مردی که مرده بود.


<مردی که مرده بود> از فریدریش گلاوزر را در خرداد سال ۱۳۹۲ ترجمه کرده بودم.

مرد چاق که پشت گردنش چین افتاده بود میگوید: "اگر شماها میدانستید که ما قبل از به اصطلاح جنگ جهانی چه وضع خوبی داشتیم. کسی احتیاج به پاسپورت و به معرفی کردن خود نداشت ...  همه‌چیز ساده بود و مأموران گمرگ با احترام با آدم رفتار میکردند." او آهی میکشد و با انگشتِ اشاره یقه آهاریش را از گردن کمی دور میسازد و ادامه میدهد: "شماها نمیدانید که ..." او ناگهان سکوت میکند؛ شاید حالت چهرههای نشسته به دور میز در این سکوت کردنِ ناگهانی او مقصر بودند. زیرا حالت چهرهها کاملاً قابل مشاهده بود ــ و حتی آه کشیدن از روی ملالت هم برای فهم آن ضروری نبود. چهرههای کمی از شکل طبیعی خارج گشته مخاطبان چیزی را بیان میکردند: چند بار باید این ناله و شکوه را بشنویم، چقدر مردان سالخورده بخاطر زمانه‎‎ای که بعد از جنگ آغاز گردیده شکایت کردهاند. اما شکایت کردن از آن چه فایدهای دارد؟ آیا مگر این چیز جدیدیست؟ نه! سه بار نه! حتی وقتی شاعری ناپلئون سوم را که خود را بزرگ بحساب میآورد ناپلئون کوچک نامید زمانه مانند امروز ما بوده است. ــ مرد چاق با سُرفهای سینهاش را صاف و دوباره شروع به تعریف میکند: "اگر شما میدانستید که چه مصیبتی جنگ برای ما بجا گذاشت! روح مُرده است و فقط ماتریالیسم پیروزیاش را جشن میگیرد ..." سپس او در حالی که ارکستر مشغول نواختن تانگو بود برای خود سفارش یک پیک ودکا میدهد.
اما هنگامی که موسیقی قطع میشود مردِ دیگری در کنار مرد چاق مینشیند. او کت و شلوار آبی رنگی با دوخت ساده بر تن داشت. صورتش هنوز جوان به چشم میآمد، به این خاطر ما بخاطر موی مانند برف سفیدش که به پشت شانه کرده بود شگفتزده گشتیم. موی سفید شقیقههای فرو رفته و گردن قهوای رنگش را آزاد گذارده بود. دستهای لاغرش با انگشتهای در هم فرو کرده بر روی میز قرار داشتند. گارسون میآید. مردِ جوانِ سفید مو میپرسد: "میتوانید یک لیوان شیر سرد برایم بیاورید؟" گارسون تعجبزده میشود. اما او شیر سفارش داده شده را میآورد و برای آن درخواست دو فرانک میکند. مرد پول را میپردازد و دوباره انگشتان دستهای قهوهای رنگش را در برابر لیوان در هم فرو میبرد. از آنجائیکه صورت بی‌ریشی داشت بنابراین میشد جمع کردن و به جلو آوردن لبانش را دید ... صدای سوت آهستهای شنیده میشود ــ و سپس مرد بر بالای شیر سردش فوت میکند. مرد چاق میپرسد: "آیا نمیتوانید خود را معرفی کنید؟" و یقهاش را میکشد. دیگران سکوت میکنند. در این وقت مرد جدید سرش را تکان میدهد و آهسته میگوید: "من مُردهام. من نمیدانم چرا هنوز در اطراف در حرکتم. من در روز دهم دسامبر سال 1917 فوت کردهام ..."
مرد چاق فکر میکند: "چه مزخرفاتی" و کراوات سبز رنگ مرد را میکشد و میگوید: "شما وقتی شیر سرد مینوشید! وقتی به سالن رقص یک هتل میروید! هنوز نمُردهاید، حرف بی‌معنی نزنید!" با آنکه در زیر هر پنجرهای یک شوفاژ قرار داشت و اطراف ما را گرمای خشکی احاطه ساخته بود اما حرف او ما را به لرزش انداخته بود. نوازندگان در گوشهای از سالن شروع به نواختن میکنند. تمام میزهای سالن غذا در آن سرِ سالنِ بزرگ هتل اشغال بود. در وسط سالن یک محل خالی وجود داشت که چند زوج مشغول رقص آرامی بودند.
"شما نمیدانید زنده نبودن یعنی چه؟ این عجیب است. شاید از لهجهام متوجه شده باشید که من فرانسوی‌ام، با وجودیکه من زبان آلمانی را بدون اشتباه صحبت میکنم؛ من اهل الزاس هستم. من در سال 1916 داوطلبانه به استخدام ارتش درآمدم، و چون بیست و یک سال داشتم و سه سال تحصیلات دانشگاهی را به پایان رسانده بودم مرا به مدرسه‌نظامی فرستادند. من آموزشهای مختلفی دیدم، کار با توپ جنگی را آموختم، مخصوصاً توپ با کالیبر بزرگ که در قلعهها مورد نیاز است، با مسلسل تمرین تیراندازی کردم و تئوریهای زیادی آموختم ... سپس مرا بعنوان ستوان دوم به اردوگاه سربازان نوآموز فرستادند و میبایست مردان جوان را تعلیم میدادم. در پایان سال 1917 بعنوان ستوان یکم در حدی بودم که اجازه فرمان دادن داشتم. من به قلعهای فرستاده میشوم ــ سرهنگی که فرماندهی مدرسه ما را به عهده داشت به من گفت: <مواظب باشید! آنجا در آن بالا هیچ‌چیز برای خندیدن نخواهید داشت!> با این وجود من خندیدم ... مردان بیست و سه ساله باید به ندرت با وحشت نبرد کنند."
مرد جوان لبهایش را به جلو میآورد، بر روی شیرش فوت آهستهای میکند، و دستهایش با انگشتان در هم فرو رفته همچنان بر روی میز باقی‌میماند. او سرش را میچرخاند، دانههای درشت برف بر روی شیشههای پنجره بی‌صدا خط میکشیدند. او میگوید: "آن شب مانند امشب بود و هنگامیکه ما به بالا رسیدیم نور ضعیفِ لامپی حیاط را روشن ساخته بود. من از اینکه تمام ساکنین قلعه را در حیاط جمع کرده بودند تعجب کردم. سربازها پالتوی آبی رنگی که آدم را به یاد آسمان رنگپریده میانداخت بر تن داشتند. در فاصله دور توپها میغریدند. یک افسر به پیبشوازم میآید؛ بر روی کلاهش چهار نوار طلائی میدرخشیدند، شمشیری از غلاف کشیده در دست راست داشت، شلوار نظامیاش سرخ رنگ بود و مهمیزهای پشت پاشنه چکمههای اسب سواریش میدرخشیدند. من از خودم پرسیدم که چرا فرمانده یونیفرم جنگی نپوشیده است. در پشت سایه نور کم لامپ درهای پناهگاهائی که با سنگ و آجر پوشیده و رویشان خاک و در انتها شن و ماسه ریخته شده و محل زندگی سربازها بود قرار داشتند. گروهان غیرمسلح بود. این را من ابتدا وقتی فرمانده فرمان <ایست، خبردار!> داد دیدم. بعد مردها که در سایه کلاهخودهای قابل شناسائی نبودند بدون حرکت ایستادند. افسر عالیرتبه که یک لباس تمام رسمی غیرجنگی بر تن داشت به من میگوید: <ستوان! از میان افراد درون صف پنجاه مرد را انتخاب کنید!> ــ <برای چه؟> ــ <شما باید اطاعت کنید و نه سؤال! فهمیدید؟> من یک پالتوی کهنه بر تن داشتم، شمشرم در چمدانم جامانده بود و یک چوبدستی در دست داشتم. به سمت صف میروم و با چوبدستی آهسته سینه پنجاه مرد را لمس میکنم. سکوت خُردکننده بود. مردهائی که سینههایشان چوبدستیام را لمس کرده بود یک قدم به جلو میگذارند، آنها در دستههای چهار نفره در جلوی صف مستقیم مردها چنان ایستاده بودند که انگار منتظر یک نمایشنامه موزیکالند.
من منتظر ایستاده و سردم شده بود. دستکش نازکی در دست داشتم. فرمانده شمشیرش را بلند میکند، تیغه در نور ضعیف چراغ برق خفیفی میزند. در این لحظه از در یک پناهگاه با دستور آهسته گروهبانی پنج مرد بیرون میآیند. یکی از مردها مسلسلی بر دوش خود حمل میکرد، دومی یک سه پایه، سومی دو جعبه مهمات و دو نفر آخری دستهای خالیشان آویزان بود.
گروهبان گروه کوچکش را پیش پنجاه مردی که من انتخاب کرده بودم هدایت میکند و همراه با چهار سرباز زیر دستش آنها را محاصره میکنند. فرمانده دستهایش را که درون دستکش بودند بر روی قبضه شمشیر میگذارد و یک فرمان آهسته میدهد. پنجاه مرد محاصره گشته توسط پنج تن با گامهائی که بر زمین کشیده میگشتند به سمت دیوار میروند، پشت خود را به دیوار قرار میدهند و منتظر میایستند. سه پایه سی متر دورتر از آنها بر زمین نشانده میگردد، مسلسل را روی آن قرار میدهند، یک جعبه مهمات را باز میکنند، سربازی بر روی زمین پوشیده شده از برف پشت به پنجاه مرد جمباته میزند؛ دومین مرد بر روی صندلی کوچک متصل به سه پایه مینشیند. هیچ فرمانی داده نمیشود. مرد چمباته‌زده نشسته بر زمین یک ردیف فشنگ در مسلسل قرار میدهد، تیرانداز مدت درازی نشانه نمیگیرد، سی گلوله شلیک میشود، یک بار دیگر مسلسل خشابگذاری میگردد، دوباره سی گلوله شلیک میشود ... گلولهها صدای بلندی نداشتند ــ بیشتر به نظرم میرسید که انگار در دفتر یک کالج فنی دوشیزهای با ماشین تحریر تمرین میکند ... یک بار دیگر خشابگذاری میگردد و بعد از یک ثانیه استراحت عاقبت سی گلوله آخری شلیک میشوند. در جلوی دیوار پنجاه مرد مُرده افتاده بودند ...
من در زیر لامپ ایستاده بودم و نوک چوبدستیام را در برف فرو میکردم، چوبدستی خم میگشت، نوکش به بالا میپرید و دانههای برف گونهام را خنک میساخت ... تیرانداز با فرمان آهسته گروهبان مسلسل را از روی سه پایه برمیدارد، نفر دوم سه پایه را و مرد چمباته‌زده جعبه خالی مهمات را و از جا برمیخیزد. گروهان آهسته از حیاط میروند ــ فرمانده حتی از آنها درخواست <قدمرو> نکرد ...
من به سمت افسر که هنوز دستهایش بر روی قبضه شمشیرش قرار داشت میروم و میپرسم: <چرا؟>. فرمانده با صدای گرفتهای میگوید: <شورش! ما در اینجا شورشی داشتیم و آنقدر تکامل یافت که به خیانت منجر گشت. دو جاسوس سه توپ جنگی را از کار انداختند. ما نتوانستیم مقصرینی که دو دشمن را به قلعه وارد کرده بودند کشف کنیم. من از تمام افراد بازجوئی کردم ... آنها اقرار نکردند. بنابراین باید به آنها درس داده میشد. از هر ده نفر یکی را تیرباران کردن کم بود، از هر پنج نفر باید یکی تیرباران میگشت! یک پنجم دویست و پنجاه نفر میشود پنجاه نفر. میفهمید؟> چنین به نظرم میآمد که مرد با دندانهای به هم فشرده شده صحبت میکند. اما یک سبیل سفید رنگ دهانش را پوشانده بود. <پنجاه ... باید ... تیرباران میگشتند ... من خوشحال بودم که شما امروز میآئید، به این ترتیب مجبور نبودم خودم مردان را انتخاب کنم. من همه آنها را میشناسم. شش نفر از تیرباران شدهها مزدوجند، زن و بچه آنها انتظارشان را میکشند. ستوان، چطور باید خیانت را مجازات کرد؟ شما به من بگوئید!"
پیرمرد از من پاسخی دریافت نکرد. من گذاشتم گماشته مرا به اتاقم هدایت کند. چمدان آنجا بود، من لباسم را عوض میکنم. بعد در برابر آینه میایستم تا موهایم را شانه کنم. در این وقت میبینم که موهایم سفید شدهاند. چه توقع دارید، چنین به نظر میآید که رنگدانه هم حساس باشد، وحشت رنگآمیزی را کیش میکند. و اگر درد غیرقابل تحمل شود رنگ از بدن فرار میکند. شش زن! ... چند بچه؟ ..."
مرد جوان انگشت دستهایش را از هم بیرون میکشد. با دست راست لیوان شیر را برمیدارد، آن را تا ته مینوشد و صدا میزند:  "گارسون" و وقتی گارسون میآید میگوید: "حالا میتوانید برایم یک گیلاس ویسکی بیاورید."
مرد چاق اما میگوید: "تعریف کردن چنین چیزهائی خجالت دارد! بعد هنوز هم از جوانمردی صحبت میکنند!" او دستمالش را خارج میکند و گردنش را با آن پاک میکند.
مرد جوان مو سفید ویسکیاش را مینوشد. و در حالیکه پلکهایش پائین مانده بودند آهسته تعریف میکند: "من به شما گفتم که در آن زمان مردم، آن زمان، در آن روز ماه دسامبر، زمانی که برف میبارید و در فاصلهای دور توپهای جنگی با نارضایتی میغریدند. بیشتر از این نمیتوانستم کاری انجام دهم. اما چه توقعی دارید: همچنین مرگ هم از اطاعت کردن هیچ‌چیز نمیشناسد. مرگ با فراخواندن نمیآید. من مرگ را جستجو کردم و نیافتم ... روز بعد در وسط حیاط قلعه یک چهارضلعی بود که خاک زردش با رنگ محیط اطراف در تضاد بود. اما خاک آن محکم کوبیده شده بود. بدون صلیب ... هیچ‌چیز ..."
در حالیکه ارکستر یک رومبا مینواخت او از جا برمیخیزد. مرد چاق سُرفهای میکند و میگوید: "باور ناکردنیست".  مرد جوان مو سفید در کنار پنجره میایستد و به شب و به خطوط پهن دانههای برف بر روی شیشه پنجره نگاه میکند. او از کنار میز ما رد میشود. "فردا حتماً ارتفاع برف چهل سانتیمتر خواهد شد. من فردا برای اسکی بیرون میروم. شب‌بخیر!" سکوت به او پاسخ میدهد. در شب بعد یک تیم امداد او را به هتل بازمیگرداند. او همان شب میمیرد. دختر خدمتکار هتل که تمام شب از او پرستاری میکرد صبح روز بعد تعریف میکند: "او خیلی صحبت کرد، فقط فرانسوی. اما در نیمه‌شب به خود آمد و به زبان آلمانی به من گفت: <آیا ازدواج کردهای؟> <فقط نامزد کردم!> در این وقت او لبخند زد و نشست و گفت: <مواظب بچهها باش! مواظب بچههایت! من شش پدر را دیدم، و من آنها را همیشه میبینم، با وجودیکه نمیتوانم آنها را بشناسم. آنها در کنار یک دیوار افتادهاند. به شوهرت بگو که در کنار دیوارها باید مواظب خود باشد!>، و دختر خدمتکار با گفتن: "مطمئناً او در حالت هذیان صحبت کرده است." تعریفش را تمام میکند. اما من فکر میکنم که این مرد عجیب در حالت هذیان صحبت نکرده بلکه برعکس هشیار بوده است. در سوراخ دگمه کت آبی رنگ نخنمایش یک ربان صورتی رنگ متصل بود که من در ابتدا بجای یک مدال اشتباه گرفتم. اما آن یک روبان ابریشمی بود، روبانی که برای بستن موی بچههای کوچک به کار میبرند. و من فکر میکنم که او بعد از جنگ به دیدن زن و بچههای مُردههایش رفته بود.
در لیست نام مهمانهای هتل جلوی شغل او "پزشک" نوشته شده بود.
شاید مرد در بیست و چهار سالگی امیدوار بود که با تشریح کردن مُردهها به مرگ نزدیکتر میگردد. اما آن نامرئی در برف انتظار او را میکشید و مهربانانه، آنطور که بعضی اوقات میباشد مسیر امپراتوری خویش را به او نشان داد. جوان مو سپید باید فقط از روی لبه یک صخره میپرید. او در حال سقوط لامپ کم نور و افسر مزین به مدالها را فراموش کرد و فقط باید بدنهای در کنار دیوار را به یاد آورده باشد. سقوط اما وحشت این تصاویر آزاردهنده را از او ربود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر