در کنار چشمه.


<در کنار چشمه> از هنریک شینکِویچ را در دی سال ۱۳۹۳ ترجمه کرده بودم.

سفسطه‌های کمدی
پنج یا شش سال قبل در یکی از نواحی کوچک ماریپوسا نفتِ خام کشف میگردد. یک کارخانهدار بخاطر سود گزافی که چنین معادنی در ایالات آمریکا میرسانند فوری مؤسسهای برای به مصرف رساندن منابع تازه کشف‌گشته تأسیس میکند. اقسام ماشینآلات، پمپها، متههای حفاری و تجهیزات دیگر خریداری میشوند، خانههای کارگری بنا میگردند و محل به نام استرواک اویل غسل تعمید داده میشود. منطقه خلوت و خالی از سکنه بعد از مدتی نسبتاً طولانی به یک مهاجرنشین مبدل میگردد که از چند ده خانه با جمعیتی شامل صدها کارگر تشکیل میگشت. دو سال بعد استرواک اویل به استرواک اویل سیتی تغییر نام میهد، و براستی یک شهر به معنای کامل کلمه پدید آمده بود. بزودی یک کفاش، یک خیاط، یک نجار، یک آهنگر، یک قصاب و یک دکتر در شهر زندگی میکردند، یک فرانسوی که زمانی در فرانسه ریش میتراشید و در ضمن اما یک دانشمند و انسان بیآزاری بود، چیزی که در نزد یک دکتر آمریکائی بسیار با اهمیت است. همانطور که در شهرهای کوچک اغلب معمول است دکتر همزمان داروخانه و اداره پست را اداره میکرد؛ و بنابراین او کار سه جانبهای داشت. او بعنوان داروساز همانقدر بیآزار بود که بعنوان دکتر بود، زیرا که در داروخانه او فقط دو دارو موجود بود: شیره شکر و کرم تقویت مو. این پیرمرد ساکت و مهربان عادت داشت معمولاً به بیمارانش بگوید: "از داروهایم ترس نداشته باشید. من یک عادت دارم، همیشه وقتی به بیماری دارو میدهم به همان اندازه هم خودم از آن مصرف میکنم، زیرا وقتی دارو به من که فرد سالمی هستم ضرر نرساند به فرد بیمار هم صدمه نخواهد رساند. اینطور نیست؟"
شهروندان راضی پاسخ میدادند: "کاملاً صحیح است" و اصلاً به یاد نمیآوردند که وظیفه یک پزشک نه فقط زیان رساندن به بیمار نیست بلکه درمان بیمار است."
آقای داسونویل ــ دکتر چنین نامیده میگشت ــ اما بخصوص به نتایج فوقالعاده کرم معتقد بود. در جلسات عمومی برای مثال کلاه را از سر برمیداشت و به مخاطبان میگفت: "خانمها و آقایان! اثر دارویم را با چشمان خودتان مشاهده کنید. من هفتاد سال دارم. چهل سال است که هر روز از این کرم مصرف میکنم، و ببینید، من حتی یک موی سفید هم بر روی سر ندارم."
خانمها و آقایان اما متوجه میگشتند که دکتر نه فقط یک موی سفید بر سر ندارد بلکه اصلاً مو بر سر ندارد، زیرا سر او مانند یک لامپِ صاف طاس بود. اما چون چنین اظهاراتی در ترقی استرواک اویل سیتی بی‌تأثیر بودند بنابراین مردم به آنها توجه نمیکردند.  
در این ضمن استرواک اویل سیتی رشد میکرد و رونق مییافت.
پس از گذشت دو سال یک خط‌آهن احداث میشود. شهر مقامات رسمی خود را داشت؛ دکتر که بطور کلی محبوب بود بعنوان نماینده روشنفکران قاضی شهر میگردد، مستر دیویس کفاش، یک یهودی از لهستان کلانتر میشود، یعنی، رئیس پلیس، که فقط از کلانتر و هیچکس دیگر تشکیل شده بود. یک مدرسه تأسیس میگردد که مدیریت آن را به یک دوشیزه باکره پیر ناخوش میسپرند. عاقبت اولین هتل به نام «یونایتد استیتس هتل» افتتاح میگردد.
تجارت هم یک شکوفائی غیرمعمولی میگیرد. صادرات نفت خام سود خوبی عاید میکرد. مردم میبینند که مستر دیویس میگذارد در جلوی مغازهاش یک ویترین شبیه به ویترینهای کفاشی در سانفرانسیسکو بسازند. برای این کار توسط شهروندان از مستر دیویس بخاطر این زینت دادن تازه به شهر قدردانی عمومی انجام میگیرد، و مستر دیویس با فروتنی یک شهروند بزرگ جواب میداد: "از شماها متشکرم، از شماها بسیار متشکرم!"
در جائی که یک کلانتر و یک قاضی وجود دارد باید همچنین یک جریان محاکمه هم پیش بیاید، و این لوازمالتحریر و کاغذ میطلبید، و به این ترتیب در گوشه لونگـاستریت یک نوشتافزارفروشی ایجاد میگردد که در آن مجلات سیاسی و کاریکاتور فروخته میگشتند و ایالات متحده آمریکا را دست میانداختند. وظایف یک کلانتر اصلاً از این تشکیل نمیگشت که فروش چنین مجلات تصویری را ممنوع سازد، چون این کار پلیس نیست.
اما این کافی نبود. یک شهر آمریکائی بدون یک روزنامه نمیتواند زندگی کند و بنابراین در سال دوم یک مجله به نام: "زامستاگزــ‌وُخِنــروندشاو" منتشر میشود که به تعداد ساکنین استرواک اویل سیتی مشترک داشت. سردبیر این روزنامه همزمان ناشر، چاپگر، مدیر و توزیع‌کننده آن روزنامه هم بود. توزیع روزنامه البته سادهتر بود، زیرا او گاو هم نگاه میداشت و هر روز صبح باید شیر آنها را توزیع میکرد. این کار اما ابداً باعث نمیگشت که سرمقاله سیاسی را با این کلمات شروع نکند: "اگر رئیس جمهور بدنام ایالات متحده آمریکا توصیه ما به او را که در آخرین شماره به چاپ رسید میپذیرفت ..." و غیره.
بنابراین همانطور که میبینید در استرواک اویل سیتی پُر برکت هیچ کمبودی وجود نداشت. بعلاوه چون کارگرانی که به استخراج نفت میپرداختند نه خشونت میکردند و نه رفتارشان مانند رفتار جویندگان طلا ناشایست بود، بنابراین شهر آرام بود. زد و خورد اتفاق نمیافتاد و آدم هرگز از لینچ کردن نمیشنید. زندگی به آرامی جریان داشت و روزها مانند هم بودند. صبح زود هر کس به سر کارش میرفت، شبها شهروندان آشغالها را در کوچهها میسوزاندند، و اگر جلسهای نبود برای خوابیدن میرفتند.
تنها غم کلانتر ترک دادن عادات شهروندان در شلیک کردن به غازهای وحشیای بود که شبها در آسمان شهر پرواز میکردند. قانون تیراندازی در شهر را ممنوع ساخته بود. کلانتر میگفت: "حالا، اگر اینجا یک شهر کوچک و گمنامی بود من سکوت میکردم؛ اما در یک چنین شهر بزرگی بنگ، بنگ! بنگ، بنگ! این مجاز نیست."
شهروندان گوش میدادند، سرهایشان را میجنباندند و میگفتند: "اوه، بله!" اما وقتی شبها در آسمانِ سرخ دوباره دستههای سفید و خاکستری غازهای وحشی پدیدار میگشتند مردم وعده خود را فراموش میکردند، تفنگ را برمیداشتند ــ و تیراندازی دوباره آغاز میگشت.
البته مستر دیویس میتوانست از هر خبیثی نزد قاضی اعلام جرم کند، و قاضی میتوانست مجرم را با یک جریمه نقدی مجازات کند، اما آدم اجازه نداشت از یاد ببرد که مجرمین همزمان در هنگام بیماری از بیماران دکتر و اگر کفشهایشان پاره میگشت از مشتریان کلانتر بودند، و چون یک دست دست دیگر را میشوید، بنابراین یک دست به دست دیگر ناحقی نمیکرد.
و بنابراین در استرواک اویل سیتی مانند بهشت صلحآمیز بود؛ اما این روزهای زیبا ناگهان به پایان میرسند. صاحب یک از فروشگاهها در آتش نفرت از مالک فروشگاه دیگر میسوخت، و صاحب فروشگاه دیگر که یک زن بود نیز از او نفرت داشت. آدم میتوانست در فروشگاه زن همه‌چیز بخرد: آرد، کلاه، سیگاربرگ؛ جارو، دکمه، برنج، ساردین، پیراهن، پیه؛ بذر، بلوز، شلوار، شیشه لوله چراغ گردسوز، تبر، نان سوخاری، بشقاب، کاغذ، یقه آهاری، ماهی خشک شده ــ در یک کلام هرچیزی که انسان میتواند لازم داشته باشد.
در استرواک اویل سیتی ابتدا فقط یک چنین فروشگاهی وجود داشت و مالک آن یک آلمانی به نام هانس کاشه  بود، یک مرد بلغمی‌مزاج که در اصل پرویسی و سی و پنج ساله بود، چشمانی به جلو زده داشت، تا اندازهای هوشمند دیده میگشت و همیشه بدون کت به اطراف میرفت و پیپ از دهانش هرگز دور نمیشد. زبان انگلیسی را فقط تا حدی میدانست که مطلقاً ضروری بود، اما نه یک کلمه بیشتر. مغازه را خوب اداره میکرد، طوریکه پس از یک سال مردم در استرواک اویل سیتی میگفتند مغازه چندین هزار دلار میارزد.
اما ناگهان دومین فروشگاه ظاهر میشود. و عجیب این بود که اولین فروشگاه را یک مرد آلمانی داشت و دومین فروشگاه را یک زن آلمانی افتتاح میکند. در بین این دو فوری یک جنگ مشتعل میشود، و جنگ به این دلیل آغاز گشت که دوشیزه ناومَن برای نهار خوشامدگوئی گذاشته بود از آردی که با زاج و سودا مخلوط بود شیرینی بپزند. دوشیزه آلمانی می‌توانست در افکار عمومی آسیب ببیند، اگر که آنجا تأکید نمیکرد و شاهد نمیآورد که هنوز پاکت آردش را از بستهها خارج نساخته و این آرد را نزد هانس کاشه خریداری کرده است. بنابراین معلوم میشود که هانس کاشه یک فرد حسود و فرومایه است که قصد داشته رقیب خود را در همان آغاز راهاندازی فروشگاه در افکار عمومی نابود سازد.
گرچه قابل پیشبینی بود که این دو فروشگاه با یکدیگر رقابت کنند اما هیچکس پیشبینی نمیکرد که این رقابت به نفرت وحشتناک شخصی تبدیل شود. این نفرت بزودی چنان درجهای مییابد که هانس زبالهاش را فقط زمانی میسوزاند که باد دود آن را با خود به سمت فروشگاه حریف میبرد و حریفش هانس را فقط «آلمانی» میخواند، و هانس این را یک توهین بحساب میآورد.
در ابتدا مردم به آن دو میخندیدند و بیشتر به این خاطر چون آنها زبان انگلیسی نمیدانستند. اما بتدریج آنها شروع میکنند به حقیر ساختن یکدیگر، و این به رفاه و صلح عمومی صدمه میزد و میتوانست در آینده تکامل شومی را رقم بزند. مستر دیویس میخواست فوری این شر را از ریشه درمان کند و بنابراین تلاش میکرد آن دو آلمانی را با هم آشتی دهد. گاهی در وسط خیابان فرصت را غنیمت میشمرد و با آنها به زبان مادریشان صحبت میکرد: "خب، چرا میخواهید با هم نزاع کنید. آیا مگر پیش کفاش کفش نمیخرید؟ من کفشهائی دارم که حتی در سانفرانسیکو هم بهترش پیدا نمیشود."
دوشیزه ناومَن با عصبانیت حرف او را قطع میکند: "برای کسی که بزودی بدون چکمه خواهد رفت تمجید از کفش بیهوده است."
هانس جواب میدهد: "من با پاهایم برای خودم اعتبار تهیه نمیکنم."
حالا باید آدم میدانست که دوشیزه ناومَن در واقع پاهای زیبائی داشت و چنین طعنههائی قلبش را از خشم مرگباری پُر میساخت.
هانس بزودی احساس میکند که کسب و کارش دیگر به سختی نفع میرساند. اما کسب و کار دوشیزه ناومَن هم چون تمام زنهای شهر جانب هانس را میگرفتند چندان درخشان نبود. زیرا آنها متوجه گشته بودند که شوهرانشان اغلب بیش از حد در نزد دوشیزه زیبای آلمانی کالا میخرند و با هر خرید بیش از حد آنجا میمانند.
هانس کاشه و دوشیزه ناومَن وقتی مشتری نداشتند کنار در فروشگاه خود میایستادند و نگاههای مسموم به سمت همدیگر پرتاب میکردند، و دوشیزه ناومَن به سبک ملودی <آخ، تو آگوستین عزیز> میخواند: "آلمانی، آلمانی، آلمانی!" سپس آقای هانس به حریفش طوری نگاه میکرد که انگار به حیوان وحشی کشته شدهای نگاه میکند، و شروع به خندهای جهنمی میکرد.
نفرت در این انسان مرتب بزرگتر میگشت، طوریکه وقتی صبحها دوشیزه ناومَن را میدید دچار خشم میگشت. اگر او نمیدانست که در هر محاکمه شکست خواهد خورد، و بویژه اینکه دوشیزه ناومَن سردبیر زامستاگزـوُخنـروندشاو را هم به نفع خود دارد از مدتها پیش بین آنها زد و خورد درمیگرفت. هانس با فکر پخش کردن این شایعه که دوشیزه ناومَن یک سینه مصنوعی حمل میکند خود را قانع میسازد. این احتمالش بسیار زیاد بود، زیرا در آمریکا حمل سینه مصنوعی کاری رایج است.
هفته بعد در زامستاگزـوُخنـروندشاو یک مقاله خُردکننده که در آن سردبیر ضمن صحبت کلی از بهتانها مقاله را چنین به پایان میرساند که سینههای یک بانوی خاص کاملاً واقعیست. آقای هانس از آن به بعد هر روز صبح بجای قهوه با شیر فقط قهوه سیاه مینوشید، زیرا او میخواست از این ناشر دیگر شیر نخرد، در عوض اما دوشیزه ناومَن مدام دو وعده شیر میخرید و علاوه بر این گذاشت خیاط یک لباس برایش بدوزد که فُرم کمرش باید همه را متقاعد میساخت که هانس یک افترازن است.
هانس خود را در برابر حیلهگری زنانه بیدفاع احساس میکرد.
در همین حال اما دوشیزه هر صبح در کنار فروشگاه میایستاد و همیشه بلندتر آواز میخواند: "آلمانی، آلمانی، آلمانی!"
هانس میاندیشید: "چه میتوانم بر سرش آورم؟ من مرگ موش دارم، آیا باید مرغهایش را مسموم کنم؟ نه، بعد باید خسارت بپردازم. من اما میدانم چه باید بکنم."
و شبی دوشیزه ناومَن با تعجب فراوان متوجه میگردد که چگونه آقای هانس دستههای گل آفتابگردان وحشی را حمل میکند و آنها را در مقابل پنجره کوچک نردهکشی گشته روی زمین میریزد.
دوشیزه با خود فکر میکند: "من کنجکاوم که او چه میکند. احتمالاً چیزی بر علیه من است."
در همین حال شب آغاز میشود. آقای هانس با ریختن گلهای آفتابگردان بر روی زمین دو ردیف بوجود آورده و یک راه باریک از میان آن دو ردیف به سمت پنجره کوچک زیرزمین آزاد مانده بود، سپس وسیلهای پوشیده شده توسط برزنت میآورد، پشتش را به دوشیزه ناومَن میکند، برزنت را از وسیله مرموز دور میسازد، آن را روی زمین قرار میدهد و با برگهای گل آفتابگردان میپوشاند. سپس خود را به دیوار نزدیک میسازد و شروع به نوشتن بر روی آن میکند.
دوشیزه ناومَن تقریباً از کنجکاوی در حال مرگ بود و فکر میکرد: "او احتمالاً چیزی بر علیه من مینویسد. من اما وقتی همه خوابند به آنجا خواهم رفت، حتی اگر قرار باشد جانم را هم در این راه از دست بدهم."
هانس پس از آنکه کارش را به پایان میرساند به طبقه فوقانی مغازه به آپارتمانش میرود و بلافاصله پس از آن چراغ اتاقش را خاموش میکند.
در این وقت دوشیزه ناومَن ربدوشامبر بر تن با عجله با پای لخت دمپائی میپوشد و به خیابان میرود. او به گلهای آفتاگردان میرسد و برای خواندن نوشته روی دیوار از راه باریک به سمت پنجره کوچک میرود. ناگهان چشمانش بیرون میزنند، بالاتنهاش را به عقب میاندازد، از میان لبهایش یک "آخ، آخ!" دردآلود خارج میشود و سپس یک فریاد مأیوسانه: "کمک کنید، کمک کنید!"
در طبقه بالا یک پنجره گشوده میگردد و صدای آرام هانس شنیده میشود: "چه شده است؟ چه شده است؟"
دختر فریاد میکشد: "آلمانی لعنتی. تو منو کشتی و از بین بردی! فردا به دار کشیده خواهی شد. کمک! کمک!"
هانس میگوید: "من فوری میآیم پائین."
او واقعاً اندکی بعد از آن با شمعی در دست ظاهر میگردد. او به دوشیزه ناومَن که مانند میخکوب‌شدهها آنجا ایستاده بود مینگرد، سپس دستهایش را به کمر میگذارد و شروع به خندیدن میکند: "چه شده است دوشیزه ناومَن؟ هاهاها! دوشیزه، شب‌بخیر. هاهاها! من یک تله آهنی برای راسو گذاشتم و شما در آن گرفتار شدید. برای چه به اینجا آمدید، برای اینکه به داخل زیرزمین من نگاه کنید. من به این خاطر بر روی دیوار یک هشدار نوشتم که آدم خود را نزدیک نسازد. حالا فریاد بکشید؛ باید مردم بدَوند و بیایند، همه باید شما را ببینند که اینجا آمدهاید تا به داخل زیر زمین مرد آلمانی نگاه کنید. آه خدای من، تا فردا فریاد بکشید. شب‌بخیر، دوشیزه، شب‌بخیر!"
وضعیت دوشیزه ناومَن وحشتناک بود. آیا باید فریاد میکشید؟ اگر مردم میآمدند از قدر و منزلتش کاسته میگشت. یا اینکه نباید فریاد میکشید و تمام شب را در تله میماند و صبح یک قطعه نمایش اجرا میکرد؟ و علاوه بر آن درد پا مرتب بیشتر میگشت ... سرش به گیج میافتد، ستارهها در هم میآمیزند و ماه چهره شوم آقای هانس را آشکار میسازد و دوشیزه بیهوش میشود.
هانس به خودش فریاد میزند: "خدای من! اگر او بمیرد فردا بدون محاکمه لینچم میکنند." و از وحشت موهای سرش سیخ میشوند. راه دیگری وجود نداشت. ــ هانس در اسرع وقت کلید را میآورد تا تله را باز کند. اما این کار چون روبدوشامبر دوشیزه ناومَن مانع میگشت براحتی انجام نمیگرفت. او باید ربدوشامبر را کمی بالا میبرد و هانس با وجود نفرت و وحشت نتوانست از نگاه کردن به پاهای کوچک و زیبائی که انگار از سنگ مرمر ساخته شده بودند و در زیر نور سرخ ماه میدرخشیدند خوداری کند.
آدم میتوانست بگوید که نفرت او حالا با شفقت جفت شده بود. او سریع آهن را میگشاید، و از آنجا که دوشیزه هنوز تکان نمیخورد او را بر روی دستانش حمل میکند و سریع به آپارتمانش میبرد. سپس بازمیگردد و نمیتواند تمام شب را بخوابد.
دوشیزه ناومَن روز بعد از فروشگاهش بیرون نیامد. شاید شرمنده بود یا در سکوت نقشه انتقام میکشید. و چنین هم بود.
در شب همان روز سردبیر زامستاگزـوُخنـروندشاو هانس را به مسابقه بوکس دعوت میکند و فوری در شروع یکی از چشمانش را با یک ضربه سبز و آبی میسازد. اما هانس که مأیوس شده بود ضربات وحشتناکی به او میزند و سردبیر پس از یک مقاومت کوتاه و بیهوده و در حالیکه فریاد میزد "کافیست! کافیست!" بر روی زمین میافتد.
این مشخص نیست که به چه نحو تمام شهر از ماجراجوئی شبانه دوشیزه ناومَن مطلع گشت.
پس از مسابقه بوکس دوباره شفقت هانس با دشمن ناپدید میگردد و نفرت باقی‌میماند.
هانس حالا حدس میزد که یک ضربه غیرمنتظره از دستی کینهتوز به او اثابت خواهد کرد، و او نباید مدتی طولانی بخاطر آن انتظار بکشد. مالکین فروشگاههای غذائی در باره اقلام مختلف در برابر مغازه خود آگهی آویزان میکنند که معمولاً عنوان «Notice» را دارند. از سوی دیگر باید آدم بداند که دکاندارها معمولاً به مهمانخانهدار یخ میفروشند، زیرا یک آمریکائی بدون یخ نه ویسکی مینوشد و نه آبجو.
هانس ناگهان این واقعیت را درک میکند که مردم دیگر از او یخ نمیخرند. قطعات بزرگ یخی که بوسیله قطار برایش آورده بودند و او آنها را خنک نگاه میداشت مشغول ذوب شدن بودند. ضرر قابل توجه بود. چرا؟ به چه دلیل؟ هانس میدید که هوادارانش حالا هر روزه از دوشیزه ناومَن یخ میخرند. او درک نمیکرد که این چه معنی میداد، زیرا که او با هیچ مهمانخانهداری نزاع نکرده بود.
او تصمیم میگیرد در این مورد تحقیق کند. او از پیتر مهمانخانهچی که از کنار مغازه او میگذشت با زبان شکسته انگلیسی میپرسد: "چرا دیگر از من یخ نمیخرید؟"
"زیرا شما یخ ندارید."
"چطور، من یخ ندارم؟"
"من این را میدانم"
"اما من یخ در انبار دارم."
مهمانخانهچی با اشاره به آگهی که در کنار دیوار آویزان بود میپرسد: "و این چه است؟"
هانس به آنجا نگاه میکند و از خشم رنگش سبز میشود. کسی از کلمۀ Notice آگهی حرفِ <t> را خراشیده و در نتیجه جمله تبدیل به <No ice> شده بود. و این به این به انگلیسی یعنی: یخ نداریم.
هانس میگوید: "لعنت!" و با عصبانیت به فروشگاه دوشیزه ناومَن هجوم میبرد و فریاد میکشد: "این یک رذالت است. چرا یک حرف را از وسطم خراشیدید؟"
دوشیزه ناومَن حالت سادهلوحانهای به خود میگیرد و میگوید: "من چه چیزی از وسط شما خراشیدم؟ چه چیزی از وسط شما خراشیدم؟"
"من میگویم یک حرف الفبا، یک <t>. شما از من یک <t> خراشیدهاید. اما، لعنت، من این کار را تلافی میکنم. شما باید برای این کار به من خسارت بپردازید، لعنت! لعنت!" و در حال از دست دادن خونسردی معمول خود مانند آدم جنزدهای شروع میکند به نعره کشیدن.
بعد بلافاصله دوشیزه ناومَن قیل و قال بر پا میکند. مردم به آنجا میدوند.
دوشیزه ناومَن فریاد میزد: "کمک کنید! آلمانی دیوانه شده است. او میگوید که من چیزی از او خراشیدهام. من چه چیزی باید از او خراشیده باشم؟ من هیچ‌چیز نخراشیدم! آه، بخدا قسم اگر میتوانستم چشمهایش را میخراشیدم! من زن بیچاره رها شده، او مرا به قصد کشت خواهد زد! او مرا به قتل خواهد رساند!"
او در حال فریاد زدن اشگهای تلخی میریخت. آمریکائیها در واقع نمیفهمیدند جریان از چه قرار است، اما آنها نمیتوانستند اشگهای زن را تحمل کنند و هانس از در فروشگاه بیرون انداخته میشود. او میخواست مقاومت کند اما به سمت در فروشگاه خودش به پرواز میآید و در آنجا به زمین سقوط میکند.
یک هفته بعد بر بالای فروشگاهش یک تابلوی نقاشی بسیار بزرگ و زیبا آویزان بود. تابلو یک میمون را نشان میداد که لباسی شطرنجی و یک پیشبند سفید درست شبیه به لباس دوشیزه ناومَن بر تن داشت. در زیر آن نوشتهای با حروف بزرگ زرد رنگ وجود داشت: "فروشگاه به سمت میمون."
مردم به آنجا هجوم میبرند تا تابلو را تماشا کنند. صدای خنده دوشیزه ناومَن را به طرف در فروشگاهش میکشاند. او تابلو را میبیند و رنگش میپرد، اما خونسردی خود را از دست نمیدهد و  داد میزند: "فروشگاه به سمت میمون؟ جای تعجب نیست، زیرا آقای کاشه در طبقه فوقای فروشگاهش زندگی میکند، هاها!"
اما نیش در قلبش فرو رفته بود. او در حدود ظهر میبیند که چگونه دسته کودکانی که از مدرسه میآمدند کنار فروشگاه در مقابل تابلو میایستند و فریاد میزنند: "اوه این خانم ناومَن است. شب‌بخیر، خانم ناومَن!"
این بیش از حد بود. هنگامیکه سردبیر شب پیش او میآید، دوشیزه میگوید: "این میمون، باید من باشم، من میدانم که باید من باشم. اما او باید برای این کار تنبیه شود. او باید در حضور من این تابلو را پائین بیاورد و با زبانش آن را بلیسد."
"میخواهید چه کار کنید؟"
"من فوری پیش قاضی میروم."
او صبح زود روز بعد پیش هانس میرود و میگوید: "گوش کنید، آقای آلمانی، من میدانم که باید این میمون باشم، اما فقط با من پیش قاضی بیائید. بعد خواهیم دید که او در این باره چه میگوید."
"او خواهد گفت که من میتوانم بر بالای فروشگاهم هرطور مایلم نقاشی کنم."
دوشیزه ناومَن به سختی قادر به تنفس بود: "فوری خواهیم دید."
"و از کجا میدانید که شما باید این میمون باشید؟"
"زیرا شما از لباس من تقلید کردهاید. برویم پیش قاضی، و اگر نیائید کلانتر شما را خواهد برد."
هانس با اطمینان از پیروزیش میگوید: "بسیار خوب. من با شما میآیم."
آنها مغازههایشان را میبندند و پیش قاضی میروند. دوشیزه ناومَن ابتدا در نزدیکی در خانه قاضی به یاد میآورد که آن دو برای توضیح ماجرا زبان انگیسی نمیدانند. پس چه باید کرد؟ کلانتر زبان آلمانی و انگلیسی میداند. "بنابراین این را امتحان کنیم."
اما کلانتر در این وقت قصد داشت به جائی براند و فریاد میکشد: "بروید پیش شیطان! تمام شهر بخاطر شماها ناآرام است. من کار دارم. Good bye." و از آنجا میرود.
هانس سرش را در دست میگیرد و میگوید: "شما باید تا فردا صبر کنید."
"من باید صبر کنم؟ بمیرم بهتر است! فقط، به شرطی که شما تابلو را از بالای فروشگاه پائین بیاورید."
"من میمون را پائین نمیآورم."
"بنابراین تاب خواهید خورد، آلمانی. شما به دار کشیده خواهید شد! این کار بدون کلانتر هم باید شدنی باشد. قاضی هم میداند که جریان چیست."
هانس میگوید: "خب، بنابراین بدون کلانتر میرویم."
اما دوشیزه ناومَن دچار خطا شده بود. در تمام شهر فقط قاضی بود که از دلیل جنگ آنها چیزی نمیدانست. پیرمرد شرافتمند فقط با «داروهایش» سرگرم بود و فکر میکرد با آنها جهان را نجات میدهد. او از آنها مؤدب و دوستانه استقبال میکند.
قاضی میگوید: "بچهها، زبانهایتان را نشان دهید. من برایتان فوری نسخه خوبی میپیچم."
هر دو شروع میکنند با ایماء و اشاره به گفتن اینکه آنها دارو نمیخواهند.
دوشیزه ناومَن تکرار میکند: "این را لازم نداریم، این را نه."
"پس چه میخواهید؟"
آنها درهم صحبت میکردند. دختر بر روی یک کلمه هانس ده کلمه میباراند. عاقبت این ایده به ذهنش میرسد که قلبش را به این نشانه که آقای هانس آن را با هفت شمشیر سوراخ کرده است نشان دهد.
دکتر میگوید: "فهمیدم! حالا فهمیدم."
پس از آن او یک کتاب را میگشاید و شروع به نوشتن میکند. او از هانس میپرسد که چند سال دارد.
"سی و پنج سال."
سپس او از دوشیزه ناومَن میپرسد؛ دوشیزه دقیقاً نمیتوانست بخاطر آورد، بنابراین میگوید: تقریباً بیست و پنج سال.
"بسیار خوب! نام کوچکتان چیست؟ هانس، لورا؟ Allright. شغل؟ شما مالک فروشگاهید؟ Allright" و بعد چند سؤال دیگر.
آنها حرفهای قاضی را نمیفهمیدند اما جواب میدادند «yes».
دکتر سرش را تکان میدهد: "همه‌چیز تمام شد."
وقتی او نوشتن را به پایان میرساند ناگهان از جایش به سمت لورا بلند میشود و با بوسهای لورا را به حیرت وامیدارد. لورا این را به فال نیک میگیرد و با امید گلگونی به خانه میرود.
صبح روز بعد کلانتر به مقابل مغازهها میآید، هر دو در کنار در مغازه خود ایستاده بودند. هانس پیپ میکشید، لورا ترانه همیشگی "آلمانی، آلمانی، آلمانی" را میخواند.
کلانتر میپرسد: "میخواهید پیش قاضی بروید؟"
"ما آنجا بودیم."
"خب، و چه شد؟"
دختر میگوید: "مستر دیویس، کلانتر عزیزم، بروید آنجا تا مطلع شوید که قاضی چه گفته بوده است، و برای من یک کلمه خوب پیش قاضی بگوئید. شما میبینید که من یک دختر بیچاره تنها هستم."
کلانتر میرود و بعد از یک ربع ساعت بازمیگردد. اما آدم نمیدانست که چرا جمعیتی او را احاطه کرده بود.
هر دو شروع میکنند از او پرسیدن: "خب، چه شد؟ چه گفت؟"
کلانتر میگوید: "همه‌چیز خوب است."
"خب، قاضی چه گفت؟"
"خب، مگر چکاری بدی میتوانست بکند، او شما را به ازدواج هم درآورد."
"ازدواج؟!!!"
اگر ناگهان یک صاعقه میزد هانس و دختر تا این درجه وحشتزده نمیگشتند. هانس چشمانش را کاملاً گشاد و دهانش را باز میکند، زبانش را خارج میسازد و به دوشیزه ناومَن شبیه به احمقها نگاه میکند، و دختر هم دقیقاً همین کار را میکند. هر دو منجمد و تبدیل به سنگ شده بودند، سپس آنها یک فریاد بلند میکشند.
"من باید زن او باشم؟"
"من باید شوهر او باشم؟"
"کمک! کمک! هرگز!"
"فوری یک طلاق! من نمیخواهم!"
"نه، من نمیخواهم!"
"مُردن بهتر است! طلاق، طلاق!"
کلانتر به آرامی میگوید: "عزیزان من! فریاد کشیدن بیهوده است، قاضی عقد میکند اما طلاق دادن را او نمیتواند انجام دهد. چرا فریاد میکشید؟ من کفشهای کودکان زیبائی دارم، من ارزان میفروشم.!Good bye" و با گفتن این حرف آنجا را ترک میکند.
مردم هم در حال خنده شروع به پراکنده گشتن میکنند. تازه ازدواج‌کردهها تنها باقی‌میمانند.
دوشیزهـخانم فریاد میکشد: "این فرانسوی، او این کار را عمداً انجام داد، چون ما آلمانی هستیم!"
هانس جواب میدهد: "درست است، اما ما برای طلاق گرفتن میرویم! من خواهم گفت: شما یک <t> از من خراشیدهاید."
"نه، من خواهم گفت که شما مرا در یک تله آهنی انداختهاید!"
"من نمیتوانم شما را تحمل کنم!"
آنها از هم جدا میشوند و فروشگاهای خود را میبندند. زن تمام روز را متفکر در آپارتمانش مینشیند، هانس هم در آپارتمان خودش.
شب فرا میرسد. شب آسایش با خود میآورد، اما آن دو نمیتوانستند به خوابیدن فکر کنند. آنها دراز میکشند اما نمیتوانستند چشمهایشان را ببندند. هانس فکر میکرد: "آنجا زن من خوابیده است." لورا فکر میکرد: "آنجا شوهرم خوابیده است." و احساسات عجیبی در قلبهایشان به وجود میآید. حس نفرت و خشم با یک حس تنهائی پیوند خورده بود.
هانس همچنین به میمون بالای فروشگاهش فکر میکرد. او چطور میتوانست آن را هنوز نگاه دارد وقتی حالا این یک کاریکاتور از همسرش است. و چنین به نظرش میرسد که انگار او وقتی گذاشت این میمون را نقاشی کنند کار بسیار زنندهای انجام داده است. اما از طرف دیگر او از این دوشیزه ناومَن نیز نفرت داشت، زیرا بخاطر او یخهایش ذوب شده بودند و او اما دوشیزه را در زیر نور ماه گرفتار دام آهنی ساخته بود.
دوباره آن اشکال در مهتاب به یادش میآیند. او میاندیشد: "خب، این حقیقت دارد، او دختر شیطانیست، اما او نمیتواند مرا تحمل کند و من نمیتوانم او را تحمل کنم."
این چه وضعیتیست! آه خدای من! او ازدواج کرده است. و با چه کسی؟ ــ با دوشیزه ناومَن! و هزینه طلاق بسیار بالاست! تمام کسب و کارم هم برای این کار کافی نیست.
دوشیزه ناومَن به خودش میگوید: "من زن این مرد آلمانی هستم. من دیگر دختر نیستم، یعنی، میخواستم بگویم یک دختر اما ازدواج کرده. با چه‌کسی؟ با این کاشه که مرا در دام آهنی غافلگیر ساخت. البته این درست است که او مرا بر روی دست گرفت و به آپارتمانم حمل کرد، و چه نیرومند است او. ــ این چه بود؟ یک صدائی آمد!"
اصلاً سر و صدائی نبود، اما دوشیزه ناومَن با وجود آنکه قبلاً هرگز نمیترسید شروع به وحشت میکند.
"اما اگر او حالا بخواهد جسارت کند، خدا!" بعد اما با لحنی که از آن یک ناامیدی عجیب شنیده میگشت اضافه میکند: "اما او این جسارت را نخواهد کرد، او ..."
با این حال ترسش افزایش مییافت. "یک زن مجرد وضعش همیشه اینطور است"، او به اندیشیدن ادامه میدهد. "اگر یک مرد اینجا بود مطمئنتر بود. من از قتل در این حوالی شنیدهام" ــ البته او هیچ‌چیز نشنیده بود ــ "من قسم میخورم، که یک بار مرا خواهند کشت. آخ، این کاشه! این کاشه! او راه مرا مسدود ساخته است. اما آدم باید بخاطر یک طلاق بحث کند."
زن در حال خیالبافی در تختخواب پهن آمریکائی غلت میخورد و خود را واقعاً تنها احساس میکرد.
ناگهان سریع راست مینشیند. این بار وحشتش یک دلیل واقعی داشت. در سکوت شب ضربات چکش به وضوح شنیده میگشت.
زن فریاد میکشد: "یا عیسی مسیح، دارند پنهانی به فروشگاه من داخل میشوند!" با گفتن این حرف از روی تخت پائین میپرد و سریع به سمت پنجره میرود. اما با نگاه کردن به بیرون فوری آرام میگیرد. او در نور مهتاب یک نردبان میبیند که هانس از آن بالا رفته بود. او میخهائی را که تابلوی میمون را نگاه میداشتند میکشید. دوشیزه ناومَن آهسته پنجره را میگشاید.
زن فکر میکند: "او میمون را برمیدارد، این کار نجیبانهای است." و ناگهان احساس میکند که انگار چیزی در اطراف قلبش ذوب میشود.
هانس میخها را آهسته بیرون میکشید. تابلوی فلزی با سر و صدا به زمین میافتد. او از نردبان پائین میآید، قاب را از تابلوی فلزی جدا میسازد، ورق حلبی را در دستان قویاش لوله میکند و نردبان را با خود میبرد.
دختر با نگاهش او را دنبال میکند. شبی گرم و ساکت بود. او زمزمه میکند: "آقای هانس."
هانس هم زمزمه‌کنان جواب میدهد: "شما نخوابیدهاید؟"
"نه! شب‌بخیر!"
"شب‌بخیر!"
"دارید چکار میکنید؟"
"من میمون را دور میسازم."
"آقای هانس، من از شما متشکرم."
سکوتی کوتاه.
دختر دوباره زمزمه میکند: "آقای هانس."
"دوشیزه لورا، چیزی مایلید؟"
"ما باید در باره طلاق بحث کنیم."
"بله، دوشیزه لورا."
"فردا؟"
"فردا." سکوتی کوتاه، ماه میخندید، همه‌چیز آرام بود.
"آقای هانس!"
"چیزی میخواهید دوشیزه؟"
"من در طلاق گرفتن عجله دارم."
صدای زن طنینی ملانکولی داشت.
صدای هانس غمگین به گوش میرسید: "همچنین من، دوشیزه لورا. ما نمیخواهیم آن را به تأخیر بیندازیم."
"آدم هرچه زودتر در این باره بحث کند بهتر است."
"خیلی بهتر است، دوشیزه لورا."
"بنابراین میتوانیم همین حالا بحث کنیم."
"اگر شما اجازه بدهید من به پیش شما میآیم. من باید فقط لباس عوض کنم."
"لازم نیست زحمت بکشید."
پائین در باز میشود، آقای هانس در تاریکی ناپدید میشود و بعد او بزودی خود را در یک اتاق دخترانه ساکت، گرم و تمیز مییابد. دوشیزه لورا یک ربدوشامبر سفید بر تن داشت و فریبا دیده میگشت.
هانس با صدای بریده و نرمی میگوید: "من به گوشم."
"ببینید، من میخواهم با کمال میل از شما طلاق بگیرم، اما ــ من میترسم که کسی ما را از خیابان ببیند."
هانس میگوید: "اما پنجرهها تاریکند."
دختر جواب میدهد: "آه، درسته!"
سپس بحث بخاطر طلاقی که اما دیگر به داستان ما تعلق ندارد شروع میشود ...
در استرواک اویل سیتی صلح دوباره برقرار میگردد.
 
در کنار چشمه
من تا دیروز دانشجو بودم و دیپلم دکترای فلسفهام کاملاً تازه و به اصطلاح هنوز خشک نشده است، این حقیقت دارد. من نه دارای شغل هستم و نه یک مرد ثروتمندم. تمام دارائی من شامل یک حیاط کوچک با یک باغ و چند صد روبل درآمد است ــ بنابراین میتوانم درک کنم که چرا دست تولکا را در دستم نگذاشتند ــ اما نمیتوانم درک کنم به چه خاطر با من چنین غیرمحترمانه رفتار کردند.
واقعاً چرا؟ مگر من چه بدی به آنها کرده بودم؟ من برایشان یک قلب صادقانه، پُر گشته از عشقی حقیقی به ارمغان بردم و تقاضا کردم: "او را به من بدهید؛ من میخواهم برایتان بهترین و تا آخر عمر سپاسگزاراترین پسر باشم ــ اما من میخواهم تولکا را تا آخر عمر بر روی دستهایم حمل کنم، او را دوست داشته باشم و از او حمایت کنم."
البته ممکن است وقتی من با صدائی گرفته و با تلاش برای هوا به درون ریه کشیدن تمام اینها را گفتم صدایم احتمالاً تا اندازهای ابلهانه بوده باشد. اما شماها باید بدانید که تمام روح من در کلماتم قرار داشتند، که یک احساس از درونم صحبت میکرد، احساسی که نظیرش امروزه در جهان پیدا نمیشود.
اگر تصمیم گرفته بودید که مرا به دامادی نپذیرید، پس چرا این کار را مانند انسانهای خوبی که قلبی گرم و قابل همدردی دارند انجام ندادید، چرا باید به من چنین سخت توهین میکردید؟
شماهائی که مسیحی هستید و میخواهید ایدهآلیست باشید، آیا میتوانستید بدانید که من بعد از یک چنین جواب رد شنیدن توهینآمیزی پس از ترک کردنتان چه خواهم کرد.
چرا فقط حداقل یک ثانیه برایم تأسف نخوردید؟ آیا من هم مخلوقی از خدا نیستم، مگر ارزش زندگی کردن را ندارم و نباید با احترام با من رفتار گردد؟ آیا برای پایمال گشتن بیش از حد خوب نیستم و آیا چنین رفتاری که شما با یک انسان انجام دادید ناشایست نبود؟ شاید من بدون مداخله شما یک انسان مهم میگشتم، فردی که به جهان چیزی ارائه میکرد. من هنوز جوانم، این حقیقت دارد که تحصیلاتم را به تازگی به پایان رساندهام و هنوز دارای شغل نیستم ــ تمام اینها واقعیت دارند ــ اما من آینده را در برابر دارم و واقعاً نمیفهمم که چرا شما آن را برایم نابود ساختید.
من هنوز چهره جدی، خشم اخلاقی و شانه بالا انداختن تحقیرآمیزتان را در هنگام خواهش کردنم مقابل خود میبینم. تا چند روز قبل فکر نمیکردم همان انسانهائی که بسیار به من مرحمت داشتند بتوانند امروز به این نحو با من رفتار کنند. ــ "آقای محترم، ما شما را انسان صادقی بحساب میآوردیم، اما شما ما را فریب دادید و از اعتماد ما سوءاستفاده کردید!" ــ اینها کلماتی بودند که مانند شلاقی به صورتم ضربه میزدند. چند لحظه قبل چنان صمیمانه و آشکارا خوشحال دیپلم گرفتنم را تبریک گفتید که انگار پسر شماها هستم. ابتدا، وقتی به شماها گفتم که چه‌چیز مرا برای سختکوشی الهام بخشید، چه‌چیز به من شادی برای کار کردن داد، در این لحظه حالت صمیمیت از چهرههایتان محو گشت و لبخند خیرخواهانه جای خود را به لبخند تمسخر داد. به نظر میآمد که سردی از شماها بیرون میزند و حالا من تازه متوجه میشوم که بیشرمانه رفتار کردهام، که من از اعتمادتان سوءاستفاده کردهام. آدم چنان قانعکننده این حرفها را به من گفت، چنان با این حرف مرا پائین کشید که خودم هم برای مدت طولانی فکر میکردم یک عمل بیشرمانه انجام دادهام و از اعتماد کسی سوءاستفاده کردهام.
اما، چگونه توانست این اتفاق بیفتد؟ آن چه بود؟ در اینجا چه‌کسی فریب داده و چه‌کسی فریب خورده بود، به چه‌کسی در اینجا نقش بدبختی تعلق گرفت؟ یا من کاملاً دیوانه شدهام، یا چیز کاملاً بدی در این که من کسی را چنین واقعی دوست دارم و آمادهام هر کار در زندگی برایش انجام دهم قرار دارد. اما نه! این هیچ‌چیز بدی نیست! اگر عصبانیتتان واقعی بود، بنابراین در این حالت چه‌کسی ابله است؟
آه! ــ و همچنین در مورد تو هم اشتباه میکردم. تو، کسی که من چنان محکم به او اعتماد داشتم!
پدر و مادر به من میگفتند: "ما مطمئنیم که دخترمان هرگز برای چنین اقدامی به شما انگیزه نداده است."
من باید اعتراف میکردم که ما هنوز از عشق خود به همدیگر چیزی نگفتهایم، من اما میدانم که دخترتان دوستم دارد. اما هنگامیکه این دختر ظاهر میشود، در این وقت او با تردستی باور نکردنی یک دوشیزه باتربیت دروغ میگوید، به این صورت که با چشمانی افسرده، صدائی آهسته و با لکنت زبان میگوید: "من اصلاً نمیفهمم که این آقا چگونه توانستهاند به این فکر بیفتند."
"تو این را نمیفهمی؟" گوش کن دوشیزه تولکای من: البته تو به من نگفتی که دوستم داری ــ این حقیقت دارد! من هیچ کاغذِ بیمۀ عشقِ امضاء شده از جانب تو ندارم، و اگر هم چنین بیمه عشقی میداشتم آن را به هیچکس نشان نمیدادم. اما این اندازه میدانم: یک عدالت، یک دادگاه عالیتری آن بالا، بالاتر از ابرها و در اعماق وجدان انسانی وجود دارد و تو روزی باید در برابرش اعتراف کنی: من این مرد را فریفتم، من او را منکر گشتم و در تحقیر و فلاکت تنهایش گذاشتم.
آیا برای اعتراف به عشقت شجاعت اندکی داشتی؟ یا یک زن عشوگر بیعاطفهای که چنین وحشتناک مرا فریفتی؟ من سرم را بخاطر این راز بدون آنکه بتوانم آن را حل کنم بیهوده به درد میآورم.
من هنوز دوستت دارم، نمیخواهم تو را سرزنش و برایت آرزوهای بد کنم. اما ببین ــ جائیکه به مرگ و زندگی فردی مربوط است، در این لحظه باید آدم شجاعت داشه باشد که به طرفداری از حق و عشق خود عمل کند، بنابراین باید شجاعت بزرگتر از وحشت انسان باشد. در غیراینصورت جائیکه ترس چیره میگردد آدم خود را مقصر میسازد، با نقب‌زدن به اساس ساختمانی که با تلاش ساخته شده باعث فروریزیاش میگردد و بیچارهای را که با هزار سختی آجرها را روی هم قرار داده بود زیر آوارش دفن می‌سازد. درست به این نحو برای من اتفاق افتاد! من با ایمانی کور به عشقت ساختمان آیندهام را ساختم. اما حالا میدانم که بر شن و ماسه بنا شده بود، زیرا تو فاقد شجاعت بودی که آن را حمایت کنی و میان انتخاب خُلق و خوی بد پدر و مادرت و ویرانی آخری را انتخاب کردی و در میان آوار امیدهایم زنده بگورم ساختی.
آه، کاش هنگامی که کشتی کوچکم به اراده پدر و مادرت در هم شکست برایم همانطور باقی‌میماندی که تو را میشناختم، بنابراین آسانتر میتوانستم سرنوشتم را تحمل کنم، و برایم یک تسلی و یک امید باقی‌می‌ماند. آیا مگر نمیدانی هرکاری که من انجام دادم، سالها کار، فکر و تلاش کردنم برای تو، توسط تو انجام میگرفت؟ من مانند حیوان باربری کار میکردم، شبهای طولانی بیشماری را بیخوابی کشیدم، برنده تعدای مدال و دیپلم گشتم، و تمام اینها با فکر کردن به تو انجام میگشت. در تو زندگی میکردم، نفس میکشیدم و با افکار تو فکر میکردم. و حالا؟ ویرانی و کویر مرا احاطه کرده است؛ یک پوچی تو خالی پُر از عزا و غم و اندوه به من پوزخند میزند. برایم هیچ‌چیز، مطلقاً هیچ‌چیز باقی‌نمانده است.
خیلی دوست داشتم بدانم که آیا تو احتمالاً فقط یک بار به چنین امکانی فکر خواهی کرد که آیا روزی به این آگاهی خواهی رسید تا بدانی چه گناهی در حقم روا داشتهای؟
اما چگونه میتوانم تردید کنم. پدر و مادر بسیار فهیمات برایت قابل درک خواهند ساخت که من فقط یک دانشجو، یک انسان ابله هیجانزدهام، و به اندازه کافی بیشرم که چشمانش را به تو بیندازد.
آری، اما اگر هنوز یک دانشجو بودم، بنابراین میتوانستم مانند شایلوک در تاجر ونیزی شکسپیر پاسخ دهم:
"آیا مگر ما هم مانند شما انسان نیستیم؟ آیا مگر وقتی شماها تلاش میکنید ما را با سوزن بکشید خون جاری نمیشود، خون ما، و مگر وقتی بیعدالتی بر ما روامیدارید سپس از چشمانمان اشگ جاری نمیگردد؟"
عذاب دادن هیچکس مجاز نیست. اگر هم من ابله و هیجانزده باشم، باز کسی این حق را ندارد بخاطر حماقت من خودش را سرگرم سازد و آن را تمسخر کند.
اما چه خوب که نظم جهانی فعلیمان، این ساختمان بزرگ بی روح، که فقط از حماقت، دروغ و نقش بازی کردن تشکیل شده است ترک برداشته و به سقوط نزدیک است؛ زندگی کردن با او امکان ندارد.
من حالا وقت زیاد دارم، نه میلی به هیچکس دارم و نه کسی را میرنجانم، دکتر در فلسفهام و بعنوان چنین شخصی روابط انسانی و شرایط عمومیای که در اثنای روزهای گذشته تازه و با دقت عجیبی در چشماندازم هجوم آورده بودند را مشاهده میکنم. برای شما مردم، برای شما به اصطلاح افراد عاقل ممکن است کلمات بیحاصل، نامگذاری ساده یک شیء و یک رفتار کفایت کند. اینکه اما کسی بتواند بخاطر یکی از آنها تخریب گردد برایتان بیاهمیت است.
هیجانزده! چه تسلائی میتواند این کلمه از دهانتان به من عطا کند، وقتی که برایم سختترین دردهای درون را باعث میگردد؟ چه سودی میتواند کل یک فرهنگ لغت پُر از نظرات خصوصیات خوب و بدم به حال من داشته باشد، وقتی که آنها فقط سدی در مقابل بدست آوردن آرزویم هستند؟
شماها حق حیات هرآنچه را که حواس بیتفاوت گشتهتان نمیتواند درک کند منکر میشوید، به محض افتادن دندانها از فکهای منقبض گشتهتان از اعتقاد به وجود دنداندرد دست میکشید. در عوض روماتیسم برایتان چیز بسیار ملموسیست، زیرا که در پیری درد آن را احساس میکنید، عشق را اما شماها هیجان مینامید! هر زمان که من به آن صحنه فکر میکنم در درونم دو انسان احساس میکنم. یکی، آن دانشجوی دیروزی که به نام نزدیک شدن عصر جدید مایل است با چماق مخلوقِ انسان متعصب را ضرب و شتم کند، نفر دیگر در درونم، انسانیست که بخاطر شرم از درون خمیده است، با او کاری کردهاند که گاهی لعنت میفرستد و گاهی مایل است با صدای بلند گریه کند.
آیا ادامه زندگی به این نحو ممکن است؟ تضاد جاودانه میان گفتار و کردار، میان آرمانگرائی و تئوری سودمند متنفرم میسازند. ما به پیشواز زمانی میرویم که مجبورمان میسازد یا کردار خود را با اصول واضح همنوا سازیم، یا قوائدی را موعظه کنیم که مخالف کردار بدبینمان نباشد.
خدا میداند چند بار من از پدر و مادر تولکا شنیدهام که ثروت به تنهائی خوشبخت نمیسازد، که شخصیت باارزشتر از پول است، که یک وجدان آسوده و کوششی روحدار بالاترین ارزشند. حالا؟ و من همانطور که اغلب تعریفم را کردند دارای شخصیتم، فردی ساعی‌ام، وجدانی آسوده دارم، جوان و عاشقم، اما با این همه آنها در خانه را به من نشان دادند، مانند کسی که سزاوار هیچ احترامی نیست.
من مطمئنم که اگر امروز برنده یک میلیون میگشتم با کمال میل دخترشان را فردا به من میدادند. پدر خودش پیش من میآمد و مرا با علاقه در آغوش میگرفت.
کسی که میخواهد تاجر شود باید حداقل قادر به شمردن باشد. شما مردم هوشیار و نثر نگار، شما حتی قادر به این کار نیستید. هوشیاری و شعورتان شماها را از یک ناامیدی به ناامیدی دیگری هدایت میکند. این را میشنوید! شماها قادر به شمردن نیستید. من در کمال سلامت صحبت میکنم، اگر میگویم که مناقشه من چیز عجیب و غریبی نیست. عشق وجود دارد و آنجاست، در نتیجه باید با تمام ارزشهایش به رسمیت شناخته و از آن قدردانی شود. اگر یک ریاضیدان بااستعداد میتوانست برایتان عشق را به پول حساب کند، بنابراین شماها بخاطر داشتن چنین ثروتی شگفتزده میگشتید. عشق هم مانند پول یک قدرت مثبت، واقعی و ضروری در زندگیست. محاسبه بسیار ساده است. زندگی به اندازه شادی موجود در خویش ارزش دارد، و شادی سرمایه عظیمیست که قادر به شکل دادن پایانناپذیر عشق میباشد، بنابراین عشق سعادت است! سلامتی و جوانی با این سعادت برابرند. اما این چیزهای ساده برایتان آشکار نیست. من یک بار دیگر تکرار میکنم که شماها قادر به شمردن نیستید! در نزد شما یک میلیون همیشه فقط یک میلیون ارزش دارد و در چشمانتان مهمتر از بالاترین ارزشهای زندگیست. شماها در بند این خطا در جهانی سرگردانید که خود آن را مصنوعی ساخته و پشتیبانی میکنید، همه‌چیز را در کس دیگری میبینید، به آنها نسبت عجیب و غریب میدهید و در باره ارزششان خود را میفریبید. شماها رمانتیک هستید، اما رمانتیکِ ثروت، به این خاطر رمانتیکِ شما مضر و باتلاقیست، زیرا که این نوع از رمانتیک نه تنها سعادت دیگر انسانها را نابود میسازد، بلکه حتی سعادت فرزندانتان را هم از بین میبرد.
تولکا میتوانست با من خوشبخت گردد؛ به او میتوانست خوش بگذرد! اما حالا، دیگر بیشتر چه میخواهید؟ فقط به خودتان نباورانید که او خودش دیر یا زود مرا دور میانداخت. اگر توسط تعلیم و تربیتی که به او دادید هرگونه استقلال، هر اظهار اراده، صداقت و شجاعت را در او نمیکشتید، بنابراین مجبور نبودم حالا با قلب زخمی و سردرد شدیدم تنها باشم.
هیچکس مانند من چنین عمیق به چشمانش نگاه نکرد، هیچکس آنها را مانند من نمیشناسد و بهتر از من نمیداند که او چه احساس میکند، چه در او میزید و او اگر شماها روحش را مسموم نمیساختید چه میتوانست باشد.
حالا من با از دست دادن او چیزهای زیاد دیگری را هم از دست دادهام که مانند نان روزانه به زندگی تعلق دارند و بدون آنها نمیشود زندگی کرد، حداکثر میتوان اندک اندک جان سپرد.
آه شماهائی که نمیخواستید پدر و مادر من شوید و تو عروس از دست رفته من! گاهی اوقات میخواهم به خودم بباورانم که شماها به آنچه با من کردید دیگر هیچ فکر نکردهاید، چون اگر این کار را کرده بودید، بنابراین برای بازگرداندن من بدنبالم میفرستادید. این ممکن نیست که شماها هیچ همدردی با من نداشته باشید.
 
**
*
متهم کردن چه سودی برایم دارد؟ حق در کنار من است. هرچه را که من در اینجا نوشتهام حقیقت محض است، اما این حقیقت قادر نیست سعادت از دست رفتهام را به من بازگرداند. در این واقعیت یک پرتگاه برایم گشوده میگردد، زیرا من نمیتوانم درک کنم که حق و حقیقت نباید برای تک تک افراد فایده برسانند. به من هیچ سودی نمیرسانند، ابداً هیچ سودی. جهان باید مانند ذهن انسان دقیقاً سازمان یافته باشد؛ پس این تضاد از کجا میآید؟ آیا اگر غیر از این بود آدم مجبور به زندگی در آشفتگی فکری میگشت؟ من دیگر نمیتوانم بنویسم.
 
**
*
پس از مدتی طولانی دوباره قلم را در دست میگیرم. امید که واقعیت برای خود صحبت کند، ــ من فقط میخواهم با کلمات سادهای تعریف کنم که چه اتفاقی افتاده است. روشنگری ابتدا پس از یک ردیف حوادث به سراغم آمد؛ من میخواهم بنویسم چگونه آنها قبل از آنکه بتوانم دلایل و ارتباطاتشان را درک کنم بدنبال هم میآمدند.
در صبح بعد از آن روز ناگوار پدر تولکا پیش من میآید. من با دیدن او خشک شدم. برای یک لحظه قدرت تفکر ترکم کرد. به نظرم یک چنین حالتی یا مشابه چنین حالتی باید مقدمه با عذاب مُردن باشد. او با چهرهای بشاش وارد اتاقم گشت و در آستانه در هر دو دستش را بسویم گشود و گفت:
"خب، ما شب بدی داشتیم ــ درست است؟ من میتونم این را فکر کنم، چون خودم هم روزی جوان بودم."
من میگویم که متوجه هیچ‌چیز نمیشوم! من فکر میکنم که دارم فقط خواب میبینم، هیچ باور نمیکنم که یک انسان زنده، حداقل او را در برابرم ببینم.
او در این بین دستهایم را میگیرد، با من دست میدهد، مرا به نشستن وامیدارد و پس از نشستن در برابرم به صحبت خود ادامه میدهد:
"به خودتان بیائید، آرام بگیرید، ما میخواهیم مانند انسانهای خوب با هم گپ بزنیم. آقای گرانقدر من، آیا مگر فکر میکنید که فقط شما شب گذشته تا صبح بیدار بودید؟ ما هم نتوانستیم بخوابیم. ما بعد از رفتن شما کمی فکر کردیم، خیلی ناراحت بودیم، طوریکه چارهای نمییافتیم. واقعیت این بود! وقتی برای کسی چیزی کاملاً غیرمنتظره پیش میآید، در این وقت آدم سرش را گم میکند و تازه پس از گم کردن سر آدم دیگر نمیتواند حد متوسط را هم نگاه دارد.
صادقانه اعتراف کنم، این تنها احساس نامطلوبی نبود که در ما رخنه میکرد، بلکه ما همچنین بخاطر رفتارمان با شما شرمزده بودیم.
فرزندمان به اتاقش فرار کرد و ما افراد مسن همانکاری را کردیم که مردم سالخورده انجام میدهند، ما بخاطر ماجرای دیشب مرتب گناه را به گردن یکدیگر میانداختیم! احتمالاً این در طبیعت انسان قرار دارد که مایل است احساس آگاهی از گناه را از خود دور ساخته و آن را بر شانه دیگری به رقص آورد.
سپس دچار تفکر و پشیمانی گشتیم. ما به خودمان گفتیم: "این مردِ جوان لایق و با استعداد است، و آنطور که به نظر میرسد فرزندمان را با تمام قلب دوست دارد؛ خواستگاری کردن او چرا اصلاً ما را چنین به وحشت انداخت؟" اما یک چیز را باید بعنوان عذرخواهی ذکر کنم: وقتی شما هم روزی پدر شوید، درک خواهید کرد که پدر و مادرها برای فرزندشان هیچ‌چیز را به اندازه کافی خوب نمیدانند. خوشبختانه ما به این فکر افتادیم جوانی که به نظرمان کم میآید میتواند احتمالاً برای تولکا بسیار ارزشمند باشد، به این خاطر تصمیم گرفتیم از او تحقیق کنیم و ببینم در قلب این دختر برای شما چه وجود دارد. ما گذاشتیم که او را بیاورند و، ــ این کار درستی بود، من باید بگویم که دختر وکیل سخنور شما گشت. بعد در حال گذاشتن سر کوچکش روی زانویمان و در آغوش گرفتنشان از ما خواهش کرد و خود را چنان صمیمانه به ما چسباند که قلبمان نرم گشت ..."
در این لحظه او خودش شروع به گریستن میکند؛ ما مدتی در سکوت آنحا نشستیم. انگار آنچه او گفته بود را در خواب شنیدهام. به نظرم مانند افسانه میآمد. فوقالعاده ــ عذابم شروع میکند بجا باز کردن برای یک امید کم نور. او سپس پس از غلبه بر احساساتش به صحبت ادامه میدهد:
"بدیهیست که شما در فکرتان ما را سنگسار کردهاید، آیا اینطور نیست؟ و اما ما گذشته از خشن بودن انسانهای بدی نیستیم. حالا من برای اثبات خوشقلبیمان به شما میگویم: اگر شما خشم خود به ما را بخاطر عشق به تولکا قربانی کنید، بنابراین بیائید جلوتر."
با این حرف دستهایش را کاملاً از هم گشود، من اما بدون کلام در سینهاش غرق گشتم، نیمه‌بیهوش و از شادی گیج.
راه گلویم گرفته شده بود، من نمیتوانستم صدائی از دهان خارج سازم، بله حتی نمیتوانستم هق هق گریه کنم. من میخواستم حرف بزنم، اما نمیتوانستم. روحم مایل به فریاد کشیدن بود، یک فریاد شادی با عمیقترین قدردانی مایل به خارج گشتن بود، اما من قادر به این کار نبودم. سعادت ناگهان مانند یک صاعقه آمده بود و درست مانند رنج عمیقی که مدت کوتاهی قبل از این عذابم میداد از سعادت بیش از حد هم در عذاب بودم و فکر به تغییر ناگهانی سرنوشتم احساس به هیجان آمدهام را تقریباً به درد میآورد.
پدر تولکا با احتیاط بازوهایم را از آغوشش میگشاید و پس از بوسیدن پیشانیم میگوید:
"پسرم، کافیست! من از عشق تو به او انتظار دیگری بجز این نداشتم. آنچه باعث رنجیدنت گشت را فراموش کن و آرام بگیر!"
اما وقتی او دید که من هنوز قادر به مسلط گشتن به خودم نیستم شروع میکند مهربانانه به سرزنش کردن:
"خب  بسه به خودت مسلط شو، یک مرد باش! تو مانند افراد تبدار میلرزی. اما این پری کوچولو خوب تو قلبت لونه کرده."
من با تلاش زمزمه میکنم: "آه بسیار محکم!"
پدر  لبخند میزند:
"ببین، ببین! و من فکر نمیکردم که این دختر به آن دسته از آبهای آرام که عمق ژرفی دارند تعلق داشته باشد ..."
عشق بی‌نهایت من به تولکا ظاهراً افتخار پدریش را موجب شده بود. او خوشحال و خندان ادامه میدهد:
"اوه آدم باهوش، آدم باهوش!"
من ناگهان احساس کردم که اگر طولانیتر در اتاق بمانیم چیزی در سرم خُرد خواهد گشت. من باید از اتاق خارج میگشتم. در تمام موارد عادی دیگر خیلی خوب قادر به کنترل خود بودم، اما پرش از رنجی بی‌نام به شادیای بی‌نام برایم بیش از حد قدرتمند بود. من میبایست برای بدست آوردن دوباره تعادل کامل روحیام حتماً به هوای باز میرفتم، در جنجال و هیاهوی جمعیت، قبل از هرچیز اما ضروری بود که من تولکا را میدیدم و میتوانستم خودم را از وجودش بر روی زمین مطمئن سازم، فقط با دیدن تولکا میتوانستم باور کنم که شنیدن اینکه او باید واقعاً مال من شود در رویا نبوده است.
من از پدر خواهش میکنم که با هم پیش او برویم.
او بلافاصله موافقت میکند و میگوید:
"من هم میخواستم همین را پیشنهاد دهم، زیرا در خانه ما هم حتماً یک فرد خاصی برای دیدن ما بینیاش را در اثر فشردن به پنجره له خواهد کرد. تو در هرحال در موقعیتی نیستی که حالا از مسائل کسب و کار حرف بزنی، در این باره دیرتر حرف میزنیم؛ خب برویم!"
پس از چند لحظه بعد ما در راه بودیم. در ابتدا به انسانها، خانهها و درشکهها مانند کسی که پس از یک بیماری طولانی مدت برای اولین بار دوباره به شهر میرود نگاه میکردم ــ سر من گیج میرفت. بتدریج حرکت و هوای تازه مرا به خود بازمیگرداند. من میتوانستم دوباره فکر کنم، اما همه فکرهائی که میخواستند از من خارج شوند توسط یک فکر تحت سلطه بودند: "تولکا دوستت دارد، بزودی او را دوباره خواهی دید!" خون در گیجگاهم میکوفت و من هر ضربه را احساس میکردم، واقعاً لازم بود که برای منفجر نشدن سرم یک تایر رویش قرار دهم. تا یک ساعت پیش به این فکر اطمینان داشتم که دیگر هرگز اجازه دیدن تولکا را ندارم، یا احتمالاً یک جائی بعنوان همسر مردی دیگر او را خواهم دید. حالا من پیش او میرفتم تا به او بگویم که او اجازه دارد مال من بشود؛ من به سمت او میرفتم زیرا که او ابتدا دستهایش را به سویم دراز و مرا صدا کرده بود. دیروز او را یک عروسک بی‌فکر مینامیدم، در حالیکه او در برابر زانوی پدر و مادرش بخاطر ما از آنها خواهش میکرده است. قلب من از ندامت و احساسات و از این فکر که من شایسته او نیستم پُر شده بود. من در سکوت قسم یاد کردم که پاداشش را خواهم داد، که هر قطره اشگ چکیده از چشمش در روز قبل باید توسط عمیقترین محبت و انکار خویش پاداش داده شود. عشق دیگران را کور میسازد؛ در نزد من این ممکن نیست، زیرا که برای تولکای من رفتارهایش بیانگرند. تنها او باعث این معجزه گشت، معجزهای که مرا چنین سعادتمند میسازد. من در باره او اشتباه کرده بودم ــ همچنین در باره پدر و مادرش. اگر آنها همان کسانی باشند که من میشناسم انتظار ندارند که از آنها خواهش کنند، این سادگی فرشتهآسا که با آن پدرش پیش من آمد و گفت «ما تصمیمان را گرفتیم، تولکا مال توست!» را نه عشق به خود و نه ملاحظات متداول میتوانستند او را از انجام این کار بازدارد. حالا حرف او به یادم میآید: «تو در فکرت ما را سنگسار کردی و اما ما گذشته از خشن بودن انسانهای بدی نیستیم.»"
این اعترافات ساده باعث درد و رنج بزرگی در من شده بود، حتی بزرگتر از دیروز وقتی من در باره آنها بد فکر میکردم. بدون هیچ کلمهای، بدون هیچ عبارت احساسی، فقط یک لبخند ظریف، این همه‌چیز بود. حالا در حال فکر کردن به این چیزها دیگر قادر به کنترل خود نبودم؛ من دست پدر را میگیرم و آن را برای بوسیدن به سمت لبم میبرم.
در این وقت او با مهربانی لبخند میزند و میگوید: "این همیشه آرزویمان بوده که داماد ما باید دوستمان داشته باشد. من و همسرم اغلب در این باره با هم صحبت میکردیم."
حالا آرزوی آنها برآورده شده است، زیرا من مدتها قبل از اینکه دامادشان شوم آنها را دوست داشتم، همانطور که پسری میتواند پدر و مادرش را دوست داشته باشد.
چون بسیار سریع راه میرفتم بنابراین پدر شروع میکند به دست انداختن من. او وانمود میکرد چنان از نفس افتاده است که نمیتواند پا به پایم بیاید و از گرمای هوا شکایت میکرد.
اما در حقیقت چنین به نظر میرسید که زمستان از چند روز پیش حکومتش را تحویل داده است. باد ولرمی آب حوض پارک شهر را میپیچاند، طبیعت برای زندگی تازهای بیدار گشته و بهار از راه رسیده بود. عاقبت در برابر خانه تولکا میایستیم. چیزی از کنار پنجره به درون اتاق سُر میخورد، من اما نتوانستم تشخیص دهم که آیا او تولکا بود یا کسی دیگر. از پلهها دچار تپش قلب شدیدی میشوم. من از روبرو شدن با مادر مضطرب بودم. ما از اتاق ناهارخوری میگذریم و او را در سالن میبینیم. او با داخل شدن ما از جا برمیخیزد، خود را سریع به من میرساند و دستش را برای دست دادن به سمت من دراز میکند، و من آن را با احترام کامل و سپاسگزارانه میبوسم، سپس به سختی قابل شنیدن زمزمه میکنم: "با چه چیز این همه خوبی بدست آوردهام ..."
او میگوید: "ما را بخاطر امتناع دیروزمان ببخشید. ما نمیتوانستیم فوری بدانیم که تولکا یک عشق و وفاداری بزرگتر دارد که مانندش را در تمام جهان نمیتوان پیدا کرد." من با شوق میگویم: "آه، این حقیقت دارد!"
"و چون بیش از هرچیز خوشبختی فرزندمان خواست قلبی ما است، بنابراین ما موافق دادن دخترمان به شما هستیم ... من فقط میتوانم به آن اضافه کنم: خدا به شماها برکت بدهد!"
او در حال گفتن این حرف سرم را در دستهایش میگیرد و پیشانیام را نوازش میکند. سپس سرش را به سمت در کناری میچرخاند و صدا میزند:
"تولکا! تولکا!"
و حالا تولکا، عزیزترینم در جهان، با گونه رنگپریده و با چشمانی از گریه سرخ گشته داخل میشود. دسته کوچک باز شدهای از موی فرفریاش بر روی پیشانی پَرپَر میزد؛ او هم مانند من بسیار دستپاچه بود.
چگونه بود که هیچ‌چیز از آنچه در او میگذشت و هیچ‌چیز از ظاهرش در آن لحظه از من مخفی نمیماند، ــ چرای آن را نمیدانم. من فقط میدانم که چشمان پُر از اشگش، قطراتی که چنان سنگین از مژگانش آویزان بودند، لبهای لرزانش مرا عمیقاً لمس میکردند. سپس وقتی او چشمانش را باز میکند اشعهای از شادی از میان قطرات اشگ میشکند، یک لبخند کم نور در کنار دهانش به پرواز میآید. برای یک لحظه با دستان افتاده بیحرکت میایستد، بدون آنکه بداند چه باید بکند.
حالا پدر که مرتب خُلق و خویش خوشتر میگشت با بالا انداختن شانه به تولکا میگوید:
"ها! حالا اما مشاوره خوب گران است! او خود را توهین شده احساس میکند، و ما را به دندان گرفته، خلاصه کنم، او دیگر تو را نمیخواهد."
تولکا خیلی سریع سرش را به سمت من برمیگرداند، با نگاهی طولانی مرا ورانداز می‌کند، سپس خود را به سینه پدرش میاندازد و میگوید: "نه، این درست نیست، من باور نمیکنم."
اگر من تسلیم فشار اصرار شدیدی که در من فعال شده بود میگشتم بنابراین به پاهایش میافتادم. اگر من این کار را نکردم بخاطر عدم شجاعت بود و به دلیل تقریباً بیهوش بودنم. با این حال خونسردیام را حفظ کرده و توانسته بودم اشگهائی که تهدید به جاری شدن از چشمهایم میکردند با زور به عقب بازگردانم. پدر مهربان دوباره به کمک ما میآید. او خود را از آغوش تولکا رها میسازد، او را ظاهراً عصبانی به عقب میراند و میگوید: "اگر نمیخواهی حرفم را باور کنی از خود او بپرس."
او تولکا را به سمت من فشار میدهد. حالِ من طوری بود که انگار آسمان در قلبم خود را میگشاید. من دستهایش را میگیرم، آنها را میبوسم و دوباره و دوباره میبوسم.
من در گذشته بارها این لحظه را در فکرم نقاشی کرده بودم، اما چه کم آفرینشِ تخیلم با این واقعیت مبارک تطابق داشت! عشق من تا حال شبیه به گیاهی محصور در تاریکی بود؛ این گیاه حالا ناگهان در نوری روشن قرار داده شده و اجازه داشت خود را در گرما گسترش دهد و تحت اشعه خورشیدِ خوشبختی اجازه داشت بدون مانع از چشمۀ خوبی و خرسندی لذت ببرد. آه، تفاوت عظیمیست میان عشقی که باید خجالتی بسته شود و آن کسیکه این حق را داراست بطور علنی محبوبش را در اختیار داشته باشد. من تا حال هرگز قادر به درک این موضوع نبودم.
پس از آنکه پدر و مادر برایمان برکت آرزو کردند ما را تنها گذارده و به خودمان سپردند تا بتوانیم تا جائیکه میتوانیم با هم صحبت کنیم. اما من بجای صحبت کردن مدتی طولانی او را از خود بی‌خود گشته نگاه میکردم و از دیدن حالت چهره دوستداشتنیاش که در زیر نگاهم خود را تغییر میداد خوشحال بودم. سرخی تیره رنگی گونههایش را پوشانده بود، گوشههای لبش میلرزیدند، یک لبخند از روی ترس و خجالت حالات چهرهاش را زیبا میساخت، چشمها خود را محجب میساختند، سر کوچک خود را با خجالتی ترسان در میان شانهها عقب میکشند، و بعد پلکهایش طوریکه انگار منتظر است من شروع به صحبت کنم فرو میافتند.
عاقبت دست در دست و پهلو به پهلو کنار پنجره مینشینیم. تا حال او برایم یک موجود دوستداشتنی بدون اندام و از من جدا بود، یک نام بینهایت گرانقیمت و بسیار زیبای بدون شخصیت زمینی.
حالا، وقتیکه ما چنین نزدیک هم نشسته بودیم، حالا که شانهاش شانه مرا لمس میکرد و من نفس گرمش را احساس میکردم حیرت خاصی در من جا باز کرده بود که به من میگفت که او یک شخصیت واقعی بوده است. در واقع آدم این را میداند اما آن را ابتدا زمانی احساس میکنیم که در نزدیکی و تماس مستقیم با محبوبمان قرار میگیریم.
من پُر از تحسین به چهرهاش نگاه میکردم، به چشمهایش، به دهانش، به موی بلوند روشن و ابروهای از آن روشنترش طوری نگاه میکردم که انگار تمام آنها را امروز برای اولین بار میدیدم و من با مشاهده او خودم را مست میساختم. چهره یک زن قبلاً هرگز چنین زیاد با تصورات و رویاهایم از زیبائی زن مطابقت نکرده بود، هرگز مرا زنی مانند او مجذوب خود نساخته بود. و وقتی فکر  کردم که تمام این گنجها به من باید تعلق گیرند، بله مال من گردند، که آنها در آینده بزرگترین ثروتم خواهند گشت در این وقت به سرگیجه افتادم.
من عاقبت شروع به صحبت میکنم. با هیجانی تبآلود تعریف کردم که از همان اولین لحظه او را دوست داشتهام، زمانیکه من او را ــ یک سال و نیم پیش ــ در ویلیچکا همراه تعداد زیاد افرادی که برایم کاملاً غریبه بودند ملاقات کردم، جائیکه حالِ او در عمیقترین محل استخراج نمک بد شده بود و من با عجله برای آوردن آب به سمت دریاچه رفتم. من به یادش آوردم که صبح روز بعد نزد پدر و مادرش آمدم و بعد کاملاً عاشق به خانه بازگشتم.
او تمام این چیزها را خیلی خوب به یاد داشت، با این حال با لبخند و هیجان به من گوش سپرده بود، گاهی در بین حرفِ من با صدائی آهسته پرسشهای مختلفی میکرد و تذکراتی میداد. من مدتی طولانی صحبت کردم! در آخر حتی کمتر ابلهانه، و من هرگز تصورش را نمیکردم در چنین وضعی بتوانم آن را انجام دهم. همانگونه که بعد تنها هدف مطلوبم میل به دستیابی او بود، نیروی محرکه تبدیل به ادامه تلاش شده بود، من تا دیروز چه باور نکردنی بدبخت بودم، طوری بدبخت که باید به خودم میگفتم: "همه‌چیز بیهوده است، همه‌چیز از دست رفته است"، چون من حتی باورم به او را از دست داده بودم.
سپس او میگوید: "من هم خیلی ناراضی بودم. آه، این حقیقت دارد، در لحظه اول قادر نبودم کلمهای به نفع خودمان از دهان خارج سازم، اما دیرتر به خودم زحمت دادم همه‌چیز را دوباره جبران کنم."
دوباره چند لحظه سکوت کردیم. در درونم دوباره جنگ بین میان کمروئیم و آرزوی بوسیدن او شروع میگردد. در نهایت به خود آمدم و با ناشیانهترین شکل و با لکنت زبان مانند ابلهی پرسیدم که آیا او هم مرا اندکی دوست دارد.
او مدت کوتاهی برای جواب دادن به خود زحمت میدهد، و وقتی در این کار موفق نمیشود از جا برمیخیزد و خود را دور میسازد و بعد از مدت کوتاهی دوباره بازمیگردد. او دوباره کنار من مینشیند و به من نقاشیای را که خودش کشیده بود نشان میدهد؛ آن پرتره من بود.
او توضیح میدهد: "من این را با کمک از حافظهام کشیدهام."
من پرسیدم: "تو؟"
او ادامه میدهد: "اما بجز پرتره چیز دیگری هم روی کاغذ است. آنجا لبه کاغذ." و با انگشت اشاره محل را نشانم میدهد.
حالا تازه کاملاً نزدیک به لبه و کاملاً کوچک سه حرف الفبا را میبینم: J. v. a.
او زمزمه میکند: "این حروف به فرانسوی خوانده میشوند."
من با تعجب میپرسم: "فرانسوی؟"
سادهلوحی بی‌حد و حصرم به من اجازه حدس زدن نمیداد که بدانم حروف چه میتوانند باشند، تا اینکه او خودش شروع میکند:  من به تو ...
ناگهان او چهرهاش را در دستها مخفی میسازد و به اندازهای خود را به سمت پائین خم میکند که من میتوانستم موهای کوتاهی را که روی گردنش افتاده بود ببینم. حالا عاقبت آن را حدس زدم و با طپش قلب تکرارش کردم:
"من به تو علاقه دارم! و حالا اجازه داریم به هم عشق بورزیم؟"
او هم لبخندزنان میگوید: "حالا این کار مجاز است." و بشاش در حال بلند شدن به آن اضافه میکند: "و آدم باید آن را انجام دهد."
در این لحظه ما را برای صبحانه خوردن صدا میزنند. من صبحانه میخوردم بدون آنکه بدانم چه در دهان قرار میدهم.
 
**
*
انسان به هیچ‌چیز بجز خوشبختی چنین سریع اعتماد نمیکند. تمام آخرین تجارب گذشتهام درست با یک ردیفِ پی در پی از معجزه برابر بودند، اما با این حال این برایم کاملاً بدیهی به نظر میآمد که تولکا عروسم است. من به این واقعیت بعنوان چیزی شایستۀ خودم نگاه میکردم و در واقع دقیقاً فقط به این خاطر، زیرا که هیچکس او را مانند من دوست نداشت.
 
**
*
بتدریج در شهر این خبر پخش میشود که من نامزد کردهام، مردم شروع به تبریک گفتن میکنند. چند روز بعد از آن من با تولکا و پدرش برای قدمزدن به خارج شهر میرانیم، این طبیعی بود که ما دیده شویم. راه خروجی هنوز هم در حافظهام زنده است. تولکا با پالتوی طرح فرانسوی و کلاه مانند یک افسانه دیده میگشت، زیرا رنگ پوست شفاف صورتش در میان یقه قهوهای تیره ظریفتر به نظر میآمد. با مردمی که برخورد میکردیم همه سر خود را به سمت ما برمیگرداندند؛ زیبائی تولکا بقدری چشمگیر بود که تحسین عمومی را برانگیخته بود و برخی از دوستان من مانند آنکه ریشه به درون زمین دوانده باشند بیحرکت میماندند.
پس از پشت سر گذاردن ساختمان گمرک از یک ردیف خانههای کوتاه عبور میکنیم و بر روی زمینِ بازی میرانیم. در بعضی از نقاط مزارع آبی که هنوز توسط زمین جذب نگشته بود میدرخشید.
مراتع کاملاً از آب پوشیده شده بودند، صنوبرهای جوان در مزارع هنوز جوانه نزده و شاخههای درختان جنگل هنوز بی‌برگ بودند. با این حال آدم همه‌جا آمدن بهار را احساس میکرد. بتدریج غروب از راه میرسد، ساعتی که در آن در تمام جهان صلح بی‌حد و مرزی از آسمان رو به پائین صعود میکند، همچنین ما را هم آرامش شیرینی محاصره کرده بود و من پس از هیجانات روزهای گذشته احساس میکردم که یک آرامش تسکیندهنده بر من مستولی شده است. در برابرم چهره عروس دوستداشتنیام را داشتم، که از دَم باد بهار گلگون گشته بود و همچنین بازتابی از صلح و نمایشی از آرامش طبیعت با خود حمل میکرد. ما هر دو ساکت شده بودیم، همدیگر را نگاه میکردیم و فقط گاهی لبخند میزدیم.
من برای اولین بار در زندگیم متوجه میشوم که یک شادی ناب و شفاف چه لذتبخش است.
من در جوانیام تجربه اندکی کردم، بنابراین احتمالاً گناهان زیادی بر وجدانم سنگینی نمیکرد، اما مانند هر انسانی من هم بار سنگینی از اشتباهات، خصوصیات بد و گناه با خود حمل میکردم. در این ساعت اما احساس کردم که تمام بار از من گرفته شده است. دیگر هیچ احساس تلخی، هیچ نارضایتی با مردم جائی در قلبم نیافتند: من فقط مایل بودم همه را ببخشم، به همه کمک کنم، خلاصه، من احساس میکردم که دوباره متولد شدهام، انگار که عشق آدمِ قدیمی در من را نابود ساخته و یک آدمِ بهتری را بجای او قرار داده بود.
این تغییر ناشی از این واقعیت بود که عشقِ مرا تحمل کردند و این موجود شیرین و دوستداشتنیای را که حالا در برابرم نشسته است به من دادند. درشکهای که ما در آن نشسته بودیم چهار انسانی را در خود مخفی میکرد که نه تنها سعادتمند بودند، بلکه همچنین به انسانهای بهتری از چند روز قبل تبدیل گشته بودند. تمام چیزهای پیش‌پاافتاده روزمره، غرور قابل ترحم و ملاحظاتی که معمولاً برای مردمی بالا قرار داده شده است، ثروتمندانی که فکر میکنند باید مالیات به آنها پرداخت، خلاصه چیزهائی که زندگی را پست و مسکین میسازند و همچنین تلخی و نگرانیای که تا چند روز پیش ما را از خود پُر ساخته بودند ترکمان میکنند. از لحظهای که پدر و مادر تولکا در خانه خود را به روی این مهمان مبارک، این عشق گشودند، ما شروع میکنیم سخاوتمندانه و با رفعت به زندگی کردن.
این غیرقابل درک است که چرا انسانها، اغلب آنچه را که هنوز هم تنها بالاترین ثروت زندگیست رد میکنند. اغلب اما بیشتر با خشونت ویرانش میسازند و آن را به پائین میکشند. این نظر مانند پول تقلبی در میان مردم در جریان است که عشق پیر و پژمرده میشود، سپری میگردد و دیرتر فقط عادت به زنجیر اسارتی که زن و شوهر را به هم مرتبط میسازد باقی‌میماند.
من میخواهم ثابت کنم که فقط مردمان ابله قادر به تغذیه از این نظرند یا کسانی که در بدبختی زندگی میکنند. برگزیدگانی وجود دارند که بر بالای این سطح ایستادهاند؛ من خودم با برخی از این افراد در جهان برخورد داشتهام و میخواهم خودم را همراه و همدم آنها سازم. هنگامی که شعلههای آتش عشق قادر باشد مرا چنین سعادتمند سازد، بنابراین اولین وظیفه من این است، نه، یک ضرورتی که ناشی از عادیترین خودخواهیست مرا موظف میسازد که آن را خاموش نسازم، حتی اجازه ضعیف گشتن به شعلهاش ندهم، بلکه به آن همیشه غذا بدهم و قوی نگاهش دارم. من آینده را به چالش میکشم! آینده زمان را نمایندگی میکند و من عشق و اراده قوی را. اجازه زندگی با تولکا را داشتن و از دوست داشتنش دست کشیدن؟ خب، ما خواهیم دید!
ناگهان هوس شدیدی مرا در بر میگیرد که این زندگی مشترک را در اسرع وقت شروع کنیم. من البته میدانستم رسم زمان درخواست میکند که ازدواج بعد از گذشت چهار هفته و ماه انجام گیرد، اما من چنین تصور میکردم با مردمی استثنائی سر و کار دارم. بعلاوه مطمئن بودم که تولکا در این موضوع کنارم خواهد ایستاد.
بعد از آنکه ما دوباره به خانه بازگشتیم و من با تولکا برای مدتی تنها بودیم فکرم را با او در میان گذاشتم. او با لذتی آشکار به حرفهایم گوش میداد. من احساس میکردم که نه تنها خود پروژه، بلکه همچنین مشاوره در باره آن که جذابیت جادوی یک توطئه کوچک را در بین ما داشت او را واقعاً به وجد آورده است. او مانند کودکی دیده میگشت که به او قول تفریح خارقالعادهای داده باشند که باید در زمان کوتاه دیگری رُخ دهد؛ او نمیتوانست از رقصیدن در اتاق خودداری کند.
ما اما آن روز در این باره هیچ‌چیز نگفتیم. در عوض من هنگام صرف صبحانه از تصمیمات آیندهام تعریف کردم، از امیدهائی که به آنها گره زدهام، و آنها با چهرههائی که انگار این امیدها برآورده گشتهاند به حرفهایم گوش میدادند. حتی اگر باید فرض را بر این قرار میدادم که این انسانها با حس بیگناه کبوتران قادر به انجام کاری از روی نیرنگ باشند، بنابراین این بهترین نیرنگیست که میتوانستند به کار برند، اما وقتی اعتماد آنها را نسبت به خودم در حالت چهرهشان منعکس شده یافتم به خودم گفتم: "نه، شما خوبان، من نمیخواهم هرگز شما را فریب دهم و اگر هم که باید سرم را برای این تصمیم هزینه کنم!"
من خانه آنها را دیرتر ترک کردم. قبل از رفتن تولکا در سالن بدنبالم آمد و با صدای نیمه آهستهای زمزمه کرد:
"اینطور خوبه، خیلی خوب! چرا باید مدت طولانی صبر کنیم؟ شب‌بخیر، شب‌بخیر! من فقط میترسم مامان بخاطر جهیزه اعتراض داشته باشه."
برایم در واقع خیلی کم قابل درک بود که به چه خاطر جهیزه تهیه میگردد، در حالیکه اما دختران جوان بخاطر خصوصیت جوانیشان همیشه اندوخته کاملی از لباسهای زیبا باید داشته باشند. اما این یک موضوع جزئیست؛ برای من تمام اصطلاحات و عبارات ضروری یک عروسی چیز بسیار لذتبخشی بودند، زیرا آنها فقط اثبات میکردند که من خواب نمیبینم، بلکه واقعاً تولکا را بعنوان همسرم به خانه خواهم برد. در راه خانه بیاراده چندین بار تکرار کردم: جهیزه. جهیزه! من اما هنوز هم نمیتوانستم درک کنم که جهیزه بتواند علت جدی اختلال در یک عروسی نزدیک به وقوع باشد. تولکا را با چشمان خود در لباسهای زیادی دیده بودم، در لباس روشن، رنگی و تیره یکی پس از دیگری دیده بودم و عروسم را در هرکدام از آنها شایان ستایش یافته بودم.
در این مناسبت همچنین بخاطرم آمد که این وظیفه به عهدهام افتاده است که خانه کوچکم را برای پذیرائی از آنها آماده سازم.
این فکر مرا با لذت جدیدی پُر ساخته بود. البته فاقد کمی پول بودم، با این حال تصمیم گرفتم در اسرع وقت همه‌چیز را فراهم کنم. من شب را با بیخوابی گذراندم. در سرم هرج و مرجی از لباسها، کمدها، میزها و صندلیها بطور مغشوش در چرخش بود. قبلاً نگرانیها باعث بیخوابیام میگشتند و حالا سعادت اجازه استراحت به من نمیدهد.
 
**
*
روز بعد پیش نجار بودم. او بلافاصله متوجه گشت که جریان از چه قرار است. او مبلهای مختلفی نشان داد که من با دیدنشان فوری تمام زندگیام با تولکا را تجسم کردم.
قلبم بشدت به طپش افتاده بود. نجار به من توصیه کرد که دیوارها را کاغذدیواری نکنم، بلکه بگذارم آنها را رنگ بزنند، زیرا که نقاشی برای خشک شدن کمتر از کاغذدیواری نیاز به زمان دارد. مرد پذیرفت که در ازاء دستمزد اندکی این کار را به بهترین و زیباترین نحو به عهده گیرد.
من از آنجا پیش دو نفر از همکارانم که آشنائی بیشتری داشتم رفتم، تا آنها را بعنوان ساقدوش داماد به عروسیام دعوت کنم. من هیچ خویشاوندی نداشتم. تبریک همکاران، در آغوش گرفتن آنها، همراه با تمام اثرات دیگر مرا کاملاً گیج کرده و یک هرج و مرج در برابرم در نوسان بود.
 
**
*
من در سالن با تولکا مواجه میشوم. من به سختی وقت بوسیدن دستهایش را داشتم، زیرا او با بلند کردن خود روی انگشت پایش سه کلمه در گوشم میگوید که سعادتم را افزایش میدهند. او گفت که آنها با آن موافقند.
آخرین سایه از روی سعادتم ناپدید شده بود. تولکا از شادی میدرخشید. ما دست در دست در سالن راه میرفتیم و با هم صحبت میکردیم. او برایم از مذاکرهاش با پدر و مادر خود تعریف میکند:
"مامان اول گفت فرزندم این امر غیرممکن است، نمیشود عروسی را زود برپا کرد. تو خوب درک نمیکنی، برای یک دختر جوان آرزوی سریع رسیدن عروسی شایسته نیست." من به او پاسخ دادم که نه تنها من بلکه ما هر دو خواستار آن هستیم. مامان به آسمان نگاه کرد، آه کشید و شانهاش را بالا انداخت. پدر لبخند زد، مرا در آغوش گرفت و پیشانیام را بوسید. اما مامان گفت: "بله، بله. تو همیشه یک نقطه ضعف برای دخترت داشتی، نازپروردهاش کردی، اما آدم باید ملاحظه جهان را هم بکند."
در این وقت اما پدر جواب میدهد: "جهان! جهان! جهان کاری برای سعادتشان نمیکند. آنها فقط خودشان میتوانند سعادتشان را خلق کنند. آیا مگر اصلاً با نامزدی جهان را راضی ساختهایم؟ بنابراین ما تا به آخر استوار باقی‌میمانیم. فعلاً ایام روزهگیریست، اما بعد از تعطیلات باید عروسی برگزار شود، جهیزه را میتوان بعداً تهیه کرد."
مامان مرددانه میگوید: «خب این دو نفر هم می‌خواهند این کار را بکنند.» عاقبت مامان راضی شد، چون پدر هرچه را بخواهد به مرحله اجرا درمیآورد. من به گردن مامان اقتادم و او را چنان بوسیدم که نمیتوانست یک کلمه حرف بزند. عاقبت این کلمات را با زحمت بیان میکند: «شما هر دو دیوانهاید!» من اما برنده گشتم. آقای عزیز، آیا راضی هستید؟"
آیا من بیش از حد عاشق بودم یا بیش از حد خجالتی که تا حال او را در آغوش نگرفته بودم. حالا برای اولین بار برای انجام این کار شجاعت به سراغم میآید؛ من میخواستم او را در آغوش بگیرم، اما او به آرامی فرار میکند و میگوید: "راه رفتن بازو در بازو بسیار زیباست." و بعد از مکث کوتاهی اضافه میکند: "مانند بچههای خوب."
بنابراین ما به قدمزدن ادامه میدهیم. من برایش تعریف میکنم که به دکوراسیون خانهمان فکر کردهام، که من میخواهم بگذارم دیوارها را رنگ کنند البته نه با رنگروغن، چون بیش از حد گران بود، اما با یکی از رنگهای کاملاً شبیه به آن که خیلی زودتر خشک میشود. تولکا حرفم را تکرار میکند: "زودتر خشک میشود" ... ما بدون آنکه بدانیم چرا با صدای بلند شروع به خندیدن میکنیم، احتمالاً چونکه شادی مشترک و سعادتمان وگرنه سینههای ما را منفجر میساخت.
سپس ما به فکر کردن پرداختیم: دیوارهای سالن باید قرمز رنگ زده شوند، با وجود آنکه رنگ قرمز یک رنگ معمولیست اما قاب زیبائی برای سر بلوندش تشکیل میدهد. اتاق غذاخوری باید با کاشیهای سبز روشنی که شباهت فریبآمیزی به سفال دارند تزئین شود. در باره نقاشی و مبلمان اتاق دیگر نتوانستیم همدیگر را درک کنیم، زیرا تولکا بسرعت به اتاق بعدی می‌رود تا یک بندکفش را که باز شده بود مرتب کند.
او پس از مدتی همراه با پدر بازمیگردد. پدر پس از بیپروا و تاتار خطاب کردنم به ما وعده میدهد که عروسی روز سهشنبه بعد از عید پاک برگزار میشود.
 
**
*
گرچه عشق ما در روزهای اول دارای یک کاراکتر سودائی، تا حد اشگریزی احساساتی بود، اما بتدریج غنچه شادی داده و به یک گل زیبای بهاری تبدیل شده بود. حالا میتوانستیم تمام روز بخندیم.
 
**
*
بهار ورودش را آغاز کرده بود. درختها با جوانههای سرسبز ایستاده بودند. ما قبل از هفته مقدس با پدر و مادر تولکا به مهمانی میرفتیم. مردم مرا همه‌جا با کنجکاوی زیادی که اغلب برایم آزاردهنده میگشت نگاه میکردند. حتی برخی از زنانِ سالمند ابلهی را به نهایت رسانده و با عینکهای یکچشمی وراندازم میکردند. اما این مهمانیها باید انجام میگرفت. تولکا، ظریف تزئین گشته و خوشحال مانند یک پرنده این ساعات پژمرده بازدیدها را برایم صد بار جبران میساخت.
 
**
*
نظارت نقاشی اتاقها را خودم به عهده گرفتم. هوا فوقالعاده بود، به این خاطر رنگ سریع خشک گشت. گذاشتم اتاق خواب را گلگون کنند. دیوارها، رنگ پارچه مبلها، همه گلگون؛ من میخواستم تولکا را شاد سازم و رنگ سرخ باید نشان میداد که او همیشه بر روی گل رز راه خواهد رفت.
 
**
*
با گذشت هر روز من بیشتر عاشق عروسم میگشتم. حالا مطمئن بودم که من هرگز از دوست داشتن تولکا دست نخواهم کشید، حتی اگر زمانی هم کاملاً زشت شود. سپس من به خود خواهم گفت: "یک بدبختی به تو روی آورده است." اما تا ابد باید او را دوست بدارم. من خود را در آن مرحلهای مییافتم که مرد در همسر محبوبش به گونهای حل میشود که دیگر نمیداند وجودش کجا آغاز و کجا به پایان میرسد.
 
**
*
اغلب مانند کودکان با هم بازی میکردیم، گاهی سر به سر هم میگذاشتیم. برای مثال وقتی صبحها به آنجا میرفتم و او را تنها مییافتم، چنین وانمود میکردم که او را نمیبینم، به همه اطراف اتاق نگاه میکردم، او را در تمام گوشههای اتاق میجستم و عاقبت بلند میپرسیدم: "آیا کسی اینجا پیدا نمیشود که عاشق باشد؟"
بعد او هم تمام گوشه و کنارهای اتاق را جستجو میکرد، سر بلوندش را تکان میداد و میگفت: "به نظر میرسد که هیچکس اینجا نیست، واقعاً هیچکس ...!"
من در حال گرفتن دستش میپرسیدم: "و این دوشیزه اینجا، آیا شما عاشقید؟" جواب او این بود: "و ... شاید یک مقدار کم" پس از مدتی سپس زمزمه‌کنان به آن میافزود: "یا شاید هم خیلی زیاد!"
یک احساس کاملاً تازه به عشقم اضافه شده بود، زیرا نه تنها من تولکا را دوست داشتم، نه ــ به شکل وصفناپذیری محبتش بر دلم نشسته بود. در جوار او بودن برایم بهترین چیز بود ــ من نمیتوانستم دیگر بدون او زندگی کنم. تمام ساعات میتوانستم با او در باره بیاهمیتترین چیزها گپ بزنم، گاهی اوقات مکالمههای مهم هم انجام میدادیم، اما بطور کلی از تأملات در باره مورد ازدواج اجتناب میورزیدم و عمداً از هرگونه بحث نظری در باره این موضوع خودداری میکردم، زیرا من معتقدم که آدم نباید در مورد چیزی بحث کند که باید خود را از درون خود توسط عشق تکامل دهد. آدم برای گلها هم در این باره که چگونه باید شکوفا گردند سخنرانیِ نظری نمیکند.
 
**
*
آدینه مقدس ساکت و تاریک میگذرد. خیابانها از مه پوشیده شده بودند، باران ظریفی میبارید. ما با پدر و مادر تولکا از کلیسا به سمت گورها میرویم و هر یک به فراخور حالش هدیه خود را در بشقابهای صدقه قرار میداد. تولکا در لباس سیاهش، با چهره پُر از نجابت و آرامش هرگز مانند امروز چنین زیبا به نظرم نیامده بود و در نور شمعها که سوسو میزدند و در نور کمرنگ محل عبادت مانند یک فرشته دیده میگشت.
در این روز او کمی سرما خورد. من با عجله از یک شرابفروشی به شرابفروشی دیگر میرفتم تا قدیمیترین شراب مالاگائی را تهیه کنم، زیرا که به او توصیه کرده بودند از آن بنوشد.
 
**
*
روزهای تعطیل را با پدر و مادر تولکا گذراندم. دیگر از خویشاوندانم کسی زنده نمانده بود و من سالها در جهان تنها بودم. حالا برای اولین بار احساس میکردم داشتن کسی که برایمان ارزشمند است و ما هم برایش با ارزشیم چه زیاد آدم را سرحال میآورد. در دومین روز تعطیل اولین روز گرم و کاملاً بیدار گشته بهار را داشتیم.
من با مبلمان خانهام قبل از تعطیلات تقریباً تمام شده بودم. باغ کوچکم با اولین سبزههای بهاری تزئین شده بود و درختان قدیمی گیلاس پُر از گل شده بودند. همزمان اما وقت به پایان رساندن تز دکترایم بود ــ یک رساله در باره فلسفه نوافلاطونی چاپ میگردد.
تولکا آمادگی خود برای خواندن آن را اعلام میکند؛ او با تکان دادن سر، با چشم بهم زدن و با تعجب میخواند، گرچه او هیچ کلمهای از آن را درک نمیکرد اما فقط بخاطر احساس وظیفه با جدیت به خواندن ادامه میداد. یک منظره تکاندهنده برای من.
 
**
*
خاطرات حالا به سرم هجوم میآورند ــ تصاویر عقد و جشن عروسی ما رنگارنگ و  درهم. برخی از نمودها خود را پیش میکشیدند و مرا تبآلود به هیجان میآوردند. من همه‌جا در اتاق وفور گل میبینم، بر روی پلهها. در خانه نارامی بزرگی حاکم است، مهمانها میآیند، تعداد زیادی غریبه، بزودی چهرههای ناشناس ما را احاطه میکنند.
تولکا در سالن با لباس سفید عروسی و حجاب روی صورت ایستاده است، زیبا، مانند یک پدیده آسمانی. حالت جدی باشکوهی بر روی تمام ظاهرش نشسته است؛ او به این شکل نزدیکتر از همیشه کنارم ایستاده است.
همه آن چیزهائی که در مسیر به سمت کلیسا رخ دادند در حافظهام یک هرج و مرج است. کلیسا، تصاویر، محراب، شمعها، توالتهای روشن، چشمان کنجکاو، زمزمههای آهسته، تمام اینها در  یک سردرگمی مغشوش به ذهنم هجوم میآورند. ما زانو زده در برابر محراب دستهایمان را به هم میدهیم؛ بلافاصله پس از آن صدای ما شنیده میشود، صدائی که غریبه و نه متعلق به ما به گوش میرسید: "من تو را  ..." و غیره.
سر و صدای ارگ هنوز در گوشم زنگ میزند. اینکه چطور ما ازکلیسا خارج گشتیم را دیگر به یاد ندارم و از عروسی فقط این به وضوح به یادم مانده که پدر و مادر تولکا برایمان برکت آرزو کردند و ما در کنار میز نشستیم. تولکا در کنار من نشسته بود و من هنوز به یاد میآورم که او گاهی یک دستش را بر روی گونهاش قرار میداد، زیرا چهرهاش میسوخت. من از میان دستههای گل بر روی میز چهرههای مختلف غریبهای را میدیدم که از آنها یکی را هم نمیتوانم دوباره بشناسم. مردم با سر و صدا به سلامتی ما مینوشیدند و گیلاسها جلنگ جلنگ صدا میکردند. من در حدود نیمه‌شب همسرم را به خانهام میبرم.
من هنوز هم سر او را تکیه داده بر روی شانهام حس میکنم؛ حجاب سفیدش را که رایحه بنفشه میداد به کنار زده بود.
 
**
*
صبح روز بعد در اتاق غذاخوری با چای انتظار او را میکشیدم. در این بین او، پس از پوشیدن لباس، از در دیگر به باغ رفته بود. من او را از میان پنجره میبینم که به درخت گیلاسی تکیه داده است و بلافاصله پیش او میروم. او وقتی صدای گامهایم را میشنود روی خود را برمیگرداند و صورتش را با فشردن به تنه درخت از من مخفی میسازد. من فکر میکردم که او با من شوخی میکند، بی‌سر و صدا به او نزدیک میشوم و با در آغوش گرفتنش میگویم:
"صبح بخیر! آخ چه‌کسی خودش را از شوهرش مخفی میکند؟ تو اینجا چکار میکنی عزیزم؟"
او اما از نگاهم اجتناب میکند و دوباره سرش را از من برمیگرداند.
من با نگرامی میپرسم: "تولکا، چه شده است؟"
او آهسته پاسخ میدهد: "من میبینم ... که باد برگها را از درختها میتکاند و پائین میریزد ..."
من جواب میدهم: "بگذار که باد آنها را با خود ببرد، تو اما برای من بمان."
من سرش را در دو دستم میگیرم و صورتش را به طرف صورت خود میچرخانم. او چشمانش را بسته بود و زمزمه میکند:
"به من نگاه نکن، برو دور شو!"
من بجای جواب دادن او را با احترام محکم بوسیدم. باد از میان درخت میوزد و بارانی از گل بر روی ما میباراند.
 
**
*
هنگامیکه من از خواب بیدار گشتم به دیوارهای لخت اتاقم نگاه کردم. من بیماری حصبه داشتم، چهارده روز تمام بین مرگ و زندگی شناور بودم و کاملاً بیهوش آنجا دراز کشیده بودم. اما تب اغلب یک هدیه مهربانانه خداست.
هنگامیکه من دوباره سالم شده بودم متوجه میشوم که پدر و مادر دوشیزه آنتونین با او به ونیز سفر کرده بودند. من اما مانند گذشته در انزوا گزارشم را ظاهراً با یک اعتراف عجیب و غریب به اتمام میرسانم. من در آفرینش توهمات تبآلود خود بسیار سعادتمند بودم و فقط به این خاطر دوباره شروع به نوشتن آنها کردم تا برای خود یک چاشنی و یک تسلی برای زندگی ــ طنز ــ حفظ کنم و داستانم را بدون تأسف خوردن به پایان برسانم. در اثنای نوشتن حتی این اعتقاد به سراغم آمد که از تمام چشمههای سعادت چشمهای خالصتر است که آدم از آن به هنگام تب آب برمیدارد. زندگیای که حداقل در خواب توسط عشق ملاقات نشود ارزش زندگی کردن را ندارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر