
<از همان نقطه که ایستادهای آغاز کن> از پِما چودرون را در شهریور ۱۳۹۰ ترجمه کرده بودم.
بر هرگونه امید به پاداش چشم ببند.
راه حل بعدی ما این است: "بر هرگونه امید به پاداش چشم ببند". <چشم
ببند> یا <چشم نبند>، مسئله این است.
یکی از مؤثرترین تعالیم سُنت بودائی میگوید: هیچچیز، تا زمانی که انسان آرزوی
تغییرشان را میکند تغییر نخواهد یافت. تا زمانی که کسی آرزوی یک انسان بهتر شدن
میکند موفق به آن نخواهد گشت. آدم تا زمانیکه رو به آینده جهتگیری کرده باشد نمیتواند
استراحت و تمددِ اعصاب کند و خود و آنچه را که داراست بپذیرد.
یکی از رفتارهای بسیار عمیق درونی ما باور کردن این موضوع است که زمانِ
حال به اندازۀ کافی خوب نیست. ما خیلی زیاد به زمانِ گذشته که شاید بهتر یا بدتر
از امروز بوده باشد فکر میکنیم. ما کمی هم به آینده ــ که شاید از آمدنش میترسیم
ــ فکر میکنیم، همیشه با این امید که آینده کمی بهتر از حال خواهد گشت. اگر هم در
حالِ حاضر وضعمان واقعاً خوب باشد ــ ما در سلامتِ کامل به سر میبریم، مرد و یا
زن رویاهایمان را شناختهایم، دارای یک فرزند شدهایم یا شغلی را که همیشه آرزویش
را داشتیم پیدا کردهایم ــ، ما این گرایش را داریم دائماً در این باره فکر کنیم
که چه خواهد شد. تو اعتمادِ کاملت را به انسانی که خودِ تو میباشی هدیه نمیکنی.
برای مثال، آسان میتوان امید داشت که با مراقبه همهچیز بهتر شود، که ما
دیگر خُلق و خویِ بد یا ترس نداشته باشیم یا اینکه دیگران ما را بهتر از حالا تحمل
کنند. و اگر ما با این کار مشکلی نداشته باشیم، شاید این احساس بر ما مستولی گردد
که ما به اندازۀ کافی معنوی نیستیم. ما میخواهیم حتماً به جهانی بیدار، درخشان و
مقدس داخل گردیم، جهانی که با انجام مراقبه امید به یافتنش را داریم. چنین به نظر
میرسد، تمام آنچه ما میخوانیم به گونهای از آن صحبت میکنند که ما در منظری
خیلی تنگ زندانی هستیم و اگر صحیح رفتار کنیم به جهانی بزرگتر دسترسی خواهیم یافت،
به جهانی جادارتر، متفاوت از جهانی که ما حالا در آن زندگی میکنیم.
یکی از دلایلی که چرا در بارۀ چشمپوشی از امید به پاداش مایلم صحبت کنم این
است که من مدتهاست مراقبه میکنم و آموزش دارما میدهم، اما حس میکنم که هنوز یک
عشقِ پنهانی برای اطلاع یافتن از اینکه چگونه خواهد بود، وقتی ــ مانند بعضی از
نوشتههای کلاسیک ــ "تمام پردهها افتاده باشند." این مانند احساسیست
که انگار آدم میخواهد بر بالای سر خود به پرواز آید و خود را در حالتی مشاهده کند
که بیدارتر و هوشیارتر از وضعیت حالِ اوست. گاهی برایمان در سطحی کاملاً دنیوی
اتفاق میافتد که: ما مایلیم وزن کم کنیم، کمتر جوشِ صورت و موی بیشتری داشته
باشیم. اما مانند همیشه احساس کم و بیش ظریفی از یأس برجامیماند، احساسی که انگار
آنطور که باید بشود نگردیده است.
در یکی از اولین آموزشهائی که من شنیدم، معلم گفت: "من نمیدانم چرا
شماها به اینجا آمدهاید، اما من از همین حالا میگویم که کل آموزش بر این اساس
استوار است: "آنچه باید بشود هرگز نمیگردد." من کمی خود را طوری احساس
کردم که انگار همین حالا او کشیدهای به گوشم زده یا بر روی سرم آب سرد پاشیده
است. اما من باز هم در بارۀ آن فکر میکنم. او میگفت: "همیشه کاملاً آنچیزی
نمیشود که باید بشود. هیچ آیندۀ نویدبخشی که در آن همهچیز بیشکاف کنار هم چیده
گشته باشد وجود ندارد." گرچه این مرا شوکه ساخت، اما معلوم گردید که درست میباشد.
یکی از چیزهائی که برای همیشه ما را ناخرسند نگاه میدارد جستجوی بیوقفۀ خوشبختی
یا ایمنیست، جستجویِ وضعیتی تقریباً دلپذیر برای مصرفِ خانگی یا در سطوح معنوی و
یا در سطوح آرامش روحی و روانی.
امروزه مردم برای یافتن آنچه میجویند به مکانهای مختلفی میروند. برنامههای
12 گامی وجود دارند؛ کسی برایم تعریف کرد که حالا یک برنامۀ 24 گامی وجود دارد؛
شاید روزی یک برنامۀ 108 گامی هم بوجود آید. راههای گوناگونِ مداوا و گروههای
خودیارِ بیشماری وجود دارند. بسیاری از مردم خود را صدمهدیده احساس میکنند و
بدنبال چیزی میگردند که زخمهایشان را با آن درمان سازند. به نظر من میرسد که
ریشۀ شفا، ریشۀ احساس، برای اینکه یک انسان واقعاً بالغ و پختهای باشیم، در آنجا
پیدا میگردد که آدم دیگر سعی در خلاص کردن خود از شّر چیزی نکند، بلکه بداند
چگونه آنچه را که داراست گرامی بدارد. این کارِ مشکلیست، مخصوصاً اگر آنچه که
انسان داراست درد باشد.
در بوستون یک کلینیک استرس وجود دارد که طبق اصول بودائی اداره میگردد.
این کلینیک توسط دکتر جان کِبات-زین که کتاب <زندگی سراسر فاجعه> نوشتۀ اوست
پایهگذاری شده است. مهمترین قاعده برای بیماران در این کلینیک این است که آنها
باید از هر امید به پاداش صرفنظر کنند. در غیر این صورت معالجه بینتیجه خواهد
ماند. وقتی آدم به دلیل تهاجم به خویش و انزجار از حالتِ فعلی روحیِ خود و بخاطر
نوع صحبت کردن یا در مقابل اندام خود احساس حقارت میکند، بعد نیاز به تغییرْ خود
را نشان میدهد. آدم یک چیزی را در خود ناکافی میداند. بیماران بیش از هرچیز با
مشکلات اعتیاد بخاطر سوءاستفاده از دارو یا استرسِ شدیدِ کار به کلینیک میآیند. و
دستورالعمل ساده از امید صرفنظر کردن مهمترین جزء برنامه برای دست یافتن به
سلامتی و شفا در آنجاست.
این تعیینکننده است. تا زمانی که آدم قصد لاغرتر، باهوشتر، آگاهتر شدن،
یا هرچیز دیگری داشته باشد، با همان منطقی با مشکل برخورد میکند که در اصل اجازۀ
پدید آمدنِ مشکل را داده است: تو به اندازۀ کافی خوب نیستی. به این دلیل تا زمانی
که آدم بخواهد چیزی را اصلاح کند الگوی رفتاری هرگز از میان نخواهد رفت.
در آئین بودائی آموزشی به نام پذیرش زندگی وجود دارد که چنین است: بودائی
(بودا=کسی که بیدار است) راا که تو عبادت میکنی، کسی نیست. بودائی که میخواهی
خود را شبیه او سازی، کسی نیست. بودائی که پیش از دو هزار سال پیش متولد گشته و
باهوشتر از ما که شاید روزی باهوش بشویم میباشد، کسی نیست. بودا طبیعتِ ذاتی ماست
ــ ذات طبیعی ما ــ و این یعنی که ما در تماس با دانشی که همیشه در ما بوده است
کاملاً بالغ میشویم. این دانشی نیست که به ما از خارج پیوند بخورد. وقتی ما پختهتر
شویم دیگر زندانی آن احساسی نخواهیم بود که در دوران کودکی به ما میگوید چون
زندگی بیرحم است باید از خود محافظت کرد یا خود را مخفی ساخت. وقتی ما سعی میکنیم
بالغ گردیم ــ و من مایلم آن را چنین توضیح دهم که ما خود را در جهان، بیتفاوت از
کم یا زیاد بودنِ سختی اوضاع کاملاً در خانه احساس میکنیم ...، بعد این اتفاق رخ
میدهد، زیرا که ما اجازه میدهیم، تا چیزی، آن چیزی که سابقاً در ما همیشه وجود
داشته، غذا دریافت کند. ما بجای اینکه او را حفظ و مخفی سازیم و مانند مُردهای در
گور کنیم اجازه میدهیم که رشد کند و خود را نشان دهد.
یک بار کسی به من گفت: "وقتی آدم ترس دارد، بعد این بودایِ ترسناک است."
این متناسب با تمام حسهای ما است، برای مثال متناسب است با حالتهای خشم. ما
کنترل از دستمان خارج میشود، رنگِ سرخ میبینیم و ناگهان متوجه میشویم که در حال
فریاد کشیدنیم، وسائل را به اطراف پرتاب میکنیم یا کسی را میزنیم. این لحظهایست
که ما این واقعیت را باید بپذیریم که این «بودای خشمگین» است. وقتی ما حسادت میورزیم،
این «بودای حسود» است. وقتی ما مشکل دستگاه گوارشی داریم، این «بودا با سوزش معده»
است. وقتی ما خوشبخت هستیم، این «بودای خوشحال» است، وقتی ما بیحوصلهایم، این
«بودای بیحوصله» است. به عبارت دیگر: تمام افکار و ادراک ما ارزش آن را دارند که
با آنها احساس همدردی کنیم، و هرچیزی که ما فکر یا احساس میکنیم، شایسته قدردانی
ما میباشند.
این آموزش تأثیر عمیقی بر من گذاشت. من در حالِ پشت سر گذاردنِ وضعیتهای
مختلف روحی که بالا و پائین میشدند و به چپ و راست میرفتند بودم، من سقوط کردم و
باز برخاستم. اما من در تمام این موقعیتهای مختلفِ زندگی به یاد داشتم که "بودا سقوط میکند،
بودا خود را کاملاً سرحال حس میکند، بودا اشتیاق دیدار گذشته را دارد." من
شروع کردم به متوجه شدن این موضوع که هرچه سعی کنم باز از دست بودا قادر به فرار
نخواهم بود. من میتوانستم از میان راههای تنگ و گشاد بگذرم و متکی به خود باشم.
وقتی کسی بدون قید و شرط پذیرای خود گردد، میتواند بدون قید و شرط پذیرای بودا هم
بشود.
و به این دلیل اسم شب این است: "بر امید به پاداش چشم ببند". <پاداش>
یعنی اینکه آدم خود را برای مدتی در آینده خوب حس خواهد کرد. یک واژۀ دیگر هم وجود
دارد، واژۀ <بیپرده>، و آن یعنی اینکه آدم یک قلبِ باز و یک چهرۀ باز دارد.
و این اشارۀ زیادی به زمانِ حال دارد. اگر کسی خود را بیقید و شرط پذیرا گردد،
یعنی، اکنون و اینجا بودا را پذیرا گشتن و خود را یافتن.
از آنجائیکه گَمپو اَبی یک صومعه است، آدم نمیتواند در آنجا کاری سرگرمکننده
انجام دهد، مگر آنکه کسی برایش جالب باشد و بدون وقفه مراقبه کند یا در طبیعت
بگردد، اما اینها هم بعد از مدتی تا اندازهای خستهکننده میشوند. آنجا سکس وجود
ندارد، آدم نمیتواند مست کند، و نمیتواند دروغ هم بگوید. گاهی یک فیلم ویدیوئی
نگاه میکنیم، اما این به ندرت اتفاق میافتد، و معمولاً بعد از فیلم در بارۀ آن
بحث میکنیم. غذا گاهی خوب است و گاهی وحشتناک. آنجا محلِ زیاد راحتی نیست. دلیل
آنکه چرا محل راحتی نیست این است که آدم آنجا نمیتواند از خودش فرار کند. و با
وجود این: هرچه بیشتر مردم خود را با خودشان آشنا میسازند، بیشتر هم آنجا را محلی
مساعد و ترقیبخش میدانند که آدم میتواند بودائیت را در خود کشف کند، درست مانند
همین حالا، در این روز. آیا نمیتوانی خود را دقیقاً همین امروز بیقید و شرط
پذیرا گردی؟ دقیقاً با همین اندام خودت، همین وزنِ خودت، با همین ضریب هوشی خودت و
درجۀ درد و رنجی که تو با خود به اینسو و آنسو میکشانی؟ آیا میتوانی بیقید و
شرط پذیرا گردی؟
صرفنظر از هرگونه امید به پاداش تا اندازهای با عنوان کتاب قبلیام <حکمتِ
گریزناپذیر> ربط دارد. <گریزناپذیر> به ما پی در پی لحظۀ اکنون را هشدار
میدهد، و لحظۀ اکنون دقیقاً همان چیزیست که باید باشد، بیتفاوت از اینکه ما در
چه حالتی هستیم یا در این لحظه چه فکر میکنیم. این دقیقاً اصل مطلب است.
فرقی نمیکند که آیا آدم آموزش مراقبه را از سنت تِروادا، ذَن یا وِجرایان فراگرفته
باشد، آموزش پایهای این است که آدم برای لحظۀ اکنون باید همیشه گوش به زنگ باشد.
آنچه به ما گفته نمیشود این است که میتوانیم خودمان لحظۀ اکنون باشیم، همان خودی
که ما با او گاهی اصلاً نمیتوانیم کنار بیائیم. دقیقاً برای همین هم باید بیدار
شویم.
هنگامی که یکی از حاکمین چین از بودیدارما (کسی که آئین بودا را از هند به
چین برده بود) پرسید که "شناخت" چیست، او جواب داد: "فضای بسیار،
هیچچیز مقدس." مراقبه کار مقدسی نیست. به همین جهت هیچچیز از آنچه که ما
فکر یا احساس میکنیم نمیتوانند در ردۀ <گناه> طبقهبندی شوند. هیچچیز از
آنچه ما فکر و یا احساس میکنیم نمیتوانند بعنوانِ <بد> توصیف گردند. هیچچیز
از آنچه ما فکر و یا احساس میکنیم نمیتوانند <اشتباه> باشند. همۀ آنها
مفید و موادِ اولیهِ آبدارند ــ کود هستند برای بیداری، برای شناخت. و
<شناخت> هنر در لحظۀ اکنون زندگی کردن میباشد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر