دستبند طلائی.


<دستبند طلائی> از گوستاوُ آدولفو بِکر را در دی سال ۱۳۹۶ ترجمه کرده بودم.

مرگ کاسکا
ممکن است حالا دو یا سه سال از گزارش روزنامههای ساراگوسا در مورد جنایتی که در یکی از روستاهای منطقه رُخ داده بود گذشته باشد. این جنایت در واقع مربوط به قتل یک زن سالخورده میشود که در میان همسایههایش بعنوان یک جادوگر مشهور بود ... من اخیراً توسط یک ملاقات عجیب فرصت داشتم با تمام جزئیات این داستان آشنا شوم. این واقعه چنان ظالمانه است که آدم در میان قرنِ روشنگرانه ما نباید آن را دیگر امکانپذیر بداند.
روز رو به پایان بود که من برای تاختن به تراسموس از لیتاگو حرکت کردم. آسمان از صبح زود کدر و ابری بود و حالا هرچه نور خورشید بیشتر کاهش مییافت و مأیوس‌تر از میان حجابِ مه نور خفیفی به بیرون میداد هوا تاریکتر و تاریکتر میگشت.
هدفِ سفرِ تحقیقاتی من دیدن قلعه مشهور تراسموس بود. برای رسیدن به این روستای کوچک از طریق لیتاگو و از کوتاهترین مسیر چهل و پنج دقیقه طول میکشید. من اما طبق معمول طولانیترین، سختترین و نامشخصترین مسیر را انتخاب کردم. البته من به این ترتیب به خودم سختیها میدادم، به خصوص خطر گم کردن مسیر در میان بوتهزار و آشفتگی صخرهها وجود داشت، اما از سوی دیگر موفق میشدم از شناختن وحشیترین و باشکوهترین مناظر لذت ببرم. اما با وجود آدرس دقیقی که به من در روستا قبل از عزیمت داده شده بود واقعاً مسیر را گم میکنم!
من به غیرقابل عبورترین مسیرها و ناهموارترین بخش کوه رسیده بودم و باید از اسب پائین میآمدم و حیوانم را با گرفتن افسار از راههای سختِ مالرو هدایت می‌کردم. گاهی رو به سمت یک تیغه کوه بالا میرفتم تا راه خروجی از این هزارتو بیابم، گاهی از مسیری شیبدار با این فرض پائین میرفتم که بتوانم شاید به این ترتیب یک قطعه از مسیر را کوتاه سازم. بنابراین بدون نقشه قبلی یک ساعت در اطراف سرگردان میگشتم تا عاقبت در یک دره تنگِ عمیق به یک چوپان برخورد میکنم که گله‌اش را در آنجا سیراب میساخت. آب نهر باریکی در آنجا مسیرش را با سر و صدای خاصی تغییر میداد که از فاصلۀ دور در میان سکوت عمیق طبیعت که به نظر میرسد در این ساعت به خواب فرو رفته باشد قابل شنیدن بود.
من از چوپان راهِ رسیدن به روستا را میپرسم که بر طبق محاسبات من نمیتوانست دیگر خیلی دور باشد. مردِ خوب در جواب پرسش من تا آنجا که میدانست راهنمائیم میکند. من تازه شروع به رفتن کرده بودم و بر روی دستها و پاها از میان شلوغی سنگها و بوتههای خار با کشیدن حیوان بدنبال خود به بالا میخزیدم که چوپان از راه دور بلند فریاد میکشد که اگر مایلم تندرست و سالم به آن بالا برسم نباید به هیچوجه از راهِ باریک جادوگر بروم ...
مسیری که من به اشتباه انتخاب کرده بودم واقعاً با هر قدم پُر شیب‌تر و سختتر میگشت. صخرههای بلندی که به نظر میرسید بر رویم رو به پائین خم گشتهاند تاریکی عمیقی گسترش میدادند. سر و صدای کر کننده نهر که در زیر من خود را به اطراف میکوباند؛ امواج آبی رنگِ بالا و پائین‌روندۀ مه که بتدریج افزایش مییافت و خود را در میان دره میکشید و تمام شکلها و رنگها را محو میساخت ــ همه اینها نگاه را مغشوش میساخت و خود را با یک احساس خفقانآور طوری بر روی سینه آدم مینشاند که آدم معمولاً آن را مقدمه ترس مینامد.
من برمیگردم و دوباره بسوی محلی که چوپان بود پائین میروم. سپس با هم مسیری را طی میکنیم که منتهی به یک روستا میگشت و راهنمایم تصمیم داشت شب را در آنجا بگذراند. در بین راه کنجکاوی خاصی من را وامیدارد از او بپرسم که چرا ــ به غیر از سختیهای صعود به بالا ــ مسیرِ به اصطلاح <راه باریک جادوگر> به سمت قله کوه خطرناک است.
او با طبیعیترین صدای جهان پاسخ میدهد: "چون قبل از آنکه شما به آن بالا برسید باید دره‌ای را دور بزنید که جادوگر لعنتی در آن سقوط کرده است و به این جهت آن مسیر را راهِ باریک جادوگر می‌نامند. اینطور گفته میشود که باید روحش هنوز هم در آنجا ظاهر شود، زیرا نه خدا و نه شیطان نمیخواستند او را پس از مرگ پیش خود قبول کنند."
گرچه باید اعتراف کنم که منتظر این جواب یا جوابی از این قبیل بودم اما با تعجبِ خوب بازی گشتهای میگویم: "عجب! مگر روح این پیرزن بیچاره اینجا در این بیابان چه‌کاری انجام میدهد!"
"فریب دادن چوپانان و به اشتباه انداختن آنها وقتی بدشانسی بیاورند و در کنار آن سراشیبی راه را گم کنند. گاهی در بوتهها طوریکه انگار یک گرگ است خش خش میکند، گاهی شکوهآمیز مانند یک کودک کوچک فریاد میکشد ... یا در یک سوراخ کوه چمباته مینشیند، دستهای زرد خشک شدهاش را برای کسانیکه که از لبه پرتگاه عبور میکنند تکان میدهد و با چشمان جغدمانندش خیره به آنها نگاه میکند. اما وای به حال کسی که سرش گیج برود. سپس او با یک جهش پایشان را میگیرد و آنها را به درون سوراخ میکشاند ... آه، تو جادوگر لعنتی!" چوپان خشمگین میشود و دست مشت کردهاش را با تهدید به سمت صخره دراز میکند. "تو جادوگر لعنتی! تو به اندازه کافی اعمال شنیع در زمان زنده بودنت انجام دادی، و حالا باز هم با وجود آنکه مُردهای ما را راحت نمیگذاری! اما فقط صبر کن، ما تو و تمام افراد قبیله اهریمنیات را یکی پس از دیگری مانند سر افعی له می‌کنیم."
من به چوپان وقتی لعنت کردن عجیبش به پایان رسیده بود میگویم: "به نظر میرسد که شما در باره جنایات این زن خیلی خوب آشنا باشید. آیا مگر شما او را میشناختید؟ شما چندان سالخورده هم دیده نمیشوید که در زمانی زندگی کرده باشید که هنوز جادوگر بر روی زمین وجود داشت."
چوپان که بعنوان راهنما چند قدم جلوتر از من میرفت غیرمنتظره میایستد و جستجوگرانه طوری به چشمانم نگاه میکند که انگار میخواهد خود را مطمئن سازد من او را دست نمیاندازم.
او با متانت و جدی میگوید: "من به چشم شما به اندازه کافی سالخورده نمیآیم که بتوانم او را شناخته باشم! و اگر من حالا به شما بگویم حتی سه سال نمیگذرد که من با چشمان خودم  (زمین باید من را ببلعد اگر دروغ بگویم!) دیدم که چطور پیرزن از آن بالا به پائین سقوط کرد؟ که من دیدم چگونه هر تخته سنگ و هر بوته خار یک تکه کامل از لباس و گوشت او را پاره میکردند تا اینکه عاقبت آن پائین مانند ماری له شده بیحرکت باقیماند؟!"
من شگفتزده از صداقت مردِ خوب پاسخ میدهم: "من بدون قید و شرط حرفهایتان را باور میکنم، البته من تا حال بر این عقیده بودم." و برای آنکه ببینم این کلمات چه تأثیری بر او خواهند گذارد با تأکید خاصی به آن اضافه میکنم: "که تمام این شایعات در باره جادوگران و سحر و جادو نمی‌تواند چیز بیشتری از داستانهای احمقانۀ قدیمی روستائی باشد."
"آه بله، تمام آقایان از شهر اینطور میگویند! آنها که مجبور نیستند بخاطر جادوگران رنج ببرند! و بر این اساس که همه چیز ساختگی است مردهای جوان بیچارهای را زندانی میکنند که برای ما اهالی شومونتانو با پرتاب کردن پیرزن شریر به دره یک کارِ خیرِ واقعی انجام دادند!"
من میگویم: "بنابراین او تصادفی سقوط نکرده است؟ او را به پائین پرتاب کردند؟ ــ عجب! برایم جریان را تعریف کنید ... این باید اتفاق جالبی باشد!" و برای اینکه مردِ خوب مشکوک نشود که من وراجی کردنش را فقط از سر تفریح گوش دادهام به چهرهام حالتی بسیار متعجب و جدی میدهم. زیرا باید اعتراف کنم که ابتدا دیرتر هنگامیکه بیشتر از رویداد مطلع گشتم دوباره به یاد آوردم که من در واقع در روزنامههای استان چیزی در باره چنین رویدادی خوانده بودم.
علاقهای که من برای تعریف کردنش از خود نشان دادم چوپان را متقاعد میسازد که او یکی از این آقایان از شهر را در برابر خود ندارد که داستانش را حرف چرندی بحساب میآورند. او یکی از صخرههای تیز قله کوه را که تاریک و قدرتمند در آسمان خاکستری نمایان بودند و در پشت آنها ابرهای سرخ نور خفیفی داشتند نشان میدهد و میگوید:
"آن بالا را میبینید، کاملاً بالای قله کوه را که انگار مصنوعی تراشیده شده است؟ بله، آنجا، در شکافهایش گل طاووسی و تمشک سیاه رشد میکند ...
به نظرم اینطور میرسد که انگار همین دیروز اتفاق افتاده است! من در حدود دویست قدم بالاتر از محلی ایستاده بودم که قبلاً همدیگر را دیدیم ــ و احتمالاً ممکن است در همین ساعت هم بوده باشد که من فکر کردم یک فریاد تیز شنیدهام. گاهی به نظر میرسید که فریاد از این طرف میآمد و گاهی از طرف دیگر ... صدای گریه و لعنت کردنها و در میان آنها صداهای خشمگین مردانه طوریکه انگار در بوتهزار یک گرگ را رم میدهند به گوش می‌رسید ...
همانطور که گفتم خورشید در حال غروب کردن بود، و آسمان مانند آتش سرخ میدرخشید. ناگهان در آن بالا یک پیرزن نفرتانگیز ظاهر میشود ــ ژندهپوش و لاغر مانند اسکلتی که از گورش برخاسته و هنوز در پارچۀ پاره پیچیده شده است ...
اما من بزودی متوجه میشوم که او کاسکای پیر بود.
کاسکای پیر در سراسر منطقه بدنام بود. من فقط نیاز داشتم طره گیسوی خاکستری رنگش که خود را مانند افعیها در اطراف پیشانی حلقه میکردند و قامت وهمناکش با آن پشت خم کرده و بازوی زاویهدار را ببینم تا بلافاصله جادوگر از تراسموس را بشناسم.
وقتی پیرزن به لبه پرتگاه میرسد توقف میکند، او مورد تعقیب قرار گرفته بود و حالا نمیدانست به کدام طرف باید برود. و صداهای مردانۀ تعقیب‌کنندگانش مرتب نزدیکتر و نزدیکتر میگشت ... گهگاهی او خود را خم میساخت و به این سمت و آن سمت میپرید تا سنگهائی که به سویش پرتاب میکردند به او اصابت نکند. احتمالاً او جعبه پماد جادوئی را که با مالیدن آن به تنش میتوانست پرواز کند همراه خود نداشت ــ مطمئناً همراه نداشت، در غیراینصورت میتوانست بر بالای دره پرواز کند و تعقیب‌کنندگانش را که مانند سگهای شکاری بدنبالش نفس نفس میزدند با تمسخر پشت سر بگذارد. خدا اما چنین تنظیم کرده و این خواست او بود که جادوگر حالا برای تمام جنایتهایش کفاره بدهد ...
اولین مردان جوان که در تعقیب او بودند به آن بالا میرسند. و حالا مرتب مردم بیشتری ظاهر میگشتند ــ بعضیها سنگ در دست داشتند و بعضی دیگر مسلح به چماق و چاقو بودند.
و حالا چیز وحشتناک رُخ میدهد ...
وقتی پیرزن، این منافق ریاکار لعنتی! میبیند که محاصرهاش کردهاند خود را بر روی زمین میاندازد، میخزد و وقتی به تعقیب‌کنندگانش میرسد پای یکی را میبوسد و در حال التماس برای کمک از مریم مقدس و تمام مقدسین زانوی یکی دیگر را بغل میکند. این نامها در دهان کُفرگویش مانند یک بیاحترامی به مقدسات طنین میانداختند!
اما مردان جوان به همان اندازه از ناله و فغان پیرزن نرم می‌شوند که من از باران خیس میشوم وقتی که در جای خشکی نشستهام.
پیرزن گریه میکرد و میگفت: <من یک زن فقیر پیرم ... به کسی صدمه نزدهام! نه فرزند دارم و نه پدر و مادر که به من کمک کنند ... رحم کنید، رحم کنید! به من ترحم کنید!>
اما با این وجود یکی از مردان جوان با یک دست کاکلش را میگیرد و در حالیکه چاقوی تاشو در دستِ دیگر را با کمک دندان باز میکرد از خشم فریادکشان جواب میدهد:
<آه، تو جادوگر شیطان ... حالا دیگر برای التماس کردن دیر است! حالا ما همه تو را میشناسیم!>
یکی دیگر از مردان میگوید: <تو قاطرم را جادو کردی! و از آن زمان دیگر یک لقمه هم غذا نخورد ... از گرسنگی مُرد و مرا در بدبختی تنها گذاشت!>
نفر سوم میگوید: <تو به پسرم چشم بد انداختی ... او را در شب از گهواره قاپیدی و کتک زدی!>
و همه درهم فریاد میکشند:
<تو خواهر من را به بدبختی کشاندی!>
<تو نامزدم را دیوانه کردی!>
<تو یونجهام را مسموم ساختی!>
<تو تمام روستا را جادو کردی!>
من بیحرکت در همانجائی که ابتدا فریادِ جهنمی را شنیدم ایستاده بودم. نمیتوانستم حتی یک عضو بدنم را حرکت دهم ــ  تا این حد بخاطر پایان صحنه هیجانزده بودم!
فریاد کشیدنِ کاسکایِ پیر تمام صداهای دیگر را که جنایتهایش را در مقابل صورت وحشتزدهاش فریاد میکشیدند خاموش میساخت. پیرزن در حالیکه خدا و قدیسین را بعنوان شاهد بیگناهیش میخواند بیوقفه مینالید و زار میزد.
عاقبت اما قانع میشود که دیگر برایش امیدی باقی‌نمانده است. و در این وقت بعنوان آخرین درخواست قبل از مرگ اجازه میگیرد یک دعای کوتاه بخواند و از آسمان برای گناهانش طلب بخشش کند. و همانطور که در لبه پرتگاه زانو زده بود انگشتان دست را در هم فرو میبَرد و شروع میکند از میان دندانها به زمزمه کردن اورادِ تاریکِ جادوئی. بخاطر فاصلهای که من را از او جدا میساخت برایم ممکن نبود بفهمم چه میگوید ... اما دیگران هم که در کنار او بودند یک کلمه نمیفهمیدند! بعضی ادعا میکنند که او به زبان لاتین چیزهائی می‌گفت ــ بعضی دیگر میگویند که یک زبان کاملاً ناشناخته و وحشی بود ... یکی اما میگفت شنیده است که پیرزن واقعاً دعا میکرده است اما همانطور که در نزد چنین زنان شریری رایج است دعا را از آخر به اول میخواند."
چوپان برای یک لحظه ساکت میشود، به اطراف نگاه میکند و بعد ادامه میدهد:
"به سکوت گورستان که اینجا در تمام دره حاکم است توجه کنید! هیچ سنگی از خود صدائی نمیدهد و هیچ برگی تکان نمیخورد! هوا ساکت ایستاده است و طوری خود را بر روی سینه مینشاند که انگار میخواهد آدم را له کند. و آن بالا توده‌های مه خاکستری را ببینید! آنها به تدریج تمام شیب مونگایو را خواهند پوشاند! نگاه کنید که چطور آهسته به جلو می‌آیند، درست مانند جمعیتی از ارواح که توسط نیروئی نامرئی به حرکت افتادهاند!
همین سکوت گورستان در آن زمان هم حاکم بود. این مهِ شبانۀ ترسناک دقیقاً مانند آن زمان دیده میشود و دقیقاً مانند حالا در تمام مدتی که او به دعا مشغول بود بطور عجیبی به دور دورترین قله کوهها میچرخید! من صادقانه اعتراف میکنم: من به وحشت افتاده بودم ... بله، چه‌کسی میتوانست بداند که آیا جادوگر آن لحظه را برای یک نفرین وحشتناک استفاده نکرده باشد؟ که آیا مُردگان را از گورها به بیرون آمدن فرانخوانده باشد و بخاطر نیروی اورادِ جادوئیش وحشیترین جمعیت شیاطین را برای آمدن بر روی زمین نفریفته باشد؟
و در حالیکه پیرزن دعا میکرد، بیوقفه دعا میکرد، مردان جوان بیحرکت در آنجا ایستاده بودند، طوریکه انگار یک جادو آنها را به زنجیر کشیده باشد ...
توده مهِ تاریک در حال پوشاندن تدریجی تمام صخرهها مرتب بالاتر صعود میکرد. هزاران آفرینش عجیب پدید میآیند: هیولایهای نفرتانگیز، سوسمارهای سرخ و سیاه، هیبتهای غولپیکر زنانه در جامه بلند سفید، ردیفهای دراز بخار که شبیه به مارهای رنگی عظیمالجثهای بودند و توسط آخرین نورِ ضعیفِ سرخِ شبانه روشن میگشتند ...
من نگاهم را از آن ارتش شگفت‌انگیزِ ابرهای سیاه برنمیداشتم، به نظر میرسید که طوفان بر صخرههای کوه که بر روی قلهاش پیرزن انتظار مرگ را میکشید میدود. هر لحظه آماده بودم که مه خود را بشکافد تا مقداری ارواح شریر شیطانی را استفراق کند. من در مقابل خود نبرد وحشتناکی را میدیدم که در لبه پرتگاه شروع میگشت ــ بین مردان جوان رشید لایقی که میخواستند عدالت را در حق جادوگر پیر اجرا کنند و ارواح خبیثهای که حالا میآمدند تا به پیرزن بخاطر خدمات فراوانش برای نجات از مهلکه کمک کنند ..."
من تعریف طولانی همراهم را قطع میکنم؛ زیرا به تدریج بیتاب شده بودم و میخواستم آخر داستان را بدانم: "اما عاقبت چطور به پایان میرسد؟ آیا پیرزن را میکشند؟ آیا من احتمالاً در فرض کردنم اشتباه نمیکنم که ارواح شیطانی خود را با وجود سحر و جادوی پیرزن و با وجود نشانههای متعددی که شما همه‌جا در هوا حس کرده بودید هرکدام در سوراخ خود مانند موش ماندند و به هیچوجه با چیزیهای روی زمین خود را قاطی نساختند؟ آیا اینطور نبود؟"
"البته که اینطور بود! شاید چون پیرزن بخاطر هیجان بیش از حد فرمول مناسب را فوری به یاد نیاورده بود، یا آنچه احتمالش بیشتر است، چون آن روز اتفاقاً روز جمعه بود (روزی که در آن سرور ما عیسی مسیح مُرده است) و چون هنوز نماز مغرب تمام نشده بود بنابراین ارواح شریر هم هنوز قدرت نداشتند ... در هرحال اما از آنجا که پچ‌پچهای شیطانیاش نمیخواست به پایان برسد یکی از مردان جوان به او میگوید که باید به دعایش پایان دهد و چاقویش را بلند میکند تا در بدن پیرزن فرو کند. در این وقت اما پیرزن که تا آن لحظه چنان متواضعانه و ریاکارانه آنجا دراز افتاده بود با چنان حرکت سریعی مانند فنر به بالا میجهد و فریاد میزند:
<آه نه، من نمیخواهم بمیرم! نمیخوهم بمیرم! من را ول کنید! در غیراینصورت دستهایتان را گاز میگیرم!>
اما او بلافاصله پس از بیان این کلمات مانند یک زن سلیطه با موهای بازِ پریشان، چشمهای خونریز و دهان بد بو به تعقیب‌کنندگانش هجوم میبرد و در همین لحظه من یک فریاد وحشتناک را هم از او میشنوم. و همزمان میدیدم که چطور او خود را دو یا سه بار سریع مانند سرعت برق به کنار می‌کشاند، به دستهایش نگاه می‌کند و دوباره نگاه می‌کند، و سپس انگار مست باشد چند گام تلو تلو برمیدارد و از دره به پائین پرتاب میشود.
یکی از مردان جوان ــ همان کسی که پیرزن یکی از خواهرانش را جادو کرده بود (زیباترین و بهترین دختر روستا!)، این جوان در همان لحظهای که پیرزن دندانهای تیز سیاهش را در بازوی او فرو کرده بود ضربه مرگبار را وارد ساخت ...
اما فکر میکنید که ماجرا با این کار تمام می‌شود؟ به هیچوجه اینطور نبود! زن جادوگر مانند گربه دارای هفت جان بود. او از یک دامنه بسیار پُرشیبی به پائین میغلتید که اگر هرکس دیگر بر روی آن می‌افتاد ابتدا در انتهای شیب از غلت خوردن متوقف میگشت. اما او در کنار یک صخرۀ به جلو آمده آویزان میماند، احتمالاً با کمک شیطان نگاه داشته شده بود ... یا چون لباس ژندهاش به بوته خاری گیر کرده بود. حالا او خود را مانند خزندهای که از دُم آویزان باشد میجنباند! ... و، خدای آسمان، او چه لعنتهائی میتوانست بکُند! چه لعنتهای وحشتناکی از دهانش خارج میگشت! بنابراین ... عضلاتم همگی متشنج شده بودند و موی بدنم از شنیدن لعنتها سیخ شده بود!
در این ضمن مردان جوان از بالا به تمام پیچ و تاب دادنهای خندهداری که پیرزن انجام میداد نگاه میکردند و انتظار لحظهای را میکشیدند که قطعه لباس ژندهای که پیرزن را نگاه داشته بود پاره شود و او با سر از صخرهای به صخره دیگر به اعماق دره سقوط کند. پیرزن اما از ترس مرگ در حالیکه بیوقفه لعنت میفرستاد برای بالا کشیدن خود به بوتههای خار چنگ میانداخت، گاهی به مقدسات توهین‌های وحشتناکی میکرد، گاهی کلمات مقدس را آمیخته با لعنت بر زبان میآورد. انگشتهای دراز استخوانی خونیناش شکافهای صخره را مانند انبردست میگرفتند. برای بالا کشیدن خود از زانوها، از دندانها، از پاها و بازوان کمک میگرفت. شاید میتوانست موفق شود که دوباره خود را به لبه پرتگاه برساند، اگر یکی از کسانی که او را از بالا نگاه میکردند و از صعود کردن او وحشت داشتند یک سنگ بزرگ به روی او به پائین پرتاب نمیکرد. این سنگ چنان ضربهای به سینهاش میزند که سنگ و جادوگر بلافاصله از سطحی به سطح دیگر به پائین میغلطیدند، پیرزن با برخورد به سنگ‌آهکهای مانندِ چاقو تیزِ صخره عاقبت در عمق دره در کنار نهر از حرکت بازمیایستد.
پیرزن آنجا مدتی طولانی افتاده بود، بدون آنکه به خود حرکت بدهد، با صورتِ قرار گرفته در گِل و سنگریزۀ نهر که با خون او رنگین شده و به رفتن ادامه میداد. به تدریج به نظر میرسید که پیرزن دوباره در حال به هوش آمدن است. در میان اعضای بدنش یک تکان تند میافتد ... او با دست‌هایش که بطور وحشتناکی متشنج بودند به اطراف خود میکوفت، طوریکه آب آغشته به خون به بالا ترشح میکرد. من نمیدانم که آیا او ترحم التماس میکرد یا اینکه هنوز در آخرین لحظات وحشتناک مرگ کلمات تهدیدآمیز از دهانش خارج میساخت ...
او مدتی تلاش میکند که سرش را از آب بلند کند تا کمی نفس بکشد. اما عاقبت تلاشش بی‌نتیجه به پایان میرسد و میمیرد ... کاملاً مُرده! زیرا همه ما که سقوطش را دیده بودیم میدانستیم یک چنین جادوگر حیلهگری مانند کاسکای پیر قادر به انجام چه کارهائی می‌تواند باشد، و نگاهمان را از او برنگرفتیم تا اینکه هوا کاملاً تاریک شده بود و ما دیگر در تاریکی نمیتوانستیم چیزی را تشخیص دهیم. هیچکدام از اعضای بدن جادوگر در تمام این مدت تکان نخورد. بنابراین اگر ضربه چاقو و سقوط برای کشتن او کافی نبوده است بنابراین باید در نهر غرق گشته باشد، در همان آبی که گاهی او در زندگیش آن را برای کشتن گوسفندان ما جادو کرده بود ...
ما پس از آنکه برای آخرین بار به قعر تاریک دره نگاه کردیم به خودمان گفتیم: بله، بله، ــ آنکه با شرارتها همپیمان است به صورت بدی میمیرد!. سپس بر سینه صلیب رسم کردیم و از خدا خواستیم که همیشه ما را مانند این بار بر علیه شیطان و قبیلهاش حمایت کند و بعد آهسته به روستا بازگشتیم، و وقتی به آنجا رسیدیم زنگ ناقوس برج کلیسای قدیمی ساکنان متدین را برای نماز شب فرا میخواند."
تعریف کردن چوپان زمانی به پایان میرسد که ما اتفاقاً به لبه قله کوهی رسیده بودیم که در مقابل روستا قرار دارد. حالا من قصرِ تیره و قدرتمند و قلعه بلندش را میدیدم که از آن فقط یک دیوار سنگی با دو سوراخ برای تیراندازی باقیمانده است. از میان این دو سوراخ نور طوری میدرخشید که انگار آنها چشمان یک صورت خیالی‌اند ... زیرا در افسانهها آمده است که آن قصر را غولها بر روی کوهی از تخته‌سنگ و صخره‌های عظیم ساختهاند و جادوگرانِ کل منطقه تجمعات شبانه خود را در آنجا برگزار میکنند ...
شب تیره و مهآلود خود را پائین کشیده بود. گهگاهی ماه از میان شکافِ ابرها که عمیق بر روی دره قرار داشتند و در نزدیکی سرهای ما در نوسان بودند چشمک میزد. سپس ناقوسها در تراسموس بعنوان پایان داستانِ وحشتناکی که من همین حالا شنیده بودم آهسته شروع میکنند به نواختن (درود بر مریم مقدس).
 
دستبند طلائی
مقدمه نویسنده
فرزندان عجیب و غریب تخیلاتم لخت و نزدیک به هم در گوشههای تاریک ذهنم چرت میزنند و ساکت انتظار ساعتی را میکشند که هنر لباس واژه بر تنشان کند تا بتوانند با افتخار بر روی صحنۀ جهان خود را نمایان سازند.
دختر زئوس در محراب اسرارآمیز سر من آبستن میشود و فرزند بدنیا میآورد، بارآور مانند بستر عشق فقرا، مانند والدینی که کودکان بیشتری از آنچه قادر به تغذیه کردنشان هستند تولید میکنند. او سرم را چنان با مخلوقات فراوانی پُر میسازد که نه تلاش من و نه تمام سالهائی که هنوز برایم باقی‌ماندهاند کفایت خواهند کرد به آنها شکل ببخشد.
من گاهی احساس میکنم که چطور آنها خود را در من حرکت میدهند ــ لخت و بیشکل، نامنظم و مغشوش در کلافی غیرقابل توصیف ... احساس میکنم که چطور آنها زندگی میکنند، یک زندگی تاریک و عجیب، مانند زندگی هزاران بذر در درون زمین، که در صدد هویدا گشتن مدام خود را می‌جنبانند و کش میدهند و با این حال برای رسیدن به سطح نیروی ضروری را نمییابند تا توسط بوسه خورشید خود را به شکوفه و میوه تغییر دهند.
آنها با من از بین میروند، آنها محکوم شدهاند همراهی‌ام کنند و با من به گور سپرده شوند، ردپائی که آنها از خود برجای میگذارند از ردپائی که یک رؤیای نیمهشب برجای میگذارد و صبح روز بعد آدم هیچ‌چیز از آن نمیداند بیشتر نمیباشد. گاهی غریزه زندگی در آنها در نزد چنین فکر وحشتناکی به خشم میآید؛ البته در سکوت، اما تحت فشار وحشتناکی شتابان راهی جستجو میکنند تا آنها را از تاریکیای که در آن میزیند به سمت نور هدایت کند. اما آه! در میان دنیای تفکر و دنیای شکل بخشیدن پرتگاهی عمیقاً خمیازه میکشد که فقط واژه میتواند بر روی آن پُل بزند. و واژه، خجالتی و تنبل، در کمک کردن به آنها امتناع میورزد. آنها پس از کُشتی گرفتنِ بی‌فایده، گُنگ، غمگین و ضعیف دوباره در انجمادِ سابق خویش غرق میشوند، یا مانند برگهای پژمرده و حیران وقتی باد آنها را خسته و ضعیف میسازد در شیارهای راه میافتند ...
شورشهای کودکان انقلابیِ ذهنم برخی از تبهای بالایم را توضیح میدهد؛ آنها دلایل شناخته شده علمی هیجانات و خستگیهایم نیستند. من تا حال تحت چنین شرایطی با عذاب فراوان در حال حمل کردن این طوفان مخفی در سرم در میان انبوه بزرگِ جمعیتی بیتفاوت زندگی کردهام. و هنوز هم اینچنین در حال زندگی کردنم ... اما از آنجا که برای همه‌چیز یک هدف قرار داده شده است بنابراین این هم باید یک بار به پایان برسد.
بیخوابی و قدرت نیروی تخیل در یک زناشوئی عحیب به خلق کردن ادامه میدهند. مخلوقشان به هم فشرده شده مانند گیاهان پژمردۀ گلدان برای آن تلاش میورزند تا هستی رویائی خود را بگسترانند و با هر اتم از حافظه به نزاع برمیخیزند، طوریکه انگار این عصاره ناکافیِ یک خاک خشک میباشد ... آدم برای تخلیه آبهای عمیق باید یک کانال بگشاید؛ وگرنه عاقبت آنها توسط چشمههای زندگی روز به روز افزایش یافته و سد را میشکنند.
و بنابراین: بروید! بروید و تنها زندگیای را که من قادر به بخشیدن به شماها هستم زندگی کنید. ذهن من شماها را تا جائی که ملموس گردید تغذیه خواهد کرد. او به شماها ــ اگر هم فقط مندرس، اما به قدر کافی لباس خواهد پوشاند، برای آنکه شماها برای برهنگیتان از شرمندگی بینیاز شوید. با کمال میل میخواهم برای هر یک از شما لباسی شگفتانگیز از واژههای زیبا ببافم که بتوانید خود را در آن مانند یک پالتوی بنفش شاهانه با افتخار بپوشانید. با کمال میل میخواهم قالبی که باید شماها را در برگیرد به بهترین نحو تکمیل سازم، همانطور که آدم ظرف طلائی مخصوصِ جا دادن اسانسی گرانبها را حکاکی میکند. اما این متأسفانه برایم شدنی نیست ...
روا نیست در این کار متوقف شوم ــ زیرا من باید عاقبت به آسایش برسم! همانطور که آدم بدن را به رگ وامیگذارد، وقتی خون در فراوانی از میان رگهای متورم بسرعت در حرکت است، بنابراین من هم باید برای مغزم راحتی ایجاد کنم: مغزم نمیتواند تمام این چیزهای عجیب را دیگر درک کند.
بنابراین همینجا بمانید ــ مانند دنباله نوری که مسیر یک ستاره ناشناخته دنبالهدار میکشد ... مانند اتمهای پراکنده یک سیاره در هنگام پیدایش که مرگ آن را در جهان هستی در هم شکسته است، قبل از آنکه خالقش در حال جدا ساختن نور از تاریکی هنوز قادر به بیان "نور بگرد!" گشته باشد.
من نمیخواهم که شماها در شب وقتی من بیخواب دراز میکشم در کنار چشمانم رقص‌کنان بگذرید و از من با اشارات و پیچ و تاب دادن به خود ملتمسانه درخواست کنید که شماها را از مرزِ دوزخی که در آن مانند سایههایِ عالم اموات ناتوان میگردید نجات دهم و به زندگی واقعی هدایت کنم. من نمیخواهم که همزمان با درهم شکستن این ساز قدیمی و تَرک‌خوردۀ چَنگ همچنین تمام طنینهائی که هنوز ناشناخته در شماها چُرت میزنند از دست بروند. من مایلم خود را اندکی با جهانی که مرا احاطه کرده است سرگرم سازم؛ وقتی ابتدا با شماها تمام شده باشم میتوانم چشمها را از آن جهانِ دیگر که در سرم حمل میکنم برگردانم ...
عقل سلیمِ سالمی که سد برای رؤیا میسازد بتدریج گندیده خواهد گشت و مردم سرزمینهای مختلف خود را مخلوط میکنند و مغشوش میسازند. اغلب برایم زحمت زیادی دارد که تشخیص دهم چه‌چیز را در خواب دیدهام و چه‌چیز را واقعاً تجربه کردهام. تمایلم خود را بین چهرههای رؤیائی و مردم زنده تقسیم میکند. حافظهام نام زنانی را که مُردهاند و روزهائی را که در کنارشان چیزی رُخ داده است ردیف می‌سازد، ردیفی از زنان و روزهای رنگین و درهمی که بجز در تخیلم هرگز وجود نداشتند. این باید عاقبت به پایان برسد؛ و به این خاطر من شماها را از سرم میرانم برای حالا و همیشه!
اگر مُردن خوابیدن است، بنابراین میخواهم در شبِ مرگ آرام بخوابم: من نمیخواهم که شماها مانند یک بختک شریر در حال لعنتِ من بر روی سینهام اردو بزنید، من باید قبل از بدنیا آمدنتان شماها را به نیستی لعنت میکردم. بنابراین بروید بیرون و داخل جهانی شوید که در آغوشش شماها زاده گشتهاید، و بعنوان انعکاس در آن باقی‌بمانید که شادیها و رنجهایش، امیدها و نبردهایش وقتی بر روی زمین قدم گذارد خود را در یک روح می‌یافتند.
شاید بزودی باید بقچهام را برای سفر بزرگ محکم ببندم، روح میتواند از یک لحظه به لحظۀ بعد خود را از ماده رها سازد تا به کشتزار نابتری صعود کند. و من نمیخواهم وقتی این اتفاق رُخ دهد تمام گنجینهام از لباس منجوقدوزی شده و لباس مندرس را مانند یک فروشنده دورهگرد که دارائیهای رنگارنگش را همیشه با خود حمل میکند پیش خود نگاه داشته باشم. من نمیخواهم دیگر آنچه تخیل در اتاقهای زیرشیروانی مغزم در طول زمان ذخیره کرده است را با خود به اطراف حمل کنم ...
مادرید، ژوئن 1868
گ. آ. بکر
 
I
دختر زیبا بود، چنان زیبا که آدم وقتی او را تماشا میکرد به سرگیجه میافتاد. زیبائیش از آن نوع نبود که ما فرشتگان را تصور میکنیم، با این حال او چیزی مافوق طبیعی داشت ... چیزی جذاب  ــ آن جادوئی را که شیطان شاید با آن این یا آن موجود را مجهز میکند تا او را بر روی زمین ابزار کار خود سازد.
پسر او را دوست داشت. او را با آن عشقی دوست داشت که نه عنان میشناسد و نه هیچ مرزی ... با یک عشقی که بالاترین سعادت را وعده میدهد و عذاب پاداش آن است، ــ به نظر میرسد که سعادتِ بهشت اما برای پرداخت بدهی یک وامِ خورانده شده به عشاق میباشد.
دختر دمدمی مزاج بود ــ دمدمی مزاج و پُرحرف مانند تمام زنان روی زمین.
پسر خرافاتی ــ خرافاتی و شجاع مانند تمام مردان زمانه خود.
نام دختر ماریا آنتونس بود.
پسر پیتر آلفونس از اوریانا نام داشت.
هر دو اهل تولِدو بودند، و هر دو در شهر تولدشان زندگی میکردند.
جزئیات بیشتر در باره این دو نفر بدست ما نرسیده است، زیرا داستان حیرتانگیزی که به آنها مربوط می‌شود چندین سال قبل رخ داده است.
من به عنوان یک وقایعنگارِ حقیقتدوست حتی یک کلمه هم بخاطر توصیف بهتر به آن نخواهم افزود.

II
پسر یک روز دختر را در حال گریستن میبیند و از او میپرسد: "چرا گریه میکنی؟"
دختر چشمهایش را خشک میکند، به او خیره میشود و آه میکشد ــ سپس از نو شروع به گریستن میکند.
در این هنگام پیتر به او نزدیک میشود و دستش را میگیرد. او با آرنج به نردههای پُل که به روش معماریِ مراکشی ساخته شده بود و ماریا از آنجا به رودخانه نگاه میکرد تکیه میدهد و یک بار دیگر میپرسد: "چرا گریه میکنی؟"
در زیر آنها رودخانۀ تاقوس غران از میان تنگه به خود پیچ و تاب میداد و صخرههائی را که بر رویشان شهر سلطنتی خود را بلند ساخته است میشست. خورشید در پشت کوهها پائین میرفت، مه شبانه مانند حجابی از پارچه نازکِ آبی رنگ بالا و پائین میرفت و فقط سر و صدای یکنواختِ باد سکوت عمیق را میشکست.
ماریا فریاد میزند: "از من نپرس به چه‌خاطر گریه میکنم! از من نپرس! من نه میدانم چه جوابی به تو بدهم و نه تو من را درک خواهی کرد. در قلب یک زن آرزوهائی وجود دارد ــ چنان محرمانه و پنهان که فقط یک آهِ آهسته آن را لو میدهد. چنان افکار دیوانهواری از میان سر ما میگذرد که لب جرأت بیان آنها را نمی‌کند! پدیدههای کاملاً غیرقابل درکِ محصولات طبیعتِ پیچیدۀ ما را هیچ مردی نمی‌تواند تصور کند. بنابراین از تو خواهش میکنم: دلیل گریه کردنم را نپرس! من اگر آن را بگویم تو فقط به من خواهی خندید."
دختر پس از این کلمات دوباره سرش را به زیر میاندازد. پسر اما خواهش و پرسشش را دوباره تکرار میکند.
عاقبت دختر زیبا سکوت خود را میشکند و با صدای کُند و بریده به معشوقش میگوید:
"خب، اگر تو آن را مطلقاً میخواهی ــ این چنان چیزِ دیوانهواری است که به من خواهی خندید! اما این باید برایم بیتفات باشد ... چون تو میخواهی بدانی بنابراین من آن را به تو خواهم گفت.
من دیروز در جشن بخاطر مریم مقدس در کلیسای جامع بودم. مجسمه مریم مقدس بر روی یک پایه طلائی بر بالای محرابِ اصلی در دریائی از شعلۀ هزاران شمع میدرخشید. طنین ارگ در تمام فضای کلیسا منعکس بود و کشیشها <سالوه رجینا> را در گروه کُر میخواندند.
من دعا میکردم و دعا میکردم، کاملاً غرق‌گشته در افکار پرهیزکارانه. ناگهان بیاراده سرم را بالا آوردم و به محراب نگاه کردم. من نمیدانم چطور شد که چشمانم به مجسمه آویزان ماندند ــ نه، این درست نیست، به مجسمه نه ... به یک شیء که من قبلاً متوجه آن نشده بودم، یک شیء که از آن لحظه به بعد، بدون آنکه بتوانم به خودم توضیح دهم، تمام توجهام را بسوی خود کشانده بود ... نخند! این شیء دستبندِ طلائی بود که مریم مقدس در دستی که فرزند الهیش آرمیده است حمل میکند ...
من تلاش می‌کردم نگاهم را از آن برگردانم و دوباره دعا کنم ــ اما غیرممکن بود! بیاراده چشمهایم دوباره به سمت دستبند برمیگشت. هزار تراش برلیان‌های دستبند شمعهای محراب را منعکس میساختند و درخشش افسانهواری تولید میکردند. میلیونها جرقههای قرمز و آبی و سبز و زرد رنگِ نور مانند یک گرداب از اتمهای آتش با سو سوزدن و تحرکِ باور نکردنیِ جذابشان به دور سنگها میرقصیدند، مانند رقص دایرهوارِ گیج‌کنندۀ ارواح آتش ...
من کلیسا را ترک کردم و به خانه رفتم؛ اما فکر دستبند از ذهنم بیرون نمیرفت. من برای خوابیدن دراز میکشم ــ اما چُرت زدن از من میگریخت. آن فکر تمام شب تعقیبم میکرد. عاقبت نزدیک سحر چشمانم بسته میشوند ــ اما این غیرقابل باور است! حتی در رؤیا یک زن در برابرم ظاهر میشود، ناپدید میشود، دوباره میآید ... یک زن مو خرمائی زیبا که دستبند طلائی را حمل میکرد ... یک زن، بله! چون او مریم مقدسی که من ستایش میکنم و در برابرش زانو میزنم نبود. او یک زن دیگر بود، یک دختر مانند من که نگاهم میکرد و با تمسخر لبخند میزد ... و به نظر میرسید که با نشان دادن دستبند می‌گوید: <این را میبینی؟ میبینی که چطور مانند یک شبنم یخزده از ستارههائی که از آسمان شبِ تابستان چیده شده باشد می‌درخشد؟ این را میبینی؟ اما این به تو تعلق ندارد، و هرگز و هرگز هم به تو تعلق نخواهد گرفت! احتمال دارد که بتوانی دستبند زیباتر و باارزشتری تهیه کنی؛ البته اگر اصلاً چنین چیزی پیدا شود. اما این را ــ دستبندی از آتش باشکوه و مستآور ــ، یک چنین دستبندی را، هرگز، هرگز!>
من از خواب بیدار شدم، اما باز هم این فکر عذابم می‌داد. و حالا هنوز هم این فکر شیطانی و دور ناشدنی مانند یک ناخن آتشین در سرم نشسته است، بدون شک به تلقین خودِ شیطان. ــ و تو، تو در این باره چه میگوئی؟ ... تو سکوت میکنی و سکوت میکنی و پیشانیات را چین میدهی ... آیا به دیوانگی من نمیخندی؟"
دست پیتر به دور دسته شمشیرش فشرده میشود. سپس سرش را بلند میکند و کُند میپرسد:
"کدام مریم مقدس این دستبند را دارد؟"
ماریا آهسته میگوید: "مریم مقدس از ساکرامنت!"
جوان با وحشت تکرار میکند: "مریم مقدس از ساکرامنت؟ مریم مقدس کلیسای جامع خودمان؟" و حالت چهرهاش برای لحظهای آینه درونش میگردد که فکر وحشتناکی در آن جرقه میزد.
او در هیجان پُرشوری ادامه میدهد: "آه، چرا یک مریم مقدس دیگر این دستبند را ندارد! چرا اسقف اعظم این دستبد را برای میترای خود ندارد، چرا آن را پادشاه در تاج شاهیاش یا شیطان در پنجههایش ندارد! برای تو من دستبند را میدزدیم ــ اگر هم زندگی یا سعادت ابدیام را از دست بدهم! اما مریم مقدس کلیسای جامع خودمان، قدیس حامی ما ــ من ... من بعنوان یک فرد متولد تولِدو ــ محال است، محال است!"
ماریا تقریباً نامفهوم زمزمه میکند: "هرگز این دستبند از آن من نخواهد گشت! هرگز ..."
و دوباره شروع به گریستن میکند.
پیتر احمقانه به جریان آب خیره میشود که غیرقابل توقف از کنار نگاه سرگردانش به شدت میگذشت و خود را با سر و صدای بلندی در پای صخرههائی که شهر سلطنتی قدیمی را حمل میکنند خُرد میساخت.

III
کلیسای جامع تولِدو!
یک جنگل از درختان نخلِ گرانیتی غول‌پیکر را تصور کنید که شاخههای درهم بافته شدهشان یک طاق بزرگ باشکوه تشکیل میدهد که در زیرش موجودات ساختگی و از زندگی تقلیدگشتهای ساکن‌اند که توسط جانِ بخشیده گشته از طرف نوابغ به آنها زندگی میکنند.
یک بی‌نظمی غیرقابل فهم از نور و سایه را تصور کنید که در آن اشعههای رنگین پنجرهها خود را با تاریکی شبستان مخلوط میسازند؛ جائیکه نور چراغ‌ها با تاریکی عبادتگاه کوچک مبارزه میکند و خود را در آن گم میسازد.
جهانی از سنگ تصور کنید، نامحدود مانند روح دین ما، تاریک مانند روایتهایش، پُر ابهام مانند تمثیلهایش ... اما حتی سپس در اینصورت هم هنوز کوچکترین تصوری از این بنای یادبودِ دائمیِ شوق وفادارانۀ اجداد ما ندارید که بر روی رقابت قرنها و بر روی گنجینه ایمان، الهام و هنرهایشان پاشاندهاند.
در آغوش این کلیسا سکوت ساکن است، جلال، شعر عرفان و وحشتِ مقدسی که از آستانۀ خود افکار دنیوی و شوق کم‌ارزش جهان را دور نگاه میدارد.
بدن ضعیف گشته در هوای پاک کوهها خود را قوی میسازد؛ روحِ دارای ایمانِ ضعیف در فضای ایمان شفا مییابد. اما هراندازه هم کلیسای جامع خود را به چشمان ما بزرگ ارائه دهد باز هم هر وقت آدم به فضاهای اسرارآمیز مقدسش وارد میشود: تأثیر هرگز قویتر از آن روزهائی نیست که تمام شکوه مذهبیاش جلوه میکند؛ زمانی که خیمه با طلا و جواهرات، پلههای محراب با فرش و ستونها با پارچههای ارزشمند پوشانده میشوند.
سپس وقتی هزاران چراغ نقرهای در حال پرتو افکنیِ سیلی از نور روشناند؛ وقتی ابرهای صمغ کُندر در هوا عبور میکنند؛ وقتی صدای آواز گروه کُر و هماهنگی ارگ و طنین ناقوسهای کلیسا ساختمان را از عمیقترین پایههایش تا نوک آن میلرزاند: ــ سپس ابتدا آدم عظمت بینهایت خدا را احساس و درک میکند، که در آن زندگی میکند، با نفسش به آنجا روح میدمد و با انعکاس مطلق خویش پُر میسازد.
مردم در روزی که صحنه شرح داده شده بین ماریا و پیتر اتفاق میافتد روز تولد مریم مقدس را با شکوه جشن میگرفتند.
جشن کلیسا تعداد زیادی از مؤمنین را جذب کرده بود؛ حالا اما آنها خود را در تمام جهات پراکنده ساخته بودند. چراغها در کلیسا و محرابِ بلند خاموش شده بودند، درهای عظیم کلیسا در پشت سر آخرین فرد ساکن تولِدو با سر و صدا بسته شده بود که در فضای تاریک کلیسا یک مرد ظاهر میشود. او رنگپریده بود ــ رنگپریده مانند مجسمۀ گوری که او خود را برای تسلط بر هیجانش لحظهای به آن تکیه داده بود. او با احتیاط فراوان پاورچین پیش میرفت و خود را به نردههای محراب نزدیک میساخت. در اینجا نور یک چراغ او را آشکار میسازد ــ او پیتر بود!
چه اتفاقی بین دو عاشق رُخ داده بود که او عاقبت تصمیم به عملی ساختن فکری گرفت که تنها اندیشیدن به آن از وحشت مو بر تنش سیخ ساخته بود؟ هیچکس نمیتوانست آن را بداند.
به هرحال او آنجا بود ... آنجا بود تا تصمیم جنایتکارانهاش را عملی سازد. در نور کمِ نگاهش، در زانوی لرزانش، در قطرات درشت جاری عرق از پیشانیش میشد خواند چه قصدی دارد ...
کلیسا تنها بود، کاملاً تنها و غوطهورگشته در یک سکوت عمیق.
فقط آدم گاه به گاه صداهای مغشوشی میشنید: احتمالاً صدای چوبها یا زمزمههای باد یا ــ چه کسی میداند؟ ــ شاید چیز بیشتری از یک تخیل نباشد که در اثر هیجانی شدید چیزی که اصلاً آنجا نیست را میشنود، میبیند و احساس میکند ... اما نه! حالا اما واقعی بود: گاهی نزدیک، گاهی دور، گاهی در پشت و گاهی در کنار خود چیزی مانند هق هق گریه‌ای مهار گشته میشنید، مانند خش خش کردن لباس، مانند انعکاس گامهائی که بیوقفه میآمدند و میرفتند.
پیتر بر خود مسلط میگردد و به راهش ادامه میدهد. او به نرده میرسد و از اولین پله به سمت سالن اصلی عبادتگاه بالا میرود.
در این سالن مقبره پادشاهان قرار دارند و مجسمههایشان در اطراف دیوارها با دستِ بر روی دسته شمشیر قرار داده چنین به نظر میرسند که انگار روز و شب از این جایگاه مقدس که در تاریکیاش به یک استراحت ابدی مشغولند محافظت می‌کنند.
او آهسته میگوید "به پیش!" و سعی میکند به رفتن ادامه دهد، و نمیتوانست. طوری بود که انگار پاهایش در کف عبادتگاه گیر کرده‌اند. او به کف عبادتگاه نگاه میکند ــ و موهایش از وحشت سیخ میشوند: کاشیهای کلیسا سنگهای پهن و تاریک قبر بودند!
برای یک لحظه به نظرش اینطور میرسد که انگار یک دستِ سردِ بدون گوشت با قدرت تسخیرناپذیری او را در آن محل محکم نگاه داشته است. چراغهای در حال مرگ که در پسزمینه مانند ستارههای گمشده در تاریکی چشمک میزدند در مقابل چشمانش میرقصیدند. و مجسمۀ گورها و عکسهای محراب میرقصیدند، و در اطراف او کل کلیسا با تمام طاقهای گرانیتی و ستونهای ساخته شده از سنگهای مربع شکلاش میچرخیدند.
پیتر دوباره مانند دیوانهای با تشویش میگوید: "به پیش!" و خود را به محراب میرساند، و با زحمت زیادی تا پایه مجسمه مریم مقدس خود را بالا میکشد.
همه‌چیز در اطراف او توهمات ترسناک زندهای بودند. سایه‌روشن‌هایِ جزئی و نور نامشخص حتی ترسناکتر از یک تاریکی کامل بودند. فقط ملکۀ بهشت، روشن گشته از نور خفیف چراغی طلائی به نظر مهربان میرسید و ساکت و شاد در میان تمام آن چیزهای وحشتانگیز لبخند میزد.
اما بزودی این لبخندِ بیحرکت که در ابتدا او را آرام ساخته بود یک ترس جدید در او جاری میسازد ــ ترسی عمیقتر و عجیبتر از آنچه او تا حال احساس کرده بود.
اما او دوباره به خودش هشدار میدهد، چشمهایش را میبندد تا دیگر چیزی نبیند، دست را با یک حرکت سریع و متشنج دراز میکند و دستبند طلائی نفیس را که هدیه یک اسقف بود از مچ دست مریم مقدس میکَنَد.
حالا جواهر در اختیار او بود. انگشتان متشنجش آن را با قدرتی خارقالعاده به چنگ گرفته بودند. حالا او فقط احتیاج داشت فرار کند، با جواهر فرار کند ... اما برای این کار باید چشمهایش را میگشود ... و پیتر از این کار وحشت داشت، از تماشا کردن مجسمۀ مریم مقدس میترسید. مجسمههای گور پادشاهان، هیبت شیاطین، سایه‌های دراز و پرتوهای نور که مانند ارواح سفید رنگِ غول‌پیکری در اطراف در حرکت بودند و همچنین انعکاس صداهای عجیب و وحشتناک او را به وحشت میانداختند ...
عاقبت او چشمهایش میگشاید و به اطراف نگاه میکند ــ و یک فریاد از لبهایش میگریزد.
کلیسا پُر از مجسمه بود، پُر از مجسمههائی که با جامههای هرگز دیده نشدۀ بلند بر تن از جایگاهشان در فرورفتگی دیوارها پائین آمده و تمام فضای گستردۀ کلیسا را اشغال کرده بودند و با چشمهای بدون مردمکِ خود به او خیره نگاه میکردند. مقدسین و راهبهها، شیاطین و فرشتهها، راهبان و شهروندان، جنگجویان، زنان شریف و مستخدمین در رقصی دایرهوار در مقابل محراب فشار میآوردند. در برابر پاهای او اُسقفان اعظمِ مرمرینی دسته‌جمعی نماز جماعت میخواندند که او آنها را در غیراینصورت بیحرکت بر روی سنگ گورهایشان دراز کشیده دیده بود. و همه آنها در ازدحامی مغشوش مانند کرمها در یک جسد بسیار بزرگ میلولیدند، یک جهانِ کاملاً گرانیتی از هیولاهای وحشتناکِ واهی؛ مارمولکها، وزغها و مارها بر روی سنگ قبرها میخزیدند، از ستونها و پردهها بالا میرفتند و خود در کنار طاقها آویزان نگاه میداشتند ...
پیتر نمیتوانست بیشتر از این تحمل کند! درد وحشتناکی در شقیقههایش احساس میکرد. ابری از خون نگاهش را تاریک میسازد. بار دیگر یک فریاد از لبهایش خارج میگردد، یک فریاد طولانی و فوق بشری، و سپس مدهوش از محراب به پائین سقوط میکند.
صبح روز بعد خدمتکاران او را در پای محراب مییابند. او هنوز دستبند طلا را در دست داشت، و وقتی آنها را در حال نزدیک شدن میبیند با خندهای بلند فریاد میزند:
"حالا دستبند مال خود اوست، مال خود او!"
مرد بیچاره دیوانه شده بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر