دهقان، دستفروش و وکیل‌مدافعی مکار از بیشتر سیاستمداران یا عالمان برترند.
در همان لحظه‏ای که خواستن آرام می‌گیرد و مشاهده جانشینش می‌گردد، دیدنِ خالص و فدائی بودن تماماً به نوعی دیگر مبدل می‌گردد و انسان از اینکه مفید یا خطرناک، دوستداشتنی یا ملال‌آور، خوش قلب یا خشن، قوی یا ضعیف باشد دیگر دست می‌کشد. او طبیعت می‌گردد، او مانند هرچیز که مشاهده‌ای پاک بر آن نشانه گرفته شده باشد زیبا می‌گردد و شایان توجه. زیرا مشاهده نه پژوهش است و نه نقد، مشاهده چیزی نیست بجز عشق. مشاهده بالاترین و مطلوبترین کیفیتِ روحی ما می‌باشد: عشقِ بی‌قید و شرط.
ابتدا پس از بدست آوردن این کیفیت، می‌خواهد برای یک دقیقه، یک ساعت یا یک روز (نگاه داشتن همیشگی این حالت سعادت کامل خواهد بود)، انسان‌ها متفاوت‌تر از معمول دیده خواهند گشت. آنها دیگر آینه یا تصویر فکاهی خواسته‌های ما نیستند، آنها دوباره طبیعت شده‌اند. دیگر زیبا و زشت، پیر و جوان، مهربان یا خشن، رُک یا کم‌حرف و سخت یا نرم در تضاد با هم نیستند و با هم مقایسه نمی‌گردند. همه زیبا هستند، همه عجیب هستند، دیگر نمی‌تواند کسی تحقیر گردد، مورد تنفر و سوءتفاهم واقع شود.
چون نقطه‌نظر مشاهده آرام می‌گوید، تمام طبیعت چیزی نیست بجز فرم‌های متغیر پیدایش زندگی‌ای جاودان و تا ابد زاینده، بنابراین نقش و تکلیف انسان‌ها بخصوص این است که روح را وصف کنند. جدال کردن به این خاطر که آیا «روح» چیزیست بشری، که آیا روح در حیوان و گیاه موجود است بیفایده است! البته که روح همه‌جا می‌باشد، در همه‌جا ممکن است و در همه‌جا آماده است، همه‌جا حس و خواسته می‌شود. اما همانطور که ما حیوان را بعنوان حامل و نماد حرکت درک می‌کنیم و نه سنگ را (با وجود اینکه سنگ هم دارای حرکت، زندگی، ساخت و ساز، فروپاشی و ارتعاش است)، بنابراین روح را قبل از هرچیز در نزد انسان‌ها جستجو می‌کنیم. ما روح را آنجائی جستجو می‌کنیم که بطور خیلی آشکاری پیداست، رنج می‌برد، داد و ستد می‌کند. و انسان بعنوان زاویه جهان، بعنوان ایالتی خاص وظیفه فعلی‌اش آن است که روح را تکامل دهد ــ همانطور که روزی وظیفه‌اش این بود که بر روی دو پا راه برود، پوست حیوان را از تن خود بکند، ابزار کار اختراع و آتش کشف کند.
از این رو تمام جهانِ بشر برایمان نمایشی از روح می‌گردد. همانطور که من در کوه و صخره نیروهای اولیه جاذبۀ زمین و در حیوان تحرک و تقلا برای آزادی را می‌بینم و دوست دارم، به همین نحو نیز در انسان‌ها (آن انسانی که همه‌چیز را به نمایش می‌گذارد) بیش از هرچیز آن فُرم و امکانات بیان زندگی‌ای که ما «روح» می‌نامیم را دوست دارم، و برای ما انسان‌ها نه فقط یک تابش اختیاری در میان هزاران تابش دیگر زندگی به نظر می‌آید، بلکه هدفی‌ست مخصوص، منتخب گشته، بسیار پیشرفته و نهائی. زیرا بیتفاوت است که ما مادی یا ایده‌آلیستی یا نوعی دیگر فکر ‏کنیم، که ما «روح» را چیزی الهی یا بعنوان ماده در حال سوخت تصور کنیم ــ ما همگی آن را اما می‌شناسیم و ارزشمند می‌دانیم؛ برای هر یک از ما نگاه جاندار انسان است، هنر است. طراحی روح از بالاترین، جوانترین و با ارزشترین مرحله و موج زندگی تمام جانداران است.
به این ترتیب بنی‌آدم از شریفترین، برترین، با ارزشترین مطالب مشاهده ما می‌گردد. همه اما این ارزیابی بدیهی را آزادانه و طبیعی تمرین نمی‌کنند ــ من این را در خودم می‌بینم. من در زمان جوانی رابطه‌ای نزدیکتر و درونی‌تری به مناظر و آثار هنری نسبت به انسان‌ها داشتم، آری، من سال‌ها در رویای خود تراکمی می‌دیدم که در آن فقط هوا، زمین، آب، درخت، کوه و حیوان حاضر بودند و از انسان‌ها خبری در آنجا نبود. من انسان‌ها را چنان از جادۀ روح منحرف‌گشته، چنان تسخیرگشتۀ خواسته‌هایشان، چنان خام و وحشی در پی هدف‌های حیوانی، میمون‌وار، و چنان مشتاق چیزهای خُرده‌ریز و بی‌ارزش روان می‌دیدم که خطای وخیمی توانست موقتاً بر من مسلط گردد، شاید انسان بعنوان جاده‌ای برای روح باشد که انگار تباه گردیده و در صدد مراجعت می‌باشد، که انگار باید در جائی دیگر از طبیعت این چشمه راه خود را پیدا کند.
وقتی آدم دو انسان معمولیِ مدرن را که بر حسب تصادف همدیگر را شناخته‏ و ابداً طمع چیزی مادی از هم ندارند مشاهده می‌کند ــ و می‌بیند که رفتار این دو نسبت به همدیگر چگونه است، بعد آدم به گونه‌ای تقریباً نفسانی احساس می‌کند که چه تنگ هر انسان از جوّ اجباریِ خویش، از پوسته‌ای سخت و لایه‏‏ دفاعی احاطه شده است، توسط توری بافته گشته از گمراهیِ روحی، از ترس‌ها و امیال‌هائی که همگی بر اهدافی جزئی نشانه گرفته شده‌اند و انسان را از بقیه چیزها جدا می‌سازند. اینچنین به نظر می‌آید که انگار فقط روح است که نباید اجازه صحبت پیدا کند، که انگار احاطه کردن روح با حصارهائی کاملاً بلند از ترس و شرم ضروری می‌باشد. فقط عشق بی‌قید و شرط قادر است از این تور برای خود راه بگشاید. و روح از تمام آن جاهای گشوده گشته به ما می‌نگرد.
در قطار نشسته‌ام و دو آقای جوانی را ملاحظه می‌کنم که چون دستِ تصادف آنها را برای یک ساعت با هم همسایه ساخته بود بنابراین به یکدیگر سلام می‌دهند. سلام دادنشان بینهایت عجیب و غریب و تقریباً مانند یک تراژدیست. انگار این دو مردِ بی‌آزار از مسافت بسیار دورِ سرزمینی بیگانه و سرد، از لهستانِ تنها و یخزده به یکدیگر سلام می‌دهند ــ البته من به مالزیائی‌ها یا چینی‌ها فکر نمی‌کنم، بلکه به اروپائی‌های مدرن ــ چنین به نظر می‌رسد که هر یک از این دو برای خود در دژی از غرور، از غروری در معرض خطر، از سوءظن و سردی زندگی می‌کند. آنچه آنها به هم می‌گویند کاملاً بی‌معناست، ظاهراً صحبتشان هیروگلیفیِ‏ آهک‌بسته‏ای از جهان بیروح می‌باشد. به ندرت، فوق‌العاده به ندرت انسان‌هائی پیدا می‌شوند که روحشان در صحبت روزانه هم خود را ‏نشان می‌دهد. آنها بیش از شاعر هستند، آنها تقریباً مقدسند. همچنین «ملت» مالزیائی یا سیاهپوست هم دارای روح می‌باشد، و در سلام کردن و چیزهای دیگر بیشتر از انسانِ متوسط در نزد ما از خود روح نشان می‌دهد. اما روح او آن روحی نیست که ما جستجو می‌کنیم و طالبیم، در صورتیکه آن روح‌ها هم از خویشاوندان نزدیک ما هستند و برایمان عزیزند. روح انسانِ بدوی‏ که هنوز هیچ بیگانگی، هیچیک از مشقات یک جهانِ بی‌خدا و ماشینی‌گشته را نمی‌شناسد، یک روح اشتراکی‌ست، یک روح کودکانه و ساده، چیزی زیبا و عزیز، اما چنین روحی هدف ما نمی‌باشد. هر دو جوان اروپائی ما در واگن قطار خیلی جلوترند. آنها روح کمتری و یا اصلاً روحی از خود نشان نمی‌دهند، به نظر می‌رسد که آنها از خواستی سازمان داده شده، از عقل و نقشه تشکیل شده‌اند. آنها روح خود را در جهانِ پول، در جهانِ ماشین و در جهانِ بی‌اعتمادی گم کرده‌اند. آنها باید آن را دوباره بیابند، و اگر آنها در این کار غفلت ورزند بیمار خواهند گشت و رنج خواهند کشید. اما آنچه را که آنها بعداً دارا خواهند گشت دیگر روح گمشدۀ دوران کودکی نخواهد بود، بلکه یک روح بسیار ظریفتر، بسیار شخصیتر، بسیار آزادتر و تواناتر به پذیرش مسؤلیت‏ خواهد بود. ما نه به سمت کودکی باید برویم و نه به سمت بدویت، بلکه دورتر، به جلو، به هویت، به مسؤلیت، به سمت آزادی باید بازگردیم.
در اینجا از این اهداف و خبر داشتن آن دو از آنها هنوز چیزی دیده و احساس نمی‌گشت. دو مرد جوان نه انسانی بدوی‌اند و نه انسانی مقدس. آنها زبان روزمره را صحبت ‌میکنند، زبانی که با اهداف روح بسیار کم همخوانی دارد، مانند آنکه بخواهیم با صدها هزار بار تلاش، اما خیلی آهسته، توانا به بی‌مو ساختن پوستِ گوریلی گردیم.
این زبان وابسته به روزگار اولیه، خشن و لکنت‌دار چیزی شبیه به این بود:
یکی می‌گوید: "سلام."
دیگری می‌گوید: "سلام."
این می‌گوید: "اجازه است؟"
دیگری می‌گوید: "بفرمائید."
به این ترتیب آنچه که گفته باید می‌گشت گفته شد. واژه‌ها معنائی ندارند، آنها فرم‌های کاملاً تزئینی انسان‌های بدوی‏ می‌باشند، هدف و ارزش آنها درست مانند حلقه‌ایست که یک سیاهپوست آفریقائی میان بینی‌اش وصل می‌کند.
اما لحنی که با آن کلمات تشریفاتی رد و بدل می‌شود فوق‌العاده عجیب و غریب است. آنها کلمات مؤدبانه‌ای هستند. اما آهنگشان بطور عجیبی کوتاه، کیپ، و اگر نخواهم بگویم بد ولی سرد است. آنجا برای نزاع دلیلی وجود ندارد، برعکس، و هیچیک از آن دو فکر بدی هم نمی‌کنند. اما چهره و لحن صدایشان سرد، سنجیده‏، خشن و تقریباً آزرده‌گشته است. مرد مو بور با گفتن: "بفرمائید" ابروهایش را تا مرز تحقیر بالا می‌برد. او چنین احساسی نمی‌کند. او فرمولی را به کار می‌برد که ترافیکی بی‌روح در میان انسان‌ها بعنوان نوعی از محافظت خود را طی دهه‌ها تثبیت کرده است. او معتقد است که باید علائق و روحش را پنهان سازد؛ او نمی‌داند که آنها تنها با همت و در به نمایش گذاشته شدن رشد می‌کنند. او مغرور است، او دیگر یک وحشی ساده نمی‌باشد، او حالا یک شخصیت است. اما غرور او به طور رقت‌انگیزی مرددانه است، او باید خود را در سنگر مخفی سازد، باید حصارهائی از دفاع و سردی به دور خود بکشد. این غرور، اگر آن را به لبخند زدن عادت دهیم ویران خواهد گشت. و تمام این سردی‌ها، تمام این بدی‌ها و غرورهای مرددانۀ ترافیک لحن بین "تحصیل‏ کرده‌ها" نشان از بیماری می‌دهد، بیماری ضروری و امیدوارانۀ روح، روحی که نمی‌تواند در برابر تجاوز بجز نمایاندن چنین نشانه‌هائی از خود دفاع کند.
چه کمروست این روح، چه ضعیف است او، چه جوان و کم شناخته‌گشته خود را بر روی زمین حس می‌کند! چه پنهانی می‌کند خود را، و چه ترسو است این روح!
اگر حالا یکی از این دو آقا آن کاری را می‌کرد که واقعاً احساس می‌کرد و میل به انجامش داشت، بنابراین به دیگری دست می‌داد و یا شانه‌اش را نوازش می‌کرد و چیزی مانند این می‌گفت: "خدای من، چه صبح زیبائی، همه‌چیز مانند طلاست، و من تعطیلاتم را می‌گذرانم. آیا کراوات تازه‌ام زیباست؟ من سیب در چمدان دارم، آیا سیب میل دارید؟"
اگر او واقعاً اینچنین صحبت می‌کرد، بنابراین آن دیگری هم می‌توانست چیزی فوق‌العاده شاد و مؤثر احساس کند، چیزی از خنده و چیزی از هق هق گریه. زیرا او دقیقاً حس خواهد کرد که این نه بخاطر سیب و کراوات و اصلاً بخاطر هیچ‌چیز دیگریست، بجز آنکه اینجا شکستن یک سد اتفاق افتاده است، که چیزی در برابر نور قرار گرفته است، چیزی که به آنجا تعلق دارد و چیزی که ما همه به دلیل یک توافق مانعش می‌گردیم ــ همینطور، به دلیل توافقی که الزامشان هنوز پابرجاست و شروع سقوط آن را ما خوب احساس می‌کنیم!
به این ترتیب او چنین احساس خواهد کرد، اما او آن را ظاهر نخواهد ساخت. او بوسیله ایمنی مکانیکی‌ای توصل خواهد جست تا یک تکه بی‌معنی از هزاران کلمات جایگزین را بپراند. او کمی با غر غر خواهد گفت: "بله ... هوم ...خیلی زیبا"، یا چیزی شبیه به این، و نگاهش را با حرکت سر خواهد دزدید، با صبوری‌ای کاملاً توهین و شکنجه‌گشته. او با زنجیر ساعتش بازی خواهد کرد، از میان پنجره به بیرون خیره خواهد گشت و توسط بیست نوع از چنین هیروگلیفی‏هائی نشان خواهد داد که او به هیچوجه تمایلی به ظاهر ساختن شادی درونی‌اش ندارد، که او هیچ‌چیز نشان نخواهد داد، و حداکثر می‌تواند اجازه کمی همدردی با این آقای سمج و مزاحم از خود نشان دهد.
اما، تمام این جریان‌ها اتفاق نمی‌افتند. مرد سیاهپوست حقیقتاً سیب در چمدان و حقیقتاً شادی بزرگ پسرانه‌ای بخاطر آن روز زیبا و تعطیلاتش و بخاطر کراوات و کفش‌های زرد رنگش داشت. اما اگر حالا مرد مو بور شروع می‌کرد و می‌گفت: "وضع ارزش پول اسفناک است"، بعد مرد سیاهپوست آنطور که روحش مایل است انجام نخواهد داد، او نخواهد گفت: "مهم نیست، بیائید لذت ببریم، ارزش پول چه ربطی به ما دارد!" بلکه او با چهره‌ای کاملاً نگران و با یک آه خواهد گفت: "آره، خیلی افتضاح است!"
شگفت‌انگیز است دیدن اینکه: این دو آقای جوان (مانند همۀ ما) ظاهراً هیچ مشکلی نمی‌بینند که اینطور رفتار کنند، که چنین فشاری به خود وارد آورند. آنها می‌توانند با قلبی خندان آه بکشند و افسوس بخورند، سردی و مقاومت را با روحی محتاج به پیام جعل کنند.
اما تو به تماشا کردن ادامه می‌دهی. مگر روح در واژه‌ها هم نیستند، در سیما، در لحنِ صدا، اما در هرصورت جائی خواهد بود. و تو می‌بینی: مردِ بلوند حالا خود را فراموش کرده است، او خود را زیر نظر احساس نمی‌کند، و طوریکه او از پنجره قطار به جنگل‌های دندانه‌دارِ دوردست می‌نگرد، نگاهش رهاست و واقعی و پُر است از جوانی، از اشتیاق، از رویاهای ساده و داغ. او کاملاً طوری دیگر دیده می‌شود، جوانتر، سادهتر، بی‌آزارتر، و قبل از هرچیز زیباتر.
دیگری اما، که او هم آقائی باشکوه و غیرقابل دسترس است، از جا بلند می‌شود و در بالای سر خود دستش را به سمت چمدانش می‌برد. طوریکه انگار می‌خواهد محتویات چمدان را بررسی یا از افتادنش جلوگیری کند، فقط این چمدان است که خیلی خوب و محکم در جایش قرار گرفته است و به چنین نگرانی‌هائی محتاج نیست. مرد جوان هم اصلاً قصد نگاه داشتن چمدان را ندارد، او می‌خواهد آن را احساس کند و از بابت آن خاطرش راحت باشد، آن را با نرمی لمس کند. زیرا در چمدان بی‌عیب و نقص و چرمی بجز سیب‌ها و بجز لباس‌ها یک چیز مهمتری هم وجود داشت، یک چیز مقدس، یک هدیه برای معشوق خود، یک سگ از جنس چینی یا یک کلیسای جامع کلن از شکلات، بیتفاوت است چه‌چیزی، اما در هرصورت چیزی که این مرد جوان در حال حاضر به آن وابسته است، چیزی که رویاهایش با آن بازی می‌کنند، آن را دوست می‌دارند و مقدس می‌شمرند، چیزی که او خیلی بیشتر میل به نگاه داشتن در دست، نوازش و تحسین کردن آن را داشت.
در طی یک ساعت مسافرت با قطار فقط دو جوان را تماشا کرده‌ای، مردان جوان و تا اندازه‌ای تحصیل‏کردۀ امروزی را. آنها صحبت کردند، به هم سلام دادند، نظراتشان را مبادله کردند، سرهایشان را تکان دادند، آنها هزار کار کوچک انجام دادند، حرکاتی به نمایش گذاردند، و در هیچکدام از این کارها روح شرکت نداشت، در کنار هیچ واژه‌ای، در کنار هیچ نگاهی، و همه‌چیز با ماسک بود، همه‌چیز مکانیکی بود، همه‌چیز، به استثنایِ یک نگاه فراموش شده از پنجره قطار به سمت جنگلِ مایل به آبی در دور دست و دست بردن ناشیانه و کوتاه مدت به سمت چمدانِ چرمی.
و تو می‌اندیشی: آه، ای ارواح خجالتی! آیا روزی، زیبا و دوستانه در تجربه‏‌ای رهائیبخش سبز خواهید گشت؟ در اتحاد با یک عروس، در نبرد بخاطر یک باور، در عمل و فداکاری ــ شاید هم غفلتاً و ناامیدانه در یک عمل شتابزده و مورد تجاوز قرار گرفته و نهان گشتۀ خواهش‌های یک قلب تاریک، در یک شکایت وحشی، در یک تبهکاری و در یک عمل شرارت‌آمیز؟ و من و ما همه: چگونه می‌خواهیم روح خود را از این جهان عبور دهیم؟ آیا موفق خواهیم گشت که به آنها کمک کنیم و آنها را در اشارات و در کلماتمان شرکت دهیم؟ آیا ما قطع امید خواهیم کرد، آیا ما بدنبال کمیت و سستی خواهیم رفت، آیا پرنده را باز هم در قفس خواهیم کرد، آیا باز حلقه در بین بینی خود وصل خواهیم کرد؟
و تو احساس می‌کنی: همه‌جا، هرجائی که حلقه بینی‌ها و پوست گوریل‌ها دور انداخته می‌گردند، در آنجا روح مشغول به کار است. اگر روح آزاد می‌بود، ما می‌توانستیم حالا مانند انسان‌هائی شبیه به گوته با هم صحبت و هر نَفَسی را مانند یک نغمه احساس کنیم. روح بیچاره و شگفت‌انگیز، آنجائی که تو هستی، انقلاب و شکستنِ فاسدین، زندگی تازه و خدا آنجاست. روح عشق است، روح آینده است، و تمام چیزهای دیگر تنها شیءاند، ماده‏ و فقط مانع می‌باشند.
افکار به آمدن ادامه می‌دهند: آیا ما در زمانه‌ای زندگی نمی‌کنیم که خبرهای جدید خود را با صدای بلند اعلان می‌دارند، زمانه‌ای که پیوندهای میان انسان‌ها در حال لرزش و دستخوشِ تغییر است، زمانه‌ای که در حجم عظیمی خشونت در آن رُخ می‌دهد، مرگ شدت می‌گیرد، یأس فریاد می‌کشد؟ و آیا روح نیز در پشت این روندها نایستاده است؟
از روحت بپرس! سؤال کن که آینده یعنی چه، عشق چه معنا دارد! از عقلت نپرس، در تاریخ جهان رو به سمت عقب جستجو نکن! روحت تو را متهم نخواهد ساخت که تو تا به حال خیلی کم به سیاست توجه داشته‌ای، خیلی کم کار کرده‌ای، دشمنان را خیلی کم منفور شمرده‌ای، مرزها را خیلی کم محصور ساخته‌ای. اما شاید متهمت سازند که تو اغلب از درخواست‌هایش ترسیده‌ای و از زیر بار انجامشان فرار کرده‌ای، که تو هیچگاه وقت نداشته‌ای خود را با او، با جوانترین و زیباترین کودک مشغول سازی، با او بازی کنی، به ترانه‌اش گوش بسپاری، تو بارها بخاطر پول او را فروختی، بخاطر مزایا به او خیانت کردی. و این شرحِ حال میلیون‌ها نفر می‌باشد، و به هرکجا نگاه کنی، انسان‌ها در آنجا چهره‌هائی عصبی، رنج‌کشیده و شریری دارند، و وقت ندارند مگر برای کارهای بیفایده، برای بورس و آسایشگاه روانی، و این وضعیت زشت چیزی نیست بجز دردی هشداردهنده، یک گوشزدکننده در خون. روح تو اینچنین می‌گوید: اگر که تو از من غفلت‌ورزی عصبی و با زندگی دشمن خواهی گشت، و اگر با دقت و عشقی کاملاً تازه به سویم بازنگردی همچنان در این وضع خواهی ماند و به این خاطر نابود خواهی شد. همینطور کسانی که بیمار می‌گردند مطلقاً از مردم ضعیف و بی‌ارزشی نمی‌باشند که با گذشت زمان بیمار می‌گردند و قابلیت خوشبخت بودن را از دست می‌دهند، بلکه بیشتر مردم خوب هستند، جوانه‌های آینده؛ آنها کسانی‌اند که روحشان در رضایت به سر نمی‌برد، کسانی که از نبرد بر علیه یک نظم اشتباه جهانی فقط از روی حجب مضایقه می‌کنند، کسانی که شاید فردا بطور جدی این کار را اما انجام دهند.
از این نتیجه گرفته می‌شود که اروپا مانند یک به خواب‌رفته‌ای در رویاهای ترسناکش مشت به اطراف می‌کوبد و خودش را زخمی می‌سازد.
آری، حالا به یاد می‌آوری که یک بار پروفسوری شبیه به این حرف را به تو گفته بود، که جهان بخاطر ماتریالیسم و روشنفکریسم در رنج است. آن مرد درست می‌گوید، اما او نمی‌تواند پزشک تو باشد، همچنان که پزشک خود هم نیست. در نزد او بصیرت تا تخریب خویش به صحبت ادامه می‌دهد. او زوال خواهد یافت.
امید که گیتی چنان بچرخد که مایل است، یک پزشک و یاری‌رسان، یک آینده و انگیزه‌ای نو را همیشه فقط در خودت خواهی یافت، در بازوانت، در روح انعطافپذیر و نابودنگشتنی و مورد آزار قرار گرفته‌ات. نه دانشی در روح است و نه هیچ داوری و برنامه‌ای. در روح فقط غریزه است، فقط آینده، فقط احساس. مقدسین و واعظان بزرگی بدنبال روح رفته‌اند، پهلوانان و بردباران، پادشاهان و فاتحین بزرگ، ساحرین و هنرمندان بزرگ، تمام افرادی که راه‌هایشان در زندگی روزمره آغاز گردید و در ارتفاعی خجسته به پایان رسید. راه فرد میلیونر راه دیگریست و به تیمارستان ختم می‌گردد.
مورچه‌ها هم جنگ به راه می‌اندازند، زنبورها هم دارای حکومتند، راسو هم ثروت جمع می‌کند. روح تو راه‌های دیگری اما جستجو می‌کند، و آنجائی که او مورد بی‌توجهی قرار می‌گیرد، آنجائی که تو برای موفقیت خود از او هزینه می‌کنی سعادت برایت شکوفه نخواهد داد. زیرا «سعادت» را فقط روح می‌تواند احساس کند و نه عقل، نه شکم، سر یا کیفِ پول.
اما، در این باره آدم نمی‌تواند مدت درازی فکر و صحبت کند، بنابراین واژه دست از کار می‌کشد، واژه‌ای که تمام این افکار را مدت‌ها پیش اندیشیده و گفته است. واژه‌ای که مدت‌ها پیش صحبت گشته و به آن اندک کلمات انسان تعلق دارد که بی‌زمان و جاودانه تازه‌اند: "چه کمکی می‌تواند به تو کند، وقتی تمام جهان را بدست آوری، اما به روحت آسیب رسانی!"
(1917)
 
درباره سفر کردن
وقتی به من پیشنهاد شد در باره شاعرانه بودنِ سفر کردن چیزی بنویسم، در لحظه اول وسوسه گشتم که یک بار از تهِ قلب در باره زشتی نوع سفر کردنِ مدرن فحاشی کنم، در حقیقت در باره شهوتِ بی‌معنای سفر کردن، در باره هتل‌های مدرن دلگیر، در باره شهرهای خارجی مانند اینترلاکن، در باره انگلیسی‌ها و برلینی‌ها، در باره شوارتسوالدِ از شکل افتاده و بیش از حد گران در بادِن، در باره پسماندۀ افراد شهرنشینی که می‌خواهند در کوه‌های آلپ هم مانند خانۀ خود زندگی کنند، در باره زمین‌های تنیس لوسِرن، در باره مهمانخانه‌داران، گارسون‌ها، آداب و رسوم‌های هتل و قیمت هتل‌ها، شراب‌های روستائی و لباس‌های محلی تقلبی. اما هنگامی که یک بار در قطار در بین شهرهای وِرونا و پادوآ تصمیم خود را در این رابطه با یک خانواده آلمانی در میان گذاشتم، از من محترمانه و با سردی درخواست شد که ساکت شوم؛ و وقتی من یک بار دیگر در لوسِرن به یک گارسون فرومایه کشیده زدم، از من درخواست نشد، بلکه با خشونت مجبور گشتم که کافه را با عجله‌ای نازیبا ترک کنم. از آن زمان آموختم که بر خود مسلط شوم.
اما به یاد می‌آورم که من در اصل در تمام سفرهای کوتاهم خیلی خوشحال و راضی بوده‌ام و از هر سفر گنجی کوچک یا بزرگ با خود آورده‌ام. پس چرا فحاشی؟
در باره این سؤال که انسانِ مدرن چگونه باید سفر کند، کتاب و کتابچه‌های زیادی موجودند، اما من آن‌ها را کتاب‌های خوبی نمی‌دانم. در حقیقت، وقتی کسی اقدام به یک سفر لذتبخش می‌کند باید بداند که چه می‌کند و چرا آن کار را انجام می‌دهد. مسافر شهرنشینِ امروزی این را نمی‌داند. او سفر می‌کند زیرا که هوا در تابستان‌ها در شهر گرم می‌شود. او سفر می‌کند، زیرا امیدوار است بتواند در هوای عوض‌گشته و با دیدن محیط و مردمی دیگر به یافتن آرامش موفق شود. او به کوه‌ها سفر می‌کند، زیرا اشتیاقی تیره به طبیعت، به زمین و گیاه و مطالبۀ درک‏ نگشته آن‌ها او را رنج می‌دهد؛ او به رُم سفر می‌کند، زیرا که این یک کار فرهنگی‏ به شمار می‌آید. در درجه اول اما او سفر می‌کند زیرا که همۀ عموزاده‏ها و همسایه‌های او هم سفر می‌کنند، زیرا که بعداً از آن سفر صحبت و با آن خودنمائی کند، زیرا که سفر کردن مُد شده است و زیرا که آدم دوباره بعد از سفر خود را در خانه راحت احساس می‌کند.
تمام این دلایل انگیزه‌هائی محترم و قابل فهم برای سفر کردن به شمار می‌آیند. اما چرا آقای کِراکاوئر به برشتِسگادِن سفر می‌کند، آقای مولر به گراوبوندِن و خانم شیلینگ به سنت بلازیِن؟ آقای کراوکاوئر این کار را می‌کند، زیرا او آشنایان زیادی دارد که آنها هم همیشه به برشتِسگادِن سفر می‌کنند، آقای مولر می‌داند که گراوبوندِن فاصله‌اش از برلین بسیار طولانیست و رفتن به آنجا مُد شده است، و خانم شیلینگ شنیده است که سنت بلازیِن آب و هوای بسیار عالی‌ای دارد. هر سه نفر می‌توانستند مسیرها و برنامه‌های سفری خود را با هم مبادله کنند، و سفر کردنشان می‌توانست مشابه هم گردد. آدم می‌تواند همه‌جا آشنا داشته باشد، آدم می‌تواند پولش را همه‌جا خرج کند، و اروپا در داشتن مکان‌هائی با هوائی خوب بی‌اندازه ثروتمند است. پس چرا تصادفاً برشتِسگادِن؟ یا سنت بلازیِن؟ اشتباه در این نکته نهفته است. سفر کردن باید همیشه تجربه کردن معنا دهد، و تجربه کردنِ چیزی ارزنده فقط می‌تواند در محیطی که آدم با آن ارتباط روحی دارد انجام گیرد. در حقیقت یک سفر کوتاهِ اتفاقی، نوشیدن آبجو در شبی شاد در باغ یک مهمانخانه و یا سفر با کشتی بر روی آب یکی از دریاهای دلخواه تجربه نمی‌باشند، ثروتمندسازِ زندگی و نیروئی دائمی و مهیج نیستند. این سفرها می‌توانند این تأثیرات را هم داشته باشند، اما نه برای آقایان کراوکاوئر و مولر.
شاید برای این افراد اصلاً محلی که آنها رابطه عمیقتری با آن داشته باشند بر روی زمین وجود نداشته باشد. برای آن‌ها هیچ سرزمینی، هیچ کویر یا جزیره‌ای، هیچ کوه، هیچ شهر قدیمی‌ای که توسط نیروی حس و خیال به سمتشان کشیده شوند، و دیدن آن‌ها رویاهای مورد علاقه‌شان را برآورده سازد و آشنا گشتن با آن‌ها برایشان یک گردآوریِ ثروت معنا دهد وجود ندارد. با این وجود این افراد می‌توانستند شادتر و زیباتر مسافرت کنند. آنها می‌بایست قبل از سفر کردن، حتی اگر هم که شده از روی نقشه حداقل زودگذر در باره چیزهای عمده کشور و محلی که به آنجا می‌رانند و در مورد موقعیت جغرافیائی و بزرگی‌اش، آب و هوا و مردمش اطلاع کسب کنند. و باید در حین اقامت در محلِ بیگانه سعی به خرج دهند و بتوانند با ویژگی‌های منطقه هماهنگی احساس کنند. آنها می‌بایست دیدن کوه‌ها، آبشارها و شهرها را نه تنها در هنگام عبور بعنوان قطعه‌ای از یک اثر تحسین کنند، بلکه هرکدام از آنها را بعنوان چیزی لازم و رشد کرده در محل خویش و بعنوان چیزی زیبا به رسمیت بشناسند.
کسی که نیت خوبی برای سفر کردن داشته باشد، به تنهائی به راز سادۀ هنرِ سفر کردن پی می‌برد. او در سیراکوس آبجوی مونیخی نخواهد نوشید و اگر آن را در آنجا بدست بیاورد برایش کهنه و گرانقیمت خواهد بود. او به کشورهای بیگانه بدون آنکه زبانشان را تا اندازه‌ای بفهمد سفر نخواهد کرد. او منظره، انسان‌ها، آداب، نوع غذا و شراب بیگانه را با مقیاس کشور خود اندازه نمی‌گیرد و ونیزی‌ها را جسورتر، مردم ناپل را آرامتر، مردم بِرن را مؤدبتر، شراب سرخ چیانتی را شیرینتر، ریویِرا را خنکتر، سواحل لاگونه را شیبدار‏تر آرزو نمی‌کند. او سعی خواهد کرد، روش زندگی‌اش را با رسم و ویژگی محل منطبق سازد، او در گریندِلوالد صبح زود و در رُم دیر از خواب بیدار خواهد گشت و غیره. و او بخصوص همه‌جا سعی خواهد کرد خود را به مردم نزدیک ساخته و آنها را درک کند. بنابراین او با تورهای بین‌الملی مسافرت نخواهد کرد و در هتل‌های بین‌الملی اقامت نخواهد گزید، بلکه در مسافرخانه‌هائی که صاحبان و کارمندانش از افراد محلی‌اند خواهند ماند، یا بهتر آن است که در خانۀ افراد محلی بماند و بتواند با دیدن طرز زندگی آنها تصویری از زندگی مردم آن کشور بدست آورد.
اگر مسافری در آفریقا با کت فراک بر تن و کلاه سیلندر بر سر قصد شترسواری کند، مردم این کار او را بطور غیرقابل توصیفی خنده‌دار خواهند یافت. اما مردم این را کاملاً طبیعی می‌دانند که در سِرمات یا وِنگِن لباس‌های پاریسی بر تن و در شهرهای پاریس به زبان آلمانی صحبت کنند، در گوشِنِن شراب محصول راین بنوشند و در اورویِتو همان غذائی را بخورند که در لایپزیگ می‌خورند. وقتی تو از چنین مسافرینی از اوبِرلَند می‌پرسی، با عصبانیت از قیمت‌های گران بلیط‏ قطارهای الکتریکی یونگفرا‏بان می‌گویند، و وقتی از آنها در باره سیسیل سؤال می‌کنی، می‌شنوی که در آنجا اتاق‌های گرم وجود ندارند، و اینکه اما در تائورمینا می‌شود غذای بسیار عالی فرانسوی بدست آورد. و وقتی از زندگی و مردم آنجا جویا می‌شوی، به این ترتیب آنها به تو جواب می‌دهند که مردم هنوز همان لباس‌های بی‌نهایت خنده‌دار را می‌پوشند و با لهجه‌ای کاملاً ناخوانا حرف می‌زنند.
حالا اما دیگر کافیست. من می‌خواستم از زیبائی سفر کردن صحبت کنم و نه از نابخردی اکثر مسافرین.
شاعرانه بودن سفر نه در استراحت از یکنواختی روزانه و از کار و خشم قرار دارد، نه در بودنِ اتفاقی با دیگر انسان‌ها و تماشای عکس‌هائی دیگر، و نه در ارضاء یک حس کنجکاوی. شاعرانه بودن سفر در تجربه کردن قرار دارد، یعنی در ثروتمند شدن، در یکی شدن با آنچه تازه بدست آمده است، در افزایش درک ما برای وحدت در کثرت، برای بافت بزرگ جهان و بشریت، در پیدا کردن دوباره قوانین و حقایق قدیمی تحت شرایطی کاملاً تازه.
به آنها آنچه را که من مایلم بخصوص رمانتیک سفر کردن نام نهم نیز اضافه می‌گردند: تنوع در استنباط‌ها، انتظاری پایدار و شاد یا مضطربانه‌ای بخاطر اتفاقات غیرمنتظره، قبل از هرچیز اما رابطه ارزشمند با انسان‌هائی که برایمان تازه و غریبه می‌باشند. نگاه کاوشگر دربان یا گارسون در برلین مانند همان نگاه در پالرمو می‌باشد، اما نگاه رِتیائیِ پسر چوپانی را که تو در مرتعِ پرتی در گرابوندِن به تعجب انداختی و همچنین آن خانواده کوچک در پیستویا را که تو یک بار برای دو هفته نزدشان زندگی کردی فراموش نخواهی کرد. شاید نام‌ها را از خاطر ببری، شاید سرنوشت‌ها و نگرانی‌های کوچک آن انسان‌ها را دیگر هرگز شفاف به یاد نیاوری، اما هرگز فراموش نخواهی کرد که تو چگونه در ساعتی سعادتمند اول به کودکان، بعد به زنِ کوچکِ رنگپریده، و بعد از آن به مرد یا به پدربزرگ نزدیک گشتی. زیرا که تو با آنها نه در بارۀ چیزهای معروف صحبت کردی و نه به صحبت‌هایت چیزهائی قدیمی و مشترک ضمیمه ساختی، تو برای آنها تازه و بیگانه بودی، همانطور که آنها برای تو تازه و بیگانه بودند، و برای آنکه بتوانی چیزی به آنها بگوئی می‌بایست آنچه مرسوم و قراردادیست را به کنار بگذاری، از درون خودت خلق کنی و به ریشه‌های ذات خود بازگردی. شاید که تو با آنها فقط در بارۀ چیزهائی جزئی حرف زده باشی، اما تو با آنها مانند انسانی با انسان دیگر صحبت کردی، تجربی و پرسشگرانه، با این آرزو که بیاموزی این غریبه‌ها را کمی درک و یک قطعه از نهاد و زندگیشان را برای خودت فتح کنی و با خودت ببری.
کسی که در شهرها و مناظر بیگانه فقط بدنبال چیزهای مشهور و چشمگیرترین‌ها نمی‌رود، بلکه مایل به درک چیزهائی حقیقیتر و عمیقتری همراه با عشق است، در خاطرِ چنین افرادی اغلب پیشامدهای احتمالی و چیزهای بی‌اهمیت درخشندگی خاصی دارند. وقتی من به فلورانس فکر می‌کنم اولین عکسی که می‌بینم کلیسای جامع یا قصر قدیمی سینیوریا نیست، بلکه حوضچۀ کوچک ماهی قرمزها در جاردینو بابولی است، جائی که من در اولین بعد از ظهر اقامتم در فلورانس یک گفتگو با چند خانم و کودکانشان داشتم، برای اولین بار زبان فلورانسی شنیدم و شهری را که از کتاب‌های زیادی می‌شناختم مانند چیزی حقیقی و زنده حس کردم، شهری را که می‌توانستم با آن صحبت و با دست لمس کنم. اما کلیسای جامع و قصر قدیمی و تمام آن چیزهای مهم دیگر در فلورانس به این خاطر از من نگریختند؛ فکر ‏کنم که من آنها را بهتر و صمیمانه‌تر از خیلی از توریست‌های سخت‌کوش تجربه و از آنِ خود ساخته باشم، مطمئناً این تجاربِ جزئی بطور یکسان برایم رشد خواهند کرد، و اگر چند تصویر زیبا از اوفیسیِن فراموشم گردد، اما در عوض خاطره آن شب‌هائی که با صاحب مهمانخانه در آشپزخانه گفتگو می‌کردم، و در شب‌هائی که با پسران و مردان در میخانۀ کوچک همصحبت بودم را فراموش نخواهم کرد، و خیاط پُرگوی حومه شهر را که کنارِ در خانۀ خود شلوارِ پاره شدهام را همانطور که بر پا داشتم برایم دوخت و در حین کار برایم سخنرانی آتشینِ سیاسی می‌کرد و ملودیهای اپرا و ترانه‌های با نشاط محلی را به بهترین نحو می‌خواند از یادم نخواهد رفت. چنین چیزهای جزئی اغلب به هسته اصلی خاطراتی ارزشمند تبدیل می‌گردند.
من نمی‌توانم شهر کوچک و زیبای زوفینگِن را با وجود اقامت کوتاهم در آنجا _ دو ساعت _ بخاطر برنده شدن در یک مسابقه مچ‌اندازی با نامزد دختر مهمانخانه‌دار هرگز فراموش کنم. اگر من روستای جذاب هامراشتاین را روزگاری در شبِ بعدِ از یک سرگردانی بد و طولانی در جنگل بطور غیرمنتظره پیدا نمی‌کردم، حالا آن روستا نمی‌توانست با تمام بام‌ها و کوچه‌هایش چنان زیبا و شفاف جلوی خاطراتم بایستد. من این روستا را که با ارتفاع زیادی در زیر پاهایم قرار داشت وقتی از دماغه کوه پیچیدم کاملاً ناگهانی و غیرمنتظره دیدم. روستا آرام و خواب‌آلود بود و خانه‌ها در آغوش هم فرو رفته بودند، و در پشت آنها ماه ایستاده بود. اگر من از جاده اصلی راحت به آنجا رسیده بودم و به پیاده‌رویِ خود ادامه می‌دادم هرگز نمی‌توانستم از این روستا چیزی بدانم. اما حالا فقط با دو ساعت اقامت در آنجا برای تمام عمرم صاحب تصویری زیبا و شیرین و نمایشی زنده از چشم‌اندازی کامل و ویژه هستم.
این تأثیر را کسی که در دوران جوانی بدون چمدان و با پول کمی مسافت طولانی‌ای را سفر کرده باشد خیلی خوب می‌شناسد. یک شب را در کِلِفِلد یا در میان کاهِ تازه گذراندن، یک قطعه نان و پنیر در مسیر زنهوته تکدی کردن و ورود پیشبینی نشده به مراسم یک عروسی روستائی در مهمانخانه و دعوت شدن از طرف آنها به شرکت در جشن برای همیشه محکم در ذهن باقی‌می‏ماند. اما فقط نباید ملزومات بخاطر جریانات اتفاقی و شعر بخاطر رمانتیک فراموش گردند. خود را در مسیر سفر رها کردن و به رُخ دادن اتفاقاتِ خوب اعتماد داشتن مطمئناً تمرین و تجربه خوبی‌ست، اما هنگامی یک سفر لذتبخش و به معنای واقعی به یک تجربه تبدیل می‌گردد که محتوائی محکم و خاص داشته باشد. پرسه‌زدن برای کسی که بخاطر کسالت و از سر کنجکاوی‌ای بی‌روح در کشورهای دیگری که ماهیتشان برای او بیتفاوت و غریب است و چنین نیز می‌ماند مسخره و گناهکارانه می‌باشد. همانطور که باید از دوستی و یا عشق مراقبت و برایشان زحمت کشیده شود، و همانطور که کتابی با تأمل انتخاب، خریداری و خوانده می‌گردد، به همان نحو باید یک سفر تفریحی و یا علمی نیز یک دوست داشتن، یک خواستِ یادگیری و فداکاری معنا دهد. چنین سفری باید دارای این هدف باشد که یک کشور و ملت، یک شهر یا چشم‌انداز را به دارائی روحِ مسافر اضافه نماید، چنین مسافری باید بیگانه را با عشق و فداکاری استراق‌سمع کند و با پشتکار برای شناخت اسرارش تلاش ورزد.
سوسیس‌فروش ثروتمندی که بخاطر تظاهر و بد فهمی از آموزش به سمت پاریس و رُم می‌راند چیزی از این سفر نصیبش نمی‌گردد. اما کسی که در تمام دورانِ داغ و طولانیِ جوانی اشتیاق رفتن به رشته کوه‌های آلپ یا دریاها و یا شهرهای قدیمی ایتالیا را در خود حمل و عاقبت زمان و پول اندکی برای سفر پس‌انداز کرده است، چنین فردی هر سنگِ کیلومترشمار و هر دیوار صومعۀ پوشیده شده از گل‏های سرخ بالارونده و هر قلۀ پوشیده از برف و هر موج دریایِ بیگانه را با شور و شوق از آن خود می‌سازد و آن‌ها را تا قبل از درک زبانشان و تا زمانی‏ که مُرده برایش زنده شود و آدم لال به سخن افتد در قلبش حفظ می‌کند. او در طول یک روز بی‌نهایت بیشتر از یک سالِ کسی که بخاطر مُد در سفر است تجربه می‌اندوزد و لذت می‌برد و برای تمام عمر گنجی از خرسندی و درک و اشباعی سعادتمند همراه خود به خانه می‌برد.
کسی که احتیاج به پس‌انداز کردن پول و وقت ندارد و مایل به سفر کردن است، برای او این سفر باید یک نیاز برانگیزاننده باشد، در کشورهائی که او برای چشمان و قلبش مطلوب حدس می‌زند، باید بخش به بخش آنجا را از آن خود سازد، در فراگیری آهسته و لذتبخشی یک قطعه از جهان را برای خود فتح کند، در بسیاری از کشورها ریشه بدواند و از شرق و غرب سنگ‌هائی برای ساختمانِ زیبای درکی جامع از جهان و زندگی جمع‌آوری کند.
من اشتباه تخمین نمی‏زنم که اکثریتِ مسافرین-هَوَسیِ امروزی از شهرنشینان خسته‌گشته‏ای تشکیل می‌گردند که هیچ تمایلی بجز آنکه برای مدتی طراوت‏ و آرامبخشی زندگی در طبیعت را از نزدیک حس کنند ندارند. آنها با کمال میل از «طبیعت» حرف می‌زنند و عشق مخصوص نیمه‌ترسناک و نیمه‌متکبرانه‌ای به آن دارند. اما آن‌ها آن را در کجا می‌جویند و چه تعدادی از آن‌ها آن را می‌یابند؟
معتقد بودن به اینکه کافی‌ست آدم فقط به مکان زیبائی سفر کند تا در نزدیک «طبیعت» باشد و نیروها و آرامش‌های آنجا را بچشد یک خطای گسترش یافته است. این کاملاً روشن است که خنکی و پاکی هوای کنار دریا یا کوهستان برای شهرنشینی که از خیابان‌های داغ شهر خود فرار کرده است خوشایند باید باشد. و او به این قانع است. او خود را تازه‌تر حس می‌کند، عمیقتر نفس می‌کشد، بهتر می‌خوابد و سپاسگزار و با این خیال که از «طبیعت» کاملاً لذت برده و آن را در درون خود مکیده است به خانه بازمی‌گردد. او نمی‌داند که فقط چیزی زودگذر و جزئی از طبیعت را ثبت و درک کرده و بهترین را کشف نشده در راه باقی‌گذارده است. او دیدن، جستجو و سفر کردن را نمی‌فهمد.
این فکر که جای دادن یک قطعه سوئیس یا تیرول و یا دریای شمال یا شوارتسوالد در خود خیلی ساده‌تر و راحت‌تر از بدست آوردن تخیلِ جامدی از فلورانس یا سیِنا می‌باشد کاملاً اشتباه است. مردمی که از فلورانس چیزی بیشتر از برج پالاتسو وِکیو و گنبد کلیسای جامع در خاطرشان باقی‌نمی‏ماند، از اِشلیِرزه هم فقط طرحی از وندِل‌اِشتاین و از لوسِرن فقط تصویری از پیلاتوس و مَهی از رنگِ آبی دریا با خود می‌برند در کمتر از چند هفته صاحب همان روح فقیری می‌گردند که قبلاً داشته بودند. طبیعت هم خود را مانند فرهنگ و هنر خیلی کم جلوی پای کسی می‌اندازد و قبل از آنکه پرده از روی برکشد و خود را از آنِ شهرنشینِ آموزش ندیده سازد از خودگذشتگی‌ای بی‌پایان از او طلب می‌کند.
زیباست مسافرت کردن با قطار یا در واگن پست و زیباست سراسر ریویرا را از ژنو تا لیوُرنو راندن یا در لاگونه با کشتی از ونیز به سمت کیوجا بر آب راندن. اما یک مالکیتِ مطمئن از چنین برداشت‌هائی به ندرت باقی‌می‏مانند. فقط انسان‌های دقیق و کاملاً فاضل و ممتاز قادرند مشخصه یک چشم‌انداز وسیع را به هنگام عبور درک و ثبت کنند. برای بقیه اما فقط یک تصورِ همگانی از نسیم دریا، رنگ آبیِ آب و طرحی از ساحل کنار دریا باقی‌می‏ماند، و این‌ها هم بزودی مانند خاطره تصویری از یک تئاتر محو خواهند گشت. تقریباً تمام مسافرین شرکت‌های محبوبِ مسافرتی دریای مدیترانه دارای چنین وضعی‌اند.
آدم نباید خواهان دیدن و شناختن همه‌چیز باشد. کسی که با دقت کافی از دو کوه و دره‏های کوه‌های آلپ در سوئیس عبور کرده باشد، سوئیس را بهتر از کسی که با یک نقشه تمام کشور را در زمانی برابر گشته است می‌شناسد. گرچه من پنج بار در لوسِرن و ویتسناو بودم اما هنوز موفق به درک و ثبت فیروالداِشتِتِرزه نگشته بودم، تا اینکه یکه و تنها در قایقی هفت روز را بر رویش گذراندم، بر هر مردابی راندم و هر دیدگاهی را آزمودم. از آن زمان به بعد می‌توانم در هر ساعتِ دلخواهی، بدون عکس‌ها و کارت‌پستال‌ها کوچکترین قسمت‌های آنجا را خطاناپذیر تجسم کنم و دوباره دوستشان بدارم و از آنها لذت ببرم: فرم ساحل‌ها را، قامت و بلندی کوه‌ها را، تک تکِ روستاها با برج کلیسا و بنادر را و رنگ‌ها و انعکاس آب در ساعت‌های مختلف روز را. بر اساس این تصور واضح روحی بود که برایم امکانپذیر گشت تا بتوانم انسان‌های آنجا را هم درک کنم، رفتارها و لهجه‌های محلی روستاهای ساحلی، چهره‌های معمولی و نام‌های خانوادگی، ویژگی و تاریخ تک تکِ شهرهای کوچک و لهجه‌ها را از هم تشخیص داده و بفهمم.
 
افکاری درباره سعادت
سعادت یک «چگونه» است و نه «چه»، یک «استعداد» است و نه «شیء»
(از "مجموعه نامهها" جلد اول)
 
***
دوست من، سعادت همه‌جا است، در کوه و دره، در گل و کریستال.
(از "قصهها")
 
***
زیبائی کسی را که دارای آن است سعادتمند نمیسازد، بلکه کسی را که عاشق زیبائی است و آن را پرستش میکند.
(از "لذتهای کوچک")
 
***
به نظر من چنین میآمد که برای بسیاری از انسانهای مبتلا به بیماری سختِ روحی از دست دادن ثروت و به لرزش افتادن اعتقادشان به مقدس بودنِ پول ابداً فاجعه نیست، بلکه مطمئنترین، آری، تنها راه نجات آنها معنی میداد، و همچنین به نظرم میآید حس بازی در لحظه اکنون و آماده بودن برای پیشامد که چیزهائی مطلقاً مطلوبند در میان زندگی امروزی ما غایبند و ما همگی بخاطر نبودشان سخت در رنجیم.
(از "استراحت استعلاجی")
 
***
بخاطر افکار ترسناکی که فردا چه رخ خواهد داد امروز را، لحظه اکنون را و با آن واقعیت را از دست میدهیم. به امروز، به روز، به ساعت، به لحظه حقشان را بدهید!
(از نامهای منتشر نشده.)
 
***
سعادت عشق است و نه هیچ‌چیز دیگر. کسی که میتواند عاشق شود، سعادتمند است.
(از "سعادتهای کوچک")
 
***
انسان از خواهشِ خواستِ سعادت پُر است، اما نمیتواند مدتی طولانی آن را تحمل کند. در زندگیِ تک تکِ افراد اینطور است، سعات آدم را خسته و تنبل میسازد، و سعادت بعد از مدتی دیگر سعادت نیست! چیزیست زیبا و دوستداشتنی، اما مانند گلیست پژمرده گشته.
(از "سیاست وجدان")
 
***
زیبائی قسمتی از جادویش را از ناپایداری بدست میآورد.
(از "موسیقی")
 
***
بهشت زمانی خود را بعنوان بهشت میشناساند که ما از آن رانده شده باشیم.
(از "برگهای یادبود")
 
***
آدم نمیتواند با تمام وظایف، تمام اخلاقها و تمام احکامها دیگری را سعادتمند سازد، زیرا کسی نمیتواند با آنها حتی خود را هم خوشبخت سازد. انسان فقط زمانی میتواند انسانی «خوب» گردد که سعادتمند باشد.
(ار "سعادتهای کوچک)
 
***
زیبائی یکی از ظواهر حقیقت است.
(از "نامههای انتخابی")
 
***
سعادت را فقط زمانی میتوان صاحب گشت که نتوان آن را دید.
(از "برگهای یادبود")

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر