از دفتر خاطرات یک مورچه.


<از دفتر خاطرات یک مورچه> از کورد لاسویتس را در اردیبهشت سال ۱۳۹۲ ترجمه کرده بودم.

مقدمه
ما کشف زبان و خط مورچهها را مدیون تلاش‌های حشرهشناس معروف آنتِنا می‎‎باشیم. همانطور که مشهور است در جوامع بسیار سازمان‌یافتۀ این حیوان نه تنها مردان، زنان، کارگرانِ بی‌جنسیت و به اصطلاح جنگاوران یا رهبران با سرهای بزرگتر زندگی میکنند، بلکه همچنین حیوانات خانگی، بخصوص یک سوسکِ کوچک (کلاویگر) که هیچکس نمیداند چه اهمیتی او برای مورچهها داراست زندگی میکنند. آنتِنا موفق میشود ثابت کند که این سوسک کتابخانۀ زنده مورچهها میباشد. قدرت ادراکِ مورچهها متکیست بر امواج اثیری با 800 تا 2000 بیلیون ارتعاش در ثانیه که در نتیجه سرعتشان فراتر از آنچیزیست که برای چشمان ما بعنوان نور قابل رویتند. آنتِنا ممکن ساخت تا توسط یک میکروسکوپِ فلورسنتی آن ارتعاشات اثیری را چنان آهسته سازیم که آنها برای ابزارهای حسی ما محسوس گردند. او به این وسیله نشان میدهد که مورچهها با یک زبانِ شاخکی که او آن را شیمیائی کردن یا لمس کردن مینامد با همدیگر صحبت میکنند، و همانطور که ما امواج صوتی را بر روی صفحه گرامافون ضبط میکنیم آنها هم بر روی سوسکِ کوچکِ کور حرف خود را منتقل میکنند و سوسکها هم به نوبه خود میتوانند هرلحظه که مایل باشند آن حرف‌ها را تکرار کنند. بنابراین مورچهها از انسانها در فرهنگ تا این حد پیشی گرفته‌اند که حیواناتِ خانگی خود را نه تنها به کار بدنی، بلکه همچنین به کار روشنفکرانه آموزش میدهند. ما موفق گشتیم ترجمۀ دفترخاطرات یک مورچه را که بر 82 سوسکِ کوچکِ کور به روش شیمیائی ضبط گشته بود را به شما ارائه دهیم. ما اغلب باید در کار پیچیده نونویسیِ زبانِ مورچهها اصطلاحاتی را که برایمان آشناست جانشین میساختیم؛ البته این کار همیشه آنجاهائی انجام گشت که در اصل به تکرار اظهارات بشری مربوط میگردد.
برای آگاهی بیشتر در باره روند سختِ تکنیکیِ تماسِ شاخکها با سوسکهای کوچکِ کور باید به اثر اصلی آنتِنا که به زبان ایتالیائی تحت عنوان: "زبان و حروف مورچه‌ها" توسط برادران اِمزویند در فلاوزنهایم منتشر شده است رجوع کرد.
 
دفتر خاطرات
دهمِ تخم‌های خورشیدی
رُفت و روبِ بزرگ بهاری. کارگرها با کوچولوها در اولین تابش آفتاب بیرون رفتهاند، طبقه تقریباً خالیست. ما رهبرها هنوز در سلولهای زمستانی نشستهایم و فکر میکنیم.
حالا زیباترین زمان در طبقه است، من میخواهم از این فرصت استفاده کنم و در ادبیاتِ نو نگاه دقیقی بیندازم. من شروع به مطالعه کتاب معروف "زندگی و فعالیت انسانها" از سسرر کردهام. البته این کتاب به زبان مورچه‎‎ـقرمزی نوشته شده است، اما من این زبان را خیلی خوب میفهمم. کتابیست تا حدودی آرمانگرایانه و با فرضیههای بسیار ... خب، در هرصورت سرخها اینطورند. و چون برده نگاه نمیدارند چنین تصور میکنند که در قله تمدن به سر میبرند.
اما ما همه در هرصورت مورچه‌ایم و فقط یک زمین زیر پای ما قرار دارد!
 
دوازدهمِ تخم‌های خورشیدی
سسرر واقعاً مدعیست که انسان دارای هوش است! و بعلاوه باید مغز هم داشته باشد. اما پس چرا شاخکهایش بجای روی سر کنار شانههایش نشسته.
 
دومِ کرم‌های خورشیدی
من بیشتر و بیشتر به این معتقد میشوم که حق با سسرر است؛ به نظر میرسد که در حقیقت انسان در بین جانوران زمختی که حیوانات استخوانی نامیده میشوند رتبه اول را داراست. من تا حال پرندگان را طبقه ممتاز میدانستم، نه فقط به این خاطر که آنها برایمان از خطرناکترین حیوانات هستند، بلکه چون آنها در بسیاری از موارد بطور چشمگیری به مورچهها نزدیکند. آنها لانه میسازند، دارای پوششی از پَر هستند که از آنها محافظت میکند، بال دارند و حتی تخم میگذارند. در این رابطه انسان به استثنای لانه‌سازی خیلی دورتر در پشتِ سر آنها ایستاده است. جای هیچ شکی نیست که انسان حتی مانند ما طبقههای مشترکی میسازد، البته این طبقات آنقدر جا ندارند تا یک کشور را در خود جا دهد، اما حداقل عملکرد قابل توجهای را برای چنین حیوان بزرگی به نمایش میگذارد. به این ترتیب باید قبول کرد که انسانها میتوانند تا حدودی با یکدیگر ارتباط برقرار کنند؛ ممکن است که این ارتباط ناکافی باشد، زیرا که شاخک‌هایشان چنین زمخت سازمان داده شدهاند!
به نظر میرسد یکی از مشاهداتی که خود من قبلاً انجام دادهام این ادعا را اثبات کند. من یک انسان نابالغ را در زمین همسایه نشسته بر روی درخت سیبی دیدم که مشغول خوردن سیب بود. یک انسان بزرگتر آهسته و نوک پا خود را به درخت رساند، یکی از شاخکهایش را به بالا بلند کرد و پای آن دیگری را گرفت، طوریکه او از درخت به زمین افتاد. در این حال به نظر من رسید که شاخک دیگر انسان بزرگتر یک دنبالۀ نازکتر هم دارد که با سرعت در حرکت بود. هر دو انسان در این وقت خود را پُر جوش و خروش با شاخکهایشان لمس میکردند، بعد انسانِ کوچکتر با عجله از آنجا فرار کرد. آنها چه میتوانستند برای گفتن به همدیگر داشته باشند؟ آیا آنها میتوانند حرف بزنند یا اینکه همه‌چیز را بر حسب تقلید انجام میدهند؟ شاید که انسانِ کوچکتر در موارد قبلی این تجربه را کسب کرده است که فرار کردن به نفع اوست. یا اینکه باید مربوط به غریزهای به ارث برده شده باشد؟ من کنجکاوم که سسرر در باره این سؤال چه نوشته است. در حال حاضر مشغول مطالعه فصل شرح اندامگانِ انسان هستم.
 
پنجمِ کرم‌های خورشیدی
جهان چه خردمندانه از موجودات کُندذهن خود مراقبت میکند! حتی در نزد انسان هم نجیبترین و شبیهترین قسمتِ به مورچه یعنی مغز توسط یک سپر محافظِ استخوانی احاطه میگردد، در حالیکه در بقیه اندام محافظهای سخت در درون بدن قرار دارند. به این ترتیب سازماندهی حشراتی که کل بدنشان توسط سپر سخت کیتین احاطه شده است چه مقدار بالاتر از انسان است! جانورشناسانی که فقط ساختمان بدن را در نظر میگیرند میخواهند مورچه را واقعاً از دستۀ حیوانات بحساب آورند و به او فقط بالاترین مرحلۀ تکامل را اعطاء کنند. اما اجازه نخواهم داد اعتقادم به سرنوشتِ ابدیِ جنسِ مورچه را از من بربایند!
مورچه و انسان باید هر دو از تبار کرم خاکی باشند! چه مزخرفاتی!
 
نهمِ کرم‌های خورشیدی
آیا انسانها احتمالاً برای چیزی هم مفید هستند؟ آیا نباید مور اولیهِ نامحدود هنگام خلقت برای آنها هم یک محل در فضا در نظر میگرفت؟ به نظر میرسد که او بطور قابل توجهی در از بین بردن چنین پرندگانِ مضری سهیم است. حتی اگر آنها مقصود دیگری بجز خدمت کردن به ما بعنوان وسیله مطالعات علمی نداشته باشند به این ترتیب باز هم بودنشان بیهوده نخواهد بود. گرچه آنها از آرمانهای والایِ حسِ مشترکِ مراقبت از کرم و پیله بی‌نصیبند و فاقد <ناخودآگاهِ رفتار اجتناب‌ناپذیر> میباشند، اما مطمئناً دارای احساسند و از حضور خود در این جهان مانند ما خوشحال هستند. به این دلیل من نمیتوانم با این دیدگاه که باید یک هیئت علمی برای تحقیق از مغز انسان فرستاده شود آشتی کنم. سسرر از ما طلب میکند که باید در جمجمه یک انسان زنده مستعمرهای ایجاد کرد تا توانائیهای فکریش را مورد مطالعه و تحقیق قرار داد. اما به نظر من میرسد که در این کار قساوتِ قلبِ خاصی باشد. انسانِ مورد نظر در اثر این کار میتواند خیلی آسان رنج ببرد. البته او فقط یک انسان است و آسایش او در مقابل پیشرفتِ ادراکِ مورچگان نباید زیر سؤال برده شود. ــ در حالیکه من با شاخکهایم این یادداشتها را به سوسکِ کوچکِ کورم منتقل میکنم، او سرش را برمیگرداند و مرا با شاخکهایش نوازش میکند. بدیهیست که میخواهد نشان دهد او هم درد و لذت را مانند ما احساس میکند. البته او یک حشره است و نزدیکتر از انسان به ما قرار دارد، اما با این حال من میگویم: انسان هم همچنین یک موجود زنده است، او هم حق دارد از محافظت کردن ما برخوردار شود!
که میداند که آیا آب و هوای مغز انسان به ما میسازد یا نه؟ شهروندان ما نباید خود را در معرض چنین خطرهائی قرار دهند؛ مورچههای قرمز باید سیاستِ ماجراجویانه خود را به تنهائی پیش ببرند!
 
هشتمِ کارگر خورشیدی
بردهها عصبانیت به بار آوردند. آنها گاوها را بد دوشیده بودند. شماره 18 و 24 که پنج بار شیر را به تنهائی نوشیده بودند اساسی تنبیه گشتند! واقعاً، گاهی آرزو میکنی که یک انسانِ بی‌منطق باشی و به شیوۀ روزـبهـ‏روز زندگی کنی. چنین انسا‌هائی کدام نگرانی را میشناسند؟ آنها نه تخم میگذارند، نه پیله دارند و نه کرم، و اینکه آنها آنطور که سسرر ادعا میکند باید واقعاً حیوانات خانگی و برده نگهداری کنند را من نمیتوانم باور کنم. به چه خاطر میتواند انسان به آنها احتیاج داشته باشد؟ وقتی که آنها حتی نوجوانان خود را با شاخکهایشان میزنند، کاری که هنر ابتدائی خاصی از آموزش را نمایش میدهد، زیرا که هر کس فرزندان خود را دارد ... آنها کودکان دولتی نمیشناسند. چه نقطه نظر پستی!
 
پانزدهمِ کارگر خورشیدی
من کاملاً شگفتزده و نگرانم! پس ذهن ما چه کشف کرده است! انسانها واقعاً میتوانند به همدیگر متقابلاً پیام دهند. اما البته احتمالاً یک زبان به معنای واقعی ندارند، وگرنه باید بر چنان امواج آهستهای متکی باشد که اندام ظریف ما قادر به درک آن نمیباشد. از این گذشته حسهایشان باید بسیار زمخت شکل یافته باشد. برای مثال سسرر ثابت کرده است که انسان در شب ابداً چیزی نمیبیند و نمیتواند پیرامونش را تشخیص دهد. گاهی پیش میآید انسانی که در شب به خانه میرود راه ورود به طبقه خود را نمییابد.
 
اولِ عروسک‌های خورشیدی
یک هیئت علمی برای تحقیق از انسان واقعاً در حال تجهیز گشتن است، اما از فرستادن آنها به مغز انسان منصرف شدهاند، آنها باید خود را خیلی بیشتر به کشف زبان انسان مشغول سازند. زیرا که مشاهده بسیار جالب زیر انجام گرفته بود. وقتی یک انسان میخواهد برای انسان دیگری یک پیام بگذارد مانند ما روند تفکرش را توسط ارتعاشات شاخک‌ها بر ارگانیسم زندۀ یک سوسک شیمی‌نگاری نمیکند، بلکه او با کمک یک عصاره نقاط مخصوصی از سطح روئی یک وسیله روشن و مانند برگ را تغییر میدهد، طوریکه بر روی آن کم و بیش علامتهای منظمی تشکیل میشوند. انسانِ دیگر آن را در برابر چشمان خود نگاه میدارد و به روشی که هنوز برای ما ناشناخته است قادر میشود از آن علامتها عقیده دیگری را بشناسد. اما این روشِ اطلاع‌رسانی باید یک روشِ تقریباً ناقصی باشد، زیرا اغلب بعد از انجام این عمل میتوان انسانها را در حال تکان دادن سر خود که نشانهای از ناخشنودیست مشاهده کرد. سسرر آن عصاره را <مرکب> مینامد، و باید در نزد انسان بسیار ارزشمند باشد و در غده مخصوصی به نام مرکبدان جداگانه نگهداری میشود. آن دسته از انسانهائی که بزرگترین مرکبدان‌ها را دارند باید دارای بالاترین شهرت باشند و بقیه انسانها از آنها بترسند. من حدس میزنم که آن عصاره باید دارای خاصیت مشابهی مانند اسیدی که ما هنگام جنگ میپاشیم باشد. آیا اثری سمی هم دارد؟
 
سومِ عروسک‌های خورشیدی
میشود متوجه گشت که تابستان شده است. ما پیله‌های زیادی در طبقه داریم، من فکر میکنم که سال خوبی خواهد شد. تعدادی از مادرهایمان شروع به پیر شدن کردهاند. دو سال میشود که ایکسرر مهربان از طبقه خارج نشده است، او هرگز انسانی را ندیده و وجود چنین موجودی را یک خرافات میداند. وقتی به او گفتم که یک انسان میتواند با یک قدم از بالای یک درخت کامل بگذرد شاخکهایش را بر روی سرش زد، و فقط اینکه انسان تنها بر روی دو پا راه میرود او را تا اندازه‌ای آرام ساخت. او این کار را بسیار زشت یافت و نمیخواست دیگر چیزی از آن بشنود. اما با این حال بعد پرسید که آیا انسانهای ماده هم در جوانی دو بال دارند که پس از ازدواج آنها را مانند ما دور میاندازند. من به یاد آوردم که در کتاب سسرر خوانده بودم انسانهای بالداری وجود دارند که به آنها فرشته میگویند، و اینکه انسانهای ماده جوان اغلب از طرف انسانهای نر <فرشتۀ من> نامیده میشوند، اما وقتی آنها پیرتر میگردند دیگر چنین نامیده نمیشوند. از این میشود نتیجه گرفت که انسانها هم بعد از ازدواج بالهایشان را از دست میدهند.
 
هفتمِ عروسک‌های خورشیدی
من هرگز باور نمیکردم که انسانها اعتقادات مذهبی هم دارند. با این حال با توجه به تحقیقات سسرر شکی در آن باقی‌نمیماند، هرچند احتمال دارد که فقط یک وظیفه جادوگرانۀ نسبتاً خام باشد. آنها یک نوع صفحۀ مدور از جنس سنگین و درخشانی دارند که تصویر سر یک انسان بر رویش است. انسان بعنوان بُتِ خود آنها را ستایش میکند و آنها را سکه مینامد. انسان آنها را بیش از هرچیز مقدس میشمرد و همیشه تعدادی از آنها را با خود حمل میکند. کسی که چنین بُتهائی را نداشته باشد و نتواند آنها را  نشان دهد بعنوان انسانی هرزه شناخته میشود و از اجتماع انسانها اخراج میگردد. بعد او دیگر نمیتواند به موقعیت معتبری برسد و حتی ضروریترین مواد غذائی خود را بدست آورد. اما برعکس کسی که تعداد زیادی از آن بُت‌ها در خانهاش جمع کرده باشد مانند مردِ مقدسی محترم شمرده میشود، همه در برابر او تعظیم میکنند و او حتی میتواند با چند عدد از آن بُتها مرکبدانِ پُر ارزش بدست آورد.
 
یازدهمِ عروسک‌های خورشیدی
یک روز پُر تحرک. من در حالیکه کارگرها مشغول دندان زدن به سر پیل‌هها و پاره کردن آنها و کمک به بیرون خزیدن نوبرهای امسالمان از درونِ پیلهها بودند دوباره نشسته و مشغول خواندن سسرر، بزرگ‌ترین محقق انسان‌ها که من هرچه بیشتر و بیشتر احترام گذاشتن به او را میآموزم بودم. او جهان تازهای برایمان گشوده است، یک نگاه به درون ثروت غیرمترقبۀ طبیعت به اشکال عجیب و غریب، و مور اولیۀ بی‌پایان خردِ خود را در هرکدام از این شکل‌ها نشان میدهد. انسان، این حیوان بزرگ و دست و پا چلفتی چه خطرناک میتوانست برای کشورمان باشد، اگر که او همراه با هوش مسلم خود همچنین غرایض آرمانی مورچهها را هم دارا میبود! اما حالا او به ستایش از بُتهای براقِ خود اکتفا میکند و تمام تلاشش متمرکز آن شده است تا حد امکان تعداد بیشتری از آنها را جمع کند. و این کار را نه بخاطر جامعه، بلکه هر کس فقط برای خودش انجام میدهد؛ درست در اینجا هوشمندی خالق خود را نشان میدهد، او نیروی این غول خطرناک را تکه تکه ساخته و به جنگ با انسانِ دیگر تشویق میکند. ما باید خیلی سپاسگذار باشیم که بعنوان مورچه به جهان آمدهایم!
من با چنین افکاری مشغول بودم که ناگهان تکان مهلکی در تمام ساختمان احساس کردم. از یک قسمتِ ساختمان نور خورشید به درون رخنه کرد. کارگرها به سمت پیلهها و نوزادها هجوم بردند تا آنها را به محل امنی ببرند، در حالیکه ما رهبران برای جلوگیری از حمله با عجله به بیرون رفتیم. ما متوجه شدیم که انسانی با یک درخت ــ آنها آن را چوبدستی مینامند ــ در ساختمان ما فرو کرده است. او کاملاً آرام ایستاده بود و ظاهراً تماشا میکرد که ما شروع به چکاری خواهیم کرد. فوری عدهای از کارگرها برای تعمیر میروند، در حالیکه عدهای‌ از رهبران دلیر بر روی پاهای انسان میپرند و از آن بالا میروند. ما توسط پارچه ضخیم روی پوست بیرونیاش از او بالا رفتیم و بقدری او را گزیدیم و سم پاشیدیم که انسان فوری پا به فرار گذارد. متأسفانه ما تلفات سنگینی دادیم، تنها تعداد اندکی از ما توانست خود را به موقع نجات دهد. زیرا، اتفاق بسیار عجیبی رُخ داد، به محض اینکه انسان چند قدم در بوته گذارد شروع به پوست انداختن کرد، سربازهای ما را میتکاند و با پا لگد مال میکرد. اما بعد دوباره داخل پوستش میشود و از آنجا میرود. ما هنگام بررسی میدان نبرد متوجه شدیم که انسان هم متحمل خسارت شده است. در میان برگهای پژمرده روی زمین در کنار اجساد سربازان دلیرمان دو بت درخشان و یک جعبۀ تَرک‌خورده که در آن شیئی نرم و زرد رنگ قرار داشت مییابیم، آنطور که به نظر میآمد یک حلقه موی انسان بود. بلافاصله تصمیم میگیریم اشیاء غنیمت گرفته شده را به درون ساختمان منتقل کنیم، اما آنها سنگین بودند و به این دلیل باید ابتدا برای کمک آوردن فردی را اعزام میکردیم. دراین بین اما ما حداقل حلقه مو را مقداری به جلو حمل کردیم. در حالیکه ما مشغول این کار بودیم انسان برمیگردد. او بر روی زمین دنبال چیزی میگشت، احتمالاً بُتهایش را میجست. از آنجائیکه ما برای نبرد کردن ضعیف بودیم بنابراین خود را مخفی ساختیم. پس از آنکه عاقبت انسان با آن چشمهای احمقانهاش جعبه را میبیند، با خوشحالی به طرفش هجوم میبرد، آن را برمیدارد و بلند میکند؛ اما وقتی او حلقه مو را در آن نیافت کاملاً ناخشنود گشت. با کمال تعجب اصلاً به بُتها توجه نکرد. عاقبت حلقه مو را در جائیکه گذاشته بودیم کشف میکند. آن را از روی زمین برمیدارد و چندین بار به لبانش فشار میدهد، بعد آن را با دقت همراه جعبه در یکی از چروکهای پوستش مخفی میسازد. من این ماجرا را نمیتوانم برای خودم توضیح دهم. اندکی مو چه اهمیتی میتوانست برای انسان داشته باشد، در حالیکه او خودش انبوهی مو بر سر داشت؟ باید در انسانها هنوز اتفاقاتی در جریان باشند که برای ما قابل درک نیستند. غریزه یا تفکر؟
دیرتر بُتها را که زیربنای یک موزه انسانشناسی را باید بسازند با زحمت زیاد به درون ساختمانمان منتقل کردیم.
 
چهاردهمِ عروسک‌های خورشیدی
اخبار از هیئت اعزامی. کاملاً غیرمنتظرانه کشف کرده‌اند که انسانها در حقیقت علاوه بر وسیله ارتباطی مرکب با کمک آروارههایشان دارای یک زبان دیگر هم هستند که در نزد انسانِ ماده قویتر از انسانِ مذکر تکامل یافته است. هر دو برجستگیِ خاصِ دو طرفِ پیشانی او در خدمت درک زبان است. ما اما نمیتوانیم زبان او را درک کنیم، اما فیزیکدانان مشهور ما ه‌ل‌م‌ز و ک‌ر‌س‌ه دستگاهی اختراع کردهاند که ارتعاشات برخاسته از آروارۀ انسان را در هوا به ارتعاشات شاخکی تبدیل میسازد و از این طریق آن را برای ما قابل فهم میسازد.
حالا تمام امکانات در اختیار ما هستند تا با کمک شاخک مسلح خود بزودی کاملاً بر زبان انسان مسلط شویم. همچنین یک دوربین زیردریائی ساخته شده است که توسط آن اجسام دور را حتی در روشنائی روز هم تشخیص میدهیم.
 
هشتمِ بالهای خورشیدی
در حال حاضر همه‌چیز در طبقه به شکل خندهداری پیش میرود! ما دوباره صاحب جوانان بالدار شدهایم. دخترها و پسرها در خارج خانه جولان میدهند، مراقبت از آنها کار سادهای نیست. آنها در هوا آزادانه در نوسانند، ما رهبران پیر در این پائین به اطراف میچرخیم و قادر نیستیم آنها را لمس کنیم. حالا، لذت بردن برای زمان کوتاهیست ــ چند خورشید، و بال‌ها باید بیفتند!
 
نهمِ بالهای خورشیدی
از هیئت اعزامی میشنوم که انسانها حتی در باره مورچهها کتاب هم نوشتهاند. البته کلی مزخرفات! آنها از وسایل ارتباطی ما به کلی بی‌خبرند و چون همه‌چیز را با حس ناخالص خود میسنجند اعضای بدن ما را کاملاً اشتباه تفسیر میکنند. آنها نمیدانند که ارتعاشات شاخکهای ما چه ظریف و قابل مدولاسیون هستند و اینکه سوسکهای کور قادرند این ارتعاشات را ضبط و محافظت کنند و هرگاه مایل باشند دوباره آنها را پخش کنند. به این دلیل شگفتزدهاند که چرا ما سوسک‌های کور را در طبقه خود نگاه میداریم و به آنها غذا میدهیم، زیرا آنها نمیتوانند درک کنند که این سوسکها کتابخانۀ زنده ما میباشند. بعد به فکر ساختن دستگاهی میافتند که یکی از آنها آن را اختراع کرده بود و صداها را ضبط و پخش میکند.
ما از چنین دستگاهی بر روی سوسکِ کوچکِ کورِ خود پیش از هزاران خورشید قبل استفاده میکردیم، و با این حال انسانها میخواهند خود را جزء حیواناتِ با فرهنگ بحساب آورند!
 
دوازدهمِ بالهای خورشیدی
امروز مورچه غریبهای اشتباهاً به ساختمان وارد شده و در طبقه ما سرگردان بود. او تلاش میکرد خود را مخفی سازد، اما چند برده فوری شاخکهای او را میگیرند. ما قبل از آنکه اجازه بدهیم او را بیرون کنند از ساخت و ساز ساختمان او تحقیق کردیم. ساختمانش در گودالهای خیابان قرار دارد. جائیکه همه روزه انسان از آنجا میگذرد، و به نظر میرسد که اوضاع زیبائی در آنجا برقرار باشد. اگر به این نحو پیش برود آنجا از مورچه خالی خواهد گشت. آنها بالهای نوزادان را برای اینکه نتوانند آزادانه در هوا بچرخند و جولان دهند بلافاصله پس از بیرون خزیدن از پیله میکنند. آنها همگی باید به دانشمندان و رهبرانی با سر بزرگ تعلیم و پرورش داده شوند و به این خاطر بعنوان غذا به آنها سیب لهیده میدهند تا در صورت امکان یک شیشه دواتدان مانند انسانها بدست آورند. از صبح تا شب آنها را با پیلههای خشکانده نسل پیشین که معتقدند از درونشان خردمندان نابغهای به بیرون خزیدهاند لمس میکنند. از نامهای نوابغ ترانهای میسازند و کودکان بال‌کنده‌شدۀ بیچاره باید آنها را بخوانند و بر روی سوسکِ کوچکِ کور ضبط گردد. یکی از آن ترانه‌ها چنین است:
 
بعنوان پیلهای جنگاور و اصیل توجه کن:
پ‌س‌ر، ک‌ل‌ایکس‌، م‌گ‌س، ش‌ن‌س، پ‌ر‌ب‌س، ه‌م‌س و زر‌ک.
ک‌ک‌س 25 برده گرفت،
گ‌رایکس 20 و 22 نفر ل‌ن‌گ.
 
و ادامه تربیت کردنشان اینطور پیش میرود. کودکان باید بدانند که هر رهبر سالخورده چه تعداد برده و پیله داشته و چه تعداد دشمن کشته است. من چنین روشی را مناسب نمیدانم، جوانکها بالهای خود را از طبیعت بدست آوردهاند و خود بخود آنها را وقتی دیگر لازم نداشته باشند از دست میدهند. نباید قبل از زمانش کودکان را بی‌بال ساخت. شاید برای مدتی این روش خوب پیش برود، اما در سال بعد خواهند دید که چکاری انجام دادهاند. در این وقت این موجود گستاخ جواب میدهد که در نزد انسانها هم به همین ترتیب است. او از طبقه به بیرون انداخته میشود. باید از انسانی شدن پرهیز کرد!
 
سیزدهمِ بالهای خورشیدی
هیئت اعزامی چند صد سوسک را که تجربیات دانشمندان در باره انسانها بر رویشان ضبط شده بود پس میفرستند. حالا مطالبی برای مطالعه کردن وجود دارد. تک تک اصلاً قابل فهمیدن نیستند. در نزد ما هر کارگری فوری میداند که چکاری باید برای ساختمان انجام گیرد و بدون اتلاف وقت به همراه سوسکی مشغول به کار میگردد. در نزد انسانها ــ و این را سسرر کشف کرد ــ هر کس یک عقیده متفاوت دارد؛ خیلی از آنها هر روز عقایدشان را عوض میکنند. دلیل آن برای ما هنوز کاملاً مشخص نیست، اما چنین به نظر میرسد که این تعویض عقیده با مسیر باد باید در ارتباط باشد.
گزارش زیر که بیان یک انسان است قابل درک نمی‏باشد: "همسر محبوبم، من 30000 مارک در قرعهکشی برنده شدهام، اما به کسی در این باره چیزی نگو وگرنه مالیاتمان را بالا میبرند." ــ <مارک> ظاهراً همان بُتِ مشهور با عکسی از یک سر بر رویش است و <قرعهکشی> باید یک بازی ملی باشد که در آن برگزارکنندگان پاداش دریافت میکنند. بجز این اما همه‌چیز نامفهوم است. اولاً: همسر محبوبم! <عشق> چه است و <همسر> چه است؟ یک جنس ماده بدون بال؟ بنابراین باید یک مادر و ملکه باشد، پس چطور میتواند یک جنس مذکر جرئت کند و او را همسر محبوبم بنامد؟ و مالیات ــ مالیات چه است؟ باید حتماً یک چیز بدی باشد، زیرا که این مرد میخواهد از آن اجتناب کند. اما بنا بر توضیح دانشمندانمان باید مالیات در پیش انسان‌ها یکی از دلایل اصلی زندگی باشد ــ پس چگونه میتواند چیز بدی نامیده شود؟ اما آنچه بیشتر از هرچیز مرا متحیر میسازد این عبارت است: "به کسی نگو" چگونه میشود چیزی را که وجود دارد آدم نخواهد بگوید؟ چیزی که وجود ندارد را نمیشود اصلاً گفت و آنچه که وجود دارد نمیتواند توسط گفته شدن عوض گردد. یا اینکه میتواند در نزد انسان این امکان وجود داشته باشد که چیزی برای عدهای قابل دیدن باشد و برای عده دیگری چنین نباشد؟ به نظرم این تضادی حل ناشدنیست.
 
پانزدهمِ بالهای خورشیدی
با تعدادی از رهبران و 56 نفر از کارگران به شکار رفتیم. در این وقت همان انسان مذکر را میبینیم که یک بار به ما حمله کرده بود، اما این بار یک انسان مؤنث هم همراه او بود. به نظر میآمد که آنها خیلی جدی در باره موضوعی با هم صحبت میکنند. مرد شاخکهایش را به دفعات به شاخکهای زن نزدیک ساخت که زن اما آن را به عقب میزد. من خودم را با به یک دوربین زیردریائی اختراع ک‌ر‌س‌ه و یک شاخک ارتعاشی اختراع ه‌ل‌م‌ز مسلح میسازم و جسورانه تا موی زن بالا میروم. به نظرم آمد که مو از جنس همان حلقه موئیست که ما به تازگی پیدا کرده بودیم. من امیدوار بودم که با کمک دستگاهِ شاخکِ ارتعاشی بتوانم صحبت آنها را بفهمم، اما من فقط توانستم بفهمم که زن چند بار گفت: "نه، نه ... ما اجازه نداریم دوباره همدیگر را ببینیم؟ بعد مرد خیلی اندوهگین از آنجا میرود، اما قبل از رفتن کاغدی به زن میدهد که او آن را در پوستش، یا بهتر است آنطور که ما حالا میدانیم بگویم در پوست مصنوعی که انسانها بر روی پوست طبیعی خود میپوشند فرو میکند. بعد از رفتن مرد چند قطره اشگ از چشمان زن به بیرون میغلطد و من چون زن به صورت و موی خود دست میکشید در خطر جانی بزرگی قرار گرفته بودم. بعد زن در زیر درختی مینشیند و کاغذ را در مقابل چشمانش نگاه میدارد. عاقبت آن را روی زانویش قرار میدهد و مدت درازی بی‌حرکت مینشیند. حالا من گردنش را نیشگون میگیرم. او از جا میجهد، کاغذ به پائین میافتد و باد آن را با خود به سمت بوتهها، جائیکه او به آن دسترسی نداشت میبرد. کارگرهائی که کمک آورده بودند آماده گشته و 200 کارگر به حمل کاغذ به درون ساختمان میپردازند. ما باید موزه انسانشناسی خود را توسعه میدادیم. بر روی کاغذ یک شعر نوشته شده بود که ما با کمک چند دانشمند بازگشته از سفر تحقیقاتی آن را ترجمه کردیم. شعر این است:
 
من معشوقهای انتخاب کردهام،
که عشق و اشعارم به او تعلق دارند!
 
قطعاً عجیب است که چنین حیوان خامی مانند انسان میتواند یک چنین کار هنریای خلق کند. اما البته معنائی نمیشود در آن یافت. اولاً بی‌معناست که یک رهبر ــ و یک چنین کسی اما باید انسان باشد، زیرا معمولاً حیوانات نر و کارگر نمیتوانند شعر بگویند ــ اجازه دهد یک جنس مؤنث به او دستور دهد. و بعد، عشق اصلاً چه است؟ یک واژه که انسان با کمال میل آن را به کار میبرد، اما من فکر نمیکنم که آنها خودشان هم در حال به کار بردن آن به چیزی فکر کنند. حداقل ما آن را نمیفهمیم. از کرمها و پیلهها نگاهداری و برای رفاه دولت تلاش کردن، اما همه اینها طبیعیاند ــ و عشق؟ این باید یک غریزه انسانی باشد که ما در کنارش با توجه به شأن مورچه بودنمان در جایگاه بلندتری ایستادهایم.
 
بیست و پنجمِ بالهای خورشیدی
در تسلط بر زبان و خط انسان پیشرفت خوبی کردهام. هیچ فرصتی را برای مطالعه انسانی که اغلب در نزدیک ما حضور دارد از دست نمیدهم.
 
بیست و ششمِ بالهای خورشیدی
من هرچه بیشتر انسانها را میشناسم بیشتر هم برای این مخلوق بیچاره باید متأسف شوم. آنها فقط چیزی را درک میکنند که حسشان مستقیم بر آن متمرکز شده باشد، و حسهایشان چه محدود است! زمین این حمل‌کنندۀ تمام زندگی جهان لطافتهای بی‌پایانش را بر آنها میبندد تا چشمان ابلهشان قادر به دیدن درون او نشوند. و اگر هم قادر به دیدن گردند باز هم فقط مقدار خیلی کمی از آن را میتوانند تشخیص دهند! زیرا که تمام تنوع و پیچش سریع اِتر بدون هیچ ردی از کنار اعصابِ زمخت آنها میگذرد. آنها نه ضربان مغناطیسیِ نبض زمین را احساس میکنند، نه نیروی متبلور گشتن عناصر و نه خویشاوندی عصارهها و هیجان سلولهای گیاهان را. قادر به شنیدن رشد علف نیستند و از شنیدن موسیقی قارچِ شکافدار محرومند. فقط در نور بی‌حس‌کنندۀ روز قادر به پیدا کردن راهِ خود میباشند و پاهای پهنشان بر روی شگفتی‌های خلقت بیتوجه کوبیده میگردند. سر آنها در هوایِ تو خالی و بی‌شکل که در آن هیچ تفاوت و فرآوردهای قابل تشخیص نمیباشد به بیرون زده است. چه نماد ظریفی طبیعت در این قرار داده که انسان سرش را در خالیِ پوچی راست نگه میدارد و مورچهها اما سر خود را به سمت زمینِ پُر از زندگی و محل زندگی مورهای اولیه خم نگاه میدارند. و در حالی که ما اینجا از قوانین زندگانی با روش مدیریتی مطمئن پیروی میکنیم انسان سرگردان است، یک فرد منفرد رقتانگیز که متمایل بر غرایز لرزانش در عدم اطمینانی دائمی در اطراف سرگردان می‏چرخد! یکی از بزرگترین رهبران آنها گفته است: "دو چیز روح را با شگفتی و احترام همیشه تازه و افزایش یافتهای پُر میسازد: "آسمانی ستاره‌دار بر بالای سرم و قانون اخلاقی در درونم." ــ اگر این بهترین چیزیست که آنها دارند بنابراین قابل تأسف میباشند، زیرا که من هیچ معنائی در آن نمیبینم. بر بالای من، و وقتی من از بلندترین درخت بالا میروم آنچه را که آن‌ها ستاره مینامند نمیبینم؛ و در درونم ــ من فقط میدانم که همه‌چیز آنطور است که میباشد. این فرمان یعنی چه: که باید باشد؟ یا باید هنوز چیزی وجود داشته باشد که حتی خود ما هم قادر به درکشان نمیباشیم؟
 
بیست و دومِ طعمۀ خورشیدی
پس از یک وقفه طولانی دوباره به سراغ کتابم میروم.
عشق چیست؟ این سؤال راحتم نمیگذاشت. همیشه بازمیگشت، و من همیشه برای پیدا کردن جواب سرم را بی‌فایده به درد میآوردم. به نظرم میآمد که این یک سرشکستگی برای مورچههاست اگر نتوانیم موفق به شناخت و توضیح مختصاتِ متفاوتِ انسانِ زمخت شویم، و از آنجائیکه موضوع عشق به وظایفی که صراحتاً برای هیئتِ اعزامی تعیین شده بود تعلق نداشت، بنابراین اشتیاق دانش مرا تحریک کرد ــ من فقط اعتراف میکنم، گرچه این تقریباً مانند سرایتِ انسان به نظر میرسد ــ همچنین یک نوع بلندپروازی باعث گشت که جواب سؤال را با خریدن خطر به جان به تنهائی انجام دهم. این یک بی‌مبالاتی بود! من با وحشت به این روزها فکر میکنم، روزهائی را که باید میگذراندم ــ اینکه توانستم جان سالم به در برم یک معجزه بود!
من اغلب تا آنجائیکه ممکن بود به محلی میرفتم که ما آن دو انسان را زیر نظر گرفته و شعرش را تصرف کرده بودیم. تقریباً هر روز انسانها را آنجا نشسته بر روی تنه یک درخت میدیدم که از روی آب نهر کوچک به دوردستها نگاه میکردند، بدون آنکه من قادر به کشف وسیلهای باشم که توجه یک انسان به آن برایم با ارزش به نظر آید. عاقبت، در روز دومِ شکار خورشیدی تقریباً کل طبقه در مسیرهای جنگی بودند، من دوباره بر بالای سر مرد در کنار محل قدیمی به سر میبردم ــ عاقبت در مسیر انسانها در کنار ساحل آن سمت نهر متوجه آن زن میشوم، اما او تنها نبود؛ بلکه آنطور که من از گام برداشتنهای آهستهاش متوجه گشتم یک زن مسنتر او را همراهی میکرد. مرد با دیدن او از جامیجهد، اما فوری با وحشت دوباره مینشیند و خود را پشت شاخ و برگ‌ها مخفی میسازد. مدتی او به این شکل باقی‌میماند، سرش را به دست تکیه داده و غمگین نشسته بود. همیشه با دیدن زن ــ انسانها یک دختر را چنین مینامند ــ سریع و شاد به سمتش میرفت، و حالا او خود را مخفی میسازد؟ این برایم غیرقابل توضیح بود. او ورق کاغذی را پیش میکشد. من بدون جلب توجه کردن خود را نزدیک میسازم، و چون من حالا دیگر تمرین کافی در خواندن خط انسان را دارا هستم موفق میشوم آنچه را که او کاملاً آهسته و با مکث مینوشت بفهمم. نوشته این بود:
 
من مسیر آن سمتِ نهرِ کوچک را پنهان مینگرم
که آیا تو، معشوقم، قدم‌زنان میآئی ــ
آه، شاخههای بیش از حد به زمین خم گشته
نگاهم را مانع میگردند!
 
تا ابد سطح تاریکِ حسود جدا میسازد
مسیر ما را از هم
و به این سمت فقط میلرزد
لرزش شبحِ تصویرت.
 
بله، اما چرا؟ کافیست که او به آن سمت نهر برود. ــ انسانها چه ابلهاند! من تصمیم میگیرم نهایتِ جرئت را به خرج دهم تا جواب این <چرا> را پیدا کنم. مرد خود را آماده رفتن میکند. من به روی او میروم، من میگذارم که او مرا با خود ببرد ــ به غربت، به ناشناختهها و احتمالاً به سمت مرگ! اما من میخواستم بدانم: عشق چیست؟
راه طولانی بود، مورچهها حتماً برای پیمودن این مسیر به یک روز احتیاج دارند. در این وقت ناگهان انسان چنان توقف میکند که من نزدیک بود به پائین پرت شوم. و بعد ناگهان دوباره به راه میافتد. هر دو زن به سمت او میآمدند. حالا او به آرزویش رسیده است، حالا او میتوانست مانند همیشه با زن صحبت کند. و من انتظار داشتم که زن به سمت او بجهد. اما چه اتفاق افتاد؟ زن اصلاً به او نگاه نکرد. مرد دستش را در سکوت به طرف سرش بلند میکند ــ من تعادلم را از دست میدهم و در هوا معلق میشوم. وقتی دوباره به خودم میآیم بین مرد و آن دو زن مقداری فاصله افتاده بود و من بزودی مرد را از برابر صورتم گم میکنم. و حالا طوریکه متوجه شده بودم بر لباس دختر نشسته بودم. من خود را آنجا مخفی ساختم، نمیدانم چه مدت.
یک تکان قوی و ناگهانیِ لباس زن مرا بر روی زمین پرت میکند. وقتی قادر گشتم به اطراف نگاه کنم خود را در یک خانه انسانی یافتم. زن تنها بود، اما حالا یک لباس سفید بر تن داشت. اتاق تاریک بود و فقط بر روی میزی که زن در کنارش نشسته بود یک شعلۀ نورانی میدرخشید. من ابتدا وحشتزده بدنبال پناهگاهی میگشتم اما بعد به یاد مأموریتم میافتم و با شجاعت به سمت نور میروم. به میز میرسم و خود را در دسته‌گلی که آنجا بود مخفی میسازم و میتوانم زن را دقیقاً زیر نظر بگیرم. او عکسی ــ انسانها بطور عجیب و ماهرانهای هرچیزی را که میبیند تقلید میکنند ــ در دست داشت.
من با حیرت میبینم که عکس تصویر مردی را نشان میدهد که زن امروز از کنارش چنین سرد گذشته بود. و حالا ــ غیرقابل درک ــ آن را لمس میکرد و لبش را به آن میفشرد، درست همانطور که مرد با حلقه موی زن انجام داده بود. من حالا میدانم که این نشانه بزرگترین موافقت انسان‌هاست، اما چطور قابل توضیح است که حالا زن این کار را میکند در حالیکه همین حالا با او چنین بد رفتار کرده بود؟ و در این حال از چشمانش قطراتی میچکیدند. حالا او شروع به نوشتن میکند. برای خط او هم زمان کافی برای مطالعه داشتم:
 
دوست عزیز پُر ارزش!
از اینکه نامهای از من بدست شما میرسد خوشحال نباشید، این نامه برای شما یک ناامیدی میآورد. اما من باید آن را مینوشتم. برایم روشن شده است که دیگر نمیتوانم زندگیام را که زندگی دروغینی میباشد تحمل کنم. من به پدر و مادرم بخاطر شما دروغ میگویم و به این خاطر در وحشت دائمیِ برملا گشتن آن زندگی میکنم. مادرم مشکوک شده است، من به این خاطر از شما اجتناب ورزیدم ــ هرچند برایم خیلی سخت بود. اما باید هنوز سختتر هم شود، من اجازه ندارم شما را دوباره ببینم. من راه دیگری نمیشناسم. برملا گشتن برایم وحشتناک است، و ما را بعد با توهین و رسوائی از هم جدا خواهند کرد. من نمیتوانم از عشق شما انتظار بیجا داشته باشم. بنابراین ما داوطلبانه از هم جدا میشویم. زیرا راه دیگری که ما در آن عشق خود را اعتراف کنیم، که ما همه‌چیز را قبول کنیم و بخاطر عشقمان با جهان مقابله کنیم درش به روی ما بسته است. هرگز غرورم به من اجازه نمیدهد که شما بخاطر من حرفه درخشانتان را که برایش آفریده شده‌اید از دست بدهید، که شما از وظایفتان که به زندگی مدیونید غفلت کنید، که شما تمام موانع را بشکنید و در جنگ با مشکلات و بدبختیها یک هستی تازه ایجاد کنید ــ و شما خوب میدانید که طور دیگری ممکن نیست. و اینکه من هم اگر با شما، با یک غریبه، با شخصی که دارای دین دیگر است بیایم زندگیام را برای همیشه از دست خواهم داد.
نه، این درست نیست، و خود شما اگر هم که میخواستید نمیتوانستید این کار را بکنید. عشق شما ابدی نیست. شما لیدیا را بزودی فراموش خواهید کرد. من میدانم، زمان درازی نخواهد گذشت و عکس دیگری عکس مرا از قلبتان خواهد راند. ــ خوشبخت شوید، اینطور خیلی بهتر است.
من میدانم که چقدر گنهکارم، من اجازه نداشتم وقتی شما آنقدر مهربانانه صحبت میکردید به شما گوش بدهم ــ اما خدا شاهد است که در نزدیک شما همه‌چیز را، آنچه میخواستم بگویم و باید میگفتم را فراموش میکردم. مرا ببخشید. دیگر هرگز دوباره با یک مردْ مهربان نخواهم بود، این کفاره من است. من شما را دوست دارم، من میخواهم شما را مانند یک دوست و یک برادر دوست بدارم و تمام عمر از شما بخاطر ساعات خوش، ساعات بی‌نهایت خوشِ عشقِ شما سپاسگزار باشم. حالا ما آزاد هستیم، و با گفتن این حرف به شما یک خروار بار از روی قلبم میافتد.
دیگر برایم چیزی ننویسید، شما نمیتوانید تصمیمم را تغییر دهید، نامه شما فقط میتواند به برملا گشتن منجر گردد.
لیدیا.
من همیشه فکر میکردم عشق غریزه‌ایست که آن را به همه‌چیز ترجیح میدهند؛ حالا میدیدم که عشق انسانها را از هم جدا میسازد. چه‌کسی میتواند آن را درک کند! ــ من در هیجانِ تحقیقم در حالیکه لیدیا ــ از آن نامهای انسان است که نمیشود اصلاً ادایش کرد ــ نامه را تا میکرد با شجاعت به روی میز رفته بودم. در این لحظه در اتاق بازمیشود. لیدیا فرصت نمیکند عکس و نامه را بردارد و درون گنجه کوچکی که به میز تعلق داشت مخفی سازد. زن سالخورده داخل اتاق شده بود. این زن آنطور که من بزودی متوجه گشتم <مادر> لیدیا بود؛ چون انسانها هر کدام یک <مادر> دارند ــ یک مفهوم کاملاً ناروشن برای من. او از اینکه لیدیا هنوز مشغول نوشتن است خشمگین بود و میپرسد که او چه‌چیزی را با عجله مخفی میسازد؟ و دستش را به ورقی که روی میز جامانده بود دراز میکند، اما حالا چشمش به من میافتد و با فریاد میگوید: "یک مورچه! من از این حیوان تا سرحد مرگ بیزارم!" و به سمت من ضربهای میزند. من به زیر وسیله نوشتن فرار میکنم، او آن را به کناری میزند و همچنان مرا تعقیب میکند، عاقبت اما موفق میشوم خودم را مخفی سازم و آنطور که توانستم از مخفیگاهم متوجه شوم لیدیا در این بین آخرین ورق را هم نجات داده بود. دوباره یک مثال دیگر از ویژگیهای انسان که بعضی چیزها را از یکدیگر مخفی میسازند!
نور ناپدید شده بود. من توانستم بعد از استراحت کوتاهی جرئت خارج گشتن از پناهگاهم را بدست آورم و به سفر تحقیقاتیم ادامه دهم، زیرا که انسانها در تاریکی هیچ‌چیز نمیبینند. هدف من گنجه بود که از سوراخ کلید به داخلش نفوذ میکنم. من جعبه کوچکی با زیورآلات، گل‌های خشک شده، کاغذ و نامهها مییابم و تصمیم میگیرم در آنجا به تحقیقاتم ادامه دهم. اگر جائی برای کشف کردن اینکه عشق چیست وجود داشته باشد باید همینجا باشد، زیرا به نظر میآمد لیدیا دقیقاً بداند که عشق چیست.
بیهوده بدنبال غذا میگشتم. گرسنهام شده بود و من دوباره گنجه را ترک میکنم. من فاصلهای طولانی را تحت مشقت و خطرات پیاده‌روی میکنم، من احساس تنهائی میکردم و بخاطر کنجکاویم متأسف بودم. روز نزدیک میگشت و من باید به مخفی ساختن خود فکر میکردم. ناگهان ــ نفس راحتی میکشم ــ در نزدیکی خود عسل را احساس میکنم. من از شکاف یک کمد نفوذ میکنم، من ذخیره بزرگی مییابم ــ اما مورچههای دیگری هم در آنجا بودند! آنها به من هجوم میآورند ــ من در جنگ حتماً شکست میخوردم و یا حداقل به بردگی گرفته میشدم! اما من میخواستم دلیرانه بمیرم و خودم را برای جنگیدن آماده کردم. اولی را با انبرهایم میگیرم، در این وقت شاخکهایم او را لمس میکنند و ــ من ر‌ل‌ف را میشناسم! آنها از قبیله خودمان بودند، افراد هیئت تحقیقاتی که در اینجا انبار ذخیره خود را داشتند. آنها با شادمانی مرا به مخفیگاه خود در زیر تخته کف اتاق میبرند. آنها برایم از کشفیات خود تعریف میکنند، آنها تعداد زیادی سوسکهای کوچکِ کور نشانم میدهند که کتابخانه باشکوهی را تشکیل میدادند، اما من قبل از هرچیز احتیاج به غذا و خواب داشتم که این هر دو را برایم فراهم میسازند.
من در شب بعد یک گروه از هیئت تحقیق و تعداد کافی سوسکِ کور را به گنجه مخفی لیدیا هدایت میکنم تا پرونده عشق را مطالعه و ضبط کنیم. ما شروع به ترجمه و ضبط کردن میکنیم و بخاطر هیجان و تلاش متوجه نمیگردیم که روز در بیرون  مدتهاست شروع شده است، و ما توسط صدای بلند مادر متوجه این موضوع میشویم. هنوز امیدوار بودیم که او ما را نبیند. ما توسط شاخکهای مخصوص خود میشنیدیم که او با لیدیا دعوا میکرد و از او کلید گنجه را میخواست. ناگهان ما توسط نوری که با باز شدن در گنجه داخل میشود چشمانمان کور میشود.
مادر به داخل گنجه نگاه میکند و قبل از آنکه ما بتوانیم خود را نجات دهیم او دوباره در را میبندد و فریاد میکشد: "دوباره مورچه! یک لانه کامل! و به روی عسلها هم رفتهاند. الکل کجاست؟ ما میخواهیم آنها را درون الکل بیندازیم، الکل مورچه برای رماتیسم خوب است. من میروم یک قابلمه بیاورم."
الکل مورچه! وحشتناک است! میخواهند با ما چه کنند؟ میخواهند ما را له کنند؟ غرق سازند؟ و هیچ‌کجا ناجیای نیست؟ ما به سمت سوراخ کلید بالا میرویم؛ راه عبور مسدود بود و کلید درون جاکلیدی قرار داشت ــ و سوسک‌های کوچکِ کور هم به زحمت میتوانستند خود را با فشار از آن خاج سازند. هیچ‌کجا نه شکافی بود و نه شکستگیای، همه‌جا صیقل داده شده بود ــ ما بدون فکر کردن به اینسو و آنسو میدویدم که در این وقت یک بار دیگر برای لحظهای در باز میشود، دست لیدیا داخل میشود و پاکت کاغذها را برمیدارد و آنها را با سرعت داخل جیبش میکند. در این هنگام بعضی از ما به بیرون پرتاب گشته و میمیرند. در دوباره بسته میشود. ما برگشتن زن سالخورده را میشنویم، او میپرسید که الکل کجاست ــ چون هنگام بیرون کشیدن کاغذها درِ جعبه‌مقوائی کوچکی کمی کنار رفته بود ما از شکاف تنگی داخل آن میخزیم. یک دستبند به شکل مارِ پیچخورده از جنس پارچۀ براقی روی پنبه قرار داشت، چیزی که انسانها به مچِ دستِ خود میبندند. مار بر روی سر دارای دو چشم بود که در یکی از آنها سنگ قرمزی قرار داشت و دیگری خالی بود. ما در درونِ خالی مار میتوانستیم خود را مخفی سازیم! رهبر، کارگر و سوسکهای کوچکِ کور، همه در پیچهای دستبند جامیگیریم. ما صدای مادر را در حال سرزنش کردن لیدیا میشنیدیم ــ او نه کاغذها را مییابد و نه ما را!
وحشتناکترین روزهای زندگی من فرا میرسند. گنجه بسته مانده بود و سوراخ کلید هم مسدود بود. برای ما فرار کردن ممکن نبود. هرگاه صدائی بلند میشد ما خود را در دستبند مخفی میساختیم. اینجا خسته از گرسنگی و فشرده به هم نشسته بودیم. بعد از یک چنین فراری کاغذها را دوباره در گنجه پیدا میکنیم، ما با وجود وضع اسفناک به مطالعه ادامه میدهیم. کلید از جاکلیدی خارج شده بود، اما جسم سنگینی جلوی آن کشیده بودند که مانع از بیرون رفتن ما میگشت. هنوز هم هیچ چشماندازی برای نجات نبود! ما تلاش میکردیم کاغذ را بخوریم، اما باب میلمان نبود.
در روز هفدهمِ طعمۀ خورشیدی یکی از رهبران به نام م‌ر‌س و پنج کارگر می‌میرند. سوسکها هنوز تندرستند. در روز هجدهمِ طعمۀ خورشیدی یک رهبر و ده کارگر را از دست میدهیم. ما تصمیم میگیریم یک تلاش برای نجات خود انجام دهیم. جرئت بیرون رفتن از گنجه هنگام باز شدن در مرگ حتمی خواهد بود. ما اما متوجه میشویم در سمتی که در باز میگشت یک درز باریک ایجاد میشد. یک رهبر و ده کارگر مأمور میشوند که هنگام باز شدن در خود را از آن محل به بیرون برسانند. اگر این جسارت با موفقیت انجام میگرفت، به این ترتیب بقیه هم میتوانستند تلاش کنند که از این راه خارج شوند. داوطلبین در نقطه مناسبی منتظر باز شدن در بودند، اما ــ هنگامیکه در باز میگردد، ما با وحشت شاهد له شدن ظالمانه آنها در بین لبه به جلو آمده در میگردیم! ما در ناامیدی به سر میبردیم و مأیوسانه آنچه در گنجه قرار میگرفت را بررسی میکردیم ــ کاغذهای جدید. حالا آنها به چه دردمان میخوردند؟ اما ناگهان یک بسته کوچک، با عطری شیرین ــ ما کاغذ را جویدیم ــ، یک توده سیاه و شیرین ــ ما آن را نمیشناختیم، اما طعم آن فوقالعاده بود! ما موقتاً از مرگ در اثر گرسنگی نجات یافته بودیم.
 
بیست و سومِ طعمۀ خورشیدی
کلید گنجه به صدا میافتد، ما به داخل دستبند فرار میکنیم. اما، آه چه وحشتناک! در جعبه مقوائی گشوده میشود ــ ما خود را در دورترین پیچ مخفی میسازیم ــ، دستبند از درون جعبه برداشته میشود و لیدیا آن را به دست میبندد! ما همدیگر را محکم نگه میداریم. زمان آهسته میگذشت، ما به سختی تکان میخوردیم، اما هوای تازه از چشم مار به درون میوزید ــ هوای جنگل! عاقبت تکان خوردن ما به پایان میرسد ــ همه‌چیز آرام میشود. من جسارت به خرج میدهم و بعنوان مأمور اکتشاف بیرون میروم ــ ما در کنار نهر کوچک هستیم! لیدیا آنجا آرام مینشیند ــ شاید بتوانیم که فرار کنیم؛ من به رفقایم اشاره میکنم. در این لحظه قدمهائی نزدیک میشوند، او همان مرد است! لیدیا او را میبیند، از جا میجهد و با سرعت به سمت دیگر میرود، او از مرد فرار میکرد، و مرد با نگاه غمگینی خود را آماده رفتن میکند.
ناگهان ــ یک فریاد ــ، لیدیا دستبند را پرت میکند ــ ر‌ل‌ف بی‌احتیاط رفقا را به بیرون هدایت کرده بود، آنها میخواستند فرار کنند، اما لیدیا با اولین لمس کردن دستش متوجه میشود که مورچه‌ها از داخل دستبند بیرون میآیند ــ، زندانِ طلائی با تمام هیئت تحقیقاتی در چمن پرت شده است. من هنوز لیدیا را میدیدم که مانند سنگ ایستاده و به دستش خیره شده بود، من میبینم که مرد بازمیگردد و خود را نزدیک میسازد و از او میپرسد که آیا زخمی شده است، او دست لیدیا را میگیرد، به آن نگاه میکند و بعد به لبش میفشرد ــ حالا عاقبت به یاد لیدیا میافتد که قصد فرار داشته است. ــ رفقای من در حال رفتن به سمت طبقهاند، فقط من به لباس لیدیا چسبیدهام و نمیتوانم تصمیم به فرار بگیرم، تا اینکه میشنوم:
مرد میگوید: "به من اعتماد کن. من از آن تو هستم، برای تمام عمر از آن تو خواهم ماند. من موفق شدم تمام موانع را بشکنم. یک سرنوشت متواضعانه، اما یک سرنوشت آزادانه. جهان بدون تو چه ارزشی برای من دارد؟ تو سعادت و امید من هستی، من فقط در عشق تو نیرویم را بدست میآورم. من بخاطر تو خواهم جنگید، از هیچ‌چیز نترس!" لیدیا ساکت است و آهسته گریه میکند. عاقبت زمزمه‌کنان میگوید: "من کار دیگری نمیتوانستم انجام دهم. من برای تو و خودم خیلی تلاش کردم ... اما من ضعیف بودم. ولی حالا برایم مهم نیست. من دیگر چیزی بجز عشق تو نمیشناسم!" مرد خود را به سمت پای لیدیا خم میکند و من به زمین میافتم. حالا من هم باید بدنبال رفقایم بروم.
اما عشق یعنی چه؟ من جواب این سؤال را بدست نیاوردم. بالاترین سعادت و بالاترین بدبختی انسانها؟ آنها عشق را دور میاندازند، و بعد همه‌چیز را بخاطر عشق فراموش میکنند؟ تمام دولت را برای یک مرد، جهان را بخاطر یک زن؟ چه جنسیت بیچاره و رقتانگیزی! چه خردمندانه است ترتیبهای مورچهها! و چه باشکوه است <ناخودآگاهِ رفتار اجتناب‌ناپذیر!>" ــ فردا روز اول عروس خورشیدیست. به این ترتیب یک سال مانند سال قبل میگذرد و این چیز خوبیست.
 
سومِ عروسی خورشیدی
دوباره در طبقه ساکن میشوم. آن دو انسان میتوانند هرکاری که مایلند انجام دهند، من وظایف بالاتری از توجه کردن به مزخرفاتی که انسان آن را عشق مینامد دارم. در طبقه ما همه‌چیز نامرتب است. وقت آن رسیده که مردانِ خوراکخوارِ بی‌مصرف حذف گردند.
 
پنجمِ عروسی خورشیدی
در روز زیبای آفتابی فردا مراسم عروسی را جشن خواهیم گرفت. در حقیقت حیف است که دوست خوبم ک‌ل‌ایکس حیوان نریست. تا چند روز دیگر همه‌چیز برای او به پایان خواهد رسید. اگر او بعنوان یک رهبر سر از پیله درمیآورد میتوانست به جائی برسد؛ بعنوان یک حیوان نر بیش از حد فکر و خیال میکند. به نظر میرسد که انگار ما همگی واقعاً اندکی آلوده به بوالهوسی و نارضایتی انسان گشتهایم. به این خاطر ک‌ل‌ایکس از من پرسید که چرا بعد از عروسی باید بمیرد. چه سؤال احمقانهای! زیرا که او پس از آن دیگر بی‌استفاده میگردد. و میپرسد بعد از مرگ برای او چه اتفاقی رُخ میدهد؟ و آیا این حقیقت دارد که او به زمین میرود، به طبقه بزرگ مورچهها، جائیکه فقط رهبران وجود دارند و بی‌زمستان است؟ و اینکه در سال بعد دوباره حیوان نر وجود خواهد داشت؟ و اینکه آیا در پشت جنگل باز هم جنگلهائی وجود دارند که در آنها فقط و فقط مورچهها هستند؟ و چرا باید در آن جنگلها اصلاً این همه مورچه نر وجود داشته باشد وقتیکه نمیتوانند با هم بجنگند و پیله به غنیمت بگیرند؟ و اینکه اغلب وقتی فکر میکند که می‏داند همه‌چیز اینطور است و اینطور خواهد شد و اینطور به جلو خواهد رفت یک احساس عجیب در او پیدا میشود، گرچه او فکر نمیکند که برایش این اتفاق رُخ دهد، زیرا که او هنوز بالها و شاخکهایش را دارد و بخاطر زندگیش خوشحال است. من به او گفتم که البته هر کس به نوعی آن را احساس میکند اما نباید در باره آن صحبت کرد، زیرا با هیچ کلمهای نمیتوان آنچه که قلبِ یک مورچه در خود تجربه میکند را بیان کرد، و اگر او بخواهد از دیگران با شاخکهایش سؤال کند بنابراین چیز دیگری از آنچه در درون خود حس میکند خواهد شنید و این کار باعث ایجاد صحبتهای اشتباه و کشمک‌های بیهوده خواهد گشت و در نهایت بالهایش را خواهند کَند. اما بعد او میخواست بداند که آیا حیواناتِ نر در نزد انسانها هم پس از عروسی میمیرند ــ در این وقت به او فرمان دادم که شاخکش را نگهدارد و احتیاجی نیست که از انسان اصلاً چیزی بداند، زیرا که این مطلبی مربوط به آموزش و پرورش است و فقط به رهبران ربط دارد. و با این حرف او را بیرون فرستادم. تا جائیکه من میدانم حیواناتِ نر در نزد انسانها پس از ازدواج زنده میمانند، آنها فقط کمی کندتر میگردند. آنجا باید وضعیت عجیبی برقرار باشد. احتمالاً جشنهای بزرگِ عمومی هم دارند، اما به پای مراسم جشن عروسی ما نمیرسد. بخصوص به نظر میآید که مهمترین مسائل اجتماعی برایشان چیزیست شخصی. شگفت‌انگیز است!
 
پانزدهمِ عروسی خورشیدی
دیروز روز بزرگی بود. خورشید نرم و گرم میتابید. جنجال عروسی در هوا بود! ازدواجی مبارک، امروز زندگی و لذت و بعد همه‌چیز به پایان میرسد. امروز تقریباً همه افرادِ نر مُردند، همچنین مورچههای مادۀ زیادی را پرندگان شکار کردند. قسمت بزرگی از آنهائیکه باقی‌ماندهاند را ما به سلولهای زمستانی بردیم. برای آینده طبقه مراقبت کامل به عمل آمده است، و حالا این سال میتواند به پایان برسد.
 
اولِ زمستان خورشیدی
عاقبت بقیه هیئت علمی از مأموریتِ تحقیقاتی خود بازگشتند، هزاران سوسکِ کوچکِ کور با مطالب ضبط‌گشته بر رویشان را با خود به همراه آوردهاند، ما باید فضاهای کتابخانۀ خود را توسعه دهیم. دانشمندانِ ما چند کتاب انسانها را ترجمه کردهاند، من یکی از آنها را خیلی خواندم اما کم فهمیدم. باید بسیاری از انسانها هم آن را نفهمیده باشند. انسانها چه تصوراتی میکنند! آنها خود را سرور مخلوقات مینامند و نمیدانند که آنها فقط از زمین رشد کردهاند تا ما توسط آنها هوشمان را تمرین دهیم و ذهنمان را سرگرم سازیم. وگرنه من نمیدانستم که آنها اصلاً به چه دردی میخورند.
 
پنجمِ زمستان خورشیدی
حسابرسی کردن در باره فتوحاتمان به پایان رسیده است. امسال سال متوسطی بود، تلفات بسیار بود، اما بردههای بسیاری هم گرفتیم و برعکس پیله کم تاراج کردیم. در دفتر خاطراتم هیچ‌چیز درباره جریان‌های جنگ نمینویسم، ارزشش را ندارد. انسانها از جنگهایشان خیلی حرف میزنند، اما دلیل آن این است که چون آنها جنگ را بر ضد دوستان خود و نه بر ضد دشمنانشان هدایت میکنند. زیرا به آنها تأکید شده است که باید دشمنان خود را دوست بدارند. اما این واژه غیرقابل درک <عشق> دوباره آنجاست.
 
هشتمِ زمستان خورشیدی
امروز بار دیگر بیرون بودم، شاید برای آخرین بار. شاخ و برگ درختها میریزند و عنکبوتهای زمستانی در میان هوا معلقند. ما دوباره آن مرد را میبینیم، زن هم همراه او بود. خیلی دوستانه به نظر میرسیدند، زیرا که آنها همدیگر را نوازش میکردند و میبوسیدند ــ در حالیکه با وحشت بزرگی از آن صحبت میکردند که انسانهای دیگر میتوانند آنها را ببینند.
چرا انسانهای دیگر نباید از آن چیزی بدانند؟ ناگفتنی‌ها را در برابر تجمعات بزرگی میگویند و از آنچه به رشد طبقه بستگی دارد میترسند صحبت کنند، و فقط در تنهائی جرئت میکنند خود را ببوسند. با وجود تمام شباهتهای مورچهگانهشان ــ اما آنها همیشه فقط انسان باقی‌میمانند!
 
شانزدهمِ زمستان خورشیدی
هوا سرد شده است. راههای ورود به طبقه را قفل و مسدود کردیم. امروز بالهای آخرین مورچه ماده را کندیم و او را در سلولش قرار دادیم. حالا ما آرامش داریم!
من در کتابخانه در یکی از کتابهای انسان داستان عجیبی میخوانم که نمیتوانم آن را باور کنم. یک انسانی بود، احتمالاً یک رهبر، که از دیگران بیشتر میدانست و به آنها همه‌چیز را میگفت، زیرا که او معتقد بود این کار برای جامعه خوب است؛ و من هم این کار را کاملاً طبیعی میدانم. اما رهبران دیگر از کار او خوششان نمیآمد، زیرا که او برای بردهها هم صحبت میکرد و میگفت که آنها از رهبران کمتر نیستند. در این وقت او را میگیرند و به او میگویند اگر شاخکهایش را نگه ندارد بنابراین او را تاحد مرگ نیشگون خواهند گرفت. و این هم کاملاً درست است، زیرا کسی که به رهبران و به طبقه زیان برساند باید هم تا سرحد مرگ نیشگون گرفته شود. حالا اما چیزی اتفاق میافتد که من نمیتوانم آن را درک کنم. این انسان اما نه تنها ساکت نمیشود بلکه به نگاه داشتن و اظهار عقیده خود ادامه میدهد. این چطور ممکن است که کسی نظری بجز نظر رهبر داشته باشد؟ و حالا در حالیکه او را نیشگون میگرفتند باز هم از حرف زدن دست نمیکشد، بلکه در برابر تمام انسانها صدایش را بلند میکند و میگوید: "شماها نمیتوانید در باره وجدانی که به من فرمان میدهد حقیقت را اعلام کنم قضاوت کنید. بالاتر از زندگی آزادیِ عقیده است. شماها میتوانید مرا تا حد مرگ نیشگون بگیرید اما کلمات من باقی خواهند ماند، و من با کمال میل بخاطر آزادی می‌میرم!"
تمام اینها چه معنی دارد؟ آزادی؟ چه مزخرفاتی! من به درون سلول زمستانیام میخزم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر