بدبیار.


<بدبیار> از لودویگ هِوِشی را در دی سال ۱۳۹۳ ترجمه کرده بودم.

یک روز در یک مغازه قابسازی در خیابان کِرنتنِر در وین ایستاده بودم. در حالی که خریدهایم را میکردم کسی وارد مغازه گشت و صدائی که برایم ناآشنا بود از دختر فروشنده سؤال کرد:
"پاخدونگ" ــ که احتمالاً باید "پاردون" معنا میداد ــ "پاخدونگ، دختر خانم، آیا شما قابعکس با <الف> هم دارید؟"
دختر میپرسد: "چه فرمودید؟"
"من برای این عکس یک قاب ظریف و زیبا میخواهم، اما نه بدون الف، اگر اجازه خواهش کردن داشته باشم مایلم با <الف> داشته باشم."
"بنابراین یک قاب تزئین شده با حرف <الف>؟ ... ما یک چنین چیزی نداریم، اما میتوانیم آن را برایتان بسازیم. آیا مایلید که حرف الف طلائی باشد؟"
"خیر در واقع، خیر. در رنگ طلائی خیر."
"کَندهکاری شده، در رنگ طبیعی چوب؟"
"در واقع این هم خیر، اما ... میشود گفت: به همان نوع، مانند بقیه قابها."
"و در چه محلی باید حرف <الف> نشانده شود؟"
"در کدام محل؟ خدای من، این مشخص است ...، قبل از <ب>"
دختر میگوید: "پس اینطور، منظورتان یک حرف رمز <الف ب> است."
صدا سرزنده میگوید: "اما خیر، دوشیزه عزیز، به هیچوجه! شما منظورم را نمیفهمید."
ناگهان یک کارمندِ کمی تحریک‌گشته که در آن کنار مشغول کار بود به کمک همکارش میآید و با عصبانیت میگوید: "آقای محترم، ما خیلی خوب میفهمیم، به شرطی که آدم ... منظورش را خوانا بیان کند."
صدا میگوید "نُوایا زملیا!" اما با لحنی که آشکار میساخت قصد داشت بگوید: "این هم مزد تو!" سپس پشت سرم صدای جیر جیر گامهائی که مغازه را ترک میکردند میشنوم. پس از آنکه من هم پس از مدتی مغازه را ترک میکنم، در پیادهرو یک آقا با لباسی نیمه‌شیک بر تن ایستاده میبینم که گاهی به عکس نگاه داشته در دستش و گاهی هم به تابلوی مغازه نگاه میکرد. چهره بی‌ریشش حالتی داشت که انگار خود را بسیار ناخرسند احساس میکند. من بی‌ارداده توقف میکنم تا اگر قصد داشته باشد از ناامیدی خود را به پرتگاهی که البته در آن حوالی وجود نداشت بیندازد او را از این کار منصرف سازم.
او آهی میکشد و در حال اشاره به تابلوی مغازه مرا مخاطب قرار میدهد: "پاخدونگ، آقای محترم، آیا از رسمالخط چیزی میدانید؟"
کمی شگفتزده پاسخ میدهم: "بله، فکر کنم بدانم."
"پس لطفاً بخوانید که بر روی این تابلو چه نوشته شده است. <قبعکس در تمام اشکال و اندازه.> میبینید، قابعکس بدون <الف> نوشته شده است. من به یک قابعکس برای نامزدم نیاز دارم، اما آنها قابعکسی با <الف> ندارند و من قابعکس معیوب را دوست ندارم، من این دختر را بسیار دوست دارم. آه، داشتن عکس یک دختر یک ایدهآل است آقای محترم!" و عکس را در برابر چشمانم نگاه میدارد. عکس بانوی لاغر اندامی را در لباس مد روز نشان میداد، اما زن از پشت دیده میگشت. یقه به شکل یک قلب بود، آدم میتوانست پشت بی‌عیب و نقصی را ببیند. سپس او عکس را در جیب بغل کتش داخل میسازد و دوباره آه میکشد: "من، همانطور که مردم میگویند آدم بدبیاریام." او کلاه سیلندر خاکستری رنگش را از سر برمیدارد، تعظیم سفت و سختی میکند و با چهرهای بسیار غمگین در حالیکه کفشهایش جیر جیر میکردند میرود.
من به خود میگویم: "یک دیوانه" و به رفتنم ادامه میدهم.
 
**
*
من چند ماه دیرتر در مطب دوست دندانپزشکم بودم. او در اتاق کناری مشغول معالجه بیمارانش بود و وقتی برای استراحت چند دقیقه پیش من میآمد به گپ‌زدن ادامه میدادیم. هنگامیکه او یک بار پس از چنین استراحتی دوباره به اتاق کارش بازگشت من ناگهان توجهام جلب گشت. از میان در نیمه باز اتاق صدائی میشنیدم که لحن فاجعهبارش را باید یک بار در جائی شنیده بوده باشم. کجا؟ من نمیتوانستم آن را حدس بزنم. صدا لحن انسان افسردهای را به گوش میرساند که همین حالا از فاجعهای به فاجعه دیگری دچار گشته است.
مرد دردمند آهی میکشد: "صبح بخیر، دوست عزیز، شما در من آدم بدبیار مادرزادی را میبینید. باور کنید، من مایل نبودم شما را به زحمت بیندازم، اما شما درد و رنج سرنوشت قدیمیام را میشناسید ... هشت روز است از دست دندانی در عذابم که سالهاست مرا میآزارد. من نمیتوانستم در تمام روز بخوابم و باید عاقبت کاری برایش میکردم. بنابراین به کتابخانه عمومی رفتم و گذاشتم که به من ..."
دکتر حرف او را قطع میکند: "ببخشید، دوست عزیز، اول باید شما را از دنداندرد نجات دهم، شما بعداً میتوانید داستان را برایم به آخر برسانید."
پس از چند لحظه کوتاه همه‌چیز به پایان میرسد، دندان کشیده شده و درد قطع شده بود. با این وجود بیمار با لحن تسلیم دردناکی ادامه میدهد: "بنابراین به کتابخانه عمومی رفتم و گذاشتم کتاب <از افراد سالم و بیمار> نوشته دکتر بوک را به من بدهند. امیدوار بودم شاید بتوانم داروئی برای معالجه دندان‌درد در آن بیابم. اوه، کتاب بسیار عالیایست، همچنین من را هم کاملاً درمان کرد. فقط گوش کنید. من قبل از هرچیز به لیست صفحه حرف <د> کتاب رجوع میکنم: <دندان‌درد، صفحه 401>. من با دقت به این محل نگاه میکنم و میبینم که 401 شماره بسیار زیبائیست و میتواند خود را خیلی راحت به شمارههای 40، 10 و 1 بخش کند. بنابراین من دوباره کتاب را میبندم، به اولین آژانس فروش بلیت بختآزمائی میروم و این اعداد را بازی میکنم. من سه روز در هیجانی که درد دندانم را افزایش میداد میگذراندم. عاقبت قرعهکشی برگزار میشود و شمارههای 40، 10 و 4 از گردونه خارج میگردند. من بدبیار مادرزادم! بله همه‌چیز برایم با شکست مواجه میگردد. چرا من بجای 1 عدد 4 را بازی نکردم؟ 4 عدد بسیار زیبا و مربعی شکلی است که به اصطلاح خود را خودبخود مینشاند. این یک بدبختی ارثیست؛ حتی اگر من بجای 1 عدد 4 را بازی میکردم بنابرابن عدد یک از گردونه خارج میگشت. خلاصه کنم، من فقط برنده یک صندلی در ردیف اول کلیسا و چهار گولدن شدم. درست همان مقداری که من برای کشیدن این دندان شرور باید بپردازم. بفرمائید دوست عزیز، این هم چهار گولدن شما."
دکتر خندهکنان میگوید: "شما چه فکر کردهاید؟ ما که از این حرفها با هم نداریم. آدم همیشه دندان یک دوست قدیمی را با کمال میل میکشد؛ برایم بسیار لذتبخش است که این اجازه را دارم نگذارم به من پول بدهند."
صدا خیلی بدبختانهتر از قبل پاسخ میدهد: "قبول، من نمیتوانم مجبورتان سازم، اما حداقل اقرار کنید که کتاب دکتر بوک کتاب خوبیست. این کتاب حتی برای پزشکان هم سودآور است. عصربخیر، دوست عزیز. نُوایا زملیا!"
او میرود و دوست دکترم پیش من بازمیگردد. من تعریف میکنم که صدای بیمارش را قبلاً در جائی شنیدهام، در این بین دوباره داستان به یادم آمده بود.
دوستم با تعجب میگوید: "تو دکتر تاوبه را نمیشناسی؟ یک چنین فیگورِ آشنایِ تمام شهر را. اصیلترین آب خالص. موجودی که مانندش فقط در یک شهر بزرگ میتواند پیدا شود. صبر کن، من میخواهم چند مورد از آنها را برایت تعریف کنم.
در این لحظه دستیارش او را صدا میزند تا دندان کسی را پلمپ کند. به نطرم میرسد که باید کاری طولانی باشد و من از در دیگری خارج میشوم.
 
**
*
من در آن زمان کارم زیاد بود و دیگر به آقای تاوبه فکر نمیکردم. اما مدت کوتاهی پس از آن یک بار برای اینکه با فرصت کافی غذای خوبی بخورم به رستورانِ لام میروم. در گوشۀ زیبای سالن بر روی میزی که من هم از طریق بعضی آشنائیها و در واقع بعنوان عضو خارجی به آن تعلق داشتم غذا سرو شده بود. وقتی یکی از آقایان، یعنی آقای مدیر M به همراه دکتر تاوبه که به نظر میآمد مدتهاست آقایان او را میشاسند داخل رستوران میگردند من بطور مطلوبی غافلگیر میشوم.
دکتر تاوبه در حالیکه خود را کنار مدیر مینشاند با پشیمانی زیاد میگوید: "خداحافظ آقایان محترم" و همه میخندند.
بانکدار Z میپرسد: "مگر دارید میروید؟"
دکتر تاوبه پاسخ میدهد: "هنوز نه، اما خیلی زود. من فکر میکنم که خداحافظی کردن هنگام رفتن کاملاً اشتباه است؛ آدم باید همیشه هنگام رسیدن آن را بگوید، زیرا فوریترین نیاز آدم به مردم تا زمانیکه در بینشان است عطوفت آنهاست."
سپس او خود را مشغول سوپش میسازد، مدتی طولانی آن را با عشق زیادی بهم میزند و یک قاشق پُر را در دهانش میگذارد. آهسته، کاملاً آهسته سوپ لاکپشت را به پائین قورت میدهد. و در حال قرار دادن قاشق در بشقاب از جا بلند میشود و غمگین میگوید: "سوپ خوب از انسان خوب نادرتر شده است." او با گفتن پاخدونگ قصد داشت با فشار آرامی از کنار همسایهاش بگذرد.
همه یکصدا میگویند: "چه شده؟ کجا؟ دکتر؟"
او با لحنی تأسفبار و مؤدب پاسخ میدهد: "من کاری را که باید میکردم انجام دادم. آقای مدیر M آنقدر با محبت بودند که مرا به خوردن یک قاشق سوپ دعوت کنند ... این کلمات خودِ او بودند ... من سپاسگزارانه به همان اندازه که از من خواسته شده بود از این سوپ خوشمزه خوردم، بیشتر از یک قاشق اجازه ندارم، بنابراین میروم."
مدیر میگوید: "اما دکتر! این فقط یک نوع از بیان بود؛ این را بر طبق عادت میگویند و شما خیلی خوب میدانید که من خوشحال میشوم وقتی بتوانم تا جائیکه برایم ممکن است باعث خرسندی شما شوم. ما هنوز چند ساعت دیگر در کنار هم خواهیم نشست."
چندین دست جاهای مختلف آقای دکتر تاوبه را میگیرند و او را با خشونت دوستانهای دوباره بر روی صندلی مینشانند. 
او با لحنی میگوید "نُوایا زملیا" که همه میفهمند منظورش <این چیز متفاوتیست> میباشد و او به خوردن سوپ ادامه میدهد.
یکی از آشناها، افسر بازنشسته سوارهنظام D برایم زمزمه میکند: "نُوایا زملیا یک شکل از بیان است، و خودش آن را برای خود ساخته است. یک نوع کلمه احساسیست. او با تأکید بر آن دقیقاً همان چیزی را بیان میکند که آدم متوجه میگردد چه منظوری را میخواهد قابل درک سازد."
هنگامیکه دکتر تاوبه خوردن سوپ را به پایان میرساند، روشنائی اندکی از تأسفی تلخ بر چهرهاش سُر میخورد. اما او این حالت را کنار نگذارد، بلکه با زور به آن میافزاید.
او صدا میزند: "گِرسون!"
گارسون مؤدبانه نزدیک میشود و با خجالت متذکر میگردد: "آقای دکتر، اسم من چارلز است و هیچیک از همکارانم گِرسون نامیده نمیشوند."
دکتر تاوبه به آرامی پاسخ میدهد: "چارلز، شما فرانسوی نمیفهید، منظور من گارسون  بود، من اما آن را با لهجه پاریسی خودم تلفظ کردم ... خب پس، لطفاً برایم ماهی آزاد بیاورید."
"اطاعت، آقای دکتر؛ با چه چیزی، اگر اجازه پرسیدن داشته باشم؟"
"با ... هیچ‌چیز." اما هنگامیکه گارسون بر بالهای کتش پروازکنان درحال رفتن بود او را شاکیانه صدا میزند: "چارلز، با خیلی هیچ‌چیز، من امروز گرسنه هستم."
من از او میپرسم: "آقای دکتر، آیا مدت درازی در پاریس زندگی کردید؟"
او آهی میکشد: "آه نه، کجا میتوانستم چنین خوشحال باشم؟ اما من از یک آدم خوشبختتری یک سگ به ارث بردم که از پاریس آورده بود. یک سگ پینشر ابریشمی دوستداشتنی. اگر چهارپا نبود او را یک فرشته مینامیدم. این حیوان کوچک فقط فرانسوی میفهمید، و البته فقط وقتی فرانسوی خوب تلفظ میگشت. وگرنه بدنبالت نمیآمد. بنابراین بخاطر او باید زبان فرانسوی میآموختم، حداقل تا جائیکه برای درک او قابل فهم میگشت. اولین واژهای که آموختم آمور (عشق) بود. البته این نام سگ بود. و به این ترتیب توسط او حتی عشق را هم شناختم. اما متأسفانه قبل از اینکه بتوانم در آموختن زبان پیشرفت کنم او توسط یک درشکه زیر گرفته میشود. از آن زمان من از درشکهها متنفرم و فقط با تراموا که خیلی ارزانتر است میرانم." صدایش کاملاً غمانگیز شده بود. سپس باشکوه مانند یک سوگند به آن اضافه میکند:
"اگر او هنوز زنده بود ... آه آقای عزیز، تمام دارائی شما را به این خاطر میدادم. من حتی با آمور هم بدبیاری داشتم."
بانکدار Z میپرسد: "دکتر عزیز، بگوئید، شما در زندگی خود در مجموع چند بدبیاری داشتهاید؟"
او پاسخ میدهد: "اگر خودم آن را میدانستم قادر بودم آن را دقیقاً به شما بگویم. اما میتوانم همینقدر به شما اطمینان بدهم: اگر کل اقیانوس اطلس از آبجو پُر باشد و بشکهها را از آن پُر میساختند، سهم من از تمام این بشکهها فقط بشکهای میگشت که با بدبیاری پُر شده است. من همچنین افتخار میکنم که بزرگترین آدم بدبیار زمانه خود هستم.
او پس از خوردن ماهیِ خود با احساس ندامت از بدبختیش سفارش سیبزمینی سرخ کرده میدهد. او عمیقاً در خود و بشقابش فرو میرود، تا اینکه چند بطری شامپاین خالی میشود. سپس او ناگهان میگوید: "شما میپرسید که بدبیاری من از کی آغاز گشت؟"
البته هیچکس چنین سؤالی نپرسیده بود، اما با این وجود همه پاسخ میدهند: "بله، البته."
او ادامه میدهد: "اولین بدبیاریام این بود که من در روز یکشنبه متولد نشدم؛ به این دلیل با وجود تمام تلاشهایم نتوانستم یک کودکِ یکشنبهزاده شوم. و گذشته از آن من بعنوان یک پسر بدنیا آمدم. اگر دختر بدنیا آمده بودم بقیه بدبیاریها دیگر تعقیبم نمیکردند: بنابراین دیگر نمیتوانستم با زنم ازدواج کنم."
من به یاد عکسی میافتم که آن زمان به من نشان داده بود و باید همسرش بوده باشد.
زمزمه تأسفی آهسته به دور میز میچرخد.
دکتر تاوبه گارسون را صدا میزند: "گِرسون! لطفاً یک گیلاس دیگر شامپاین؛ اینجا کسی یک قطره اشگ در گیلاس ریخته است." و هنگامیکه گارسن قصد برداشتن گیلاس را داشت میگوید: "یک لحظه صبر کنید، بگذارید اول آن را تا ته بنوشم."
ما با هیجان زیادی به او نگاه میکردیم که چگونه او این کار را انجام میدهد. سپس او ادامه میدهد:
"اما شماها هنوز نمیتوانید درک کنید. اول باید به شماها نشان دهم که چگونه از دو انسانی که در زیر یک ستاره متولد گشتهاند یکی آدم خوشبختی میگردد و دیگری میتواند آدم بدبیاری  شود. آیا فکر میکنید که یک قارچ و یک پرنده میتوانند دوقولو باشند؟ من و برادرم هانس توانستیم. ما حقیقتاً دوقولو بودیم. سپس جنگ سال 1866 آغاز گشت. ما هر دو خدمت کرده بودیم، و هر دو افسر بودیم، با این وجود من به ارتش خوانده نشدم، اما او شد. چون او یک سال از من بزرگتر بود."
همه گوش میدادند. بعضی شروع به خندیدن میکنند.
او با لحنی که معنی <فقط یک لحظه صبر کنید.> را میداد میگوید: "نُوایا زملیا! چون او اول بدنیا آمده بود، و در حقیقت در تاریخ 31 ماه دسامبر 1833 ساعت یازده شب. و من دو ساعتِ بعد از او بدنیا آمدم، یعنی در تاریخ اول ماه ژانویه سال 1834 ساعت یک صبح. حالا متوجه شدید؟ او یک سال از من بزرگتر بود، بنابراین یک سال از او زودتر خدمت نظامی را به پایان رساندم. او باید هنوز در جنگ سال 1866 شرکت میکرد و در شهر هرادِتس کرالوُه کشته میشود."
این موردِ عجیب و غریب باعث حیرت ما میشود. یک سکوت کوتاه برقرار میگردد. سپس بعضی جسارت به خرج میدهند: "اما، دکتر عزیز، پس بنابراین شما خوششانسی و برادرتان بدبیاری آورد."
او با لحنی که باید معنی <ابداً اینطور نیست!> را میداد میگوید: "نُوایا زملیا! هانس در اصل داماد بود. بخاطر مرگش زن او بیوه میشود. ما دوقلو بودیم و مانند دو توپ بیلیارد یک شکل دیده میشدیم، شماها احتمالاً میتوانید بیلیارد بازی کنید، بنابراین میتوانید مرا درک کنید. به این خاطر او مرا بجای برادرم برداشت. آه، آقایان عزیز، اگر من در آن شب سرنوشتساز به برادرم میگفتم: «هانس عزیز، تو از پیش برو، بنابراین مجبور نمیشوی در شهر هرادِتس کرالوُه کشته شوی»، به این ترتیب او احتمالاً به حرفم گوش میکرد و من امروز میتوانستم یک آدم خوشبخت باشم ... گِرسون! برایم یک اُملت بیاورید. من یک بار شنیدم که یک انگلیسی بجای اُملت گفت: هملت با مربا."
تصادفاً در این لحظه یک جمع دیگر داخل سالن میشوند و در فاصله نه چندان دور از ما کنار میزی مینشینند. یک خانم در میانشان بود، یک خانم زیبای کوتاه قامت با کفشی پاشنه بلند. این زن توجه دکتر تاوبه را به خود جلب میکند. او اندیشناک به زن نگاه میکند و سپس میگوید: "عجیب است که تمام زنها مایلند بزرگ باشند، حتی کوچکترینشان."
سپس وقتی زن صورتش را به سمت ما میچرخاند دکتر تاوبه وحشتزده از جا میجهد و با لحنی که معنی <آخ آخ!> میداد میگوید: "نُوایا زملیا!" و بعد زمزمهکنان ادامه میدهد: "آقایان محترم، میبخشید، اما من باید بلافاصله بروم. آن خانم ... من نمیتوانم با این خانم زیر یک سقف باشم. ناخوش نباشید!"
و مانند مارماهی از کنار همسایهاش میلغزد و از سالن خارج میشود.
من از بانکدارد Z میپرسم: "آیا این زن همسر اوست؟"
او پاسخ میدهد: "فکر میکنم که او اصلاً ازدواج نکرده باشد."
من میگویم: "اما زن برادرش؟"
مدیر M پاسخ میدهد: "او اصلاً برادری نداشته است."
من به آقایان شگفتزده نگاه میکنم. دکتر تاوبه دو ساعت صحبت کرد و من توانستم فقط به اندکی از آنچه او تعرف کرده بود در اینجا اشاره کنم. و آیا باید تمام آنچه که گفته بود خالی از حقیقت باشد؟
افسر سوارهنظام D میگوید: "بله البته. دکتر یک فیگور عجیب و غریب است. اما آدم نمیتواند او را متهم به کارهای بد کند. در هرحال گذشتۀ فاسد را پشت سر گذارده. حالا او از طریق سرگرم کردن مردم زندگی میکند. یک نوع دلقک درباری برای تمام جهان. در کنار بسیاری از میزهای خوب با کمال میل به او جا میدهند. مردم برای سرگرم ساختن مهمانهای خود او را برای نشستن به دور میزشان دعوت میکنند. و او همیشه چیزهای زیادی برای تعریف دارد، جیبش پُر از تعریفهای تعجبآور است، استاد بی‌نظیر دروغگوئیست. وقتی او در رستوران در کنار میز آشنائی بنشیند، مشخص است که پول میز را آن آشنا میپردازد. برای این کار به یک تعارف و یا توافق نیازی نیست. در کافه اشتولس برایش میزی رزرو شده است، زیرا افراد زیادی که بیحوصله میشوند بخاطر او به آنجا میروند تا با شوخیهایش سرحال بیایند. گاهی مخاطبان زیادی به دورش جمع میشوند. عمدتاً در ساعات قبل از شروع تئاتر. و او بخصوص امسال سرگرم کننده است، چون او نقش فردی که عذاب میکشد را بازی میکند. اجازه میدهد به او بعنوان آدم بدبیاری نگاه کنند که هر فاجعهای برایش اتفاق افتاده است، اتفاق میافتد و اتفاق خواهد افتاد. البته او رخدادهای ناممکن اختراع میکند، چیزهائی که به عقل کسی نمیرسد، برای مثال برادر دوقولویش. فقط باعث تعجب من است که چرا دوقولوها سهقولو نبودند."
آقای مدیر M میگوید: "من فردا او را دوباره با خود خواهم آورد. او باید به ما بگوید که چرا با دیدن آن زن زیبا به وحشت افتاد ... چارلز، آیا شما آن خانم را میشناسید؟"
چارلز زن را نمیشناخت.
 
**
*
در ظهر روز بعد دکتر تاوبه واقعاً آنجا بود. آقای مدیر M او را راضی ساخته بود که دعوت دو مهمانخانه را کنسل کند و با او به رستوران لام بیاید.
اولین کاری که او کرد نگاه کردن به صندلیای بود که روز قبل آن زن زیبا رویش نشسته بود. بعد میگوید: "گِرسون! لطفاً آن صندلی را برایم بیاورید، من میخواهم خودم روی آن بنشینم تا آن خانم دیروزی نتواند این کار را بکند."
افسر سوارهنظام میپرسد: "اما این خانم وحشت‌برانگیز چه کسی بود؟"
او پاسخ میدهد: "خدا را شکر، من او را نمیشناسم. شناختن او چه سودی دارد؟ آیا برباد رفتن همه ثروتم بخاطر او کافی نیست؟"
بانکدار Z میگوید: "دکتر شما باز هم دارید شوخی میکنید."
دکتر تاوبه با لحنی که معنی <فاصله شوخی از من مانند فاصله ماهکامل تا نویلرشنفِلد دور است> میداد میگوید: "نُوایا زملیا! من روز گذشته برای خود خدمتکاری گرفتم که دو ساعت تمام بخاطر این جلسه باید برایم میلرزید ... من نمیخواهم به کسی توهین کنم، اما این کنیاک میتوانست بدتر باشد ... همانطور که گفته شد من این خانم را بجز دیروز هرگز ندیده بودم، اما با این وجود چهار بار در زندگی با من برخورد داشته است و هر بار به قیمت یک سوم ثروتم تمام گشته است ... چارلز! لطفاً، یک ریش کنار گوش (کتلت) با نخود سبز سفارش بدهید."
گارسون متحیر و پرسشگرانه به او نگاه میکند.
دکتر تاوبه ملتمسانه میگوید: "پاخدونگ، منظورم یک کتلت بود. در واقع من حالا برای تصفیه زبان علاقه پیدا کردهام و هر روز فوری قبل از صبحانه چندین واژه خارجی را ریشهکن میسازم ... خب حالا، هنگ نظامی من در آن زمان در ماکائو مستقر بود. پاخدونگ، در گالیسیا مستقر بود و ما آنجا خیلی ماکائو بازی میکردیم. این شهر قمارخانه زیبائیست که در آن حتی شلوارم را هم باختم، که من بجای آن برای خودم سال آینده ... مدت درازی نخواهم خرید. من میتوانستم بجای شلوار چیزیهای غیرقابل بیان بگویم، اما بعد این دروغ محض بود، اما من میتوانم آن را بر زبان آورم. بنابراین یک شب کاپیتان P بانکدار میشود و ورقها را پخش میکند. من خیلی سریع میباختم و مرتب بانک را دو برابر میکردم. عاقبت من فقط چهار میلیون در جیب جلیقهام داشتم، باقیمانده دارائیم. یک میلیون از آن را مینشانم، او ورق نه و شاهزاده خانم پیک را رو میکند؛ او برنده میشود. من یک میلیون دیگر مینشانم، دوباره شاهزاده خانم پیک میآید. سومین و چهار میلیون را هم مینشانم ... و هر بار او شاهزاده خانم پیک را رو میکرد. این باور نکردنی بود. من توسط این یک کارت همه چیزم را از دست دادم ... خانمی که مرا دیروز خیلی سخت به وحشت انداخت باید اوریگینال همان شاهزاده خانم پیک باشد. من این صورت را هرگز فراموش نمیکنم؛ این ابروی از راست به چپ کشیده و سیاه را، موهای مجعد سیاه را، بینی عادی و عجیب را، چانه بلافاصله قرار گرفته شده زیر دهان را. من احساس میکردم که انگار مدوسا را میبینم. یکی از سیاهترین بدبیاریهای روز زندگیام در حافظهام ظاهر گشت، من تا حدی از اینجا و تا اندازهای هم از آنجا گریختم."
افسر سوارهنظام D میگوید: "حقیقتاً، چنین به نظر میرسید که شما خیلی نامطلوب غافلگیر شده بودید."
دکتر تاوبه با لحنی که معنی <آخ، آخ!> را میداد میگوید: "نُوایا زملیا!" ــ که قطعاً به هیچوجه مانند دیروز صدا نداشت، زبرا آن <آخ، آخ!> معنی میداد و یک تفاوت ظریف میان آن دو بود که ظرافت دیروز را نداشت و نمیشد متوجه آن نگشت ــ من غافلگیر شده بودم، مانند ... مانند. در حال حاضر بخاطر درجه بالای غافلگیر شدن به یادم نمیآید ... خب بگوئیم: من مانند کسی غافلگیر شده بودم که در سُس هلندی بطور غیرمنتظرهای یک هسته آلو پیدا میکند ... این تمام موهای بدنم را سیخ میسازد و مرا به لرزش میاندازد. گِرسون! لطفاً برایم پوست غاز بیاورید، اما سریع! ... آقایان محترم بدون خانم بدبیاریام را مانند کت خوشدوخت و زیبائی تصور کنید که قالب تنم بود و هیچ چروکی هم نداشت و فقط لبۀ آستینش کمی برایم بزرگ بود. در این وقت بدبختی بزرگتری به ملاقاتم میآید: من برادرم را به ارث میبرم. او یک دارائی غیر فعال داشت و من تنها فرد میراثدارش در جهان بودم. من بدهکاریش را از جیب خودم پرداختم، گرچه این کار بدون مشکلات نبود. جهیزه عروس خوشبختانه به این خاطر کمتر نشد، زیرا عروس جهیزه نداشت. او دختر یک تاجر بازنشسته بود که دیرتر با موفقیت به درجه گدائی رسیده بود. آه، او زیبا بود! او آنطور که برادرم به من شبیه بود شبیهام نبود، اما من او را دوست داشتم، با چنان اشتیاقی که من حتی برای زنِ برادرم هم نمیتوانستم احساس کنم. ما در کونیگگِرِتس ازدواج میکنیم و در این حال به یک نفر فکر میکردیم که در زیر خاک خفته بود، در زیر یکی از این تپههای فراوان. سپس به ماه عسل رفتیم. من محلی را جستجو میکردم که بتوانیم در آن ارزانتر زندگی کنیم. آنجا اوستاِنده بود."
آقای بانکدار Z غیرارادی میگوید: "به اوستاِنده گرانقیمت؟"
دکتر تاوبه بسیار افسرده میگوید: "اوستاِنده ارزانترین شهریست که وجود دارد، مردم فقط زمانِ درستِ سفر به آنجا را انتخاب نمیکنند. ما اواخر ماه نوامبر ازدواج کردیم و در زمانی که ما در اوستاِنده بودیم به ما بسیار خوش گذشت. ما با هزینه مختصری که درآمدمان را تشکیل میداد زندگی میکردیم. و کوچکترین کمبودی ما را در آنجا رنج نمیداد. منابعمان کاملاً کفایت میکرد تا ما در بهترین محرومیتها در آتشی بی‌دود بسوزیم. ما حتی دعوتها را به شرطی که دعوت میگشتیم رد میکردیم. حتی گارسونها هم عالی بودند و حتی درخواست انعام هم نمیکردند. من خدمتکار عالیای به نام اِشتورم داشتم. او در کنار ساحل زندگی میکرد و اغلب با درد و رنج مشغول بود. او کلاه را بدون آنکه نیاز به تکان دادن انگشت داشته باشم از سرم برمیداشت. او حتی وقتی من خودم را قبل از آنکه برای خواب بروم کمی کج کنارش قرار میدادم سریع با یک حرکت تُند دکمههای لباسم را باز میکرد و آنها را از تنم خارج میساخت. در نزدیکی خانه من یک چاله پُر از آب وجود داشت؛ کافی بود که من شبها در را فقط اندکی باز کنم و پایم را بیرون بگذارم، سپس کفش خودش در آن گیر میکرد و لازم نبود که من آن را دربیاورم. این خیلی مناسب بود. بخاطر کیفیت غذا هم نمیتوانستیم شکایت کنیم؛ حتی یک آدم نیمه‌گرسنه هم با هر دو دست به آن حمله میبرد. خلاصه، من فکر میکردم که خوشبختم. این بدبختی من بود ... زیرا که یک روز آن مرد آمریکائی ظاهر میشود ..."
او نفس عمیقی میکشد و هر دو دستش را به صورت میفشرد. من در این وقت متوجه میشوم که یک انگشت شست خود را از دست داده است. او چند دقیقه سکوت میکند. سپس ناگهان با صدای محزونی میگوید: "گِرسون، من بک بطری شامپاین رویدِرِر بیوه میل دارم. من فقط با نوشیدن این شامپاین میتوانم این بدبختی جدید را تعریف کنم."
چارلز مرددانه سؤال میکند: "رویدِرِر بیوه؟"
دکتر تاوبه با لحنی که معنی <البته> میداد میگوید: "نُوایا زملیا! آیا فکر میکنید که همسر خانم رویدِرِر تا ابد زنده مانده است؟ سپس یک بطری شامپاین پیچیده شده در دستمالی آورده میشود، و چارلز گیلاس او را پُر میکند. دکتر تاوبه بطرز مشکوکی جرعهای از آن مینوشد و میگوید: "خب، این جریان تا زمانی که آدم هنوز نمُرده است به اندازه کافی طعم ترش نمیدهد و هیج تأثیری نمیکند. خب، بنابراین مرد آمریکائی پیدایش میشود. اعیان و آقا، آیا شماها هرگز یک آمریکائی را در حال آمدن دیدهاید؟"
همه فریاد میکشند: "نه!"، زیرا آنها در واقع به یاد نمیآوردند که هرگز شاهد یک چنین پدیده طبیعی بوده باشند.
او ادامه میدهد: "میدانید، یک آمریکائی چیست؟"
آقای مدیر M جسارت بخرج میدهد و میگوید: "یک سرخپوست با رنگ سفید."
افسر سوارهنظام D حدس میزند: "یک برادر که جاناتان نامیده میشود"
دکتر تاوبه غمگین میگوید: "به خودتان زحمت ندهید، شما بلافاصله خواهید شنید. او کلنل جِدِیدیا لاونگ نام دارد. او برای استراحتگاه ساحلی به اوستاِنده آمد. اینکه او این کار را در نیمۀ ماه دسامبر انجام داد خود نشان ویژه این مرد بود. ما در ساحل متوجه او شدیم، در هوای بارانی شدیداً وحشتناک، او یک لباس کامل غواصی بر تن داشت، با یک پنجره شیشهای جلوی صورتش و دو لوله بلند که او از میانشان نفس میکشید. او بلند قامت بود، یک سر بلندتر از من، اما دو سر کوتاهتر از فانوس دریائی. من فوری متوجه گشتم که او تأثیر بزرگی بر همسرم گذاشته است. تأثیر بزرگتری همسرم بر او گذاشته بود. او با دستهائی به اطراف گشوده جلوی همسرم میایستد، طوریکه انگار میخواهد او را در آغوش بگیرد؛ بدون پنجره شیشهای جلوی صورتش احتمالاً فوری همسرم را میبوسید. ما بازمیگردیم، او تعقیبمان میکرد. از این لحظه به بعد همیشه به پاشنه پایمان چسبیده بود. وقتی او پیش ما نبود، بر روی بالکنش در هتل اقیانوس میایستاد و هرلحظه وقتی پشتمان به او بود از ما مرتب عکس میگرفت. بفرمائید، این هم یکی از آن عکسها."
او عکس را از جیب بغل کتش خارج میسازد، همان عکسی که من در آن مغازه قابسازی در دستش دیده بودم. خانم باریک اندام که در عکس از پشت دیده میگشت، در لباسی مدرن، که یقهاش به شکل یک قلب بود، پشتی بی‌عیب و نقص ... فقط حالا در یک کیف چرمی که کیف پولش هم بحساب میآمد قرار داشت.
"این عکس از زمان روز کریسمس است، روزی که ناگهان یک هوای واقعاً تابستانی حکمفرما گشت. مردم بروکسل به اوستاِنده هجوم میآورند و حتی یک کنسرت ظهرانه هم وجود داشت که همسرم در این عکس در این لباس از آن کنسرت به خانه بازمیگشت. من شال گردنش را بر روی دستم حمل میکردم."
عکس دست به دست میگشت و به جمع ما حال و هوای عجیبی میبخشید. به نظر میرسید که هر یک از حاضرین در سکوت از خود میپرسید که آیا یک هسته از حقیقت در این افسانهها پنهان است. هنگامیکه عکس به او بازگردانده میشود برای یک لحظه با چهرهای که به نظر سنگی میآمد به آن نگاه میکند. او دستمال ابریشمیاش را خارج میسازد و با احتیاط گوشهای از عکس را که تار شده بود پاک میکند، تا اینکه دوباره میدرخشد. سپس دوباره کیف پولش را میبندد و داخل جیبش میگذارد.
او فروتنانه میگوید: "نُوایا زملیا" تقریباً به این معنی: <هیچ مهم نیست، گذشته‌ها گذشته است>. سپس ادامه میدهد: "کلنل، آنطور که بعداً برایم تعریف کرد بازنشسته بود. او یکی از قربانیان قانون یکنواخت کردن اونیفرم در کشورش شده بود. گروهی که او در نزدشان خدمت میکرد دو نوع لباس جنگ داشتند، یکی کوتاه، سبک، با دو جیب در جلوی سینه، و یک اونیفرم بلند، سنگین، با دو جیب در پشت دو لبۀ آویزانش. در یک لشگرکشی به سرخپوستها هنگِ او در اثر تغییر شرایط آب و هوا توسط دودهای زیاد مدام رنج میبردند. یک روز تابستان بود، روز دیگر زمستان. البته بیشتر افراد سرما خورده بودند؛ آب بینیشان جاری بود، سرفه میکردند، آنفلوانزا در صفوف حاکم شده بود. لباس رزم هر روز تعویض میگشت، در بعضی از روزها حتی چند بار. وقتی خورشید نیش میزد بنابراین لباس رزم کوتاه و سبک پوشیده میگشت؛ وقتی طوفانِ برف درمیگرفت و از کوههای سنگی پائین میآمد بنابراین نوبت لباس رزم بلند و سنگین میگشت. در این حال دستمالها در سرماخوردگی دائمی به سر میبردند. آیا عواقب را درک میکنید؟ دست به دستمال بردن مکانیکی شده تقریباً همیشه یک اشتباه بود که باید اصلاح میگشت. وقتی آدم دست به جیب پشت میبُرد که در پشت لباس بلند و سنگین دوخته شده بود، متوجه میگشت که لباس رزم کوتاه و سبک را بر تن دارد و باید به جیبهای جلوی سینه مراجعه کند. و دوباره بالعکس. این حرکت نادرست آزاردهنده، هفتهها، ماهها همچنان ادامه داشت و افراد را بسیار عصبی میساخت. کلنل، که قبلاً این مقام را داشت، با اعصابی خُردگشته بازمیگردد و مجبور به استعفا میشود. دکترها ساحل دریا، مسافرت بر روی دریا و هوای دریا را برایش تجویز میکنند. او غواصی کردن با لباس غواصی را بخصوص سودمند میدانست ...
به این نحو سه هفته میگذرد. من از همسرم بخاطر احساس مبهمی از عدم امنیت مراقبت میکردم. من در فکرم همیشه او را کنار دستم نگاه میداشتم. آقایان محترم آیا هرگز یک زن را پائیدهاید؟"
صدای زمزمهای بلند میشود که بیشتر صدای خیر میداد تا بله.
"بنابراین بروید چهار هفته این کار را بکنید و بعد من دنباله داستان را تعریف میکنم."
او به ناگهان طوری که رسماً وحشت برمیانگیخت در سکوتی عمیق فرو میرود. افراد حاضر با تمام قوا در مقابل این سکوت تلاش میکردند. اما بیفایده از چپ و راست از او تقاضا میگشت، او مانند آدم فلجی آنجا نشسته بود.
افسر سوارهنظام غیرارادی تحت تأثیر این بیدارـخواب بودن میگوید: "دکتر، حداقل خُرناس بکشید!"
خوشبختانه بزودی قهوه آورده میشود و رایحه آن دکتر را از بیهوشی بیدار میسازد.
او کمی گیج میگوید: "پاخدونگ، من حواسم جای دیگر بود؛ از این میشود نتیجه گرفت که وقتی آدم بخواهد خودش را جمع و جور کند ... آیا بوی چیزی را حس نمیکنید؟"
واقعاً بوی بسیار بدی میآمد، مانند دستمال در حال سوختن. همه به لباسهایشان نگاه میکنند، زیرا همه فکر میکردند که لباسشان در حال سوختن است. فقط دکتر تاوبه هیچکاری نمیکرد، بلکه میگوید:
"ظاهراً این سیگاربرگ من است. از نوع بسیار عالیایست، درست بوی پارچه سوخته میدهد ... اما من آن را کجا گذاشتهام؟" او شگفتزده بدنبال سیگاربرگش میگردد و عاقبت آن را در جیب کتش پیدا میکند.
"حواس پرتیام را میبینید، من سیگاربرگ روشن را داخل جیبم قرار دادهام و یک سوراخ لبه جیبم ایجاد کردهام. آیا جیببری که امروز دستمال جیبم را میدزدد چه فکری در باره من خواهد کرد؟ اگر او با هوش باشد آن را از این سوراخ بیرون میکشد."
او سیگاربرگ دیگری روشن میکند و اندوهگین با لحنی که معنی <آه خدای من!> میداد میگوید: نُوایا زملیا! "آقایان محترم، آیا شما اصلاً برای شنیدن داستان آماده هستید؟ من میخواهم یک بار دیگر امتحان کنم. در حقیقت شما فقط با دیدن این تصویر میتوانید همه‌چیز را حدس بزنید."
او دوباره کیف پول چرمیاش را از جیب بیرون میآورد و آن را به مدیر M میدهد و میگوید: "این عکس همه‌چیز را به شما میگوید، ... اگر شما خواندن بدانید."
همه سرهایشان را به سمت عکس دراز میکنند تا آن را دوباره با دقت نگاه کنند. اما آنها فقط آنچه را میبینند که قبلاً هم دیده بودند.
خوشبختانه آقای بانکدار Z میدانست که چه باید کرد، و چون معمولاً در پشت چنین عکسهائی چیزی نوشته شده است، بنابراین او عکس را از داخل کیف بیرون میکشد و آن را میچرخاند.
او میگوید: "اوهو! چه کسی میتوانست حدس بزند!"
از آن سمت زن در عکس از روبرو دیده میگشت.
ما همه با هیجان به عکس نگاه میکنیم. و هر یک صدائی از روی احساس از خود خارج میساخت.
بنابراین فردِ مرموز که مانند هرچیز دیگری دو سویه داشت این بود. حقیقتاً چهرهای عجیب و غریب. ما مرددانه به هم نگاه میکنیم، بعد دوباره به چهره عجیب این زن، تمام عینکهای یکچشمی بر روی بینی نشانده میشوند. سپس ما سرهایمان را تکان میدهیم و چشمهایمان را به دکتر تاوبه میدوزیم.
افسر سوارهنظام میگوید: "گوش کنید دکتر، شما ما را دست انداختهاید؛ این که خانم نیست، بلکه یک مرد است."
دکتر تاوبه متواضعانه میگوید: "پاخدونگ، من قطعاً باید بدانم که او یک زن است."
"اما این خط عمیق، این سایه کاملاً سیاه بر لب بالائی، این رسماً یک سبیل است."
دکتر طوری ناله میکند که انگار او مقصر در این امر است. "در حقیقت همینطور است. او یک سبیل سیاه و قوی غیرعادیای داشت. عکس خودش حرف میزند، و اما حرف هم نمیزند، زیرا اگر قادر به حرف زدن بود شما بیشتر متحیر میگشتید. صدای زن من هم مانند صدای یک مرد بود. یک صدای عمیق و خوش. در سالهای اخیر واقعاً به این میاندیشید که به اپرا برود. او حتی دن خوان و فیگارو را مطالعه کرده بود و آنها را با لذت میخواند. همه کسانی که اپرا خواندنش را میشنیدند میگفتند: "یک فوره مؤنث است. اما کسی نمیخواست به او کار بدهد. این خیلی ظالمانه بود. این خیلی خوب بود، خوب تا حد مسخرگی ... ابتدا باید آن مرد آمریکائی میآمد تا از تمام اینها قدردانی کند."
ما آنجا کاملاً ساکت نشسته بودیم که متوجه میشویم او دوباره روی دنده تعریف کردن افتاده است. حالا اما چهرهاش حالت تاریک و وحشتبرانگیزی به خود میگیرد. ابروی اخم کردهاش تقریباً تا چشمانش پائین میآیند. ما خود را آماده فوران شدید یک خشم ساخته بودیم. اما کاملاً برعکس او با نرمترین لحن که اثر خندهداری بر جا گذارد ادامه میدهد:
"خانمهای محترم! اگر شما میتوانستید کیف پول و عکس را بطور شایسته جستجو کنید، بعد میتوانستید خیلی بیشتر از آنچه من برایتان با کمال میل تعریف میکنم بدانید. اغلب در چنین کیفهائی یک جیب دوخته شده است."   
بانکدار در حالیکه هنوز درون و بیرون کیف را بازرسی میکرد میگوید: "حقیقت دارد، اینجا یک جیب است."
دکتر تاوبه اندوهگین ادامه میدهد: "و چنین جیبهائی معمولاً حاوی چیزیاند که میتوان آنرا محتوی نامید."
بانکدار Z میگوید: "حقیقتاً، اینجا یک نامه است." و کاغذ کمی زرد شدهای را از کیف بیرون میکشد.
دکتر تاوبه سرزنده میگوید: "درست نگفتم؟ من فوری حدس زدم میتوانید نامه را پیدا کنید ... آیا یکی از آقایان میتواند بخواند؟ ... شما خودتان، آقای Z؟ پس شاید مفید باشد که خودتان نامه را بخوانید."
و بانکدار Z میخواند:
"شوهر عزیزم!
غافلگیر نشو و بیش از هرچیز نترس. من از تو وداع میکنم. تو مرد خوب و نجیبی هستی و من از صمیم قلب به تو علاقه دارم. ازدواج دو ماهه ما همیشه یکی از زیباترین خاطرات من باقی خواهد ماند. من احتمالاً اگر با هم ازدواج نکرده بودیم حاضر بودم تحت شرایطی دوباره با تو ازدواج کنم. تو وصیتنامه نانوشته برادر خدابیامررت و نامزد بیچارهام را با ازدواج کردن با من اجرا کردی. هرگز این را از تو فراموش نخواهم کرد که من در تو ــ او را صاحب بودم، مردیکه شباهت بدنیاش تو هستی. بله من حالا اجازه دارم به تو بگویم: در تو من با او ازدواج کرده بودم. با این حال ــ تو با من با عصبانیت رفتار نمیکنی ــ من به تدریج درک کردم که تو دروناً شخص دیگری هستی. یک شخص کاملاً متفاوتتر، آه آنتونِ من. به نظر طبیعی میرسد که دو برادر، حتی دو برادر دوقولو دارای روح یکسانی نباشند. من تصور میکردم اگر مال تو گردم به او وفادار خواهم ماند؛ حالا میبینم که در واقع با این کار به او بیوفائی کردهام. اضافه بر این آن آگاهی آزاردهندهایست که مالک نادرترین ویژگیهای این آدم باشی اما نتوانی از آن استفاده کنی. همانطور که تو میدانی نمیتواند رویای خواننده اپرا گشتن و به اوج شهرت رسیدندم هرگز به حقیقت بپیوندد. مدیرها این جرأت را ندارند که مرا به مخاطبان نشان دهند. من سالها بخاطر این بیماری خودم را خوردم، بله، تو این را خوب میدانی. سپس در این وقت عجیبترین تصادف جهان کلنل جِدِیدیا لاونگ را برایم به ارمغان آورد. او مرا دید و ــ دیگر قادر به از دست دادنم نیست. او بیمار است و پزشکان برایش یک سفر یکماهه دریائی توصیه کردند. او برای این منظور میگذارد برایش یک کشتی تفریحی بسازند؛ تو حتماً آن را در بندر دیدهای. اما این فکر برایش قابل تحمل نبود که بدون یک جنس مؤنس در کنارش چندین ماه بر روی آب سرگردان شود. زیرا او مطلقاً بدون زن نمیتواند زندگی کند. اما از سوی دیگر بخاطر اعضای تیم کشتی برایش غیرممکن است که در چنین سفرهائی زن با خود همراه کند؛ حضور زن میتواند احساسات جماعت خشن را روشن سازد، چیزی که به شورش و فساد میکشاند. به این خاطر کشتی کلنل لاونگ تا این مدت اینجا در اوستاِنده لنگر انداخته بود و او برای فروش کشتیاش مردد بود. آیا او انتظار چیز غیرمنتظرهای را میکشید؟ آیا او امید به وقوع پیوستن معجزهای را داشت؟ ... سپس او چشمش به من میافتد ــ و خود را نجات یافته احساس میکند. او به هر دری زد تا خودش را به من نزدیک سازد. او برایم نوشت که دوستم دارد و با آن نیمی از معدن نقرهاش در نوادا را. او از من درخواست کرد همراهش با کشتی فرار کنم، بر روی اقیانوس پهناور، جائی که هیچ قارهای ما را به چالش نخواهد کشید. من باید در سفر لباس مردانه بپوشم؛ ظاهر ــ برای تو آشنای ــ من و صدایم از این کار حمایت میکردند. افراد تیم کشتی مرا بعنوان مرد بحساب خواهند آورد، بعنوان دوست کاپیتان. او مایل نیست بعنوان مرد مجرد و مخالف ازدواج مانند یک هلندی سرگردان وقتش را به پرسه زدن بر روی دریا بگذراند و در عین حال در برابر شورش در ایمنی باشد ... آنتونِ گرانقدر! تصورش هم برایم سخت بود، حالا من در یک آن خودم را در کنار هدف آرزوهایم میدیدم. من در موقعیتی قرار داده شده بودم که میتوانستم استعدادهائی که طبیعت با آنها مرا چنین ولخرجانه، گرچه از جهتی غیرمعمولی مجهز ساخته بارور سازم. من دیگر موجودی از دست رفته که ثروتش فقرش است نبودم. من یک هدف در برابرم میدیدم، اعتبار، شاید سعادت، ــ در هر صورت این سعادت خودآگاهی که بیهوده زندگی نمیکنم ... آنتونِ گرامی، مرا ببخش، من به او جواب مثبت دادم! ... ممکن است که اشتباه کرده باشم. اما طور دیگر نمیتوانستم. در آینهای که نگاهش کردم به من گفت: فرار کن، برو، بدنبال سرنوشت برو! و به این ترتیب هم شد. ... آنتونِ گرانقدر، خداحافظ! وقتی تو این نامه را میخوانی من دیگر بر روی دریایِ آزادم. آیا ما هرگز باز همدیگر را خواهیم دید؟ ... بهترین آرزوهایم برای تو به سمت‌ات در پروازند. وقتی زمانی خبردار شوم که تو سعادتمندی، حقیقی، حقیقی و از تمام قلب سعادتمند، بنابراین خوشحال خواهم گشت. باز هم خداحافظ!
آرابلا."
ما بدون نفس کشیدن گوش کردیم. فقط در بعضی از نقاط بخصوص چشمگیر یک سرفه خفیف شنیده گشت. این کار بی‌اهمیت در مقابل چنین نامه شگفتانگیزی مجاز است.
هنگامیکه بانکدار کیف پول با محتویاتش را دوباره به او بازمیگرداند دکتر تاوبه با لحنی که معنی <متشکرم> میداد میگوید: نُوایا زملیا. نامه اما یک دور دست به دست گشته و هر یک از ما شخصاً طوریکه انگار فقط به چشم خود اعتماد دارد آن را نگاه کرده بود.
دکتر تاوبه دردناک میگوید: "نامه خیلی زرد شده است، چون من آن را برای سوزاندن بیست بار در اجاق انداختهام، اما موفق نشدم آن را بسوزانم، زیرا من هرگز اجاق را روشن نمیکنم. بله من خودم همیشه بدبختی را انتخاب میکنم. هیچ فرد دیگری برای سوزاندن نامه شکست نمیخورد."
آقای مدیر M متفکرانه و تقریباً احساساتی شده میگوید: "حقیقتاً یک ماجرای فوقالعادهایست. و همسرتان را دیگر هرگز ندیدید؟"
دکتر آهی میکشد: "بله دیدم، من این بدبختی را هم داشتم. این نامه را من بعد از چرت معمول بعد از ظهرم که تصادفاً کمی طولانیتر شده بود دریافت کردم. من به سمت لنگرگاه میدوم و میبینم که کشتی تفریحی رفته است. آنها سه ساعت قبل حرکت کرده بودند. من با سرعت به خانه بازمیگردم و از همه سراغ زنم را میگیرم. به من میگویند که آنها چهار ساعت قبل با چند چمدان خانه را ترک کرده بودند، به من میگویند تصور کرده بودند که آنها میخواهند گشت کوتاهی با کشتی بزنند و من قبلاً به ساحل رفتهام. دوباره فاصله دور تا لنگرگاه را دویدم، خورشید در این وقت خود را در دریای سرخ فرو کرده بود. ماهیگیران به من یک بادبان سفید رنگ در افق نشان دادند که به نظر میرسید به سمت شعله آتشی شناور است و مدام به آن نزدیکتر میگردد، شعله مرتب سرختر میگشت، تا اینکه بادبان ارغوانی حوزه آتشین را لمس میکند و مانند بخار تجزیه و ناگهان ناپدید میگردد. این احساس بر من غلبه میکند که آنها نابود گشتند. ساعتها قادر به فکر کردن نبودم. من روی سنگی نشستم و به دریا خیره شدم، مرتب به همان نقطه. خورشید بزودی غرق میگردد و آنها را با خود به داخل دریا میکشد. بعد در غرب هوا سرخ میگردد، بعد خاکستری و بعد سیاه، و هنوز هم من آنجا نشسته و به بادبان نامرعی خیره شده بودم."
آقای مدیر M میگوید: "دکتر، بس کنید، شما مرا کاملاً نرم میسازید!"
اما دکتر تاوبه مانند یک ماشین‌سخنگو با نگاهی ثابت آنجا نشسته بود و صدایش طوری بود که انگار کس دیگری در او حرف میزند. او با نوعی بیتفاوتی ادامه میدهد:
"من نمیدانم چطور به خانه بازگشتم و آیا اینکه در این شب خوابیدم. من فقط میدانم که صبح زود دوباره کنار دریا بودم. من در انتهای سد سنگی آبگیر میخکوب و سنگ‌گشته ایستاده بودم. طوفان شدیدی از سمت غرب بلند میشود، قایقهای کوچک پهلو گرفته بودند و ... آیا خواب میدیدم؟ آیا دیوانه شده بودم؟ ... کشتی تفریحی آمریکائی همین حالا قصد داشت با بلوکهای سنگی برخورد کند. موج بزرگی کشتی باریک را بلند میکند و به سمت سد سنگی به نوسان میآورد، ... یک غوغا ... یک فریاد ... و کشتی به تکه پارههای چوب تبدیل میشود. من از جائی که ایستاده بودم به داخل آب میپرم، من نام زنم را فریاد میزدم، من برای یک لحظه چهره تا حد مرگ رنگپریده او را که بالا آمد و دوباره به عمق آب فرو رفت دیدم، من او را میگیرم و با تمام نیرو تلاش میکنم تا با بارم به ساحل برسم. وقتی جسم نجات داده شده را بر روی ماسه قرار میدهم، اول نگاه میکنم ببینم که او چه‌کسیست. کلنل لاونگ. با یک لعنت کنار او بیهوش به زمین میافتم ... باز هم اینجا مانند همه‌جا پرنده قدیمی بدشانسی بر شانهام نشسته بود."
بانکدار منقلب‌گشته میگوید: "وحشتناک است دکتر!" و دست او را میگیرد. "نه، این بیش از حد است! شما مرا علناً به همدردی تحریک میکنید، من بخاطر شما از خود بیخود شدهام و در پایان ممکن است که این داستان حقیقت هم نداشته باشد. پیش شما آدم هرگز مطمئن نیست. دکتر عزیز، من شما را قسم میدهم، فقط این یک بار را به من بگوئید: آیا این داستان واقعیست؟"
دکتر تاوبه سمت راست و چپ گونهاش را رو به پائین دست میکشد، طوریکه انگار ریش نداشتهاش را صاف میکند. بعد با صدای کاملاً متفاوتتری میگوید: "نُوایا زملیا! چطور میتوانید چنین چیزی بگوئید؟ همانطور که شنیدید، بدبیاریم به اندازه کافی بزرگ است؛ اگر این داستان هم حقیقت داشته باشد که باید دیگر خودم را حلقآویز کنم!" و بعد شروع به خنده عجیب و غریبی میکند که مانند حمله ناگهانی یک گریه شدید عصبی توأم با تشنج به گوش میآمد.
حالا ما دوباره آنجا نشسته و به او خیره شده بودیم، بدون آنکه بدانیم در کجای ماجرا قرار داریم.
دکتر از جا برمیخیزد، میز ما را ترک میکند و به سمت یک میز گرد در آن سر سالن میرود. سه بار به دور آن میچرخد، بعد یک لیوان آب مینوشد، بعد سه بار دیگر به دور آن میچرخد و برای لحظه کوتاه روی صندلیای که آنجا قرار داشت مینشیند. و چون یک پنجره در کنار میز بود لحظهای به بیرون نگاه میکند، به آسمان خاکستری که در آن چند کلاغ سیاه در پرواز بودند. صدای غار غار کردن کلاغها تا پیش ما میآمد.
او میگوید: "گِرسن!"
چارلز با عجله پیش او میرود و برای شنیدن سفارش او تعظیمی میکند.
اما او فقط میگوید: "گِرسون، به این کلاغها نباید هرگز قرض داد، زیرا آنها بزرگترین بدهکارانند؛ آنها بیوقفه فریاد میکشند: <آ! آ! آ! و ب را بدهکار میمانند."
چارلز میگوید: "بسیار خوب، آقای دکتر" و از این ساعت دیگر به کلاغها هیچ‌چیز قرض نمیدهد.
سپس دکتر تاوبه از جا برمیخیزد و دوباره به جمع ما میپیوندد. او میگوید: "من فقط میتوانم به شما توصیه کنم که در مواقع خاصی شش بار به دور یک میز گرد بچرخید و در بین آن یک لیوان آب بنوشید. به این وسیله آدم انسان دیگری میشود. منو نگاه کنید؛ همین الان در آب دریا پریده بودم و حالا دوباره کاملاً خشکم ... آیا چیزی از آن زن هنوز در بطری باقیمانده است؟" او گیلاسی مینوشید و دوباره در سر جای خودش مینشیند.
بانکدار که حالا سر از تخم فلسفه خارج ساخته بود میگوید:  "بله، بله."
دکتر بلافاصله میگوید: "آقای Z، شما با کتاب مقدس خوب آشنائید. کتاب مقدس به ما تذکر میدهد <سخن تو بله بله است.>"
بانکدار پاسخ میدهد: "کاملاً، اما دوست ما افسر سوارهنظام آقای D بسیار کنجکاوند که شما با مرد آمریکائی چه کردید."
دکتر اعتراض میکند: "پاخدونگ، او بود که با من شروع کرد، من به زندگیش پایان دادم."
افسر سوارهنظام که یک اتفاق جنگی را حدس میزد میگوید: "اوهو!"
آقای مدیر M میگوید: "اما شما باید وقتی بجای همسر بیچارهتان آن آمریکائی ثروتمند را نجات دادید بسیار مأیوس بوده باشید؟"
دکتر تاوبه با لحنی که معنی <بَه! اینو ببین!> میداد بیمبالات میگوید: "نُوایا زملیا! من یک بدبیار آموزش دیدهام و باید بدانم چطور به خودم آرامش دهم. بنابراین به خودم گفتم: یک کرم‌خاکی در دست بهتر از رنگینکمان بر روی پشتبام داشتن است. من میگذارم دشمنم را به خانهاش ببرند و شروع به مراقبت از او کردم. من از او چهارده روز تمام مراقبت میکنم، با از خودگذشتگی، هرچند قیافهام مانند توکائی که از تخم یک سنجاب بیرون آمده باشد شده بود. من حتی از دادن صدقه هم دریغ نکردم و چند تمبر ده سانتیم خریداری کردم، تا آنها را بر روی پارچه تنظیفی که پزشک به دور پیشانیاش بسته بود بچسبانم. اگر شما در نظر داشته باشید که تمبرهای پستی پنج سانتیم هم همان تأثیر ده سانتیم را برجای میگذارند از احساسات من قدردانی خواهید کرد. در حقیقت او بعد از چهارده روز سلامتش را بدست آورده بود. در این وقت من به او گفتم: «Sir، آیا میدانید که زندگیتان را به من مدیونید؟» ... او به من گفت: «چی؟» ـ... من به او گفتم: «Sir، بنابراین شما باید زندگیتان را به من بدهید.» ... در این وقت او به من گفت: «چی؟» ... و من دوباره به او گفتم: «Sir، ما دوئل خواهیم کرد» ... او دوباره به من میگوید: «چی؟» ... و من ادامه میدهم: «Sir، سر مرگ و زندگی!» ... او ادامه میدهد: «چی؟» ... این کلمه تک هجائی مرا بیشتر عصبانی میکند. من دو شاهد جستجو میکنم و آنها جریان را با مشقت به او میفهمانند. او هم دو شاهد پیدا میکند و بر سر شرایط دوئل توافق میگردد، نمیتوان گفت: بر سر مرگ و زندگی، بلکه: فقط برای مرگ. من تشنه خون بودم. اما در او یانکی بیدار شده بود و او هم مانند من تشنه خون بود. شرایط حقیقتاً وحشتناک بودند. او بعنوان اسلحه دوئل هفتتیر را انتخاب میکند. من قبول کردم، اما بجای یک گلوله درخواست شش گلوله در خشابها میکنم. شاهدهایمان از تعجب صورتشان دراز شده بود. سپس او پیشنهاد ده قدم فاصله را میدهد. ناگهان رنگ صورت شاهدها همزمان میپرد. من با عصبانیت میگویم: «با پنج گام آوانس برای هر یک!» ... او هم فریاد میکشد: «با شش گام آوانس!» ماجرا مانند یک حراجی شده بود. رنگپریدگی چهره شاهدها دیگر مرزی نمیشناخت، آنها میخواستند ما را به اقدامات مرگبار کمتری راضی سازند، اما ما انعطافناپذیر باقیماندیم. به این ترتیب ما در صبح روز بعد به مکان خلوتی میرویم، به یک محل کاملاً تک افتادهای که خطر تأسیس ناگهانی یک تفریحگاه ساحلی جدید تهدیدمان نمیکرد. محلهای ایستادن ما علامتگذاری میگردد. با ده قدم فاصله از همدیگر، چشم در چشم و دندان در دندان خود را روبروی هم قرار میدهیم. ما قبل از شلیک هفتتیرمان با چشمهای خود به سمت همدیگر شلیک میکردیم. سپس هر یک از ما شش قدم آوانس دادیم. اما البته هنگام گام ششم باید یکی از کنار دیگری میگذشت و بنابراین در یکقدمی همدیگر پشت به پشت قرار گرفته بودیم. یکی از شاهدین سه بار دست زد و ما همزمان شلیک کردیم، هر یک برای خودش. ما از چنان فاصله دوری شش بار شلیک کردیم. شاهدها فکر میکردند که هر دو نفر ما باید کشته شده باشیم. اما به هیچ یک از ما آسیبی نرسیده بود. ما با تعجب خود را به سمت همدیگر برمیگرداندیم. من پرسیدم: «Sir، شما نمُردهاید؟" ... او میپرسد: «چی؟». شاهدها زبانهای همدیگر را به دندان میگیرند تا خندهشان نمایان نشود، و بعد جریان دوئل را پایان یافته اعلام میکنند و از ما خواستند که با هم دست بدهیم. ما این کار را کردیم و او دست مرا چنان فشرد که انگشت شستم را شکست. این انگشت باید قطع میگشت و همانطور که میتوانید مشاهده کنید هنوز هم جایش پیشم خالیست."
دکتر تاوبه ساکت میشود و برای لحظه کوتاهی اندوهش را کنار میگذارد تا ببیند آیا از طرف حاضرین بخاطر کارهای شجاعانهاش تحسین میگردد. اما این اتفاق نیفتاد. برعکس نوعی زمزمه بر علیه او درمیگیرد و آقایان پایان داستان را اصلاً رضایتبخش نمییابند. افسر سوارهنظام بخصوص یک دوئل پشت به پشت را کاملاً بی‌خطر میدانست و این نظر در دیگران هم نفوذ میکند.
حتی آقای مدیر M لطیف‌طبع هم غُر و لند میکند: "دکتر عزیز، گوش کنید، شما نمیتونید چنین چیزی را به خورد ما بدهید. یا اینکه شما فوری دوئل جالبی میکنید، یا اینکه ما همگی با شما دوئل خواهیم کرد."
افسر سوارهنظام میگوید: "من هم با شما همعقیدهام، این چه دوئلیست؟ شما و آن یانکی خود را پشت به پشت هم قرار میدهید و سپس شجاعانه هر کس برای خودش در هوا شلیک میکند. در این وضع که گلوله به کسی اصابت نمیکند! دکتر، شما ما را دست انداختهاید."
دکتر تاوبه ملتمسانه از خودش دفاع میکند: "پاخدونگ، آقای افسر سوارهنظام، شما در هنگ سوارهنظام هستید، اگر شما سوارهنظامی بودید به سختی میتوانستید چنین چیزی بگوئید. افراد سوارهنظام عمل مکانیک بالستیکی را میفهمند؛ این برایشان حیاتیست. در مورد ما همه‌چیز فقط بستگی به این داشت که هر دو پشت به پشت هم ایستاده بودیم و نصفالنهارهای محل دقیقاً توسط ما دو نفر صلیبوار همدیگر را قطع میکردند. به این ترتیب باید طوری شلیک میکردیم که گلولههایمان طول این نصفالنهار را طی کند، مسیر دور جهان را بپیماید و عاقبت از جلو به حریف اصابت کند. آیا این روشن است یا مبهم؟"
افسر سوارهنظام میگوید: "مسخره است! چطور یک هفتتیر میتواند به یک هدف در چنین مسافت دوری گلوله شلیک کند؟"
دکتر تاوبه با بیگناهی بینظیری پاسخ میدهد: "پاخدونگ، آقای افسر سوارهنظام، یک هفتتیر شاید نتواند، اما ما دو هفتتیر داشتیم."
افسر سوارهنظام میخندد: "اوه که اینطور، البته اینطور احتمال شدنش بیشتر است."
دکتر تاوبه با لحنی جدی ادامه میدهد: "بعلاوه، ما نمیتوانستیم دقیق حدس بزنیم که آیا قدرت تیررس هفتتیرهایمان برای چنین مسافت کم اهمیتی کفایت خواهد کرد. همانطور که میدانید زمین کوچکترین سیاره است و هفتتیرهای ما بزرگترین کالیبرها را داشتند."
افسر سوارهنظام میگوید: "آه، که اینطور، البته این چیز دیگریست."
"آقایان عزیز، اما من به شما خواهم گفت که به چه دلیل هیچیک از ما دو نفر مورد اصابت گلوله واقع نگشت. ما در واقع بیش از حد نشانه گرفته بودیم ... پاخدونگ، خواهش میکنم نخندید؛ بله دلیل آن واقعاً این بود. همانطور که میدانید زمین گرد است.
سپس او جدی مانند یک پروفسور فوقالعاده فیزیک ادامه میدهد: "خب پس، از آنجا که ما بیش از حد دقیق نشانه گرفته بودیم بنابراین باید گلولههای ما در خطوط یکسان به دور زمین حرکت میکردند. و وقتی این عمل را انجام میدادند بنابراین کاملاً اجتنابناپذیر بود که گلولهها در قسمت دیگر زمین همدیگر را ملاقات نکنند. آنها در حال پرواز در هوا به هم اصابت میکنند و از سرعت هم می‌کاهند و در آن نقطه بر روی زمین میافتند. آدم احتیاج ندارد حتی توپچی باشد، یک ستارهشناس کافیست که این را فوراً درک کند."
بانکدار میگوید: "همه‌چیز کاملاً درست است، ریاضی، جغرافی، نجوم، در هر موردی درست کار میکند. اما با این وجود ... با کوچک بودن زمینمان هم نمیتوانم خوب تجسم کنم که گلوله یک هفتتیر بتواند زمین را دور بزند."
دکتر تاوبه خشن میگوید: "چی؟ آقای Z محترم، بنابراین ... بنابراین ... بنابراین شما کوررنگید و نمیتوانید یک گلوله هفتتیر را از یک زنجیر تشخیص دهید!"
همه به پشتی صندلیهایشان تکیه میدهند، به اصطلاح لج می‌کنند. حالا دوباره چه باید بجای آن بیاید؟
دکتر با هیجان ادامه میدهد: "ببینید، آیا این زنجیر قدیمی ساعتم را میبینید؟ این را مدتهاست که با خود حمل میکنم ... و هنوز هم کاملاً درست کار نمیکند. اگر ما بخاطر زنجیر ساعت دوئل میکردیم، شما میتوانستید حق داشته باشید. اما خدا شاهد است که یک گلوله هفتتیر یک زنجیر ساعت نیست، اینطور نیست؟"
این استدلال به نظر آقایان بیش از حد قوی بود. همه صندلیها به سر و صدا میافتند، یک نوع جنبش انقلابی در حضار رُخ میدهد. وضع دکتر تاوبه ظاهراً بحرانی میگردد.
بانکدار Z حتی تا آنجا پیش میرود که اختراع چنین دوئلی را غیراخلاقی مییابد.
با این حرف دکتر تاوبه ساعتش را بیرون میکشد و اندوهگین میگوید: "آقای Z، ساعت ده است، شب شده است ... و در شب اخلاق غیرممکن است بتواند در دستور کار باشد. ببینید، وقتی من دارای این هنر بزرگ هستم که با کلمات اندکی هیچ‌چیز نگویم، بنابراین قادرم حتی ناراضیترین فرد در بین شما را به سکوت وادارم."
این تذکر دوباره آرامش را بازمیگرداند. بنابراین داستان هنوز به پایان نرسیده بود؛ شاید هنوز برای مدتی طولانی. که میداند چه چرخشی هنوز قریبالوقوعست. حاضرین باید مراقب میبودند که توسط نگرشهای بیش از حد منفی امکان ناممکنات بعدی را قطع نکنند.   
به این دلیل آقای مدیر M میگوید: "دکتر عزیز، شما امروز چنان فوقالعادهاید که اجازه ندارید هیجان ما را سرزنش کنید. در مقایسه با شما مونشهاوزن یک ژول ورنِ صرف هستید. زیرا من فرض را بر این گذاشتهام که شما دوئلتان با مرد آمریکائی را دقیقاً همانطور که انجام گرفته است تعریف نمیکنید."
دکتر تاوبه ملامت‌بار پاسخ میدهد: "آقای مدیر، آیا کاملاً اینطور نیست؟ من به شما میگویم حتی خیلی دقیقتر تعریف کردم. شما هیچ ایدهای از آن ندارید. البته، اگر مرد آمریکائی میتوانست اینجا باشد ...! زیرا این یک جمله خیلی صحیح است: آدم باید همیشه هر دو طرف را بشنود، نه فقط یک طرف را ... گِرسون! آیا میتونم چیز سبکی برای خوردن داشته باشم؟ ... آیا شما دوباره مرا درک نمیکنید؟"
چارلز با گفتن: "چرا، چرا، آقای دکتر." سعی میکند او را آرام سازد و قصد رفتن میکند:
"اما گِرسون، لطفاً خودتان در تهیه غذا نظارت کنید." و وقتی چارلز با چهره کمی نامطمئن میرود، او میگوید: "من فقط میخواستم او را حالا از میان جمعمان بیرون بفرستم، زیرا من تصمیم گرفتهام به شما داستان حقیقی آن دوئل را تعریف کنم."
یک <آه> دستهجمعی با آوای مجللی از این گشایش استقبال میکند. فقط آقایان میخواستند ابتدا یک شراب میوه سفارش دهند. دکتر تاوبه مخالفتی با آن نداشت، اما یک معجون کرفس را پیشنهاد میدهد، چیزی که بقیه نمیدانستند چیست. بنابراین او خود آن را تهیه میکند.
او در حال ساختن میگوید: "روزی در فرانسه با این معجون حالم خیلی بد شد. من میخواستم ساخت آن را به جمعی که فقط فرانسوی میفهمید نشان دهم، و برای این کار از آنها درخواست کرفس کردم، چیزی که باعث تعجبشان گشت و مخصوصاً وقتی آنها برایم پس از مدتی دو زین قدیمی و یک رکاب آوردند باعث تعجب بیشتر خودم هم گردید. من تازه متوجه گشتم که کرفس در زبان آنها وسائل سراجی معنا میدهد."
عاقبت او معجون را میسازد و شروع به تعریف میکند:
او با لحنی که معنی <به نام خدا> میداد میگوید: "نُوایا زملیا! جریان دوئل در واقع اینطور اجرا گشت. من گذاشتم دشمن خونیام را به خانه ببرند و من وقتم را کاملاً صرف پرستاری از او کردم. نه تنها در روز و شب، بلکه حتی در گرگ و میش هم در کنارش بودم. او در کشتی‌شکستگی بجز کشتی تفریحی، زن و چمدان همچنین آگاهیش را از دست داده بود. چمدانش را ماهیگران فوری پیدا میکنند، آگاهیش اما ابتدا پس از چند روز و فقط به تدریج به او بازمیگردد. او ابتدا مرا بجای آرابلا اشتباه گرفت و پرسید که آیا دلم برای شوهرم تنگ شده. برای من!. من از طرف زنم با گفتن <نه، نه!> او را مطمئن و آرام ساختم: «من در جهان فقط تو را دوست دارم» و من او را در آغوش گرفتم و بوسیدم، کاری که هر بار او را آرام میساخت. او بدون نگاه داشتن دستم در دستش خوابش نمیبرد. سپس دوباره کشتی تفریحیاش را هدایت میکرد. به من فریاد میکشید: سریع بادبان را پائین بکش وگرنه کشتی واژگون میشود. سپس من به سمت پنجره میرفتم و تمام کرکرهها را آهسته بالا میکشیدم. یا به من دستور میداد: لنگر را بکش؛ و من زنجیر ساعت دیواری را آرام بالا میکشیدم و او صدای ترق و تروق را بعنوان چرخ لنگر بحساب میآورد. من مبتکر بودم، من خستگیناپذیر بودم، من با ظرافت عمل میکردم ... از رویِ دشمنی خونی با او. یک روز او حالش آنقدر خوب شده بود که مرا میشناسد. چه لحظهای بود! او با تعحب میگوید <چی؟> و دستش را به پشت خود میبرد، ظاهراً به سمت محلی که عادت داشت هفتتیرش را قرار دهد. ... من میگویم «کلنل، آرام باشید، شما خیلی بیمار بودید، اما حالا خدا را شکر خطر رفع شده است.» ... او حالتی به چهرهاش میدهد که انگار با زبان آفریقائی با او صحبت میکنند. ابتدا پس از مدتی به زحمت میگوید: «آرابلا کجاست؟ ... من تمام بیتکلفیام را جمع میکنم و میگویم: «آرابلا چه کسیست؟» ... او با چشمان گشاد شده به من نگاه میکند و پاسخ میدهد: «همسر ... شما، فکر میکنم.» ... من از تمام گلو میخندم: «همسر من؟ اما کلنل، من که اصلاً زنی ندارم، من تمام عمرم مجرد بودهام. کلنل، شما خواب میبینید.» ... او با دستهایش سر خود را میگیرد: «خواب میبینم ... خواب میبینم ... ما اما در کنار سد سنگی آبگیر اوستاِنده دچار کشتی‌شکستگی شدیم؟» من با تعجب میگویم: «اما هفتههاست که زیباترین هوای آرام و خاکستری حاکم است. کلنل، شما بخاطر بیماری آن را تصور کردید. رویاهای تبآلود، جریانهای درهم برهم.» ... او تسلیم میشود و در این مورد دیگر چیزی نپرسید. من به پرستاری کردن از او ادامه دادم، مانند یک پرستار زن خیرخواه. آقایان محترم، میدانید این چه معنی میدهد؟ این اما چیز عجیبیست که هفتهها وقت خود را به پرستاری از یک انسانِ مرد صرف کنی. آدم با این کار دایه او میشود، مادر او میشود. ابتدا بخاطر گرفتن انتقام از او پرستاری میکردم، سپس اما بخاطر نوعی افتخار، زیرا که من حالا این کار را در هرحال به عهده گرفته بودم. دیرتر احساس یک هنرمند را داشتم که در کارش موفق است. من گاهی خود را مانند یک پزشک احساس میکردم که از یک جسد یک انسان زنده ساخته است. در آخر رسماً این احساس را میکردم که او را دوست دارم."
افسر سوارهنظام حرف او را قطع میکند: "دکتر، لعنت بر شیطان. همه‌چیز امکانپذیر شنیده میشود. قبول، آیا این بار واقعاً حقیقت دارد؟"
دکتر تاوبه با نگاه غیرقابل وصف سودائی به او نگاه میکند و میگوید: "حقیقت چیست؟ من چیزهائی تجربه کردهام که خیلی غیرحقیقی به نظر میآیند. هر آدم بدبیار درست و حسابیای این بدبیاری را دارد که دیگران بدبیاریهایش را باور نمیکنند ... اما من آقایان را خسته ساختهام؟ بله، این داستان جالب نیست. فقط صبر کنید، شما باید هنوز خمیازه بکشید. شرط ببندیم که شما خمیازه خواهید کشید؟ یک بطری خالی در مقابل یک بطری پُر!"
مدیر التماس میکند: "دکتر، خواهش میکنم، وقفه ایجاد نکنید، ما از انتظار آتش میگیریم."
دکتر فریاد میزند: "گِرسون، لطفاً هرچه سوزن دارید به آقای مدیر M بدهید تا بتوانند روی آنها بنشیند."
حالا اما افسر سوارهنظام وحشی میشود و چنان با انرژی وارد صحنه میشود که دکتر تاوبه از هرگونه شوخی میان پردهای منصرف میگردد و بدون تأخیر ادامه میدهد:
"آقایان عزیز، این وضعیت من بود. اما پس از سالم گشتن بسیار پیچیدهتر شد. ذهنش بعد از خیس شدن در اثر افتادن در آب حالا دوباره کاملاً خشک شده بود، تمام حوادث بطور شفاف در مقابل او ایستاده بودند. اعصاب او، پزشکان او، آدمربائی، غرق کشتی، نجات توسط من. او حالا میدید که اوضاع از چه قرار است. او به من یک جبران بدهکار بود. او حدس میزد که چرا من او را نجات دادهام. من ظاهراً جانش را فقط به این خاطر که آن را دوباره بستانم نجات دادهام. یک روز، وقتی او کاملاً سالم شده بود، ناگهان داخل اتاق من میشود و بدون هیچگونه مقدمهای میگوید: «بسیار خوب، امکان دیگری نیست، ما دوئل میکنیم.» ... من سکوت میکنم؛ حالا اما جریان مرا غافلگیر ساخته بود. ... در این وقت او میگوید: «متأسفم برای شما، وقتیکه شما حالا ثروتمندید و میتوانید عاقبت از زندگیتان لذت ببرید.» ... من متحیرانه پاسخ دادم: «من و ثروتمند؟» ... او به آرامی ادامه میدهد: «من نیمی از معادن نقرهام در نوادا را به نام زن شما به ثبت رساندهام. او حالا مُرده و بدون شک شما وارث او هستید». آیا او در نظر داشت مرا تحریک کند تا خودم را مجبور سازم از او انتقام بگیرم؟ من این را نمیدانم، اما من تقریباً چنین فکر میکنم و نتیجه نیز چنین میگوید. من با شنیدن درخواست دوئل از طرف او طوری عمل کردم که انگار زنبور نیشم زده است. من از خود بیخود فریاد میزنم: «چی؟ این فساد را از من تقاضا میکنید؟ مرد، شما یک تبهکارید! یک رذل به توان دو!» ... او با چشمان خاکستریاش که همچنان غرق‌گشته دیده میشدند به من سرد نگاه میکند و با صدای خفهای میگوید: «این خوب است. آیا خوب شلیک میکنید؟» ... من پاسخ دادم: «من تا حال هرگز هفتتیر در دست نگاه نداشتهام.»"
من غیرارادی میپرسم: "مگر شما افسر نبودید؟"
دکتر تاوبه به من نگاه میکند؛ روشنائی ضعیفی از لبخند، طوریکه انگار چیز خیلی سادهلوحانهای شنیده باشد دور لبانش بازی میکرد. او بدون آنکه به من جواب بدهد ادامه میدهد: "کلنل مرا حیرتزده نگاه کرد و گفت: «پس اجازه بدهید که من ابتدا به شما چهارده روز این هنر را آموزش دهم.» ... من باور نمیکردم که گوشهایم چه شنیدهاند. یک چنین پیشنهادی از رقیب دوئل هرگز برایم اتفاق نیفتاده بود. او در نوع خود چنان منحصر به فرد بود که من خود را دروناً موظف احساس کردم به این پیشنهاد پاسخ مثبت دهم ... و او حقیقتاً به من آموزش تیراندازی داد. ما هر روز چند ساعت در یک محل تیراندازی به سر میبردیم. من با هفتتیر لوله دراز و عالی آمریکائیِ او در مقابل سیبلِ تیراندازی تمرین میکردم. او در این راه به من بهترین مشاورهها را میداد و مرا متوجه تمام مزایا میساخت. او خودش فقط وقتی تیراندازی میکرد که قصد داشت به من نکتهای نشان دهد، و تیرش هر بار دقیقاً به نقطهای مینشست که او میخواست. گاهی اوقات طعنه‌آمیز در سوراخهائی که من در سیبل با شلیک ایجاد کرده بودم شلیک میکرد. دیدن آن برایم شگفتانگیز بود. با هر یک از این شلیکها من به خود میگفتم: من یک مرد مُردهام. آقایان محترم آیا اخیراً در روزنامه این مطلب را خواندهاید که باقیمانده روسینی از پاریس به زادگاهش بازگردانده شده است؟
بعضی میگویند بله و بعضی می‌گویند نه نخواندهایم.
"آیا با شنیدن این خبر متحیر نگشتید؟"
همه جواب میدهند: نه.
"خب پس، در آن وقت من احساس دیگری داشتم. من به این خاطر شگفتزده بودم و به خودم میگفتم: ببین، ببین، آدم همیشه ابتدا پس از مرگ مردم چیزهای جالبی در بارهشان میشنود؛ آیا اصلاً کسی در زمان زنده بودن روسینی یک بار هم شنیده بوده است که او دارای باقیمانده هم میباشد؟ بعد از مرگش اما ناگهان این برملا میگردد." و وقتی حاضرین به خاطر این حرف میخندند، او با فروتنی کامل میگوید: "میبینید، حالِ من هم در آن زمان وقتی در برابر آینهام میایستادم تا صورتم را اصلاح کنم تقریباً چنین بود.  من در آن لحظه هر بار به خودم میگفتم میبینی دکتر؟ آنچه که تو آنجا در آینه میبینی باقیماندۀ توست. آیا این هم یک بار از پاریس به زادگاه روسینی منتقل خواهد گشت؟ به سختی، به سختی ... سپس چنین افکاری مرا کاملاً مالیخولیائی میساختند. من یک مرد از دست رفته بودم. اگر من کمی بیشتر پول داشتم بنابراین یک معلم آواز میگرفتم تا با آموختن آواز قادر به خواندن اشعارم شوم. اما من فقیر بودم و با مرگ قریبالوقوعام موسیقی نمیتوانست مهم باشد. همچنین حواسپرتی من تا درجه وحشتناکی رشد کرده بود. یک روز هنگام پیادهروی متوجه گشتم که جلب توجه خاصی را باعث شدهام. این عاقبت برایم ناراحت کننده میشود و من به افرادی که نگاهم میکردند نگاه میکنم. آنها به دستهایم نگاه میکردند، همه درست به دستهایم. عاقبت تصمیم گرفتم که من هم همین کار را بکنم، و در این وقت وحشتزده متوجه میشوم که من با کیسه حمام خیس در دست بیرون رفتهام. چنین چیزی هرگز برایم رُخ نداده بود و من هنوز هم مشکوکم که آیا همه ساکنین اوستاِنده از این مدل کیسه حمام تقلید نکرده باشند."
آقای مدیر M که خود را مدیر برنامههای دکتر تاوبه احساس میکرد در گوش او زمزمه میکند: "به مطلب اصلی بپردازید، مطلب اصلی."
او با لحنی که معنی <معذرت میخواهم> میداد میگوید: "نُوایا زملیا!" و سپس چهرهاش را طوری که فوری نزدیک شدن فاجعه را به ما اعلام میکرد عمیقاً غمگین میسازد و ادامه میدهد: "یک روز ... آن روز 30 ماه نوامبر بود، من این روز را تا ابد بخاطر خواهم سپرد ... خیلی خوب به سیبل شلیک کرده بودم. من با یک چنین احساسی که میخواهم زندگیام را گران بفروشم شلیک میکردم. در این وقت کلنل میگوید: «Sir، شما کاملاً تحسینبرانگیز شلیک میکنید؛ من فکر میکنم که زمان دوئل کردن ما فرا رسیده است. آیا شما آمادهاید؟» ... من پاسخ میدهم : «بله، Sir» ... در این لحظه من دو نقطه طلائی درخشنده میبینم، اما در آن لحظه نمیدانستم چه میتواند باشد. ... او با خونسردی میگوید: «خب پس، برای فردا، اگر موافق باشید. من حالا به شهر میروم و به شاهدینم اطلاع میدهم. فعلاً خدا حافظ.» ... من مکانیکی تکرار میکنم: «خدا حافظ». در حالیکه او از من جدا گشته و مشغول رفتن بود من دوباره دو نقطه طلائی در حال درخشیدن دیدم، اما بیش از حد با خودم مشغول بودم که بتوانم این پدیده تازه را درک کنم. من یک پیادهروی در کنار دریا انجام میدهم، هوای دریا اعصابم را تقویت میکرد. من در اسکله، جائیکه کشتی تفریحی غرق شده بود بالا و پائین میرفتم. چهره رنگپریده و از شکل طبیعی خارج شده زنم از پشت موجگیر سنگی ظاهر میشود و به من نگاه میکند، بیوقفه به من نگاه میکند ... این دوباره تمام شیاطین را در درونم بیدار ساخت. من انتقام میخواستم! حالا دوباره محکم بودم! من دو آشنا جستجو کردم و آنها را بعنوان شاهد نزد مرد آمریکائی فرستادم. در همان زمان اما شاهدهای او پیش من آمدند و ادعا کردند که چون من او را حقهباز به توان دو نامیدهام بنابراین او فرد توهین گشته است و حق درخواست با اوست. در این وقت غیرارادی به این فکر میافتم که احتمالاً من شانس اولین شلیک را خواهم داشت. بعد از دست خودم عصبانی میشوم که چرا به این فکر افتادهام، اما این اتفاق حالا افتاده بود و من برای پاک کردنش از ضمیرم ضعیف بودم. من موافقت کردم ... صبح روز بعد به اطراف تپهها تاختیم. یک دره کوچک بین تپههای شنی، با جنگل کوچکی از کاجهای ساحلی، این محل مورد قبول شاهدین واقع میگردد. ما در آنجا محل مقابل هم ایستادن را یافتیم. کلنل کلاه سیلندرش را مؤدبانه از سر برمیدارد تا به من سلام دهد. او لباس سراسر سیاهی پوشیده بود، دکمههای شنل دراز تا چانهاش بسته بودند. او مانند یک کشیش در هنگام تفرج دیده میگشت. در بین دندانهایش یک سیگاربرگ بزرگ بود که او آنرا برای لحظهای بین انگشتهای درازش نگاه داشت تا نکتهای را بگوید. من تمام حرکاتش را کاملاً دقیق میدیدم، نگاهم در این صبحِ تعیین‌کننده بطور غیرمنتظرهای همه‌چیز را شفاف میدید؛ همچنین من مطمئن بودم که میتوانم خوب نشانه بگیرم. با وجود این حالم عجیب و غریب بود، در این وقت از فاصله دور از میان هوای ساکت صدای آهسته ناقوس کلیسا به آنجا میرسد! برای کدام یک از ما ناقوس خاکسپاری طنین انداخته بود؟ من میخواستم در سکوت آن را از خود بپرسم، اما برخلاف ارادهام با صدای بلند میگویم. کلنل کلمات من را میشنود و آرام و با یک نوع راحتی میگوید: «من این ناقوس کلیسا را سفارش دادم، برای ساعت ده، ساعت من و شما؛ هرکدام از ما که بیفتد نباید لااقل بدون آهنگ و موسیقی ازاین دنیا برود.» عرق سردی از پشتم سرازیر میشود؛ این حرف بر من این تأثیر را گذارده بود که باید گورکن هم سفارش داده باشد و آنها در این لحظه جائی در پشت کاجهای ساحلی مشغول کندن گورند ... برای من؟ ... برای او؟ ... اما گورکن هم مانند هر دوی ما جواب آن را نمیدانست."
بانکدار هیجانزده میگوید: "یک یانکی لعنتی! برای دوئل کردن هم سفارش موسیقی میدهد."
افسر سوارهنظام که برایش عاقبت آن لحظه جالب ظاهر شده بود بازوی بانکدار را میفشرد تا او را به سکوت وادارد.
دکتر تاوبه اما با لحن حزنانگیز حقیقیای ادامه میدهد: "حالا در لحظهای که کلنل این را میگوید من برای سومین بار باز آن دو نقطه غیرقابل توضیح طلائی را در حال درخشیدن میبینم. اما در آن صبح چنان روشنبین بودم که با وجود تأثیر نامطلوبی که کلماتش بر من گذاشته بودند توانستم ببینم که از کجا پدیده جدید میآمد. پس از آنکه کلنل لاونگ صحبتش را به پایان رساند یک خنده پهن و دلچسب میکند. در این وقت دو دندان طلائی پلمپ شده فک پائینش به چشمم میخورد که تا چند روز پیش اصلاً ندیده بودم. وقتی او دهانش را برای حرف زدن یا خندیدن کمی بیشتر باز میکرد به نظر میرسید که دو نقطه طلائی از دهانش جرقه میزند. بارها عرق سردی از پشتم سرازیر گشت."
بانکدار میگوید: "بخاطر دو دندان پلمپ شده یک نفر دیگر؟"
دکتر با لحنی که معنی <بله کاملاً!> میداد میگوید: "نُوایا زملیا! آیا مگر اصلاً نمیتوانید حدس بزنید که در این لحظه باید چه به خاطرم میآمد؟ ... این مرد آمریکائی چند روز قبل گذاشته بود که دندانهایش را پلمپ کنند. همانطور که همه میدانند این کارِ چندان مطبوعی نیست و هیچکس بدون اجبار آن را انجام نمیدهد. کسی که میداند هفته بعد در هرحال خواهد مُرد به طور حتم نمیگوید: من باید این هفته به سرعت بگذارم دو دندانم را سوراخ کنند و برای اینکه دندانها مدت درازتری عمر کنند میگذارم آنها را با طلا پُر سازند تا در آن دنیا با دندانهای درست و حسابی ظاهر شوم."
بانکدار که دندانهایش بی‌عیب نبود اقرار میکند: "این حقیقت دارد."
دکتر ادامه میدهد: "بنابراین، اگر کلنل لاونگ چند روز قبل از دوئل بر سر مرگ و زندگی تن به چنین کار نامطلوبی میدهد بنابراین باید مطمئن باشد که زنده از این دوئل بیرون خواهد رفت. وگرنه ارزش چنین کاری را نمیداشت."
افسر سوارهنظام که خود را به راوی بسیار نزدیک ساخته بود میگوید: "ارزش یک هزاری! این کاملاً صحیح است، و کلنلِ شما ... کاملاً شیطان بود، اگر که او واقعاً برای خودش این را صحنهسازی کرده باشد. اما به ادامه داستان گوش کنیم."
دکتر تاوبه پاسخ میدهد: "من هم فوری این را به خود گفتم. من باید اعتراف کنم که این فکر مانند ضربه پتک به جمجمهام بود. بارها خودم را کاملاً کوچک و ابله و ضعیف احساس کردم. این عجیب است که چگونه انسان، حتی انسان فقیر و شیطانی مانند من به زندگی میچسبد. به این زندگی پُر از بدبختی! اگر قرار بود که من در این لحظه شلیک کنم شاید به خودم شلیک میکردم و نه به او. بنابراین، کلنل سردرگمیام را میبیند. او به سمت من میآید، چشمان خاکستری مهآلودش را سخت اما با نرمی خاصی به چشمان من میدوزد و دستش را به سمتم دراز میکند و با صدای نرمی که من تا حال از او نشنیده بودم میگوید: «Sir، حالا ما باید از هم خداحافظی کنیم. به من دست بدهید Sir! ما نمیخواهیم بعنوان دشمن از هم جدا شویم، یکی به این دنیا، و دیگری ... به آن دنیا. دست بدهید Sir! من در باره شما کار سختی انجام دادم، شما به زندگی من حق دارید. رعایتم را نکنید Sir. اگر شما این کار را بکنید یک توهین را با توهین دیگری جبران میکنید. بفرمائید Sir، این یک دست صادقانه است، به نام شیطان با من دست بدهید!» من به او دست میدهم و او دستم را صمیمانه میفشرد، اما نه با نیروی تمام، احتمالاً به این خاطر که فکر کرد شاید نتوانم بعد هفتتیر را در دستم بگیرم. هفتتیر خود او را، هفتتیری که من چنان خوب با آن تمرین میکردم! تمام اینها گیجکننده و مبهم در سرم میچرخیدند. من نمیتوانستم این مرد بلند قامت را برای خودم تفسیر کنم. از میان چشمان خاکستری رنگش همزمان به روح خاکستریاش نگاه میکردم، در روحی که من با شاخکهای حسیام بیهوده بدنبال چیز مطمئنی میبساویدم. من اعتراف میکنم که با وجود تمام بلائی که به سرم آورده بود خود را در برابر او کوچک احساس میکردم ... در این بین شاهدین فاصله را اندازه میگیرند. پانزده قدم، بدون آوانس. هر یک فقط یک گلوله داشتیم. پس از به صدا آمدن سومین دست باید شلیک میشد. شاهدین من پیشنهاد <شلیک همزمان> را میدهند. ... شاهدین او میگویند <همزمان نه>، اما من میتوانستم اول شلیک کنم، چیزی که کارفرمای آنها با آن موافق بود. شاهدها آخرین سؤالات در باره مصالحه احتمالی را میپرسند. من سکوت میکنم، کلنل حرکت خشکی با دست میکند و به سمت محل ایستادنش میرود. بعد ما هفتتیر در دست مقابل هم ایستادیم. یک، دو، سه، سه بار صدای کوبیده شدن کف دستها به هم شنیده میشود. من هفتتیرم را بلند کردم و سینه رقیبم را که بدون حرکت در برابرم ایستاده بود نشانه گرفتم. اگر گلوله خوب به او اثابت میکرد من نجات مییافتم و اگر گلوله خطا میرفت حتماً کشته میشدم. احتمالاً نشانهگیری کردنم طولانیتر از حد معمول شده بود. زمانی رسید که من یک لحظه از خودم پرسیدم: آیا هنوز شلیک نکردهام؟ او اما بیحرکت آنجا ایستاده بود و انتظار میکشید. پس از چند ثانیه که مانند چند دقیقه به نظرم آمدند میبینم که چگونه او دست راستش را آهسته به پشتش میبرد و چیز سفید رنگی بیرون میکشد. طوریکه باید فوری متوجه میگشتم که آن یک قطعه گچ است. او آهسته آن را بالا میبرد، و خیلی آهستهتر آن را به سینهاش نزدیک میسازد و بر روی کت سیاهرنگ خود درست در محلی که قلبش قرار داشت با گچ یک علامت ضربدر میکشد و مانند معلمی که میخواهد به شاگرد مشوشش سرنخی بدهد میگوید: «اینجا، پسرم، اینجا را نشانه بگیر.»
افسر سوارهنظام زمزمه میکند: "رسوائیآور."
دکتر تاوبه ادامه میدهد: "این برایم بیش از حد قوی بود. من فریاد میکشم نُوایا زملیا و هفتتیرم را میاندازم. من با عجله به سمت کلنل میروم و به شانه‌اش میافتم. در اصل میخواستم به گردنش بیفتم اما گردنش بالاتر از بازوهایم قرار داشت. او به آرامی میگوید: «Sir، من میدانستم که شما به گچ شلیک نخواهید کرد، اما من به شما اطمینان میدهم اگر میتوانستم به شما اجازه زمان کافی میدادم که ده بار مرا بکشید. شما رضایت خود را بدست آوردید؛ حالا ما بیحسابیم. اما حالا برویم صبحانه بخوریم». من باید اعتراف کنم، من این مرد را تحسین میکردم. او یک یانکی حقیقی بود. بله، اگر ما اروپائیها هم این را در وجودمان میداشتیم ... آمریکائی میبودیم! بعلاوه کلنل هنگام صرف صبحانه به من گفت: «Sir، میدانید که شما حیلی بدبیارید؟» ... من به تلخی پاسح میدهم: «نه! من این را همین حالا از شما میشنوم.» ... او میگوید: «Sir، شما باید شلیک میکردید.» ... من میگویم: «خدا میداند از اینکه شلیک نکردهام چقدر خوشحالم.» ... او میگوید: «من در وصیتنامهام نیمی از معدن نقرهام را به شما تخصیص دادهام.» ... من میگویم: «کلنل، قسم به بدبیار بودنم اگر تمام سهم معدن را هم بدهید قبول نمیکنم!» ما از آن لحظه به بعد بهترین دوستِ هم شدیم. هنگامیکه او دوباره بر روی آب به سفر پرداخت من دو بار با او به سفر دور جهان پرداختم."
حاضرین از این گشودن غیرمعمولی گره بسیار راضی بودند.
آقای مدیر M میگوید: "دکتر، من این کار را تقلید نمیکنم."
بانکدار Z میگوید: "دکتر، اگر شما خود شیطان نباشید، بنابراین کس دیگری هستید."
افسر سوارهنظام D میگوید: "دکتر، من مایلم یک بار با شما دوئل کنم."
فقط برای اینکه من هم چیزی گفته باشم میگویم: "دکتر، در چه روزی این دوئل انجام گرفت؟"
او با لحن خستهای میگوید: "در 30 فوریه"
من تفحصکنان ادامه میدهم: "اما آن سال باید سال کبیسه بوده باشد."
او پاسخ میدهد: "آن یک ساله کبیسه نبود. ماجرا کاملاً ساده است. همانطور که همه میدانند وقتی آدم دور جهان به سفر میپردازد یک روز در تقویم برنده میشود. ما اما دو بار این سفر را انجام دادیم، بنابراین من در زندگیم در مقایسه با مردم دیگر دو روز بیشتر داشتم. حالا برای اینکه دوباره به تاریخ برسم این دو روز را در آن سال پُر مخاطره زندگیم قرار دادم، البته در فوریه، جائیکه من دو محل خالی دیدم. و در دومین روز آن دوئل را تعیین کردم."
همه با هم میگوئیم: "پس بنابراین این دوئل اتفاق نیفتاده است؟"
دکتر تاوبه گارسون را صدا میزند: "گِرسون! من از شما خواهش میکنم، آیا شما میدانید که این دوئل واقعاً رخ داد؟"
چارلز که سریع آمده بود میگوید: "خیر، آقای دکتر."
دکتر تاوبه با لحن خیرخواهانهای میگوید: "خب، پس خواهش میکنم سه گیلاس کنیاک بیاورید. سپس عمیقاً به فکر فرو میرود. بعلاوه او بخاطر هیجانات نیمساعت آخر سزاوار  یک استراحت کوتاه بود.
ما دیرتر تلاش کردیم چند ماجرا از سفر به دور دنیایش برایمان تعریف کند، اما او خود را محکم کمحرف نشان داد. خسته به نظر میرسید، مانند یک ماهی الکتریکی که باطریاش تمام شده باشد. 
او اطمینان میدهد: "در اطراف آنجا ماجراجوئی وجود ندارد، و دروغ نمیخواهم بگویم. اینکه مسیر چگونه به نظر میرسد را میدانید. یا اینکه باید برایتان از نواحی گرمسیری بین دو مدار شمال و جنوب استوا شرح دهم؟ دقیقاً مانند بُزکوهی دیده میشود، و من درک نمیکنم که چطور دریانوردان میتوانند آنها را از هم تشخیص دهند. گرچه مناطق استوائی گرمسیر تا حدودی گرمسیریاند، اما خوبیش این است که وقتی آدم لخت در اطراف راه برود و رنگ سیاه داشته باشد باعث خجالت نمیشود. همچنین نخلهای برگچتری وجود دارند که با آنها میشود خود را باد زد، و وقتی آدم دو پنجره روبروی همدیگر را باز میکند یک باد خنک میوزد. من اما متأسفانه نمیتوانستم خط استوا را ببینم، او به حمام رفته بود. بعلاوه ما بخاطر کسب و کار یا لذت بردن سفر نمیکردیم، بلکه فقط از روی حواسپرتی. و به این هدف کاملاً رسیده بودیم. من به شما اطمینان میدهم، گاهی چنان حواسپرت بودیم که یکی دیگری را باید دوباره جمعآوری میکرد؛ یک خدمت عشقی، که ما به همدیگر با کمال میل انجام میدایم. یک شب، در یک هتل در جزیره سولاوسی در قسمت غربی بخش جنوبی آسیای شرقی، حواسپرتی من چنان پیشرفته بود که پس از آنکه سبیلم را برای واکس زدن جلوی در قرار دادم با چکمه به رختخواب رفتم. من ابتدا صبحِ فردا متوجه میشوم، البته وقتی که دیگر دیر شده بود، زیرا در آنجا یک سبیل نادر است، همانطور که پیش ما یک کلاغ سفید رنگ نادر است، و آنجا سبیلم دزدیده شده بود."
این داستان فرعی کوتاه شادابی بزرگی را باعث گشت و ما امیدوار بودیم بتوانیم او را به تعریف ماجرائی از سفر به دور دنیایش متقاعد سازیم. بانکدار باهوش بود و موفق گشت با یک سؤال ناگهانی او را غافلگیر سازد:
"دکتر عزیز، آیا در طول سفر به نُوایا زملیا هم رفتید؟"
دکتر تاوبه وقتی کلمه مورد علاقهاش را از دهان غریبه میشنود رسماً فریاد میکشد. حقیقتاً توفیق بدست آمد و او را برقزده کرد.
او فریاد میزند: "در نُوایا زملیا؟ البته که آنجا بودم! آه یک سرزمینِ باشکوه گرمسیری!"
استاد افسر سوارهنظام  متعجب میگوید: "سرزمین گرمسیری؟ اما تا جائیکه من میدانم یک جزیره در اقیانوس منجمد شمالیست."
دکتر تاوبه میگوید: "نُوایا زملیا!" و با تعجب به افسر سوارهنظام  مانند کسی که گوش راست خود را بجای پای چپ همسایهاش میداند نگاه میکند. "پاخدونگ، آقای افسر سوارهنظام، اما من اجازه دارم کمی بیشتر از آقای ایکس یا آقای ایگرگ که جغرافی بدون طوفان مدرسه را نوشته است در باره نُوایا زملیا مطلع باشم. من به شما با اطمینان کامل میگویم که نُوایا زملیا یک جزیره گرمسیری از کامِرون است و سالهاست که تحت حفاظت آلمان قرار دارد."
افسر سوارهنظام  میگوید: "این حرف تازهای است!"
دکتر در حالی که سایهای از مالخولیا بر پیشانیاش کشیده میشد جواب میدهد: "نه آنچنان تازه که شما فکر میکنید. من اتفاقاً در آنجا با بیشترین شگفتی پبشرفتهای فرهنگی عظیم سیاهپوستان را یادداشت کردهام. آیا میدانید که در میان سیاهپوستانِ محلی افرادی وجود دارند که میتوانند زبان آلمانی را بهتر از یک دهقان معمولی کشور آلمان صحبت کنند؟ فقط گوش کنید که آنجا برایمان چه رُخ داد. دوباره یکی از آن بدبیاریهای باور نکردنی که فقط برای من اتفاق میافتند. آقایان محترم، گوش کنید! پاخدونگ، اما من فکر میکنم که شماها گوش نمیکنید."
ما بخاطر این اتهام ناعادلانه از خشم بالا جهیدیم.
او ادامه میدهد: "این برای من توهینآمیز تلقی میشود. گِرسون! ... لطفاً، گِرسون، آیا نمیدانید که به من توهین شده است؟"
چارلز اطمینان میدهد: "البته که نه، آقای دکتر."
"آیا قسم میخورید که حقیقت را میگوئید؟"
چارلز که در واقع شخصیتی فداکار دارد میگوید: "هرلحظه، آقای دکتر!"
او نفس راحتی میکشد و ادامه میدهد: "پس خیالم راحت شد. یک روز صبح بنابراین ما با کلنل برای سفر کوتاهی به دره به اصطلاح لرزش رفتیم. این بزرگترین و شایان توجهترین طبیعیت در نُوایا زملیا است. ما از مستعمره آلمان دو ساعت تمام در کوهی که از میانش یک رود سبز در جریان بود به سمت دره تاختیم. بعد از دو ساعت به دره تنگی میرسیم، جائیکه ما راهنما و اسبها را باقی‌میگذاریم، چون آنها تحمل لرزیدن را نداشتند. راهنما به ما میگوید که گم کردن ممکن نیست. پس از یک ربع ساعت احساس کردیم که زمین زیر پایمان میلرزد. هرچه ما بیشتر در دره پیش میرفتیم این ارتعاش هم مرتب قویتر میگشت. راست و چپ صخرهها میلرزیدند و سنگها صدای آواز آهستهای میدادند. همچنین درختهای اطراف ما نیز میلرزیدند، شاخههایشان شدید، ساقههایشان شدیدتر و برگهایشان شدیدترین لرزش را داشتند. صنوبرهای گرمسیری فراوانی آنجا بودند؛ ظاهراً آن دره خانه آباء و اجدادی این درختهاست و زمینِ در اثر آتشفشان همیشه لرزان به آنها لرزش را آموخته بود، و آنها با توجه به اصول داروین ابتدا پس از هزاران سال توانستند لرزش را از یاد ببرند. همچنین حیوانات این جنگل دندانهایشان بطور قابل شنیدن به هم میخورد و به این دلیل هیچگاه گاز نمیگیرند. ما هم بعد از آنکه نیمساعت از میان درختزار پیش رفتیم تمام اعضای بدنمان میلرزید و کلنل دندان مصنوعیش را از دهان خارج ساخت، زیرا به هم خوردن دندانهایش او را عصبی میساخت."
بانکدار غیراردای به میان حرفش میدود: "دندان مص ..."
دکتر تاوبه سرزنشکنان میگوید: "... مصنوعی! بله! شما منظورتان آن دو دندان طلائی پلمپ شده در اوستاِنده است؟ آه، این یک داستان دیگر است، فعلاً در این داستان باقی‌بمانیم. من که پرنده نیستم بتوانم دو داستان را همزمان تعریف کنم ... خب پس، من تقریباً صد قدم از کلنل جلوتر بودم که ناگهان صدای فریادش را از پشت میشنوم. وقتی سرم را بسوی او برمیگردانم میبینم که سرش توسط یک هیولای سبز رنگ گرفته شده است و او قادر به رها ساختن خود نیست. ما در واقع به یک بیشه گیاه میموسا پودیکا داخل شده بودیم و کلنل که قدش بلندتر از من بود با سر شاخ و برگ یک میموسا پودیکایِ غول‌پیکر را لمس کرده و برگها بر بالای سر او خود را بسته و او را اسیر ساخته بودند. من با وحشت فراوان بدنش را میگیرم و با تمام قدرت میکشم، هرچه من بیشتر میکشیدم میموسا پودیکا هم خودش را بیشتر درهم میفشرد و اسیر را به هوا بلند میکرد. وضعیت ناامیدکننده بود، ما هر دو با تمام قدرت فریاد میکشیدیم: کمک. خوشبختانه فریاد کمک خواستن ما شنیده میشود و راهنما به آنجا میآید. ما فریاد میکشیدیم: "کمک! کمک!" تا او را به عجله کردن واداریم؛ در این وقت میبینیم مرد ناگهان توقف میکند و چیزی مانند لعنت ادا میکند. ما با نیروی باقیمانده فریاد میکشیم: کمک! کمک! اما او دوباره لعنت میفرستد، برمیگردد و با عجله از آنجا فرار میکند. در این ناامیدی هفتتیر به یادم میافتد. من به شاخه ضخیمی که او را اسیر ساخته بود شلیک و با سه گلوله سوراخ سوراخش میکنم، طوریکه او در اثر وزن سنگین کلنل میشکند و دوستم به زمین میافتد. حالا تازه برگهای سبز رنگ آهسته از سرش جدا میشود و او دوباره آزادانه نفس میکشد. ما دیرتر از راهنما میپرسیم که چرا ما را چنین خائنانه تنها گذاشت. او پاسخ میدهد: «وقتی من فریاد کومک! کومک! شنیدم، البته با عجله به آنجا آمدم، اما وقتی نزدیکتر شدم، کاملاً متوجه گشتم که کومک با <و> فریاد نمیشود، بلکه کمک بدون <و> در مدرسه ما، جائیکه دستور خط آموزش داده میشود این یک جنایت است، اما من بعنوان یک آلمانی استعماری وفادار نمیتوانستم برای نجات دو جنایتکار تصمیم بگیرم.» آقایان محترم، میبینید، این قدرت مدرسه است و سیاهان چنین پیشرفتهائی در زبان آلمانی کردهاند."
ما فقط سریع در ضروریترین افکار فرو میرویم و سپس موضوع دندان مصنوعی کلنل را که او سریع از آن رد شده بود پیش میکشیم.
دکتر تاوبه مقاومت میکند: "آه، این چیز مهمی نیست، او دندانهایش را در سقوط بالن از دست داد ... در بمبئی ..."
بانکدار بسیار هیجانزده فریاد میزند: "در سقوط بالن؟ از چه ارتفاعی؟"
"من این را واقعاً دقیق نمیدانم؛ فکر کنم: از فاصله سیصد تا سه هزار پائی."
"و او قطعه قطعه نشد؟"
"او خوشبختانه بسیار مراقب بود و چکمه لاستیکی پوشیده بود، ... او با پاهایش بر زمین افتاد و شما خوب میدانید ... قابلیت ارتجاع ... او سالم میماند، بجز دندانهایش که همه از دهانش بیرون پریدند ... گِرسون! لطفاً، نمیدانید که من چه میخواستم از شما درخواست کنم؟ ... اما معلوم است که نمیدانید، آنرا برایم نیاورید، من باید به خانه بازگردم، خطر زندگیم ... میخواستم شریک زندگیم بگویم، منتظرم است. آقایان عزیز، شب‌بخیر! اطمینان از بدبیاری مخصوصم را بپذیرید. راستی، میدانید چرا من اصلاً، کاملاً اصلاً، چنین آدم بدبیاری هستم؟"
ما فریاد میزنیم: "نه! نه! نه!"
"اما شما میدانید که وقتی آدم انگشتهای شستش را بفشرد خوشبختی میآورد. خب پس، همانطور که شما میبینید، من فقط یک انگشت شست دارم. بنابراین من نمیتوانم مانند بقیه مردم هر دو انگشت شستم را برای خوشبخت گشتن بفشرم. نُوایا زملیا!"
و با این حرف خارج میگردد.
ما سپس مدتی با هم آنجا نشستیم و در باره حقیقی یا غیرحقیقی بودن آنچه شنیده بودیم به حدس‌زدن پرداختیم. همه کسانی که او را مدت طولانیتری میشناختند معتقد بودند که بعضی از گزارشهایش حاوی هستهای از تجربههای اوست که آنها را دلخواهانه با ایدههائی تزئین میکند.
مدیر به این فکر میافتد که بگذارد کتاب آدرسها را بیاورند و آدرس او را بیابد. در آنجا چاپ شده بود. "تاوبه، آنتون، دکتر حقوق، گوینترگاسه  18"
من آدرس را یادداشت میکنم.
 
**
*
چند روز دیرتر برحسب اتفاق دوباره پیش دوست دندانسازم میروم. برایش آنچه را دکتر تاوبه تعریف کرده بود شرح میدهم و نظرش را میپرسم. بر روی میز تعدادی مجله و کتاب قرار داشت و یکی از مجلهها توجهام را جلب میکند. من بطور مکانیکی دستم را به سمتش میبرم، آن را برمیدارم و درحال صحبت نگاهی به آن میاندازم. ناگهان صحبتم را قطع می‌کنم و شفگتزده یک آه از دهان خارج میسازم.
بر روی جلد رنگی مجله با حروف بزرگ تزئینی این نام نوشته شده بود: جِدِیدیا لاونگ.
پس حقیقت داشت، ... آدمربائی، غرق گشتن کشتی، دوئل و غیره، همه حقیقت داشتند، ... کلنل بلند قد اختراع آدم سالخورده بذلهگو نبود ... اینها از ذهنم میگذرند. من آن را به دوستم میگویم، اما او قاه قاه میخندد.
"این چه حرفیست؟ جِدِیدیا لاونگ در تمام عمرش نه کلنل بوده و نه هرگز در اروپا بوده است. من میتوانم این را با اطمینان کامل به تو بگویم، زیرا من در نیویورک، وقتی قصد دائر کردن یک مطب داشتم شخصاً با او آشنا شدم. او بزرگترین تولیدکننده دستگاههای دندانپزشکیست؛ مجلهای که تو در دست داری تصویر و لیست قیمتهای دستگاههای دندانپزشکی اوست."
من مجله را ورق میزنم؛ حقیقتاً همانطور بود که دوستم میگفت. من پرسشگرانه شروع کردم: " اما ..."
او فوری مرا درک کرد و پاسخ داد: "وقتی دکتر تاوبه آخرین بار همزمان با تو پیش من بود باید ظاهراً این مجله را در اتاق انتظار ورق زده و نام نادر از کتاب مقدس را در ذهن خود حک کرده باشد. یک نام خوب برای قهرمانان داستانهای رویائی خارقالعادهاش، ... جای تعجب نیست که او بلافاصله آن را در کنار میزتان مورد استفاده قرار داد. بعلاوه اعتراف میکنم که او این بار بسیار زیبا و تقریباً منسجم تعریف کرده است؛ او اغلب به خودش زحمت میدهد، در برابر یک کسی ـ این بار در برابر تو ــ که برای اولین بار داستان تعریف میکند یک نظر خوب بیدار سازد، به این معنا که میخواهد برنده مشتری جدیدی شود."
"و تو فکر نمیکنی که کمی حقیقت در داستانهایش باشد؟"
او شانهاش را بالا میاندازد: "میدانی، این گاهی اتفاق میافتد. برای مثال من به یاد میآورم که او یک بار بخاطر یک توهین انتقام گرفت، به این شکل که او داستانی را ماهها در کنار میزها تعریف میکرد، همیشه با تزئینات مختلف، همیشه ظالمانهتر، البته با این کار توهینکننده روز به روز مسخرهتر میگشت. همچنین این امکان وجود دارد که او گاهی اوقات یکی از تجربههای تلخ زندگیاش را با این روش طنزآلود بگوید. آدم چیزهای غیرقابل هضم را پس از صد کلهمعلق زدن راحتتر هضم میکند."
 
**
*
این جریان اما راحتم نمیگذاشت. من از پیش دوستم میروم، ماشینی میگیرم و به حومه شهر، به گوینترگاسه شماره 18 میرانم.
این یک کوچه درجه سه بود، ساکنانش مردمی فقیر بودند که وقتی صدای لاستیکهای نادر یک ماشین به گوش میرسید با پیراهن یا کلاههای خواب به کنار پنجره میآمدند. خانه شماره 18 یک خانه تازهساز بزرگ با آپارتمانهای کوچک فراوان که به سبک ساخت و ساز ساخته شده بود و فقط تا زمان فروشش باقی‌میماند، و خریدار جدید مسکن تازهای که پولش را از بانک وام گرفته است دوباره بر خرابه آن میسازد. من از سرایدار آدرس دکتر تاوبه را میپرسم.
جواب این بود: "او در مسیر فروشگاه، اولین خیابان دست راست، کنار دروازه زندگی میکند."
من شوکه میشوم و فکر کردم که اشتباه میشنوم، اما سرایدار بر سر حرفش میماند. او غرغرکنان میگوید: "یک طاق بر بالای سر داشتن ارزانتر از یک آپارتمان است." ظاهراً او برای این مستأجر احترام زیادی قائل نبود. بنابراین من خارج میشوم و فروشگاه را مییابم. من از دو پله سنگی بالا میروم و درِ حلبیِ سبز رنگ شده اتاقکی را که از داخل قفل شده بود به صدا میآورم.
در مغازه همه‌چیز آرام باقی‌میماند. دوباره به در میکوبم و فکر کردم حالا صدای قدمهائی را میشنوم. اما در بسته باقی‌میماند.
من برای بار سوم به در میکوبم، در این وقت صدای کُلفتی از درون  اتاقک میپرسد: کیه؟
من پاسخ میدهم: "من"، زیرا فکر میکردم که حرف اشتباهی نمیزنم.
در این وقت در فقط تا حدی که زنجیر ایمنی از درون اجازه میداد به اندازه شکاف باریکی باز میشود. من از میان شکاف اندام یک زن بلند قامت با لباس خواب زنانه را میبینم، و یک چهره عجب و غریب مرا به وحشت میاندازد. من نمیتوانم آن را طور دیگر بیان کنم، چشمهای عمیقاً گود رفته در زیر ابروان پُر پشت سیاه و سایه عمیقاً سیاه بر روی لبهای بالائی که در گوشه لبها پیچ قابل توجهای به خود داده بودند بر من تأثیر خاموش شبانه برجا گذاشتند.
من وحشتزده خودم را عقب میکشم، انگار مُردهای را دیدهام که دوباره زنده شده است. جای هیچگونه شکی نبود که این آرابلاست، همسر دکتر تاوبه، میراث برادرش، ربوده گشته توسط کلنل، قربانی کشتی غرق گشته در اوستاِنده ... سرم میچرخید. بنابراین او زنده بود، او واقعاً همسر دکتر تاوبه بود، ... هستۀ زنده روایتش.
من با زور به خودم مسلط میشوم و تلاش فراوان میکنم که چطور فقط با طرح یک سؤال جواب راز را بدست آورم. اما چه باید از زن سؤال میکردم؟ شاید: خانم محترم، آیا شما هرگز توسط یک مرد آمریکائی ربوده شدهاید؟ یا: خانم محترم، آیا هرگز غرق شدهاید؟ در هرحال تردید من به طول انجامید، زیرا او فکر کردنم را توسط این سؤال قطع کرد:   
"گمان کنم که شما با شوهرم، دکتر تاوبه کار داشته باشید؟"
من با خوشحالی به این خاطر که چیزی برای گفتن دارم پاسخ میدهم: "بله، همینطور است."
زن با عجله میگوید: "او متأسفانه در خانه نیست، اگر سفارشی دارید بگید من به اطلاعش میرسونم."
من از او خواهش کردم سلامم را به دکتر تاوبه برساند و کارت ویزیتم را به او بدهد، اما بعد وقتی قصد بستن در را داشت با عجله میگویم: "معذرت میخواهم، خانم محترم، من هنوز یک سؤال کوچک دارم. آیا شما هرگز در اوستاِنده بودهاید؟"
زن بدون آنکه بخواهد فکر کند پاسخ میدهد: "هرگز، آقای محترم، بنده خدمتکار!" و در بسته میشود.
بنابراین باز کمی حقیقت و کمی شعر. من بسیار متفکر هنوز مدتی آنجا بر روی آخرین پله سنگی ایستادم. من درِ سبز رنگ را که به من هیچ‌چیز نمیگفت تماشا میکردم. فرو رفته در فکر به بالا و پائین کوچه تنگ نگاه کردم، کوچه هم جوابی نمیدهد و ساکت میماند.
در این لحظه یک اندام آشنا از کوچه بالا میآید، او مدام آشناتر میگشت ... و عاقبت او خود دکتر تاوبه بود که در مقابل در خانه میایستد و نمیتوانست از کنار من عبور کند.
من با خوشحالی میگویم: "خب، دکتر، این بار دیگر آدم بدبیاری نیستید، زیرا شما همان خوشبختی را دارید که من دارم؛ آمدن من برای دیدنتان بیهوده نبود."
او با تعجب مرا نگاه میکند، کلاهش را کمی بالا میبرد و با سردی مخصوصی میگوید: "ببخشید لطفاً، افتخار صحبت با چه کسی را دارم؟"
تا حدودی متحیر پاسخ میدهم: "نام من دکتر H است؛ من فکر میکردم که شما مرا هنوز فراموش نکردهاید ... از هفته گذشته."
او با بزرگترین بیغرضی میگوید: "ببخشید، آیا ممکن است کمی به حافظه من کمک کنید؟"
در این وقت یک شوخی به یادم میآید و به او طعنه میزنم. "دکتر، شما دوباره کومک را بدون <و> میگوئید، مواظب باشید، راهنما شما را دوباره با خطر تنها میگذارد."
او کاملاً شگفتزده به صورتم نگاه میکند و سپس آهسته میگوید: "آقای محترم، من شما را درک نمیکنم."
حالا این من بودم که شگفتزده به صورتش نگاه میکرد. ناگهان میگویم: "آهان بله، آن در نیمه‌شب بود و شما رویدِرِر بیوه را مینوشیدید ...ها، ها ... و کنیاک هم همینطور، شما مه در سر داشتید و به این خاطر جوکهای بعدی را به یاد نمیآورید. آقای مدیر M آدرس شما را به من داده است و ..."
او مانند کسی که تلاش میکند به یاد آورد تکرار میکند: "آقای مدیر M؟ ببخشید، اما من این نام را هرگز نشنیدهام."
من به او خیره میشوم و از خود در سکوت میپرسم که واقعاً کدام یک از ما دیوانه است. سپس سعی میکنم او را متقاعد سازم: "آقای M کسی بود که شما را در رستوران لام پیش ما دعوت کرد، جائیکه افسر سوارهنظام آقای D و آقای بانکدار Z با ما غذا خوردند."
او کاملاً حیرتزده تکرار میکند: "افسر سوارهنظام D، بانکدار Z، ... من این آقایان را هم نمیشناسم. بعلاوه من هرگز برای غذا خوردن به رستوران لام نمیروم، صادقانه بگویم، چون برای من گران است. من باید خودم را محدود سازم. وضع کار و کسب خوب نیست. من متأسفم که نمیتونم از شما برای داخل شدن به خانه دعوت کنم. آپارتمان کوچک است و زن من احتمالاً هنوز لباس خانه بر تن دارد ... بسیار خوب، اجازه آشنائی با چه کسی را دارم؟ ... آه بله، دکتر H. ... به نظر میرسد که اینجا اشتباهی رخ داده باشد. آیا ممکن است که شاید برادرم با شما غذا خورده باشد؟ او بسیار در جهان سفر میکند. او شباهت زیادی به من دارد، ما دوقولو هستیم."
من از دهانم خارج میشود: "اما شما که در کونیگگرتس کشته شده بودید!"
او وحشتزده میگوید: "من؟ خب، این باید در زمان غیبت من اتفاق افتاده باشد، زیرا من بطور حتم در این جنگ شرکت نداشتم. من اصلاً هرگز سرباز نبودهام."
من تقریباً خشمگین میگویم: "و حتماً یک سال بعد از تولد برادر دوقلویتان هم بدنیا نیامدهاید؟"
او تا حدی شدید پاسخ میدهد: "آقای محترم، شما حتماً شوخی میکنید، من نمیدانم چرا باید کسی که من هرگز ندیدهام عصبانیم سازد ... من امیدوارم عاقبت به من اجازه داخل شدن به خانهام را بدهید."
او با فشار خود را جلو میکشد، به در میکوبد، قفل در از درون خانه باز میشود، زنجیر ایمنی به کناری زده میشود و او داخل خانه میگردد.
من پشت سرش بلند میگویم: "فقط یک لحظه! بنابراین دارای یک برادر هستید؟ پس چرا او در لیست کتاب آدرسها وجود ندارد؟"
او غیردوستانه پاسخ میدهد "زیرا او در بادن زندگی میکند و نه در وین."
من مات و مبهوت ایستاده بودم. بعد به درون اتومبیل پریدم و به سمت مطب دوست دکتر دندانسازم راندم.
من همه‌چیز را به او گزارش میدهم و به نظر میرسد که گزارشم او را فوقالعاده سرگرم ساخته است.
او میگوید: "این یکی از شوخیهای اوست، آیا واقعاً فکر میکنی که تو با برادرش صحبت کردهای؟ من سر هرچه تو بخواهی شرط میبندم که او خودش بود. او سر به سرت گذاشته و نقش یک غریبه را بازی کرده است، و اینطور که من میبینم نقشش را بسیار فریبنده بازی کرده ... او برادر ندارد، این را من مطمئنم؛ من از اصل و نسب او چیزهائی میدانم، او از کونیگگرتس است، جائیکه پدرش تاجر بود. او سفرهای زیادی در جهان کرده است، هیچ‌کجا کاری انجام نداد و به جائی نرسید. حالا او در وین یک آدم استثنائیست. نه یک آدم بدبیار، بلکه یک دلقک. اگر هنوز هم دلقک درباری وجود میداشت به این ترتیب او احتمالاً یکی از معروفترینها میبود ... برای من تازه است که او واقعاً دارای یک زن است. خب، بنابراین باید زنش به تازگی او را به شکل وحشتناکی اذیت کرده باشد که او خود را نزد شماها خالی ساخته است، به این صورت که او آن داستان پُر هیجان از زنش را تعریف و حتی او را غرق ساخته است. این انتقام گرفتن اوست. من کنجکاوم که او قبل از آنکه بگذارد خود را به گور بسپارند چه داستانهای دیگری میسازد، ... در نُوایا زملیا."
دستیار دکتر او را میبرد، بیماری انتظارش را میکشید. من مدتی آنجا مینشینم، یک بار دیگر مجله لیست وسائل دندانسازی جِدِیدیا لاونگ را ورق میزنم و بعد مطب را ترک میکنم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر