آلمانی.


<آلمانی> از شولِم اَلیخِم را در اسفند سال ۱۳۹۴ ترجمه کرده بودم.

مهمان
"رَب یوینه، من برای شما برای تعطیلات عید پاک یک مهمان دارم، یک مهمان که شما مانندش را هرگز نداشتهاید!"
"چه کسی؟"
"چه کسی؟ ... یک میوه عالی!"
"یعنی چه ... یک میوه عالی؟"
"منظورم یک یهودیست، چنان خوب مانند ابریشم، یک یهودی زیبا و شرافتمند. فقط او یک عیب دارد، او زبان ما را نمیفهمد."
"پس چه زبانی را میفهمد؟"
"زبان عبری."
"آیا او از اورشلیم است؟"
"نمیدانم از کجا میآید، اما هنگام صحبت همه‌چیز را با یک <آ> شروع میکند."
این گفتگو را پدرم چند روز قبل از عید پاک با آزریِل خدمه کنیسه انجام داد. من خیلی کنجکاو بودم این مهمان شرافتمند، این <میوه عالی> را که زبان ما را نمیفهمید و همه‌چیز را با یک <آ> شروع میکرد ببینم. در کنیسه قبلاً متوجه یک مخلوق عجیب شده بودم، با یک کلاه از پوست حیوان و یک عبای ترکی راه راه زرد، آبی و قرمز. ما پسرها به دورش جمع شده بودیم، او را با کنجکاوی تماشا میکردیم و از طرف خدمه کنیسه برای این کار سرزنش میگشتیم.
او به ما میگفت: "باید بچهها اینطور بی‌ادب باشند و به یک مرد غریبه خیره شوند!"
همه مردم پس از عبادت با دست دادن از غریبه استقبال و برایش آرزوی یک جشن مبارک کردند. غریبه به همه با یک لبخند دوستانه نشسته بر گونههای سرخش که توسط ریش خاکستری احاطه شده بود پاسخ میداد: "شالوم، شالوم!"
این سلام باعث خنده بلند ما پسران میشود، کاری که خدمه کنیسه را خشمگین میسازد.
او خود را به ما نزدیک میسازد و دستش را برای کشیده زدن بلند میکند. اما ما فرار میکنیم و خود را به غریبه نزدیک میسازیم تا بشنویم چگونه مرتب "شالوم، شالوم!" میگوید، بعد دوباره به خنده میافتادیم و مرتب از دست خدمه کلیسا فرار میکردیم.
وقتی پدرم با این غریبه در روز تعطیل به خانه میرفت، من با غرور بزرگی بدنبال آنها گام برمیداشتم و احساس میکردم که رفقایم بخاطر مهمان به من حسادت میورزند؛ آنها از دور به ما نگاه میکردند، من اما خودم را به سمت آنها چرخاندم و زبانم را برایشان خارج ساختم. ما هر سه تا رسیدن به خانه سکوت کردیم؛ هنگامیکه وارد اتاق شدیم پدر به مادرم گفت: "سلام، تعطیلات مبارک!"
مهمان طوری سر خود را تکان میدهد که کلاهش تکان میخورد و دوباره میگوید: "شالوم، شالوم!"
من رفقایم را به یاد میآورم و صورتم را زیر میز مخفی میسازم تا دچار خنده نشوم.
من مرتب به غریبه که مورد علاقهام واقع شده بود نگاه میکردم؛ من عبای ترکی راه راه قرمز، آبی و زردش را تحسین میکردم؛ من گونه تازه و سرخش را که توسط ریش گرد خاکستری رنگی احاطه شده بود و چشمهای زیبا سیاهی را که لبخندزنان از زیر ابروهای ضخیم خاکستریش نگاه میکردند تحسین میکردم. همچنین به نظر میرسید که او مورد علاقه پدرم هم واقع شده است. پدر از وجود او خوشحال بود، و مادرم به او مانند یک انسان الهی نگاه میکرد. هیچکس یک کلمه با او صحبت نمیکرد، پدر خودش محل نشستن او را آماده میسازد، مادر به آماده ساختن مراسم عید پاک مشغول بود، و ریِکه، کلفتمان، به او کمک میکرد.
هنگامیکه زمان دعا شراب فرارسید، پدر شروع میکند به زبان عبری به گفتگو با مهمان؛ من خوشحال بودم از اینکه تقریباً تمام کلمات را میفهمیدم و مکالمه را کلمه به کلمه بازگو میکنم:
پدر: ?Nu (به زبان ما یعنی: لطفاً، شما دعا را بخوانید!)
مهمان: !Nu, nu (به زبان ما یعنی: انجام بدهید، انجام بدهید!)
پدر: ?Nu, o (چرا شما نه؟)
مهمان: !O, nu (و چرا شما نه؟)
پدر: !Ih, o (اول شما!)
مهمان: !O, ih (شما اول!)
پدر: ! Eh, o, ih (من از شما خواهش میکنم، شما شروع کنید!)
مهمان: !Ih, o, eh (شما شروع کنید، من از شما خواهش میکنم!)
پدر: ?Ih, eh, o, nu (چه ضرری به شما میزند اگر شما شروع کنید؟) 
مهمان: !Ih, oh, eh, nu, nu (اگر شما مطلقاً میخواهید من شروع خواهم کرد!)
مهمان جام شراب را از دست پدرم میگیرد و دعا را میخواند، ــ یک دعای برکت که ما ماندش را هنوز نشنیده بودیم و دوباره مانندش را هرگز نخواهیم شنید. اولاً او شروع دعا را با یک <آ> بلند میگوید:
"… Barschat marabana warabanan, warabatai" و دوماً صدا نه از گلو، بلکه در واقع از عبای ترکی راه راه آبی، زرد و قرمزش میآمد. من تجسم میکردم که اگر رفقایم در این مراسم دعاخوانی حضور داشتند چگونه به خندهای بلند میافتادند و چه کشیدههائی به پرواز میآمد. اما از آنجا که من تنها بودم بر خودم مسلط گشتم. ما با هم دعا میخواندیم و من افتخار میکردم که غریبه مهمان ما بود و نه مهمان دیگران.
فاضلی که گفته است آدم نباید هنگام غذا خوردن صحبت کند، ــ او باید مرا ببخشد ــ زندگی یهودی را نمیشناخت. خواهش میکنم شما بگوئید، چه زمانی یک یهودی بیشتر از هنگام غذا خوردن وقت صحبت دارد، و مخصوصاً در شب عید پاک هنگام خوردن یک غذای مجلل، وقتیکه باید بسیار تعریف شود؟ ...
ریِکه آب میآورد، سپس ما دستهایمان را میشوئیم، دعای برکت نان را میخوانیم و غذا را ستایش میکنیم. عاقبت مادر ماهیها را تقسیم میکند. پدر آستینهای پیرهنش را بالا میزند و شروع میکند با مهمان به یک گفتگوی طولانی به زبان عبری. اولین چیزی که پدر از او پرسید سؤالی بود که یک یهودی معمولاً از دیگری میپرسد:
"نام شما؟"
 سپس مهمان با یک <آ> بلند، همانطور که آدم نام ده پسرِ هامان را به ترتیب میگوید یک نفس به او پاسخ میدهد:
"Ajak, Bacha, Galasch, Damas, Hanach, Wassam, Saan, Chafaz, Takaz"
لقمه در دهان پدر ناجویده باقی‌میماند و با حیرت به غریبه نگاه میکند، احتمالاً چون غریبه چنین نام طولانیای داشت. من سرفه میکنم و به زیر میز خم میشوم، در این لحظه مادر به من میگوید: "مواظب باش تیغ ماهی خدای نکرده خفهات نکنه" و با احترام زیادی به مهمان نگاه میکند. به نظر میرسید که مادرم بسیار مفتون نام مهمان شده است، گرچه نمیتوانست طولانی بودن نام را درک کند. پدرم برایش همه‌چیز را توضیح میدهد: "میفهمی: Ajak، Bacha ــ این شروع حروف الفبا است، احتمالاً پیش آنها رسم است که مردم خود را به ترتیب حروف الفبا بنامند."
در حالیکه گونههای مانند شراب سرخ غریبه به خنده گشوده شده بود، در حالیکه چشمان سیاه درخشانش به سوی همه متمرکز بودند و با لذت خاصی به ریِکه نگاه میکردند حرف پدرم را قطع میکند: "Alef Beis! Alaf Beis". حالا پس از آنکه پدر نام غریبه را میدانست کنجکاو بود مطلع شود که او کجا متولد شده است و از کجا میآید. من نام شهرها و کشورهائی را که او نام میبرد میفهمیدم؛ پدر برای مادر دوباره آن نامها را توضیح میداد، و مادر هر بار با شنیدنشان لذت میبرد و ریِکه به تحسین میافتاد. در واقع برای شیفته گشتن دلایل کافی وجود داشت! یک غریبه ده هزار کیلومتر پیموده و برای رسیدن به آن سرزمین باید از هفت دریا و کویر سفر میکرده. او برای عبور از بیابان به چهل شب و چهل روز احتیاج داشت. و وقتی به مقصد نزدیک میشود باید از کوه بلندی صعود میکرد که قله پوشیده از برفش تا ابرها میرسید و طوفانهای مرگباری در اطرافش میغریدند.
اما وقتی آدم کوه را میپیمود و به سرزمین میرسید بهشت واقعی بر روی زمین را میدید. انواع میوه: سیب، گلابی، پرتقال، انگور، خرما، انجیر، گردو ــ و ادویهجات به وفور در آنجا وجود داشت! خانهها از چوب درخت خرما بودند و سقفشان از نقره واقعی بود و وسائل خانگی از طلای ناب ــ در این هنگام غریبه به لیوانها، چاقوها، چنگالها و قاشقهای نقرهای ما نگاه میکند؛ ــ آدم میتوانست آنجا الماس، مروارید و برلیان در خیابان پیدا کند، آدم اصلاً به خودش زحمت نمیداد آنها را از روی زمین بردارد، زیرا آنها در آنجا ارزشی ندارند ... در این حال غریبه به گوشوارههای برلیان و گردنبند مروارید سفیدی که مادر به گردن بسته بود نگاه میکرد.
مادر خود را جا بجا میکند و میپرسد: "یوینه میشنوی؟ از او بپرس چرا تمام این چیزهای خوب به اینجا آورده نمیشوند؟ اینجا میتوانست مورد استفاده قرار گیرند ..."
پدر سؤال را برای غریبه مطرح میکند و از او یک پاسخ میگیرد و برای مادرم به زبان خودمان ترجمه میکند:
"او میگوید، میفهمی، وقتی آدم به آنجا میرود در آنجا است، میتواند هرچیزی را بردارد، به اندازهای که آدم میخواهد، تمام جیبها پُر، اما وقتی آدم سرزمین را ترک میکند باید همه‌چیز را پس بدهد. اگر هنگام ترک سرزمین چیزی در نزد کسی پیدا شود که داوطلبانه پس نداده باشد، بنابراین آدم محکوم به اعدام میشود."
مادر با وحشت میپرسد: "این یعنی چه؟"
"یعنی، آدم از یک درخت دار زده میشود یا سنگسار میگردد."
 
*
هرچه بیشتر آدم با غریبه گفتگو میکرد، داستانهایش جالبتر میگشت. هنگامیکه ما در حال خوردن پیراشکی و نوشیدن شراب بودیم پدرم از غریبه میپرسد:
"تمام این چیزها به چه‌کسی تعلق دارد؟ آیا در نزد شماها یک پادشاه وجود دارد؟" در این وقت او بیدرنگ یک پاسخ دریافت میکند که پدرم آن را با شادی زیاد برای مادرم ترجمه میکند:
"او میگوید، همه‌چیز به یهودیهای آنجا تعلق دارد، که سفاردی نامیده میشوند؛ آنها یک پادشاه دارند، که همچنین یک یهودیست، که بسیار مؤمن است، یک کلاه بر سر میگذارد و یوسف ابن یوسف نام دارد. او کشیش ارشد سپاردیها است و با یک درشکه از طلا ساخته شده میراند که شش اسب آتشین آن را میکشند. وقتی او داخل کنیسه میشود خاخام آوازخوان به استقبالش میرود."
پدر حیرتزده از غریبه میپرسد: "آیا پیش شما در کنیسه آواز میخوانند؟" و بلافاصله یک پاسخ دریافت میکند که آن را برای مادرم به زبان خودمان ترجمه میکند و در این حال صورتش مانند خورشید میدرخشید.
"تو در این باره چه میگوئی؟ او تعریف میکند که آنها یک معبد مقدس با کاهنان بزرگ، لاویان و اُرگ دارند ..."
پدر از غریبه میپرسد: "خب، آیا یک محراب هم دارید؟" و یک پاسخ دریافت میکند که آن را برای مادر ترجمه میکند. "او میگوید که آنها یک محراب و ظروف طلائی برای جمعآوری صدقه دارند، ــ همه‌چیز مانند دوران گذشته در نزد ما در اورشلیم."
با این کلمات پدرم آه عمیقی میکشد، و هنگامیکه مادر این را میبیند او هم آه میکشد، فقط من نمیفهمیدم که چرا باید به این خاطر آه کشید. در واقع باید آدم خوشحال باشد که کشوری وجود دارد که در آن یک پادشاه یهودی سلطنت میکند و در آن یک معبد با کاهنان بزرگ، ارگ و محراب وجود دارد ... افکار سبک و شاد با من شعبده‌بازی میکنند و مرا به آن سرزمین سعادتمند یهودی میبرند، به سرزمینی که خانههایش از چوب درخت خرماست و سقفها از نقره ناب، با وسائل خانگی از طلای حقیقی، با مرواریدها و الماسهائی که در خیابان ریختهاند. ناگهان یک فکر در من میدرخشد! من میدانستم که اگر آنجا بودم چه باید میکردم. من همه‌چیز را چنان خوب مخفی میساختم که هیچکس نتواند چیزی پیشم پیدا کند. من برای مادر یک هدیه زیبا میآوردم، گوشوارههائی از برلیان و گردنبندهای زیادی از مروارید ... من در این وقت به گوشوارههای برلیان مادر و گردنبند سفید مروارید که گردنش را تزئین میداد نگاه میکنم. یک میل شدید رفتن به آن کشور مرا در بر گرفته بود و من به این فکر افتادم پس از عید پاک کاملاً پنهانی با غریبه به آنجا سفر کنم. من میخواستم به غریبه اعتماد کنم و رازم را با او در میان بگذارم، قلبم را برایش بگشایم و تمام حقیقت را به او بگویم و از او خواهش کنم مرا حداقل برای مدت کوتاهی همراه خود ببرد؛ او حتماً آرزویم را برآورده خواهد ساخت، زیرا او یک انسان خوب و مهربان است که به همه، حتی به خدمتکارمان با محبت نگاه میکند.
من در حالیکه با این افکار مشغول بودم مهمانمان را با دقت نگاه میکردم، چنین به نظر میرسید که او نیتم را حدس زده باشد؛ زیرا با آن چشمان سیاه زیبایش طوری به من نگاه میکرد که انگار به من چشمک میزند و میخواهد به زبان خودش بگوید:
"پسر باهوش من، ساکت باش! بگذار اول عید پاک به پایان برسد بعد همه‌چیز درست خواهد شد!"
 
*
رویاها تمام مدت آزارم میدادند. من یک بیابان میدیدم، یک معبد مقدس با کاهنین و یک کوه بلند که من از آن صعود میکردم و بر رویش برلیانها، الماسها و مرواریدها میروئیدند. رفقایم از درختها بالا میرفتند و آنها را تکان میدادند، طوریکه مقدار بیشماری مروارید، برلیان و الماس از شاخهها میریختند. من پائین درختها ایستاده بودم و آنها را جمع میکردم و جیبهایم را با آنها پُر میساختم ... اما عجیب آنکه هرچه جیبهایم را پُر میکردم باز هم جیبهایم جا داشتند. وقتی دستم را داخل جیبم کردم بجای برلیان، الماس و مروارید انواع میوه را بیرون میکشیدم: سیب، گلابی، پرتقال، انجبر، خرما و گردو. من وحشت میکنم، خود را از یک طرف به طرف دیگر میچرخانم و دوباره از معبدی خواب میبینم که از آن صدای کاهن را در حال آواز خواندن و ارگ نواختن میشنیدم. من میخواستم داخل معبد شوم، اما نمیتوانستم، زیرا ریِکه مرا نگاه داشته بود و نمیگذاشت داخل معبد شوم؛ من از او خواهش میکردم، من فریاد میکشیدم و گریه میکردم و از وحشت میلرزیدم ... عاقبت خود را میچرخانم و از خواب بیدار میشوم ...
در این هنگام پدر و مادر را نیمه‌لباس پوشیده در مقابلم میبینم، هر دو مانند مُردهها رنگپریده بودند، پدر سرش را به زیر انداخته بود، دستهای مادرم با هم کشتی میگرفتند و اشگ در چشم داشت. قلب کودکانهام احساس کرد که چیزی اتفاق افتاده است، و در حقیقت چیز بدی، چیز بسیار بدی. اما سر کوچکم قادر نبود درک کند که فاجعه چه بزرگ بود.
ماجرای زیر رخ داده بود:
مهمان ما ناپدید شده بود و با او بسیاری از وسائل خانه؛ تمام لیوانها، قاشقها و چنگالهای نقرهای، تمام جواهرات مادرم و همچنین پول نقد که در جعبهای قرار داشت ناپدید شده بودند. همچنین خدمتکارمان ریِکه هم ناپدید شده بود ... من نه برای لیوانهای نقرهای متأسف بودم و نه چاقوها، قاشقها و چنگالهائی که ناپدید شده بودند، و نه جواهرات مادر یا پول نقد و حتی ریِکه، خدمتکارمان، ــ شیطان ببردش! ــ من فقط بخاطر سرزمین سعادتمند، با برلیان، مروارید و الماسهائی که در خیابان ریخته بودند متأسف بودم، و معبد مقدس با کاهنانان، محراب و ارگ و تمام آن چیزهای خوبی را که از من دزدیدند. دزدیدند! دزدیدند! من صورتم را به طرف دیوار اتاق میچرخانم و آهسته میگریم.
 
آلمانی
من، همانطور که قبلاً به شماها گفتهام، در دراجنا متولد شدهام، میفهمید، در دراجنا. دراجنا یک شهر کوچک در استان پودولیِن است، یک شهر کاملاً کوچک. امروز دراجنا ــ آدم میتواند بگوید ــ یک شهر مهم است با راهآهن و ساختمان ایستگاه قطار ...
هنگامیکه دراجنا دارای ایستگاه قطار شد، تمام جهان به ما حسادت بردند. راهآهن! ... مردم فکر میکردند که شهر یک معدن طلا خواهد گشت، آدم طلا را با دو دست پارو خواهد کرد و سعادتمند خواهد شد!
یهودیها از روستاها با قطار به شهر میآمدند، مالکان خانه شروع میکنند به بازسازی خانهها، به تأسیس کردن فروشگاههای جدید، مالیات گوشت صعود میکند و تجار به این فکر میافتند یک سلاخ جدید استخدام کنند، یک نمازخانه جدید بسازند و یک قطعه مزرعه بخرند تا یک گورستان جدید ایجاد کنند، ــ سرور و شادمانی برقرار بود! دلیل هم به اندازه کافی برای شادی وجود داشت! مردم ما راهآهن، یک ایستگاه قطار و یک ساختمان ایستگاه قطار بدست آورده بودند. در آغاز درشکهچیها آن را رد میکردند و از این نوآوری بسیار ناراضی بودند. اما چه‌کسی از آنها سؤال میکرد؟ ریلها کشیده میشوند، واگنها به آنجا برده میشوند، یک ساختمان ایستگاه قطار ساخته میشود، یک زنگوله خطر و یک تابلوی بزرگ با این مضمون «دراجنا» نصب میشود ... حالا هر کس یک کاری میکند!
هنگامیکه راهآهن به راه انداخته میشود همسرم به من میگوید:
"یونِلِه، میخواهی چکار کنی؟"
من پاسخ میدهم: "چکاری باید بکنم؟ همانکاری را که همه یهودیها میکنند. همه یهودیهای دراجنا در اطراف راهآهن میچرخند، بنابراین من هم آنجا چرخی میزنم." بعد عصایم را برمیدارم، به سمت ایستگاه قطار میروم و با کمک خدا بنگاهدار حمل و نقل کالا میشوم. یک بنگاه حمل و نقل کالا چیست؟ ... بنگاه حمل و نقل کالا به شرح زیر است: یکی با غلات تجارت میکند و باید آنها را در واگنهای قطار بار کند و ارسال نماید. برای این منظور یک بنگاه حمل و نقل کالا وجود دارد. اما از آنجا که تقریباً تمام یهودیان دراجنا بنگاهدار حمل و نقل کالا شدهاند، بنابراین کار پُر درآمدی نیست. آدم خود را شکنجه میدهد و اینسو و آنسو میرود، آدم از یکی از این مالکین یک کیسه غلات میخرد و آن را دوباره فوری دست به دست میفروشد، در این کار آدم سود میبرد یا پول از دست میدهد؛ گاهی اوقات هم آدم واسطه یک فروش میگردد و از این کار اگر شانس بیاورد و معامله انجام گردد یک کمیسیون کوچک کاسب میشود. آدم با این و آن کار شروع میکند ... اما این خوب پیش نمیرود، کار زیادی برای انجام دادن وجود ندارد! خب، شماها چه میخواهید، در گذشته هم کاری برای انجام دادن وجود نداشت! آیا فکر میکنید زمانیکه راهآهن وجود نداشت مردم به این خاطر عصبانی نبودند. بنابراین ایستگاه قطار با ساختمان ایستگاه قطار، زنگوله خطر و تمام این جنجالها چه سودی برای ما دارد! در این هنگام اتفاق فوق رخ داد: من روزی در ایستگاه قطار ایستاده بودم، بسیار پریشان، هنگامیکه حالا قطار مسافربری باید به حرکت میافتاد و سومین زنگ خطر به صدا آمده و لوکوموتیو بارها سوت کشیده بود و از دودکش ابری از دود غلیظ صعود میکرد ... من به سکوی قطار یک نگاه میاندازم و متوجه یک مرد محترم میشوم، مردی بلند قامت، باریک، با شلوار راه راه سیاه و سفید، یک کلاه لبهدار بر سر و با یک چمدان بزرگ سفر. او با گردنی به جلو دراز کرده ایستاده بود و مانند یک گناهکار به اطراف نگاه میکرد.
من با خودم فکر کردم <این آقا میتواند تو را لازم داشته باشد> و این احساس را داشتم که انگار کسی گوشه کتم را گرفته است و میکشد. من به خود میگویم <یوینه، با او صحبت کن و بپرس که آیا چیزی لازم دارد.>
هنوز از جایم تکان نخورده بودم که او خودش به سمت من آمد، کلاهش را از سر برداشت به زبان آلمانی مرا مخاطب قرار داد:
"صبح بخیر، آقای عزیز!"
من نیمه آلمانی و نیمه ییدیش و بقیه را با دستها میگویم: "سال خوبی براتون آرزو میکنم." من از او سؤال میکنم که از کجا میآید. پس از آن او از من میپرسد که آیا میتوانم به او یک محل سکونت مناسب، یک هتل، توصیه کنم. من پاسخ میدهم: "البته، چرا نباید بتوانم به شما آن را توصیه کنم؟" و در خفا متأسف میگردم که چرا خودم یک هتل ندارم و نمیتوانم او را به آنجا هدایت کنم. یک چنین آقای آلمانی محترمی! در نزد او میشد مقداری کاسبی کرد! اما در همین لحظه فکری در سرم میگذرد: <ابله! آیا مگر بر پیشانیت نوشتهاند که دارای هتل نیستی؟! تصور کن که تو یک هتل داری.> و من به مرد غریبه نیمه آلمانی، نیمه ییدیش و بقیه را با دستها میگویم:
"اگر شما بخواهید، آقای عزیز، ما یک درشکه میگیریم و من شما را به بهترین هتل، هتل درجه یک میبرم."
هنگامیکه مرد آلمانی این را میشنود خیلی خوشحال میشود و با دست دهانش را نشان میدهد: "آیا آنجا غذا هم وجود دارد؟ آیا میشود آنجا غذا خورد؟"
من پاسخ میدهم: "بهترین غذاها، شما با کمک خدا لذت خواهید برد، آقای آلمانی، زیرا همسرم یک میزبان فوقالعاده است ... او بخاطر آشپزی و شیرینیپزیاش مشهور است ... ماهیهایش را میتوانست پادشاه اخشورش بخورد."
مرد آلمانی شاد، با چشمان درخشان و با چهرهای که مانند خورشید میدرخشید پاسخ میدهد: "البته."
من با خود فکر کردم <یک مرد باهوش، این آلمانی> و بدون از دست دادن وقت یک درشکه سفارش میدهم و او را مستقیم به خانهام میبرم.
پس از رسیدن به خانه به اطلاع همسرم میرسانم که خدا برایم یک مهمان کاملاً خاص، یک آلمانی فرستاده است.
اما یک زن از آن چه میفهمد؟ او واقعاً شروع میکند به دشنام دادن، زیرا ما زمان نامناسبی رسیده بودیم و او مشغول تمیز کردن اتاق بود.
همسرم میگوید: "چه مهمانی اینطور ناگهانی در وسط کار؟"
من به همسرم زمزمه میکنم: "ساکت باش، زن، به زبان ییدیش صحبت نکن، زیرا آقا همه‌چیز را میفهمد."
اما او به من گوش نمیداد و به جارو کردن اتاق ادامه میداد، طوریکه گرد و خاک به سمت صورت ما پرواز میکرد، و غر و لند میکرد ... او غر و لند میکرد، و من با مهمان آلمانیام جلوی در ایستاده بودیم و نه میتوانستیم به اینسو برویم و نه به آنسو. عاقبت با سختی زیادی موفق میشوم همسرم را متوجه سازم که او یک مهمان رایگان نیست بلکه پول میپردازد، و اینکه میشود حتی از او پول خوبی کاسبی کرد.
اما بعد از آنکه او را خوب متقاعد ساختم به من پاسخ داد:
"کجا باید بگذارم بخوابد؟ روی زمین؟ ..."
من پاسخ میدهم: "ساکت باش، زن ابله! من به تو میگم نباید صحبت کنی، آقا همه‌چیز را میفهمد!"
او تازه حالا میفهمد که منظورم چیست. ما اتاق خواب خود را در اختیار مرد آلمانی میگذاریم. همسرم فوری سماور را داغ میکند و به پختن شام میپردازد.
وقتی مرد آلمانی اتاق خواب را میبیند چین به دماغش میاندازد، طوریکه انگار میخواهد بگوید: ــ میتوانست زیباتر باشد! ــ اما یک آلمانی از آن چه میفهمد؟! هنگامیکه سماور بر روی میز آورده میشود و چای دم میگیرد، او یک بطری کوچک ویسکی عالی از کیف دستیاش برمیدارد، یک گیلاس مینوشد، به من هم یک گیلاس میدهد، و بعد از این گیلاس همه‌چیز را با چشم دیگری میبیند؛ او چمدانش را خالی میکند و انگار در خانه خودش است راحت مینشیند. ما بزوی دوستان خوبی میشویم.
پس از نوشیدن چای من با او یک گفتگو آغاز میکنم، چه‌چیزی او را به این شهر کشانده، با چه‌چیز او تجارت میکند، که آیا او میخواهد چیزی بخرد یا بفروشد. اما مشخص میشود که او به هیچ‌چیز نیاز ندارد. او خیلی خلاصه به من میگوید که ماشینآلات حمل و نقل میکند.
من با خود فکر کردم <پرت و پلا!> او اما در ضمن گفتگو مرتب به اجاق نگاه میکرد و هرلحظه میپرسید که آیا غذا حاضر نشده است.
من به او میگویم: "آقای آلمانی، اینطور که میبینم غذا برای شما خیلی مهم است."
او چیزی کاملاً اشتباه پاسخ میدهد ... خب یک آلمانی نمیفهمد که آدم چه به او میگوید! ما از این چیز و آن چیز صحبت کردیم، تا اینکه عاقبت شام روی میز قرار داده میشود: یک سوپ تازه با بادام، برای سرحال آمدن، یک مرغ کامل، هویج، جعفری و انواع مواد دیگر ... اگر همسرم بخواهد میتواند بسیار خوب آشپزی کند ...
من میگویم: "نوش جان"، اما او یک کلمه هم جواب نمیدهد و به مرغ هجوم میبرد، درست مانند پس از یک روزهداری. من دوباره میگویم: "نوش جان"، او اما سوپش را با لذت هورت میکشد. کاش لااقل او حداقل یک کلمه میگفت، یک کلمه تشکر! اما تشکر یعنی چی! من فکر کردم <یک روستائی! یک جوان پُرخور!>
عاقبت غذا خوردن را به پایان میرساند، یک پیپ بلند روشن میکند و با لبخند آنجا مینشیند و من میدیدم که مرد آلمانی به همه طرف نگاه میکند و احتمالاً محلی میجوید که بتواند سرش را روی آن بگذارد، زیرا که چشمهایش بسته میشدند. او احتمالاً میخواست بداند که جای خوابش کجاست. من به زنم اشاره میکنم: "او کجا باید بخوابد؟"
زنم پاسخ میدهد: "او کجا باید بخوابد؟ در تختخواب من؟"
همسرم بدون از دست دادن وقت شروع به آماده کردن تختخواب میکند و بالشها را خوب تکان میدهد. همسرم همه‌چیز میفهمد، اگر بخواهد ...
اما من، متوجه میشوم که مرد آلمانی زیاد خشنود نیست، احتمالاً از اینکه پرها به اطراف پرواز میکنند خوشش نمیآمد، زیرا که بینیاش به خارش افتاده بود، و او شروع میکند بطور وحشتناکی به عطسه کردن.
من به او میگویم: "عافیت باشه!" آیا فکر میکنید که او جوابم را داده باشد؟
ابداً. من با خود فکر کردم <یک روستائی، یک انسان وحشی!>
همسرم تختخواب را برای او آماده میکند، با تعداد زیادی بالش، تا سقف اتاق، یک پادشاه میتوانست در آن دراز بکشد! ...
همسر من همه‌چیز میتواند، اگر بخواهد ... سپس ما از او خداحافظی میکنیم، شب‌بخیر میگوئیم و برای خواب میرویم.
در حالی که ما خود را برای خوابیدن آماده میساختیم میشنوم که آلمانی من چه محکم خوابیده است؛ با یک صدای عجیب خُر و پف میکرد، مانند یک لوکوموتیو نفس میکشید و سوت میزد و مانند یک گاو نر هنگام ذبح خرناس میکشید. اما ناگهان بیدار میشود، سُرفه میکند، فوت میکند و تُف میکند، خود را میخاراند و میغرد، سپس خود را بر روی پهلوی دیگر میچرخاند، خُر و پف میکند، بلند نفس نفس میزند و دوباره در حال سُرفه کردن بیدار میشود، ناله‌کنان و فوت‌کنان خود را میخاراند، به اطراف تُف میکند و غر میزند. این کار چندین بار تکرار میشود، تا اینکه او عاقبت از تخت پائین میجهد. من میشنیدم که چگونه او یک بالش پس از دیگری از تخت را پرت میکند، با خشم وحشتناکی با صدای بلند لعنت میکند: "برید به جهنم! لعنتتتتیها!"
من با عجله به سمت در میروم، از میان یک شکاف نگاه میکنم و میبینم که چطور مرد آلمانی در لباس آدم در اتاق ایستاده است، بالشها و پرها را از روی تخت پرتاب میکند، تُف میکند و به زبان خودش طوری لعنت میکند که خدا نکند بر سر کسی بیاید!
من بلند میگویم: "چه شده است، آقای آلمانی؟" و در را باز میکنم. مانند آدمی که شیطان به جلدش رفته باشد با مشتهای گره کرده به من هجوم میآورد و میخواست مرا بکُشد. او دستم را میگیرد، مرا به کنار پنجره میبرد و بدن نیش‌زده شدهاش را نشانم میدهد؛ سپس مرا از اتاق بیرون میکند و در را محکم میبندد. من به همسرم میگویم: "یک آلمانی دیوانه! او باید بسیار نازپرورده باشد! به نظرش میرسد که حشرات نیشش زدهاند و قیل و قالی میکند که انگار جهان در حال نابود شدن است!"
زن من پاسخ میدهد: "چطور چنین چیزی ممکن است؟ من شگفتزدهام! من همین اواخر در عید پاک ملافهها را شستم و تختخواب را نفتکاری کردم."
صبح روز بعد فکر میکردم که آلمانی من خشمگین هتل ما را ترک خواهد کرد. اما خیر! او دوباره <صبح‌بخیرش> را میگوید، دوباره لبخند میزند، به پیپ خود دوباره پک میزند و میگذارد دوباره غذا پخته شود. برای صبحانه سفارش تخممرغ آبپز میدهد ... فکر میکنید چند تخممرغ؟ ... ده تخممرغ ... همراه آن مشروبش را مینوشد و به من هم یک گیلاس میدهد. یک زندگی عالی!
در شب بعد همان بازی تکرار میشود! صبح از خواب بیدار میشود، دوباره به ما صبح‌بخیرش را میگوید، پیپش را میکشد، دوباره لبخند میزند، با اشتها غذا میخورد، یک گیلاس عرق مینوشد، به من هم یک گیلاس میدهد، ــ و به این نحو چند روز پشت سر هم میگذرد، تا روزی فرا میرسد که در آن ماشینآلات شهر ما را ترک میکنند و او باید به سفر ادامه میداد.
وقتی ساعت حرکت نزدیک میشود، و آلمانی مشغول بستن چمدانش بود به من میگوید که لطفاً صورتحساب را به او بدهم.
من جواب میدهم: "آقای آلمانی، چیز زیادی وجود نداشت که لازم بحساب کردن باشد. صورتحساب خیلی ساده است. شما به من بیست و پنج روبل بدهکارید."
او به من خیره نگاه میکند، طوریکه انگار بخواهد بگوید <چی؟ ... من نمیفهمم!> در این وقت من به زبان آلمانی به او میگویم: "شما مرحمت کنید و بیست و پنج روبل بپردازید." در این حال با انگشتها به او نشان میدهم: ده، یک بار دیگر ده و سپس پنج ... آیا فکر میکنید که او غافلگیر شده بود؟ خدا نکند! او با خیال راحت پیپش را میکشد، لبخند میزند و میگوید، او فقط میخواهد بداند، برای چه‌چیزی باید بیست و پنج روبل بپردازد. در این حال او یک مداد در دست میگیرد و از من خواهش میکند هرآنچه را که باید برایشان پول بپردازد بنویسم.
من با خود فکر کردم <تو حتماً یک سر هوشمند داری، اما من بیشتر از تو عقل دارم! در تمام سر تو آنقدر عقل وجود ندارد که در انگشت کوچک من وجود دارد!> من به او میگویم: "آقای آلمانی، لطفاً بنویسید، محل سکونت، شش روز به قیمت یک و نیم روبل میشود نه روبل؛ شش بار دو سماور میشود دوازده سماور به قیمت نیم گولدن لهستانی ــ ــ میشود نود کوپک؛ شش بار تقریباً ده تخم مرغ برای صبحانه و تقریباً ده تخم مرغ در شب میشود صد و بیست تخم مرغ، بنابراین دو شانه شصت تائی به قیمت یک روبل برای هر شانه، ــ میشود دو روبل؛ شش سوپ، شش مرغ به قیمت پنج گولدن لهستانی (هفتاد و پنج کوپک) متخلفات دیگر از قبیل، بادام، جعفری، و بقیه مواد دیگر مجموعاً میشود شش روبل؛ لامپ شش شب میشود شصت کوپک؛ عرق به خودتان تعلق داشت و نوشیدید ــ میشود دو روبل، مجموعاً میشود چهار روبل؛ آبجو اصلاً ننوشیدید ــ میشود هفتاد کوپک. بنابراین برای نوشابه در مجموع تقریباً پنج روبل. برای اینکه سر راستش کنیم، مینویسیم پنج روبل و پنجاه کوپک. عاقبت جدی به او میگویم: "خب، آقای آلمانی، آیا جمع این ارقام نمیشود بیست و پنج روبل؟". آیا فکر میکنید که او با یک کلمه به من جواب داده باشد؟ ابداً! او به پُک زدن به پیپش ادامه میدهد، لبخند میزند، بیست و پنج روبل برمیدارد و انگار که سه روبل باشد به طرف من میاندازد، خیلی صمیمانه خداحافظی میکند و به سمت ایستگاه قطار میرود ... "زن، در باره یک چنین آلمانی چه فکر میکنی؟"
"امیدوارم خدا برای ما هر هفته یک چنین آلمانیای بفرستد، اصلاً بد نمیشود!"
مرد آلمانی به سفرش ادامه میدهد. پس از سه روز نامهرسان برایم نامهای میآورد و برای آن چهارده کوپک درخواست میکند.
من میپرسم: "چرا باید چهارده کوپک بپردازم؟"
نامهرسان پاسخ میدهد: "فرستنده فراموش کرده بود تمبر بچسباند."
من چهارده کوپک را میپردازم و پاکت نامه را باز میکنم. نامه به زبان آلمانی نوشته شده بود. من نمیتوانستم کلمهای از آن را بخوانم. نامه را پیش این و آن میبردم. اما هیچکس نمیتوانست زبان آلمانی بخواند. یک بدبخی واقعی! پس از آنکه تمام شهر کوچک را زیر پا گذاردم عاقبت با زحمت فراوان یک داروخانهچی یافتم که میتوانست زبان آلمانی بخواند. او نامه را برایم میخواند و فقط توضیح میدهد که نامه از طرف یک آلمانی نوشته شده است که از من بخاطر محل سکونت عالی و آرام و برای مهماننوازی دوستداشتنیای که در نزد ما یافت و هرگز آن را فراموش نخواهد کرد صمیمانه تشکر میکند.
من با خود فکر کردم <بسیار عالی! اگر تو راضی هستی، من هم از این بابت خوشحالم!>
در خانه از نامه برای همسرم تعریف کردم و گفتم:
"تو در باره این آلمانی لجوج و بسیار ابله چه فکر میکنی؟"
"خدا باید هر هفته یک چنین آلمانیای بفرستد! بد نخواهد شد!"
دوباره یک هفته میگذرد و هنگامیکه یک روز از ایستگاه قطار به خانه بازمیگردم، همسرم به من نامهای میدهد که نامهرسان برایش بیست و هشت کوپک درخواست کرده بود.
من شگفتزده میپرسم: "چرا بیست و هشت کوپک؟"
او پاسخ میدهد: "نامهرسان نمیخواست نامه را بدون گرفتن پول به من بدهد."
من پاکت نامه را باز میکنم. دوباره به زبان آلمانی. من پیش داروخانهچی میروم و از او خواهش میکنم نامه را برایم بخواند. او آن را میخواند. دوباره همان آلمانی نوشته بود که او در حال سفر به شهرش است، همین الساعه از مرز عبور کرده و از من بخاطر محل سکونت و برای مهماننوازی دوستداشتنیای که او نزد ما یافته بوده و هرگز آن را نمیتواند فراموش کند تشکر میکند.
من با خود فکر کردم <من آرزو میکنم که کاش او نگرانی من را میداشت.> پس از بازگشت به خانه همسرم از من پرسید که چه نامهای بود.
من پاسخ میدهم: "دوباره از آلمانی، او مهربانی ما را نمیتواند فراموش کند! آلمانی دیوانه!"
همسرم میگوید: "اگر خدا هر هفته یک چنین آلمانی دیوانهای بفرستد، بد نخواهد شد!"
دوباره دو هفته میگذرد، در این وقت من یک نامه به قطع بسیار بزرگ دریافت میکنم، که برایش باید پنجاه و شش کوپک میپرداختم. اما این بار نمیخواستم بپردازم.
نامهرسان میگوید: "هرطور که میل شماست" و نامه را پس میگیرد. اما از طرف دیگر باعث تأسفم میشود، زیرا من مایل بودم بدانم نامه از کجا میآید ... شاید نامه مهمی باشد. بنابراین پنجاه و شش کوپک را میپردازم، پاکت نامه را باز میکنم، نگاهی به داخل آن میاندازم: دوباره به زبان آلمانی! البته من دوباره به نزد داروخانهچی میروم و از او خواهش میکنم بخاطر اینکه به او مرتب زحمت میدهم مرا ببخشد. "چه باید بکنم، چون من متأسفانه نمیتوانم آلمانی بخوانم!"
داروخانهچی نامه طولانی را برایم میخواند، که چگونه مرد آلمانی پس از رسیدن به خانه پیش زن و فرزندانش شتافته و برای آنها تعریف کرده است که چطور پیش ما به دراجنا آمده بوده است، که چطور با من در ایستگاه قطار مواجه شده است، که چطور من او را با خود به خانه بردهام و برایش یک محل سکونت مجلل و آرام فراهم کردهام. او بنابراین از ما به خاطر مهماننوازی مهربانانه تشکر میکند و آن را تا آخر عمر فراموش نخواهد کرد.
من فکر کردم <گورت را گم کن!> و برایش آرزوی شکستن گردن و پا کردم. به همسرم دیگر چیزی از این نامه تعریف نکردم، انگار که هیچ‌چیز اتفاق نیفتاه است.
دوباره سه هفته میگذرد. در این هنگام از اداره پست یک حواله برای یک روبل و دوازده کوپک دریافت میکنم.
همسرم از من میپرسد: "این یک روبل و دوازده کوپک چی است؟"
من پاسخ میدهم: "من هیچ‌خبری ندارم."
من به اداره پست میروم و میپرسم که این یک روبل و دوازده کوپک را از کجا دریافت کردهام. به من گفته میشود که من یک روبل و دوازده کوپک را دریافت نمیکنم، بلکه یک روبل و دوازده کوپک را باید بپردازم.
من میپرسم: "برای چه؟"
کارمند پست میگوید: "برای یک نامه."
"چه نامهای؟ نامهای از مرد آلمانی؟"
من پاسخی دریافت نمیکنم. چه باید میکردم؟ من یک روبل و دوازده کوپک میپردازم و نامهای بسیار ضخیم مانند یک بسته پستی را دریافت میکنم. من پاکت ضخیم را باز میکنم. دوباره از او، از مرد آلمانی! من پیش داروخانهچی میروم. من به او میگویم: "آقای عزیز، خواهش میکنم ناراحت نشوید، دوباره برایم یک فاجعه اتفاق افتاده است، ــ یک نامه به زبان آلمانی!"
داروخانهچی، همچنین یک ابله بیآزار، کارش را به کناری میگذارد و دوباره برایم نامه طولانی را میخواند، نامه از همان آلمانی بود. نامش باید ریشه کن شود! او چه نوشته بود؟ ... او نوشته بود امروز تعطیل است و تعداد زیادی مهمان و خویشاوندانش پیش او جمعاند، او تمام داستان را از <الف> تا <ی> برای آنها تعریف کرده است، که چطور او تنها و غریب در ایستگاه قطار ایستاده بوده است، بدون آنکه زبان آنجا را بفهمد، که چطور با من مواجه شده است، که من چطور او را به خانه بردهام و برایش یک محل سکونت باشکوه و آرام تهیه کردهام، که چطور ما صمیمانه از او به گرمی استقبال کرده بودیم، بهترین اتاق را برایش در نظر گرفتیم، به او غذا و نوشابه دادهایم، که ما چطور دوستانه و آبرومندانه با او رفتار کردهایم ... او دوباره یک بار دیگر از من بخاطر مهماننوازی دوستانه تشکر میکند و آن را هرگز فراموش نخواهد کرد.
من فکر میکنم <یک آدم لجباز سرسخت ــ این آلمانی! دیگر نامهای قبول نمیکنم، اگر هم محتوایش طلا باشد!>
یک ماه میگذرد، دو ماه ــ دیگر نامهای فرستاده نمیشود. تمام! من تقریباً مرد آلمانی را فراموش کرده بودم که ناگهان از راهآهن حوالهای برای یک بسته پستی به ارزش بیست و پنج روبل دریافت کردم.
من با خود فکر کردم <این چه بستهای میتواند باشد؟> و به مغزم فشار آوردم، و همسرم آنجا نشسته بود و فکر میکرد، آنقدر زیاد که تقریباً سرش در حال منفجر شدن بود. اما هیچ‌چیز عاقلانهای به فکرمان نرسید. ناگهان این فکر در ذهنم جرقه میزند که دوستم از آمریکا برایم هدیه فرستاده است، ــ یک بلیط کشتی یا یک بلیط قطار یا یک بلیط بختآزمائی. با سرعت به ایستگاه قطار میروم تا بسته را بگیرم. آنجا به من گفته میشود که باید ابتدا دو روبل و بیست و چهار کوپک بپردازم سپس میتوانم بسته را دریافت کنم. هیچ‌چیزی کمک نکرد، من باید دو روبل و بیست و چهار کوپک میپرداختم تا موفق به دریافت بسته پستی شوم. پس از پرداخت پول بسته پستی را به من میدهند، یک جعبه کوچک زیبا و خوب بستهبندی شده ... من با عجله به خانه میروم، شروع به باز کردن جعبه میکنم و چه میبینم؟ ... یک پرتره از جعبه بیرون میافتد! ما یک نگاه به عکس میاندازیم ... مرد لعنتی! ... او مرد آلمانی بود، دلقک با گردن دراز، کلاه لبهدار، و با پیپ در دهان! همراه پرتره نامه کوتاهی ضمیمه بود، مانند همیشه به زبان آلمانی ... البته دوباره همان داستان!
او برای محل سکونت و مهماننوازی دوستانهای که هرگز فراموش نخواهد کرد تشکر کرده بود.
یک چنین آلمانی لجوج سرسختی چه کارهائی میتواند بکند! او باید به جهنم برود! من و همسرم هر دو آرزو کردیم که خدا این را برآورده سازد!
چندین ماه میگذرد. تمام! دیگر هیچ کلمهای از مرد آلمانی فرستاده نشد. خدا را شکر، ما از این سرنوشت رها شده بودیم! او باید بمیرد! ... من نفس راحتی کشیدم! ... اما فکر میکنید که آیا این واقعاً یک پایان بود؟ ... فقط صبر کنید! هنوز باقیمانده است!
دو روز قبل در شب یک تلگرام میرسد: من باید بخاطر خدا به اودسا سفر کنم و آنجا تا حد امکان سریع به دیدار تاجر گورگلاشتاین بروم. او در هتل ویکتوریا ساکن است و به من برای یک کسب و کار فوری و مهم احتیاج دارد ... اودسا؟ گورگلاشتاین؟ هتل ویکتوریا؟ کسب و کار؟ ... اینها چه معنی میدهند؟ ...
همسر من البته شروع کرد به فشار آوردن، من باید سفر کنم، زیرا شاید که واقعاً یک موضوع مهم و فوری باشد. شاید مربوط به یک کسب و کار باشد، بخاطر خرید غلات ... اما یک سفر به اودسا! هزینهای که با چنین سفری همراه بود! هیچ کمکی نمیکند! این مربوط به یک کسب و کار است! من تصمیم میگیرم و در قطار مینشینم و به اودسا سفر میکنم.
بعد از رسیدن به اودسا آدرس هتل ویکتوریا را میپرسم.
من از دربان میپرسم: "آیا کسی به نام گورگلاشتاین اینجا ساکن است؟"
او پاسخ میدهد: "بله، اما او در این لحظه در هتل نیست." من باید ساعت ده شب یک بار دیگر زحمت بکشم و به آنجا بروم.
من ساعت ده شب دوباره به آنجا میروم، گورگلاشتاین دوباره آنجا نبود، من باید ساعت ده صبح دوباره به آنجا بروم، آنوقت من قطعاً او را ملاقات خواهم کرد. من ساعت ده صبح آنجا میرسم، از آقای گورکلاشتاین میپرسم، او دوباره آنجا نبود، اما سفارش داده بود که هر وقت مرد یهودی از دراجنا اینجا آمد به او بگوئید ساعت سه بعد از ظهر یا ده شب مایلند که دوباره بیایند. من ساعت سه بعد از ظهر رفتم، ساعت ده شب رفتم، ــ گورگلاشتاین آنجا نبود.
چه باید برای شما مدتی طولانی تعریف کنم؟ من در اودسا شش روز و شش شب سرگردان بودم، نه چیزی خوردم، نه خوابیدم و فقط در کمین ایستادم تا گورگلاشتاین را به دام اندازم ــ تا اینکه عاقبت او را ملاقات میکنم. ــ این گورگلاشتاین تأثیر بسیار خوبی بر من گذاشت. به نظر میرسید که انسان بسیار صادقی باشد، با یک ریش زیبای سیاه، او بسیار دوستانه از من استقبال میکند، و از من خواهش میکند که بنشینم.
او نیمه آلمانی و نیمه ییدیش میگوید: "شما مرد یهودی از دراجنا هستید؟"
من پاسخ میدهم: "بله، چه شده است؟"
او از من میپرسد: "آیا در نزد شما در زمستان قبل یک آلمانی زندگی میکرد؟"
من گفتم: "بله، درست است، برای چی میپرسید؟"
او پاسخ میدهد: "چیزی نیست، این مرد آلمانی شریک من است ... من از او یک نامه از لندن دریافت کردم، او در آن برایم نوشته بود که شما مرا در اودسا ملاقات خواهید کرد. من باید از طرف او به شما سلام برسانم و برای محل سکونت باشکوه و مهماننوازی دوستانه شما و رفتار خوبتان که او هرگز فراموش نمیکند صمیمانه تشکر کنم."
یک فاجعه! من میخواهم بعد از تعطیلات، با کمک خدا، اگر هنوز زنده باشم، از دراجنا، به یک شهر دیگری، به یک شهر بسیار دور مهاجرت کنم! من میخواهم بدترین چیزها را تحمل کنم، فقط به شرطی که از دست این دلقک، این آلمانی، که امیدوارم نامش منقرض شود، عاقبت دوباره خلاص شوم!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر