بیمار شفا یافته.

<بیمار شفا یافته> از یوهان پتر هبل را در اردیبهشت سال ۱۳۹۵ ترجمه کرده بودم.

نمیفهممچیمیگید
انسان اگر بخواهد احتمالاً فرصت دارد هر روز در مورد بیثباتی تمام چیزهای دنیوی بیندیشد و قضاوت کند، و از سرنوشتش راضی شود، هرچند هم کبوتران کباب شده بسیاری برای او در هوا پرواز نکنند.
اما یک کارگر روزمزد آلمانی در آمستردام از طریق عجیبترین راههای انحرافی توسط یک خطا به حقیقت و شناخت میرسد. زیرا بلافاصله پس از رسیدن به این شهر بازرگانی پُر از خانههای باشکوه، کشتیهای در نوسان و افراد پُر مشغله یک خانه بزرگ و زیبا به چشمش میخورد که مانند آن را در طول سیاحتش از توتلینگن تا آمستردام ندیده بود.
مدتی طولانی با شگفتی به این ساختمان گرانبها، به شش دودکش روی بام، به پیش آمدگی زیبای لبه بام و به پنجرههای بلندی که بلندتر از در خانه پدر در وطن بودند نگاه میکند. عاقبت نتوانست از مخاطب قرار دادن یک رهگذر خودداری کند و میگوید: "دوست خوب، آیا میتونید به من بگوئید آقائی که این خانه مجلل با پنجرههای پُر از لاله، گل ستاره و شببو به او تعلق دارد چه نامیده میشود؟"
اما مرد که احتمالاً کار مهمتری در پیش داشت و متأسفانه فقط آن اندازه زبان آلمانی میفهمید که پرسشکننده زبان هلندی میفهمید، یعنی هیچ‌چیز، کوتاه و خشن میگوید: "نمیفهممچیمیگید!"، و غر غرکنان به رفتن ادامه میدهد. این حالا یک کلمه هلندی بود و اگر آدم خوب توجه کند در واقع سه کلمه بودند که به زبان آلمانی این معنی را میدهد: من نمیفهمم شما چه میگوئید. اما مرد غریبهِ خوب تصور کرد که این نام صاحب خانه است، او در حال فکر کردن به اینکه آقای نمیفهممچیمیگید باید یک مرد اصولی باشد به رفتن ادامه میدهد.
عاقبت او کوچه به کوچه میگذرد و به بندری میرسد که به زبان آلمانی ایپسیلن نام دارد. آنجا حالا کشتی کنار کشتی و دکل کنار دکل قرار داشت ــ و او در ابتدا نمیدانست چگونه باید برای دیدن آنها تنها با دو چشمش برای پیروزی بجنگد و بتواند تمام این شگفتیها را به اندازه کافی تماشا کند. تا اینکه عاقبت یک کشتی بزرگ که از هند شرقی آمده بود و داشت حالا بارش را خالی میکرد توجه او را به خود جلب میسازد.
ردیف به ردیف جعبهها و عدلها کنار و روی هم بر روی زمین قرار داشتند. هنوز هم تعدادی بشکههای پُر از شکر و قهوه، پُر از برنج و فلفل به بیرون غلطانده میگشتند. اما عاقبت پس از تماشای طولانی از یکی از باربرانی که جعبهای بر شانه حمل میکرد میپرسد که نام مرد سعادتمندی که دریا تمام این اجناس را برایش به خشکی میآورد چیست. جواب این بود: "نمیفهممچیمیگید!"
در این وقت او فکر میکند: "ببین چه خبره. البته جای تعجب نیست، کسی که دریا برایش چنین ثروتی را به خشکی حمل میکند میتواند چنین خانههای زیبائی هم بسازد و انواع گلها را در برابر پنجرهها قرار دهد." حالا او دوباره برمیگردد و در باره خود به این نتیجه غمانگیز میرسد که او در میان این همه افراد ثروتمند در جهان چه آدم فقیری است.
حالا هنگامیکه او به این میاندیشید: "چه میشود اگر من هم روزی به اندازه دارائی این آقای نمیفهمممچیمیگید پولدار شوم!" در گوشهای چشمش به یک مراسم بزرگ تشیع جنازه میافتد. چهار اسب پوشانده شده با پارچه سیاه یک نعشکش را که همچنین با پارچه سیاه پوشانده شده بود آهسته و غمگین میکشیدند، انگار میدانستند که آنها یک مُرده را به گورستان میبرند. ردیفی طولانی از دوستان و آشنایان متوفی لال و در پالتوی سیاه مستور گشته بدنبال نعشکش میرفتند. در فاصله دور ناقوس کوچکی به صدا افتاده بود.
حالا بر مرد غریبه ما یک احساس اندوه مسلط میگردد، همانطور که مردم خوب با دیدن یک جسد نمیتوانند غمگین نشوند. او با نگاه داشتن کلاه در دست با احترام میایستد تا اینکه همه میگذرند. اما او خود را به آخرین نفر که حالا در سکوت محاسبه میکرد چه اندازه میتواند با فروش پنبهاش اگر هر پنجاه کیلو را به ده سکه نقره بفروشد سود ببرد نزدیک میسازد و پالتویش را به نرمی میگیرد و از او صمیمانه معذرت میخواهد و میگوید:
"متوفی باید یکی از دوستان خوب شما بوده باشد که اینطور غمگین و متفکر او را مشایعت میکنید؟" جواب این بود: "نمیفهممچیمیگید!" در این لحظه از چشمان مرد خوب از توتلینگن چند قطره بزرگ اشگ میچکد و ناگهان قلبش سنگین و دوباره سبک میگردد.
او فریاد میزند: "نمیفهممچیمیگید بیچاره! حالا از این همه ثروتت چه داری؟ آنچه را که من هم روزی با فقرم بدست خواهم آورد: یک کت و شلوار خاکسپاری و یک پارچه کتانی، و از تمام گلهای زیبایت شاید یک اکلیل کوهی بر روی سینه سرد!"
او با این افکار جسد را تا گور همراهی میکند، میبیند که آقای نمیفهممچیمیگید فرضی را در گور داخل میکنند و توسط خطبه مراسم تشییع به زبان هلندی که کلمهای از آن را نمیفهمید بیشتر از خطبههای به زبان آلمانی که هرگز به آنها توجه نمیکرد متأثر میگردد.
عاقبت با قلبی سبک با دیگران گورستان را دوباره ترک میکند، در یک مهمانخانه، جائیکه زبان آلمانی میفهمیدند با اشتهای خوب یک قطعه پنیر لیمبورگری میخورد ــ و هرگاه زندگی میخواست دوباره برایش سخت شود و او مجبور گردد از خود بپرسد که چرا تعداد زیادی در جهان چنین ثروتمندند و او چنین فقیر، بنابراین فقط به آقای نمیفهممچیمیگید در آمستردام، به خانه بزرگش، به کشتی غنیاش و گور تنگش فکر میکرد.
 
بیمار شفا یافته
مردم ثروتمند با وجود داشتن سکههای طلا اما گاهی دارای فشارها و بیماریهای گوناگونی هم هستند که خدا را شکر مردم فقیر هیچ‌چیز از آنها نمیدانند، زیرا بیماریهائی وجود دارند که در هوا مخفی نیستند، بلکه در ظروف و گیلاسهای پُر و در صندلیهای نرم و ملافههای ابریشمی جای دارند. این را آن ثروتمند آمستردامی که پدرش ثروتی زیادتر از عقل برای او به ارث گذارده است میتواند تأیید کند.
وقتی او بیش از حد تنبل نبود تمام صبح را بر روی صندلی راحتی مینشست و تنباکو میکشید یا از پنجره به بیرون نگاه میکرد. اما هنگام نهار مانند یک خرمنکوب میخورد و مینوشید و همچنین از روی ملالت محض تمام بعد از ظهر تا شام در حال خوردن و نوشیدن بود؛ گاهی چیزهای سرد و گاهی چیزهای گرم. طوریکه آدم نمیتوانست به درستی بگوید که کجا نهار به پایان میرسید و شام آغاز میگشت. آنگاه بر روی تخت دراز میکشید و چنان خسته بود که انگار تمام روز را سنگ حمل کرده یا با تبر چوب شکسته است.
عاقبت او به این خاطر مانند یک کیسه بسیار چاق سنگین و کُند میشود. دیگر غذا و خواب برایش مزه نمیدادند و در نتیجه مدتی طولانی نه کاملاً سالم بود و نه کاملاً بیمار. اما وقتی آدم به خود او گوش میداد میشنید که سیصد و شصت و پنج بیماری دارد، هر روز یک بیماریِ نو. تمام پزشکان آمستردام به او توصیه میکردند که باید یک شیشه شربت بنوشد و یک جعبه پُر پودر و قرص مصرف کند. اما تمام اینها هیچ کمکی به او نکردند، زیرا او دستوراتی را که پزشکها میدادند اجرا نمیکرد، بلکه میگفت: "پس برای چه من یک مرد ثروتمندم، و باید مانند یک گدا زندگی کنم ... و دکتر نمیخواهد برای پولی که میپردازم مرا سالم کند."
عاقبت مطلع میگردد پزشکی که صد ساعت دورتر از او زندگی میکند باید بقدری ماهر باشد که فقط با نگاه کردن دقیق به بیماران شفا مییابند ــ و هر جا دکتر پا میگذارد مرگ از سر راهش کنار میرود. او به این دکتر اعتماد میکند و شرایط خود را برایش مینویسد. پزشک با خواندن نامه خیلی زود متوجه میشود بیماری مرد چیست و با خود میگوید: "صبر کن، من تو را بزودی شفا خواهم داد!" و برایش مینویسد: "دوست خوب، شما یک بیماری بد دارید. اما اگر دستوراتم را انجام دهید میشود هنوز به شما کمک کرد. شما یک جانور شریر در بدن دارید، یک اژدها با هفت پوزه. من خودم باید با اژدها صحبت کنم ــ و شما باید پیش من بیائید. اما به خاطر بسپارید! شرط اول: شما اجازه ندارید با درشکه و یا سوار بر اسب پیشم بیائید، بلکه پای پیاده، وگرنه اژدها را تکان میدهید و او امعاء و احشاء شما را با دندان میکَند، هفت روده را به یکباره کاملاً به دو قسمت میکند. و شرط دوم: شما اجازه ندارید بیش از دو بار در روز غذا بخورید، ظهرها یک بشقاب سبزیجات و مقداری غذای پخته یا سرخ شده و شبها یک تخممرغ و صبح یک آبجو ــ، شیر ــ یا کمی سوپ. این کافیست. زیرا اگر بیشتر بخورید اژدها را بزرگتر میسازد، طوریکه او کبدتان را خُرد میکند و دیگر خیاط اندازه شما را نمیگیرد بلکه تابوتساز. این پند من است ــ و اگر شما پیشم نیائید دیگر در بهار آواز فاخته را نخواهید شنید. حالا هرکاری که مایلید انجام دهید."
مرد بیمار بعد از خواندن نامه صبح زودِ روز بعد چکمه میپوشد و همانطور که دکتر به او دستور داده بود پیاده به راه میافتد. روز اول به اندازهای آهسته راه میرفت که یک حلزون میتوانست از او جلو بزند، و اگر کسی به او روز بخیر میگفت تشکر نمیکرد، و اگر کرم کوچکی بر روی زمین میخزید آن را زیر پا له میکرد. اما در روز دوم و صبح روز سوم به نظرش میرسد که انگار پرندگان مدتهای طولانی چنین شیرین آواز نخوانده بودهاند. شبنم بسیار تازه به نظرش میآمد و گل خشخاش در غله بسیار سرخ. تمام مردمی که به او برخورد میکردند بسیار شاد و دوستانه دیده میگشتند و خودش هم دارای همین حالت بود. و تمام صبحها، وقتی مسافرخانه را ترک میکرد هوا زیباتر بود، و او سبکتر و زندهتر بسوی دکتر میرفت. و هنگامیکه او در هجدهمین روز به شهر دکتر رسید حالش چنان خوب بود که به خود میگوید: "من نمیتوانستم در هیچ زمان نامناسبتری سالم باشم، حالا وقتیکه باید پیش دکتر بروم."
اما حال او آنجا بود و هنگامیکه پیش دکتر میرسد، دکتر دست او را میگیرد و میگوید: "حالا یک بار از ابتدا به من بگوئید که چه کسالتی دارید!" در این وقت او میگوید: "آقای دکتر، خدا را شکر هیچ کسالتی ندارم ــ و من باید خوشحال باشم اگر شما هم مانند من چنین سالم باشید." دکتر میگوید: "یک روح خوب باید به شما کمک کرده باشد که حرفشنوی کردید. اژدها حالا ناتوان گشته، اما شما هنوز تخم اژدها را در بدن دارید. بنابراین باید دوباره پای پیاده به خانه بازگردید و در خانه با جدیت کار کنید. حتی اگر هم کاری که میکنید برای دیگران باشد. و برای اینکه بچه اژدها سر از تخم بیرون نیاورد اجازه ندارید بیشتر از آنچه گرسنگی به شما هشدار میدهد بخورید! به این ترتیب شما میتوانید، اگر خدا بخواهد، با پولی که دارید یک مرد سالخورده شوید." و دکتر در این حال لبخند میزد.
اما مرد ثروتمند میگوید: "آقای دکتر، شما مرد عجیب و محترمی هستید ــ و من شما را خوب درک میکنم." و بعد از آن با پیروی از توصیه دکتر مانند یک ماهی بسیار سالم در آب بیش از هفتاد و هشت سال زندگی کرد و همه‌ساله تا زمانیکه زنده بود سی سکه طلا بعنوان تبریک آغاز سال برای دکتر میفرستاد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر