مرگ ارزان.


<مرگ ارزان> از اُکتاو میربو را در اسفند 1392 ترجمه کرده بودم.

پدر روحانی
برِنو دهکده کوچکیست در منطقه پُر خس و خار بخش موربیا.
خارستان تیرهای خود را دورادور این روستا که خانههای کوچک کوتاه و کثیفش با کاه پوشانده شدهاند گسترش میدهد و پُر از لکههای سرخ گلهائیست که عطری عسلی دارند. تعدای گوسفند لاغر، چند اسب نزار، تعدادی گاو با دندههای بیرون زده و پوزههائی مانند بُز ریش‌دار که پوستشان توسط حشرات موذی خونین گشته نوک بوتههای خار دار را برای خوردن میبرند. اینجا و آنجا تعداد اندکی درخت کاج رو به سمت شمالـشرقی خم‌گشتۀ شاخههای کج خود را به سمت آسمان خاکستری رنگ بلند کرده‌اند. اینجا و آنجا در میان بوتهها لکه چهارگوش سبزتری که توسط دیوار سفیدی احاطه گشته قابل مشاهده است؛ آنها مزارعیاند که اندکی جو و گندم در آنها کاشته شده است، مزارعی ویران با زمینی سخت و نازا که دهقانان فقیر با زحمت زیاد آن را شخم میزنند. سمت چپ، در افق مماس با ابرها نوار باریکی از دریا به شکوه و جلال این کفنِ تیره و تاریک نورِ تقریباً تاری میبخشد. ساکنین این سرزمین لعنتی را به سختی میتوان بعنوان انسان بحساب آورد. آنها در لباسهای ژندۀ بد بو، با چهرههای از گرسنگی و تب لاغر رنگپریدهشان و ستون فقراتی خمیدهْ ظاهری مانند حیوانات بیمار دارند. آنها با کشک و آب آلوده زندگی خود را میگذرانند و در زمانهای خوبِ ماهیگیری همچنین با ماهیهای لاغرِ باریکی که بر روی شاخه درازی در زیر آفتاب خشک میکنند. و شب همراه با گاوهایشان بر روی کود و پِهنِ تازه اسطبل میخوابند.
و با این وصف پدر روحانیای که بر این مردم بعنوان حاکمی مطلق فرمان میراند بدون کمک گرفتن از بیگانه برای ساختن یک کلیسای جدید که پنجاه هزار فرانک خرج آن شد به مدت ده سال آنها را بی‌پروا تحت فشار گذارده بود. کلیسا یک برج ناقوس از جنس گرانیتِ صورتی رنگ دارد و در بالای آن یک صلیبِ شاد و بی‌خیال از میان این باتلاقْ بدبختی انسان رو به آسمان اوج گرفته است.
پدر روحانی اینطور دیده میشود: یک چهره متظاهر قرمز مسی با آثار باقیمانده زخمهای آبله آبی رنگ بر آن، میان دستهای موی سیاه و نقرهای رنگِ ژولیده دهان بد شکل بی‌دندانی که در یک گوشهاش از صبح تا شب پیپ کوچکی قرار دارد و از آن مایع توتون میچکد، پیپ بیوقفه خاموش میگردد و او دوباره آن را روشن میسازد؛ یک اندام لاغر، قوزی و نامتوازن که خمیدگیها، برآمدگیها و پارگیهای پوستش از میان قبائی که توسط پارچههای کهنه و چرب به هم دوخته شده برجستهتر نمایان میگردند. روزها از در خانهای به در خانه دیگر و از یک مزرعه به مزرعه دیگر میرود، به یکی التماس و از دیگری درخواست میکند، تخم‌مرغ میگیرد، کره، شیر، خاشاکِ خشکِ باریک، با دخترها خوش و بش میکند، بچهها را کتک میزند، تمام جهان را به دوزخ تهدید میکند، مانند یک درشکهچی دشنام میدهد و با وجود این بیشتر از عکس توگِنِ مقدس که بیماری هاری را شفا میدهد یا عکس ایوو مقدس که مُردهها را زنده میسازد مورد احترام و قدردانی قرار میگیرد، اینجا در این سرزمین میگویند: "او یکی از حواریون است!"
 
*
در یکی از یکشنبهها پدر روحانی در ساعت موعظه بالای منبر میرود و پرچم کلیسا را به نوسان میآورد. این پرچم بیرنگ، کهنه و فرسوده با کنارههای پاره یک پارچه کهنه ابریشمی بود؛ میله پرچم که زمانی رنگ قرمز داشت کج شده بود و کبوتر طلائی رأس آن فاقد پَر و پا بود.
پدر روحانی ابتدا بر سینه صلیبی رسم میکند، سپس پرچم رقت‌انگیز را در برابر جمعیت مؤمنین بلند میکند و فریاد میزند: "خوب به این پرچم نگاه کنید! این ابریشم زیبای قرمز حالا از پیشبند مادر توبیاس هم چربتر است! شماها خوک هستید، همه شماها خوکید، اما آیا فکر میکنید که به این دلیل حق دارید اموال مقدس، اموال خدا و باکره خوبان را در چنین حالتی باقی‌بگذارید؟ یا شاید فکر میکنید که من به چنین آدمهائی اجازه شرکت در راهپیمائی جشن حمل بدن مسیح را خواهم داد؟ این پرچم بقدری کثیف است که نمیتوانم قابلمههای خودم را با آن پاک کنم! شما ولگردها، تنبلها، مرتدها و زُهد فروشها ترجیح میدهید غذا بخورید و مست کنید، شما گناهکاران لجوج! آیا شماها نمیخواهید تلاش کنید تا خدای مهربان، باکره خوبان و تمام مقدسین آسمان نیمه‌برهنه و با لباس پاره راه نروند! اما صبر کنید! من میخواهم چیزی برایتان تعریف کنم، زیرا که رذالت و جنایتهای شما باید به پایان برسد. من دیشب خداوند را دیدم، او بسیار خشمگین بود و به من گفت: من میخواهم یک پرچم تازه داشته باشم، میشنوی، سگ لعنتی! یک پرچم زیبا و پُر از طلاکاری، یک پرچم به ارزش حداقل چهل فرانک. یوهان ماری برای این کار ده سو میدهد، پیتر کِرنو بیست سو میدهد، مادر توبیاس که یک پیرزن خسیس و دزد رذلیست باید دو فرانک بدهد! دانتیو که هفته پیش یک گوساله فروخته است سه فرانک خواهد داد! و دیگران باید هر یک سه سو، نیم کیلو کره، دوازده تخم مرغ و یک دیگ چربی بیاورند. ... خوب، حالا میدانید که خدای مهربان به من چه گفته است."
او یک لحظه مکث میکند. مؤمنین کاملاً هراسان بودند؛ هیچکس جرأت نمیکرد نگاهش را به سمت پدر روحانی که به صحبت ادامه میدهد بیندازد:
"توجه کنید که خداوند مهربان دیگر چه رازی را با من در میان گذاشته است! او به من گفت، ــ این کلمات خود اوست که من برایتان تکرار میکنم ــ او این سخنان را به من گفت: "و اگر آنها از دادن آنچه که من درخواست میکنم امتناع کنند سپس وضعشان ناجور خواهد گشت، من آنها را به سگهای هار، به گوسالههای مُرده، به میمونهای دُم‌دراز و خفاش تبدیل میسازم و تک تک آنها را به جهنم میفرستم!"
در این هنگام خنده استهزاء‌آمیزی از سمت دیگر کلیسا حرف او را قطع میکند. در کنار در نگهبان پیر سرحد ایستاده بود و خود را به جلو و عقب تاب میداد، بر روی ریش و سبیل پر پشتش نوازش‌کنان دست میکشید و ناباورانه و تمسخرآمیز میخندید. پدر روحانی خشمگین و کف بر دهان رو به او فریاد میکشد: "چرا میخندی مُرتدِ ریشو، گمرک‌گیرندۀ مأمور شیطان! فکر میکنی که خدا تو را نمیشناسد؟ فکر میکنی او از خباثتهایت بی‌خبر است؟ او از تو هم برایم صحبت کرد: «بله، این حرامزاده ریشو برای فروش کالاهای سرقتی به شهر میرود، و این پول شیطانی را بین خود و قاچاقچیها تقسیم میکند! صبر کن! صبر کن! اگر این ریشو چهار فرانک ندهد اول به زندان و دیرتر به جهنم فرستاده خواهد شد! ...» چی، چرا دیگه نمیخندی، از دین برگشته!"
و رو به مؤمین سخنانش را اینطور به پایان میبرد: "شما سخنان خدا را شنیدید. پس از مراسم نیایش به کشیشخانه میآئید و هدایای خود را میآورید. و وای بر کسی که غایب باشد!"
پدر روحانی پرچم را دوباره به دور میله میپیچد، آن را پشت منبر میگذارد و عرقی را که از پیشانیش جاری بود پاک میکند.
او پس از مکثی میگوید: "خب، و حالا یک چیز دیگر ... بخشدار مُرده است. او آقای قابل ترحمی بود که با بقیه جمهوریخواهانِ نامردْ برادارانِ مقدس را به مهاجرت اجباری واداشت. اما با این حال مانعی ندارد اگر یکی از شماها بخواهد برای او دعا کند! این یک گناه نیست. من برای او یک دعای ربانی و یک دعای درود بر پادشاه مقدسمان که باز خواهد گشت خواهم خواند!"
و تهدیدکنان در حالیکه با قدرت بر روی دسته چوبی منبر میکوبید رو به سمت نگهبان سرحد که حالا دیگر نمیخندید داد میزند: "و او باز خواهد گشت، با وجود تمام ریشوها!"
بعد زانو میزند، با ژست خیرخواهانه‏ای علامت صلیب را بر سینه میکشید و غیرقابل فهم به زبان لاتینی زمزمه میکند: "به نام پدر و پسر و روحالقدس، آمین."
در بیرون، خارستان فقر زمین تا ابد بی‌حاصلش را میگستراند و گوسفندان لاغر، اسبهای نزار، گاوهای نحیف با پوزههای مانند بُز ریش‌دار خود که پوستشان توسط حشرات موذی خونین گشته بود در زیر آسمان عمیقاً غمگین نوک بوتههای خاردار را برای خوردن میبریدند.
 
مرگ ارزان
یک شب کُرمو سالخورده دیرتر از معمول به خانه بازمیگردد. بدخو و غرق در فکر خود را ساکت به کنار آتش میکشد. او به زنش که بر روی چارپایه کوتاهی نشسته بود و آرنجهایش بر روی زانو قرار داشتند و آهسته چغندر برای آشپزی پوست میکند توجهای نکرد. سایه شب که خود را زیر سرافریزِ سقف انباشته بود گوشههای اتاق را لبریز میساخت و بتدریج به تمام اتاق کشیده میگشت. بر روی اجاق یک دیگ وزوز میکرد و در کنار آن دو گربه با پلکهای نیمه‌بسته بی‌حرکت و متفکر نشسته بودند. در بیرون سرمای شدیدی بود. بر روی تپۀ مقابل خانه مه قرمز رنگی نشسته و پالتوی سردِ شب دشت را که در آن شبنم یخزده شبیه به مروارید درخشنده برق میزد آرام میپوشاند. هر از گاهی صدای تلق تلق کفشهای چوبی بر روی زمین یخ‌بسته به گوش میرسید.
زن با صدای لرزان میگوید: "کُرمو! هی، کُرمو!"
اما کُرمو تکان نمیخورد. او دستها را بر روی پاهای لاغر خود گذارده بود، گردن را به سمت زانو خم کرده و به نظر میرسید که افکارش کاملاً به دور دست وصل است.
زن که صدایش در تاریکیِ رو به رشد تیزتر گشته بود دوباره فریاد میکشد: میشنوی؟ هی، میشنوی؟ چغندرها یخ زدهاند."
و زن وقتی کُرمو به این خبر توجهای نکرد سر طاس و جغدوارِ سوار بر گردنِ خشکش را رو به جلو دراز میکند و با تلخی میافزاید: من به تو میگم که آنها یخ زدهاند! البته! ... من این را میدونستم. تو نمیخواستی امسال گودال حفر کنی ..."
اما کُرمو جواب نمیداد. سخت مانند سنگ بر روی صندلیاش نشسته بود.
"چی شده؟ ... کُرمو! ... آیا نمیشنوی؟" و هراسان بخاطر سکوت او جیغ میکشد: " مرد دیوانه، من به تو میگم که چغندرها یخ زدهاند! ... اما چی شده، چه مشکلی داری؟"
در این لحظه در خانه را میکوبند و بلافاصله در میانه درِ باز شبح گدائی دیده میگردد که اندام درمانده، لاغر و ملتمسش خود را بطور واضح از آسمان رنگپریدۀ شب مشخص میساخت. و در حالیکه کُرمو و زنش همزمان با بدگمانی کامل سرهای شبیه به پرندگان شکاریِ شبانه خود را به جلو کشیده بودند صدای لرزانی میشنوند: "خواهش میکنم ... خواهش میکنم ..."
نگاه مرد کشاورز در زیر ابروهای به شدت اخم کرده بسیار خشن میگردد و میگوید: "برو آدم تنبل، ما چیزی برای آدم‌های به دردنخور نداریم."
صدای دادخواهانه دوباره بلند میشود: "خواهش میکنم، آقای خوب! ... هوا وحشتناک سرده! امشب آدم میتونه خیلی راحت در بیرون یخ بزنه ..."
"به من ربطی نداره ... برو پی کارت!"
"اگه شما فقط به من یک محل خواب بدید ... یک گوشه در اسطبلتون ... فقط برای چند ساعت."
کُرمو شروع به خنده تمسخرآمیزی میکند: "در اسطبل من!"
"برو، برو، چه خیال کردی، پسرک من؟ پیش گاوهای من؟ ... چه چیزهائی به فکرت میرسه ... برو پی کارت!"
"خواهش میکنم، خواهش میکنم... من از دیروز هیچ‌چیز نخوردم!"
"برو پی کارت!"
"رفیقم دیشب در چاله خیابون یخ زد ... آیا باید من هم مثل او یخ بزنم و بمیرم؟"
"گفتم برو پی کارت!"
"لطفاً، رحم کنید!"
صدا ضعیف و گریان بود. کُرمو فریاد میکشد!
"گفتم برو پی کارت. اگر آدم به دردخوری بودی باید به اندازه کافی پول برای غذا خوردن میداشتی  و همچنین میدونستی که کجا میتونی بخوابی. این وضع کاملاً مناسبته. فکر میکنی من کار میکنم تا شکم الواطها رو سیر کنم و به کلاهبردارها پناه بدم! بجنب ... گمشو ... منو وحشی نکن ... پشتم بخاطر باز بودنِ در خونه یخ زد."
گدا گونی خالیاش را بر روی شانه قرار میدهد و به سادگی میگوید: "این درست نیست! این نیکوکاری نیست ... خدا نگهدار!"
بعد در خانه را میبندد و در حالیکه کلماتِ بزحمت قابل‌شنیدنیِ را زمزمه میکرد آهسته براهش ادامه میدهد.
کُرمو زمزمه‌کنان به زنش با لحن آمرانهای میگوید: "این خیلی ابلهانه است! کلون درو بنداز. آنها تا زمانیکه دلشون بخواد میتونن به در بکوبن."
زن اطاعت میکند.
زن در حالیکه در خانه را با یک میله آهنی تعبیه شده در دیوار میبست آهسته میگوید: "این یک بدبختیه، آیا بهتر نیست که چنین حشره موذیای بمیره؟ اگر قرار باشه آدم تمام اراذلی که جلوی در خونه مردم میان سیر کنه، نه، خیلی هم ممنون. میخواد در اسطبل ما بخوابه! ... که بعد همه گاوها به بیماریهای زشتی مبتلا بشن"، و چون در این بین شب شده بود شمعی روشن میکند، دوباره بر روی چارپایه مینشیند و به کارش ادامه میدهد.
کُرمو خودش را بر روی صندلی نشانده و به آتش که آهسته زغال را میخورد خیره شده بود.
پس از چند دقیقه زن شروع میکند: " کُرمو! ... هی! ... مرد! ... من به تو میگم چغندرها یخ زدهاند ... مگه کری؟ ... پس چرا وقتی با تو حرف میزنم چیزی نمیگی؟"
زن در نور کم شمع کشاورز چروک گشته را که بیحرکت در کنار آتش نشسته بود تماشا میکند و میپرسد: "چرا حرف نمیزنی؟ یک چیزی آزارت می‌ده. تو مثل همیشه نیستی."
عاقبت کُرمو جواب میدهد: "من چیزیم نیست."
"معلومه که تو چیزیت میشه! تو بیماری ... به نظرم میرسه که کاملاً رنگت سرخ شده ... به نظرم میرسه که تقریباً بنفش شدی."
کشاورز دوباره کوشش میکند او را مطمئن سازد: "نه هیچ‌چیزیم نیست."
"اما با این وجود ... رنگت کاملاً آبی شده."
"رنگم کاملاً آبی شده؟"
"آره، کاملاً آبی!"
"خب، آره، من نمیدونم که چه دردی دارم. البته حس میکنم که حالم کاملاً خوب نیست. تو گوشم چیزی وزوز میکنه ... و حالا هم تو سرم وزوز میکنه. وقتی من قبلاً در مزرعه رِمی بودم فکر کردم به زمین سقوط خواهم کرد. اما اصلاً مهم نیست ... کمی راه میرم بعد حالم فوری بهتر میشه."
او سعی میکند از جا بلند شود، اما قادر به این کار نبود. چنین به نظرش میآمد که انگار بدنش ناگهان تبدیل به سُرب گشته و هجوم یک ضعف عجیب و غریب به عضلاتش بازوان او را شکسته و ستون فقراتش را خُرد کرده است. دستهای تیره و مرطوبش دیگر قادر به نگاه داشتن دسته صندلی نبود. زبانش از وظیفه امتناع میکرد، اشیاء اطرافش شروع به چرخیدن کردند و اشکال زنده و عجیبی شبیه به اشباح به خود گرفتند ... یک شعله سرخ کوچک ... ناگهان یک زبانه آتش در مقابل چشمانش میدرخشد، بعد در اطراف میرقصد و در یک شب تاریک که به نظر میرسید از درون زمین بیرون آمده باشد محو میگردد.
او آه ضعیفی میکشد. گلویش خشک بود و دشوار نفس میکشید: " فکر کنم که بمیرم. آره! آره! ..."
زن میگوید: "راه برو، چطور میتونی این حرفو بزنی."
"آره، آره ... فکر کنم که بمیرم."
"اما نه، تو فقط باد به سرت خورده!"
"آره، آره ... من مطمئناً میمیرم. من باد در سر ندارم ... مرگ در سر دارم! منو روی زمین دراز کن وگرنه خفه میشم ..."
زن او را روی زمین میخواباند، زیر سرش بالشتی قرار میدهد و پاهای لرزانش را که شروع به سرد شدن کرده بودند کنار هم میگذارد.
کُرمو با صدائی در حال خاموش گشتن میگوید: "حالا خوب گوش کن، دقت کن چیزی رو که میخوام برات توضیح بدم بفهمی. حرف زدن برام خیلی سخته ... بیا جلوتر ..."
زن خود را بر روی صورت چهره مرد در حال مرگ خم میکند.
"آیا حالا میشنوی؟"
"آره، میشنوم!"
"جریان از این قراره ... گورستان کوچیکه ... من میدونم که اونجا بیش از حد کوچیکه!"
"البته!"
"من میدونم که بخشداری قصد بزرگتر ساختن اونجا رو داره! من میدونم که بخشداری قصد داره مزرعه رِمی رو برای این کار بخره!"
"البته!"
"اما رِمی از این جریان بی‌خبره. بنابراین، دقت کن، ببین چه کاری میشه کرد. گوش کن! تو مزرعه رِمی رو میخری. مزرعه بی‌ارزشیه ... پُر از سنگ ... یک خرابه. با دویست فرانک میتونی بخریش."
"اما من مزرعه سنگ‌دار نمیخرم."
"گوش کن ... مزرعه رو پس از خریدن به بخشداری هدیه میکنی."
"من باید مزرعه رو به بخشداری هدیه کنم؟ تو دیوونه شدی، کُرمو! ... تو بخاطر بیماری اینطور حرف میزنی."
"آروم باش ... تو با این شرط این کار رو میکنی که بخشداری در گورستان برای همیشه یک محل پنج متر مربعی در اختیارت قرار بده. این محل ارزشی برابر پونصد فرانک داره. میفهمی؟ تو دویست فرانک میدی و در عوض پونصد فرانک بدست میاری! بعد در این کار سیصد فرانک سود بردهای. اما باید عجله کنی. همین فردا برو پیش رِمی. اما نه دیرتر از فردا!"
"پونصد فرانک! پونصد فرانک!"
و زن خود را در افکار مربوط به مبلغ بیان گشته گم میکند، در سر حدوداً و سریع سود خالص این معامله را حساب میکند ... او متوجه نمیگردد که مرد دیگر صحبت نمیکند. او نفس نفس زدن ضعیف جان کندن مرد را که مانند صدای یک ساعت از کار افتاده از گلویش خارج میگشت نمیشنید؛ نمیدید که چگونه انگشتهای مرد متشنج شدهاند، چگونه پاهایش کج میشوند و چگونه عنبیه چشمهایش در زیر پلکهایِ گشادگشته طوری به بالا غلطیدهاند که فقط سفیدی چشم معلوم است. ناگهان فکری به ذهن زن کشاورز خطور میکند و پُر از ترس به خودش میگوید: اگه بخشداری هدیه رو رد کند چه باید کرد؟ ....
سپس بلند میگوید: " کُرمو!"
اما کُرمو جواب نمیداد.
زن خود را روی او خم میکند، دستهای استخوانی خود را روی سینه شوهرش میگذارد و شانههای او را تکان میدهد: " کُرمو ... کُرمو!"
اما کُرمو جواب نمیداد. او مُرده بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر