ترس.


<ترس> از کارمِن سیلوا را در دی سال ۱۳۹۲ ترجمه کرده بودم.

اگر بتواند جهنمی وجود داشته باشد بنابراین این جهنم بطور یقین فقط زمانی از ترسِ بینام است. زیرا هیچ‌چیزِ وحشتناکتری از ترس وجود ندارد. درد جسم و درد روح به پای احساس دیووانهوار وحشتی نمیرسد که اندام را فلج و واژه را به یخ مبدل میسازد و قلب را به آتشفشانی که روز و شب میتپد و میجوشد. متولدینِ در جهنم که ترس را اختراع کردند میدانستند که ترس حواس و افکار انسان‌ها را میدزدد. و با این حال افراد بیشماری در برابر آن مقاومت کردند و فقط بخاطر یک فکر و یک اعتقاد از میانِ عذاب به سمتِ مرگی عبور کردند که نیروهای در حال خاموش گشتن آنها را مانند مرهمی احاطه میکرد. و در حالیکه جلادانشان در جهنم درنگ می‌کردند فقط یک فکر این انسانها را به بهشت حمل میکرد. از این جهت، آه ای روح، اگر وحشت تو را آشفته سازد فقط به دلیل مردد بودن توست، زیرا باورت محکم نیست، زیرا تو دارای این اعتقاد نیستی که اگر هم تمام جهان بر علیهات حرکت کند بالاترین خرد تو را روشن می‌سازد. تو از یاوهگوئی مردم میترسی، این چیزِ کوچک چنان برایت غیرقابل تحمل است که بجای ابراز شادمانِ اعتقادِ خودْ این مردم را در مراسم مولوخ قربانی میکنی. دلیل این کار جلوس مسیحیت بر اورنگ و بجای مورد آزار و تمسخر و شکنجه قرار گرفتن در جامههای طلائی در گردش بودن است. در آن زمان هیچکس شک نمیکرد و همه بسوی مرگ میرفتند. شک زاده سستی و زندگی دلپذیر میباشد. کسیکه رنج میبرد شک نمیکند بلکه در اعتقادش همیشه راسختر میگردد. تو اما در نازپروردگی بزرگ شدهای، در صمغ کُندر کلیسا که احاطهات میسازد و از تو طلب هیچ نبردی نمیکند، و در این لحظه سختی با ابزار شکنجهاش ترس مانند چیزی ناشناخته و وحشتناک با تو ملاقات میکند.
ترس وحشتناک است. ترس صد سر دارد و هزاران چنگال، ترس اصلاً چهره و بدن ندارد و این ترس را خیلی وحشتناک می‌سازد. فیمۀ مقدس برای وحشتناکتر جلوه کردن ماسک بر چهره میگذارد. همین کار را هم ترس انجام میدهد. ترس ظاهری قابل تشخیص ندارد بلکه خود را بر قلب و اعضای بدن تو مینشاند و عقلت را میدزدد. اما باز این بدن است که تو را ضعیف میسازد، زیرا همان فکری را میکنی که قبل هم میکردی و تو به این آگاهی. ترس از بستر مرگ بدتر از مرگ است، ترس از یک صحبت نابودکننده وحشتناکتر از صحبت با انسانیست که فقط زمان کوتاهی بر تو غالب گشته و نمی‌تواند تا ابد شکنجهات کند.
ترس از غیرعادلانه رفتار کردن، ترس از عملی که تو صحیح می‌پنداری و البته نمیدانی آیا به نتیجۀ خوبی خواهد رسید، ترس از اینکه نکند کلمهای که به کار بردهای به کس دیگری صدمه برساند، ــ اما آیا مگر نمیبینی که کل طبیعت در ترس است؟ همه از تو، همان راهزنی که تمام جانداران را می‌خورد در ترسند، و وقتی یکی از این موجوداتِ مضطرب و بدگمان خودش را با نرمی به تو تکیه دهد و فکر کند که تو برایش خوبی میخواهی شادیت بی‌مرز میگردد. تو چگونه میخواهی شایسته این اعتماد گردی؟ مگر چکاری انجام دادهای که پرنده و گوزن، پروانه و مارمولک بخواهند به تو اعتماد کنند؟ زیرا حتی حیواناتِ خانگی هم همه در معرض مرگ قرار گرفتهاند، تو به آنها فقط بخاطر خودت غذا میدهی و نه برای نفع آنها. و بعد تو فقط به تنهائی میخواهی حس ترس را نشناسی؟ آیا شایستۀ آن میباشی؟ تو میتوانستی چنین فقیر نباشی آنطور که فعلاً هستی، اگر تو از آن چیزی تغذیه میکردی که برایت رشد میکند و به استقبالت میآید، و رنج نمیبرد، بلکه رسیده میگردد و بدون مداخله تو خودش میافتد. تو اما باید زندگی را قطع کنی و حتی موجودات بیگناه را تعقیب کرده و عذاب دهی، آیا از اینکه تمام حیوانات از برابرت بعنوان بی‌رحمترین دشمن میگریزند غمگین نمیگردی؟
و تو میخواهی چشم نداشته باشی؟ تو باید بخاطر رنج رساندن جریمه بپردازی. تو از چاقوئی که میخواهد شفایت دهد میترسی ولی اجازه میدهی حیواناتی را که سالم‌اند قطعه قطعه کنند، آیا به این خیال که از این طریق زندگی فلاکتبارت را طولانی سازند؟ از طرف دیگر ترس در برابر مرگ صرفاً فیزیکی میباشد، زیرا که روح وقتی جسم در برابر مرگ به ترس دچار میگردد اغلب رهائی را آرزو میکند. ای روح، آیا برایت کاملاً واضح نگشته که این فقط جسم است که از بین رفتن موقت را دوست نمیدارد؟ البته جسم زندگیِ قوی خود را داراست، نه تو و نه هیچ حیوانی نمیخواهد بمیرد، اما ای روح، تو خیلی خوب آگاهی که برای ترک کردن این خانۀ تنگ و شناختن فضای بی‌پایانی که تو را از نزدیک احاطه کرده و فضائی که از تو تا هنگام آزادیات پنهان خواهد ماند مرگ را آرزو میکنی. جسم تو از گرسنگی و سرما میترسد، نه ای روح؛ تو نه گرسنگی حس میکنی و نه سرما، برای این منظور کافیست که فقط یک فکر تو را در بند خود گرفتار سازد.
ترس تو را اغلب احمق میسازد، چنان احمق که تو دست به کارهای اشتباه و رسوائیآور میزنی، زیرا تو دچار ترس بودی و با آن قضاوتت را تیره ساختهای. ترس از انسانها، آیا این یک احساس ننگینی نمیباشد؟ و با این وجود در تمام اقدامات ممکنه خود را دخالت میدهد، در گفتارها، در حالت یک چهره که در تضاد با احساس واقعیست. ترس تو را چنان زیاد خوار میسازد که میتواند حتی به بیچارهترین انسان و به یک دروغگو مبدلت سازد. ای روح! تو اما احتیاجی به غیرواقعی بودن نداری! یک مسیحی که گذاشت توسط حیوانات وحشی پاره پاره گردد صدها مسیحی به بار آورد: یک واژۀ دلیرانه از تو به بسیاری کمک خواهد کرد تا شجاعت داشته باشند و به حقیقت یا آنچیزی که برای حقیقت بحساب میآورند معترف گردند، ما باید اغلب به بازتابی از حقیقت بسنده و از آن مانند نماد مقدسی دفاع کنیم، چون حقیقتِ واقعی تا قادر گشتن ما به تحملش بر ما پوشیده میماند. اگر ما مجبور میگشتیم در برابر یک تهاجم از خارج از زمین دفاع کنیم بنابراین همه با هم ناگهان برادر میگشتیم، زیرا در این حالت دیگر نه مرزی میتوانست وجود داشته باشد، نه دشمنی خونی و نه اختلافی، آری مردم فراموش میکردند که تا حال به چه خاطر با هم میجنگیدند و دو دسته بودنِ خود را کاملاً غیرقابل درک می‌یافتند؛ بنابراین بخاطر نبرد برای دفاع از زمین در برابر یک دشمن خارجی همه برای همدیگر ضروری میگشتند. فقط کفایت میکرد که یک ستاره تهدیدکنان نزدیک گردد و از ترسِ نابودی همۀ انسانها برادر میگشتند. شاید ترس تحمل‌گشته در تنهائی برای تمام زمان باعث انزوا گردد. ترسِ با هم تحمل گشته اما تمام قلبها را با ریسمانی اغلب ناگسستنی به هم پیوند می‌دهد.
از آنجا که قصه و افسانهها اغلب بسیار حقیقیتر از به اصطلاح داستان‌ها میباشند، به این ترتیب شاید افسانههای کتاب مقدس از یک بهشتِ بسیار حقیقیتر از دانش تاریکِ آموخته‌گشتۀ ما در مدارس باشد که حالا باورشان داریم.
شاید در زمانی یک چنین سرزمین مقدسی بوده باشد و فقط وقتی ترس ظاهر گردیده به یک نوع جهنم مبدل گشته است. اما آگاهی از امکان یک بهشت آسمانی در انسانها باقیماند و حالا در هر لحظه‌ای برای نزدیک شدن به این وضعیت مقدس تلاش میکنند، حتی با قتل و قتلِ نفس، چون آنها معتقدند که راهِ بسوی این سعادت مقدس را دیگری به روی او سد کرده است. کسانیکه در پائین ایستادهاند از بزرگان و ثروتمندان در وحشت‌اند و فکر میکنند که آنها بهشت را از آنها میگیرند، و کسانیکه در بالا ایستادهاند میترسند به قتل برسند و به این ترتیب بجای آنکه آنها تا جائیکه در توانشان است به همدیگر یاری رسانند یکی از دیگری در وحشت است. اگر آدم میتوانست پی ببرد که یکی دستهای بیشتری و دیگری کارهای فکری بیشتری باید انجام دهد بنابراین آدم چنین حریصانه به همدیگر نگاه نمیکرد بلکه به آنچه تقدیر تعیین کرده است راضی میبود.
آیا اصلاً میدانیم که آیا ما در یکی از زندگیهای گذشتۀ خود تمام اینها نبودهایم، یا در یکی از زندگیهای بعدی آن نخواهیم گشت که دیگران میباشند؟ بعضیها باید در این زندگی سنگکوبی کنند چون ثروت خود را از دست داده‌اند و برای چیزهائی که دیگران قادر به انجام دادنشان میباشند به درد هیچ‌چیز نمیخورند. شاید وضع موجوداتِ مختلفی که ما از کنارشان میگذریم نیز به این نحو باشد. اگر ما برای خدمت به دیگران به اندازه کافی بالغ باشیم باید در یکی گرسنگی بکشیم، در دیگری باید مخترع باشیم و در نفر سوم بر بلندای بخشش بایستیم.
ترس! چگونه میتوانست ترس افزایش یابد اگر ما میدانستیم که چه‌چیزهائی بودهایم و هنوز چه‌چیزهائی باید بشویم! شاید ما یک بار جنایتکار بودهایم! شاید انسانها اگر میتوانستند ببیند که این روح چکارهائی کرده است از ما دوری میگزیدند! شاید ترس همراهِ همیشگی ما باشد، اولین همراهِ اشتباهات پیشینی که ما هنوز هم باید کفارهاش را پس دهیم. افرادِ بسیاری نمیخواهند قبول کنند که بر روی زمین بخاطر هر واژۀ قبلاً اندیشه‌ناگشتهای، هر رفتار خودخواهانه و هر عملی که به تکامل بشریت صدمه رسانده باید کفاره پس بدهند. یا اینکه احساسِ تاریکِ انتظار کفارۀ گناهانمان است که در قلب ما ترس ایجاد میکند؟
این ترس توسط ایمانِ سادۀ کودکان قابل درمان است. اما امروزه ایمان کودکانه تنزلِ مقام یافته و علم را بجایش آوردهاند و درک نمیکنند که علم در یک سده دچار چنان نوساناتی میگردد که امروز آنچه دیروز حقیقت داشته غلط میگردد. چگونه باید از علم یک دین ساخت؟ مسیحیت کهنه شده بحساب میآید. اما تا زمانیکه هنوز یک انسان هم موعظۀ سرِ کوه را مراعات نکند مسیحیت هنوز فرا نرسیده است چه برسد به اینکه کهنه گشته باشد.
اگر در تمام طبیعت ترس زندگی نمیکرد بنابراین ما مجاز بودیم که خود را برای چیزی خارقالعاده بد و بی‌ارزش بحساب آوریم، اما حالا میبینیم در وسط زیباترین طبیعتی که هدایایش را به رایگان تقسیم میکند و میخواهد تمام چشمها را شاد سازد بیگناهان به همان اندازه مبتلا می‌گردند که ما به آن دچار میباشیم. اما زمین احتیاج ندارد یک جهنم باشد و برای افراد بسیار زیادی چنین است، آری شاید حتی برای اکثر مردم. زیرا حتی وقتی ترس به پایان میرسد باز اثراتِ محو ناگشتنیای هم در روح و هم در جسم از خود باقی‌میگذارد: ترس مانند آتشِ ویرانسازی انسانها را تا مغز استخوان میسوزاند. زخمهای بجامانده از آن بارها و بارها درد می‌آورند و چیزی بی‌اهمیت آنها را انگار که هرگز شفا نیافته بودهاند دوباره به صف میکند.
یک جتسِمانی منتظرِ همه میماند، فقط او تعریف نمی‌کند که از این کار رنج کشیده است. گاهی میشود از همدردیش با دیگران فهمید که این رنج بر یک انسان منتقل گشته است، گاهی اوقات هم از خجالت و کارِ به ظاهر سختِ کناره‌گیری از کل جهان. ترس تأثیر مختلفی بر طبیعت میگذارد. تو اما ای روح، اگر تو در میان برزخِ ترس ایستادهای بنابراین ساکت بمان و نخواه که به رنج پایان دهی. رنج یک پایان دارد، فقط پُر از اعتماد باش! پایداریِ ترس هم مانند تمام تجربههای خاکی اندک است. ترس فقط به نظرمان ابدی میآید، حتی به هنگام سردرد و دردهای نوع دیگر. شادی اما هرچه هم طول بکشد باز کوتاه است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر