پاهای خرگوش.


<پاهای خرگوش> از کنستانتین پاستائوسکی را در آذر سال ۱۳۹۱ ترجمه کرده بودم.

وینجا موژلین از دریاچه یِرشَنسکِر با یک خرگوش کوچکِ پیچیده شده در ژاکتِ ژندۀ پنبه‌ای پیش دامپزشک دهکدۀ ما می‌آید. خرگوش می‌گریست و با چشمانی سرخ شده از اشگ پشت سر هم و سریع پلک می‌زد ...
دامپزشک به او می‌گوید: "عجیبه، تو باید دیوانه باشی، حتماً دفعه دیگر برایم موش خواهی آورد، تو حقه‌باز کوچلو!"
وینجا با صدای گرفته‌ای زمزمه می‌کند: "خواهش می‌کنم دشنام ندید، این یک خرگوش خاصیه، اونو پدربزرگ فرستاده و می‌خواد که خرگوش مداوا بشه."
"چه بلائی به سرش آمده؟"
"پاش سوخته."
دامپزشک صورت وینجا را به سمت در می‌چرخاند، کمی او را هُل می‌دهد و از پشت به او می‌گوید: "تند برو! من نمی‌تونم او را درمان کنم. او را با پیاز سرخ کن، بعد پدربزرگت چیزی برای صبحانه خوردن دارد."
وینجا چیزی نگفت. او به راهرو رفت، پلک زد، هوا را به داخل بینی کشید و صورتش را به تیر چوبی دیوار تکیه داد. اشگ‌هایش از دیوار به پائین می‌لغزیدند. خرگوش درون ژاکت چرب و ژنده به آرامی می‌لرزید.
مادربزرگ آنیجا که تنها بُز خود را پیش دامپزشک می‌بُرد دلسوزانه می‌پرسد: "کوچلو چی شده، چته. عزیزانم چتونه، چرا شما هر دو اشگ می‌ریزید. آیا اتفاقی افتاده؟"
وینجا آهسته می‌گوید: "پاهای خرگوشِ پدربزرگ سوخته. در آتشسوزی جنگل پاهاش سوخت و نمی‌تونه راه بره. نگاش کن، داره می‌میره."
آنیجا آهسته و بریده می‌گوید: "او نمی‌میره، کوچلو. به پدربزرگت بگو اگر مایله که خرگوش مداوا بشه، بنابراین باید خیلی سریع خرگوشو به شهر پیش کارو پتروویچ ببره."
وینجا اشگ‌هایش را پاک می‌کند و از میان جنگل‌ها و از کنار دریاچه یِرشَنسکِر به خانه بازمی‌گردد. او راه نمی‌رفت، بلکه مسیرِ داغِ شنی را می‌دوید. آتشسوزیِ اخیرِ جنگل در نزدیک دریاچه به سمت شمال منحرف شده بود. هوا بوی سوختگی و بوی گل خشک شدۀ نرگس می‌داد.
خرگوش ناله می‌کرد.
وینجا در جاده برگِ کرکی با موهای نرمِ نقره‌ای می‌بیند، آن را می‌کَند و زیر درخت کوچکِ کاجی قرار می‌دهد و ژاکت را از روی خرگوش کنار می‌زند. خرگوش برگ را نگاه می‌کند، سرش را داخل ژاکت می‌کند و کاملاً آرام دراز می‌کشد.
وینجا آهسته می‌پرسد: "خاکستریِ کوچلو چته، بخور."
خرگوش ساکت می‌ماند.
وینجا یک بار دیگر می‌گوید: "بخور" و صدایش به لرزش می‌افتد: "یا اینکه میخوای آب بنوشی؟"
خرگوش یک گوش پاره شده‌اش را تکان می‌دهد و چشمانش را می‌بندد. وینجا او را در آغوش می‌گیرد و در میان جنگل می‌دود ــ باید به خرگوش سریع از آبِ دریا برای نوشیدن می‌داد.
یک گرمای باور نکردنی در آن تابستان بر بالای جنگل‌ها ایستاده بود. صبح‌ها توده ابرهای سفید شناور می‌آمدند. بعد از ظهرها با سرعت اوج می‌گرفتند و در مقابل چشمان ما به بالاترین نقطه آسمان پراکنده و جائی در پشت لبه‌های آسمان ناپدید می‌گشتند. بادِ داغِ طوفان‌مانندی دو هفته بدون وقفه می‌وزید. صمغی که از کنار شاخه‌های کاج به پائین می‌دوید خود را به کهربا مبدل ساخته بود.
پدربزرگ صبح جوراب تمیز و کفش حصیری‌اش را می‌پوشد، چوبدستی و قطعه‌ای نان برمی‌دارد و پیاده به سمت شهر براه می‌افتد. وینجا در پشت سر پدربزرگ خرگوش را با خود حمل می‌کرد. خرگوش کاملاً ساکت شده بود، فقط گاهی تمام بدنش حرکت تندی می‌کرد و بعد آهِ لرزانی می‌کشید.
بادِ سوزناک بر بالای شهر ابری از آردِ نرم فوت کرده بود که در آن کرک مرغ، نی و برگ‌های خشک در پرواز بودند و از دور مانند حریقِ بزرگِ بی‌صدائی بر بالای شهر دیده می‌گشت.
بازار شهر کاملاً آرام و مرطوب بود. اسب‌های درشکه‌ها خواب و بیدار در کنار محل آبنوشی ایستاده و کلاه‌های حصیری بر سر داشتند. پدربزرگ صلیبی بر روی سینه‌اش می‌کشد و می‌گوید: "نیمه‌اسب، نیمه‌زن ... اینجا به درد شیطان می‌خورد" و تُف می‌کند.
آنها مدت طولانی از رهگذران آدرس کارو پتروویچ را می‌پرسیدند، اما هیچکس به آنها جواب درستی نمی‌داد. آنها وارد داروخانه‌ای می‌شوند. یک پیرمردِ چاق با عینکی بی‌دسته که روپوش کوتاهِ سفیدی بر تن داشت شانه‌اش را با عصبانیت بالامی‌اندازد و می‌گوید: "خیلی خوشم میاد! سؤال خیلی عجیبی! کارو پتروویچ ... متخصص بیماری کودکان. از سه سال پیش او دیگر بازنشسته شده است. از او چه می‌خواهید؟"
پدربزرگ بخاطر احترام برای داروخانه‌چی و خجالت از او با لکنت ماجرای خرگوش را تعریف می‌کند.
داروخانه‌چی می‌گوید: "خوشم آمد! بیماران جالبی به شهر ما آمده‌اند. خیلی زیاد خوشم آمد!"
او با عصبیت عینکش را از روی بینی برمی‌دارد، آن را تمیز می‌کند و دوباره با فشار روی بینی‌اش قرار می‌دهد و به پدربزرگ خیره می‌شود. پدربزرگ ساکت بود و پا به پا می‌کرد. داروخانه‌چی هم ساکت بود. سکوت ناراحت‌کننده شده بود.
داروخانه‌چی ناگهان بطرز ترسناکی فریاد می‌زند: "خیابان پُست شماره 3!" و کتاب کهنه‌اش را می‌بندد و یک بار دیگر می‌گوید: "شماره 3!"
پدربزرگ و وینجا توانستند با زحمت و به موقع خود را به خیابان پُست بکشانند: بر بالای رود اوکا هوا منقلب و رعد و برق شدیدی درمی‌گیرد. تندر حامل در پشت افق می‌چرخید، طوریکه انگار یک غول خواب‌آلود شانه‌هایش را کِش داده و زمین را بی‌میل می‌جنباند. روشنائی خاکستری رنگی بر روی رود می‌دوید. رعدهای بی‌صدا پنهانی می‌زدند، اما مصمم و قدرتمند در سبزه‌زار اصابت می‌کردند. در آن دورها در پولجانی طویله‌ای در اثر رعد آتش گرفته و در حال سوختن بود. قطرات چاق باران بر روی جاده خاکی فرو می‌ریختند و خیلی سریع جاده مانند سطح ماه دیده می‌گردد: هر قطره در خاک دهانۀ کوچکِ آتشفشانی از خود باقی‌می‌گذاشت.
کارو پتروویچ با پیانو آهنگ غمگینی می‌نواخت که از پنجره ریش ژولیدۀ پدربزرگ نمایان می‌گردد. یک دقیقه دیرتر کارو پتروویچ عصبانی‌شده دست از نواختن می‌کشد و می‌گوید: "من دامپزشک نیستم" و همان لحظه در مراتع رعد و برق می‌زند. "من تمام عمرم کودکان را درمان کرده‌ام، و نه هیچ خرگوشی را!"
پدربزرگ سرسختانه زمزمه می‌کند: "یک کودک یا یک خرگوش ... اینها هر دو دقیقاً یکی‌اند، همه یکی‌اند! او را سالم کن، این لطف را به من بکن! دامپزشکِ ما برای چنین کارهائی مسئول نیست. او دکتر اسب است. این خرگوش، می‌توانم بگویم که او ناجی من است ... من زندگی‌ام را مدیون او هستم، من باید سپاسگزار بودنم را به او ثابت کنم، و تو می‌گوئی که من باید از او بگذرم!"
کارو پتروویچ ــ یک مرد مسن با ابروانی ژولیده ــ ناآرام یک دقیقه دیگر تعریفِ ناواضحِ پدربزرگ را گوش می‌دهد. سرانجام قبول می‌کند خرگوش را درمان کند. روز بعد پدربزرگ به خانه بازمی‌گردد، اما وینجا برای مراقبت از خرگوش نزد کارو پتروویچ می‌ماند.
تمام اهالی خیابان پُست که پوشیده از گیاهِ طبی برنجاسف بود یک روز بعد می‌دانستند که کارو پتروویچ یک خرگوش را مداوا میکند که در آتش وحشتناکی سوخته و یک مرد را نجات داده است. دو روز بعد تمام اهالی شهر کوچک از آن باخبر گشتند، و در روز سوم یک جوانِ خوشفکر با کلاه نمدی پیش کارو پتروویچ می‌رود، خود را بعنوان همکار یک روزنامه از مسکو معرفی و تقاضای یک مصاحبه در بارۀ خرگوش می‌کند.
خرگوش سالم می‌شود و وینجا او را لای یک پارچۀ پنبه‌ای ژنده می‌پیچد و به خانه حمل می‌کند. بزودی داستان خرگوش فراموش می‌گردد، و فقط یک پرفسور از مسکو مدت‌ها از پدربزرگ درخواست می‌کرد و می‌گفت که باید خرگوش را به او بفروشد. او حتی برای پدربزرگ نامه با تمبر برای برگشت می‌فرستاد. اما پدربزرگ تسلیم نمی‌گشت. او یک بار دیکته کرد و وینجا برای پرفسور نامه‌ای نوشت:
"خرگوش فروشی نیست، او یک روحِ زنده است و من امیدوارم که او در آزادی زندگی کند.
با احترام
لِریون موژلین."
من در این پائیز شبی را در کنار دریاچه یِرشَنسکِر با پدربزرگ لِریون گذراندم. عکس ستاره‌ها مانند برف و بارانِ سرد در آب شنا و نی‌های خشک خش خش می‌کردند، اردک‌ها در بوته‌ها می‌لرزیدند و تمام شب شکوه‌آمیز فریاد می‌کشیدند. پدربزرگ نمی‌توانست بخوابد. او کنار اجاق نشسته بود و یک تور ماهیگیری را تعمیر می‌کرد. سپس سماور را روشن کرد، و ناگهان پنجره‌ها شروع به عرق ریختن کردند و ستاره‌ها خود را از نقطه‌های آتشین به گلولۀ تار و کدری مبدل ساختند. در بیرون سگی پارس می‌کند، به سمت تاریکی می‌جهد، دندان‌قروچه‌ای می‌کند و بازمی‌گردد. او با شب اکتبر غیرقابلِ نفوذ می‌جنگید. خرگوش در راهرو خوابیده بود و گاهی در خواب با پاهایش محکم به تختۀ پوسیدۀ کنار دیوار می‌کوبید.
ما شب در انتظار سپیدۀ دور و مرددِ صبح چای می‌نوشیدیم، و در این هنگام عاقبت پدربزرگ داستان خرگوش را برایم تعریف کرد.
در ماه آگوست پدربزرگ در قسمت شمالی دریاچه به شکار رفته بود. درخت‌ها مانند باروت خشک بودند. یک خرگوشِ کوچک با گوشِ چپ پاره گشته در تیررس پدربزرگ قرار می‌گیرد. او با تفنگِ کهنه و قدیمی‌اش شلیک می‌کند، اما تیر به هدف نمی‌خورد و خرگوش می‌گریزد.
پدربزرگ به رفتن ادامه می‌دهد. اما ناگهان بی‌قرار می‌گردد: از سمت جنوب، از سمت لاپوخو بوی قوی آتش به مشامش می‌رسید. باد شروع می‌شود و دود ضخیمتر می‌گردد و مانند گیاه سفیدی در جنگل پیش می‌رود و بوته‌ها را احاطه می‌کند. نفس کشیدن سخت می‌شود. پدربزرگ می‌بیند که جنگل شروع به سوختن کرده و آتش به سمت او می‌آید. باد خود را به طوفانی مبدل می‌سازد. آتش با سرعتِ بیسابقه‌ای در حرکت بود. پدربزرگ گفت سرعتِ آتش آنقدر شدید بود که یک قطار هم نمی‌توانست از دست چنین آتشی فرار کند. پدربزرگ حق داشت: هنگامیکه طوفان  شروع شد آتش با سرعت سی کیلومتر در ساعت می‌دوید.
پدربزرگ بر روی چمنِ ناهموار می‌دوید، سکندری می‌خورد و می‌افتد، دود چشمانش را به دندان می‌گیرد، و او از پشتِ سر خود صدای ترق و تروق و غرش شعلۀ آتش را می‌شنید. مرگ از پدربزرگ پیشی گرفته و شانه‌اش را چسبیده بود. و در این لحظه یک خرگوش از کنار پایِ پدربزرگ بیرون می‌جهد. او آهسته می‌دوید و پاهایش را بدنبال خود می‌کشید. پدربزرگ ابتدا آنجا متوجه می‌گردد که پاهای او سوخته‌اند.
پدربزرگ با دیدن خرگوش خوشحال می‌شود، طوریکه انگار بهترین دوست خود را دیده است. او بعنوان ساکن قدیمی جنگل می‌دانست که حیوانات خیلی بهتر از انسان حس می‌کنند از کجا آتش می‌آید، و همیشه خود را نجات می‌دهند. آنها فقط در آن مواقعِ نادری که در محاصره آتش قرار می‌گیرند می‌میرند. او می‌دوید، از وحشت می‌گریست و فریاد می‌کشید: "صبر کن، عزیزم، انقدر سریع ندو!"
خرگوش پدربزرگ را از میان آتش به بیرون هدایت می‌کند و هنگامیکه آن دو از جنگل به کنار دریاچه می‌رسند هر دو از خستگی بر روی زمین می‌افتند. عاقبت پدربزرگ خرگوش را بلند می‌کند و با خود به خانه می‌برد. پاها و شکم خرگوش سوخته بودند. سپس پدربزرگ می‌گذارد درمانش کنند و او را پیش خود نگاه می‌دارد.
پدربزرگ می‌گوید: "بله" و با عصبانیت به سماور نگاه می‌کند، طوریکه انگار همه‌چیز تقصیر سماور بوده است. "مرد عزیز، من در حق این خرگوش گناه کردم و خیلی به او بدهکارم."
"چه گناهی کردی؟"
"برو خرگوشو نگاه کن، ناجی منو، بعد متوجه خواهی شد. فانوس را با خودت ببر."
من فانوس را از روی میز برمی‌دارم و به راهرو می‌روم. خرگوش در خواب بود. من خودم را خم می‌کنم و در نور فانوس متوجه می‌گردم که گوش چپِ خرگوش پاره شده است. در این وقت همه‌چیز برایم روشن می‌گردد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر