پناهندگان از ساخالین.


<پناهندگان از ساخالین> از ولادمیر کارالیِنکا را در شهریور سال ۱۳۹۳ ترجمه کرده بودم.

(1)
... رفیق همچادریام به سفر رفته بود؛ از این رو باید من شب را در خیمهام تنها میگذراندم.
نمیخواستم کار کنم، نمیخواستم آتش روشن کنم، و در حالیکه روز کوتاه شمال خود را کاملاً در مه بالا روندهای غرق ساخته بود من در حالیکه بر روی تختخواب دراز کشیده بودم خودم را در فضای نیمه‌تاریکِ خیمه بدون اراده به دست احساسات سنگینی که معمولاً سکوت و تاریکی بیدارشان میسازند سپردم. آخرین اشعههای ضعیف خورشید از میان پنجره یخزده اتاق ناپدید میشوند؛ تاریکی عمیقی به آرامی از گوشههای خیمه خارج میگردد و دیوارهای شیبداری را که بر بالای سرم مرتب بیشتر دور هم جمع میگشتند میپوشاند. برای مدت کوتاهی هنوز طرح اجاق بزرگی را که در وسط خیمه قرار داشت میدیدم، اما این وسیله زمخت زندگیِ یاکوتی نیز در برابر هجوم تاریکی کم کم تسلیم میشود و بزودی آن هم از نگاهم ناپدید میگردد ... تاریکی احاطهام میکند. فقط در سه محل هنوز نور ضعیفی میدرخشید، ــ آنجائیکه سوز و سرمای یاکوتی از میان پنجره کاملاً یخزده به درون خیمه نگاه میکرد.
دقیقهها و ساعتها بدون جلب توجه گذشتند و من به سختی متوجه گشتم که چگونه احساسِ شوم اندوه و دلتنگی بر من غلبه کرد، که چگونه <غربت> با سرما و نامهربانیش خصمانه بر من میوزید؛ که چگونه در تخیل هیجانزدهام آن مسافتهای بیاندازه طولانی را ــ کوهها، جنگلها، دشتهای بیپایان ــ زنده ساختم که مرا از همه آن چیزهائی جدا میساختند که برایم عزیز و با ارزش و گمشده بودند، اما مرا مدام به خود میخواندند.
حالا امید در فاصلهای بسیار دور و به زحمت قابل رویت در زیر نوری مات و تقریباً در حال خاموش گشتن برایم باقیمانده بود. و رنج سرکوب گشته اما نه مغلوب گردیدهای که در دورترین گوشه قلب پنهان شده بود ــ حالا با راست نگاه داشتن جسورانه سرش به خارج میخزید تا در میان سکوت اطرافم و در عمیقترین تاریکی واژههای وحشتناک و شوم را به وضوح زمزمه کند: "تو برای همیشه در این گوری، تو برای همیشه زنده به گوری!"
یک ناله آهسته که از طرف سقف و از میان لوله اجاق به سمت من هجوم آورده بود مرا از این حس سنگین بیدار ساخت. این دوست باهوشم بود، سِربِروس سگ باوفایم که در محل نگهبانیاش در حال لرزیدن از سرما بی‌حرکت ایستاده بود و حالا از من میپرسید که مرا چه میشود و چرا من آتش روشن نمیکنم.
من به خود تکانی میدهم و بیدار میشوم، زیرا احساس میکردم که در جنگ با تاریکی و سکوت مجبور به شکست خوردنم، و تصمیم میگیرم از آن وسیلهای استفاده کنم که اینجا در کنار دستم داشتم. این وسیله ــ خدای هر خیمه در سیبری ــ آتش است.
مردم یاکوتستان در سراسر زمستان گرم کردن چادرهایشان را قطع نمیکنند و به همین دلیل هم هیچ دستگاهی برای بستن لولههای اجاقشان ندارند. اما ما آن را برای خود ساخته بودیم؛ این دستگاه از بیرون باز میگشت و به این خاطر باید هر بار برای استفاده از اجاق بالای بام میرفتیم.
من از پلههائی که در برف ساخته بودم و تقریبا ارتفاعش تا سقف کلبه میرسید بالا میروم. خیمه ما تقریباً در پایان محلی قرار داشت که از روی بام ما میشد سراسر آن را که توسط کوهها محاصره شده بود در دره تماشا کرد، و بجز این آدم میتوانست ببیند که چگونه نور چراغها از میان پنجره چادرهای یاکوتی که در آنها فرزندان مهاجرین روسیه و تاتارهای به اینجا رانده شده زندگی میکردند به بیرون میدرخشند. امروز همه‌چیز در مه خاکستری غلیظی که سرد و سنگین بر روی زمین فشار میآورد پیچیده شده بود و ابداً اجازه دیدن هیچ منظرهای را نمیداد. فقط آن بالا در فاصلهای دور یک ستاره که برایش ممکن گشته بود این پوسته سرد را با اشعه خود پاره کند مات میدرخشید.
دور تا دور در سکوت فرو رفته بود ... ساحل کوهستانی رودخانه، کلبههای فقیرانه آن محل، کلیسای کوچک، سطح از برف پوشیده شده و لغزندۀ مزارع، حاشیه تاریک جنگل ــ همه‌چیز در این دریای بی‌ساحلِ مه غرق شده بود. سقف چادرم که من بر رویش ایستاده بودم، با دودکش ساخته شده از گِل رس خام ــ در کنارم سگ خود را به پاهایم میمالید ــ مانند یک جزیره در اقیانوسی گسترده و بیکران دیده میگشت. دور تا دور هیچ صدائی شنیده نمیشد، همه‌چیز سرد و هولناک بود. ــ شب ساکت و وحشتناک خود را بر روی زمین گسترانده بود ...
سِربروس آهسته مینالید. حیوان بیچاره هم ظاهراً بخاطر یخبندانِ سهمگین در وحشت بود؛ او خودش را با پوزه به جلو داده شده و با گوشهای در حال استراق‌سمع به من چسبانده بود و به درون ظلمت تاریک و خاکستری رنگ با دقت نگاه میکرد.
او در این لحظه گوشهایش را تیز میکند و میغرد. من گوش فرامیدهم. ابتدا همه‌چیز مانند قبل آرام بود، سپس صدائی در سکوت میپیچد، آرام ــ در این وقت، یکی دیگر، دوباره و دوباره یکی دیگر. در میان هوای سرد صدای ضربه ضعیف سُم یک اسب از فاصله دوری در مزرعه شنیده میگشت.
من در حال فکر کردن به سوارکار مهجوری که بر حسب صدای ضعیف ضربات سم اسبش باید هنوز تقریباً در حدود دو کیلومتر از محل ما فاصله داشته باشد با عجله از کنار دیوار مورب پائین میآیم و به کلبهام میروم. یک دقیقه با صورت باز در این یخبندان ماندن میتوانست باعث یخزدگی بینی یا گونه گردد. سِربروس در حال زوزه کشیدن و پارس کردن رو به سمتی که صدای ضربات سُم اسب شنیده میگشت بدنبالم پائین میآید.
بلافاصله پس از آن یک چوب کاج آتش گرفته در اجاق شعله میکشد. من برادههای خشک چوب درون اجاق را به آن نزدیک میسازم و بلافاصله فضای درون خیمه‏ام تا حد غیرقابل شناختی تغییر میکند. کلبه خاموشم از صدای تق تق و انفجار پیاپی پُر شده بود؛ صدها شعله آتش از میان تکههای چوب زبانه میکشیدند، چوب کاج را در آغوش میگرفتند، بازی میکردند، به دورش میجهیدند، سر و صدا میکردند، جز و جز و ترق و ترق می‌کردند. چیزی زنده در اتاق پرتاب شده و پس از تفتیش تمام زوایا و گوشهها از سر و صدا پُرشان ساخته بود. گهگاهی صدای ترق و ترق آتش خاموش میگشت. بعد من میشنیدم که چگونه جرقههای سوزان با سر و صدا از میان لوله اجاق در هوای سرد به بیرون میجهند.
بلافاصله پس از آن بازی با نیروی تازه و سر و صدای مکرری مانند سر و صدای شلیکهای تپانچه از نو در خیمه شروع میگردد.
حالا من خود را دیگر مانند قبل آنطور ترک‌گشته احساس نمیکردم. چنین به نظر میرسید که همه‌چیز در اطراف من شروع کرده است به زندگی کردن، به خود را حرکت دادن و رقصیدن. شیشه پنجرهها که قبلاً فقط اجازه میدادند یخبندان خارج خیلی ضعیف از داخل دیده شود حالا در هزاران رنگ بازی میکردند و نور آتش را دوباره منعکس میساختند. من از این فکر که کلبه دورافتادهام در تاریکی شب تا فاصله دوری میدرخشد خوشم آمد و، در واقع مانند آتشفشان کوچکی هزاران جرقه به بیرون میجهاند که در هوا لرزان میرقصیدند و در میان دود سفیدی میمُردند.
سِربروس خود را در مقابل اجاق مینشاند و به دقت، بدون حرکت مانند یک شبح سفید رنگ به شعله آتش نگاه میکند؛ فقط گاهی سرش را به سمتم میچرخاند و من در چشمان باهوشش قدردانی و وفاداری میخواندم. صدای گامهای سنگینی از بیرون به گوش میرسد، اما سِربروس آرام باقی‌میماند ــ او میدانست که این صدای سُم اسبهایمان است که تا حالا با سرهای آویزان و گاهی از سرما خیس شده جائی در زیر سقف ایستاده بودند، و حالا به سمت گرمای آتش میرفتند تا در کنار دیوار مجاور اجاق بایستند و جرقهها را که طور بامزهای به بالا میجهیدند و گستردگی دود سفید را که از دودکش مستقیم بالا میرفت تماشا کنند.
اما حالا سگ با نارضایتی سرش را برمیگرداند و بلافاصله پس از غر و لند کردن خود را روی در اتاق پرتاب میکند. من میگذارم سِربروس از اتاق خارج شود و در حالیکه او در محل پاسداریاش به پارس کردن مشغول بود به حیاط نگاه میکنم. آن سوار سرگردانی که من قبلاً نزدیک شدنش را در سکوت شب شنیده بودم توسط آتشِ شادِ اجاقم وسوسه شده بود. او حالا برای داخل ساختن اسب زین کرده و بار شدهاش دروازه را باز میکرد.
من منتظر هیچ آشنائی نبودم. یک یاکوتی به زحمت میتوانست چنین دیروقت خود را به این محل برساند، و حتی اگر او در این کار موفق میگشت، بنابراین به نزد یک دوست میرفت و اجازه نمیداد که توسط آتش روشنی وسوسه گردد و در نزد یک غریبه توقف کند.
من با خود فکر میکنم: "بنابراین میتواند فقط یک مهاجر باشد". در زمان دیگری بخاطر چنین مهمانی کمتر خوشحال میگشتم، حالا حضور یک انسان زنده برایم بسیار مطلوب بود. ــ من میدانستم که این آتش بامزه بزودی خاموش خواهد گشت، شعله کوچک آتش به آرامی از تکه چوبی به تکه چوب دیگری سرایت خواهد کرد و سپس فقط یک پشته ذغال درخشان باقی خواهد ماند که بر بالایشان به ندرت زبانههای کوچک آبی تند حرکت میکنند ــ مدام نادرتر، آهستهتر ... سپس دوباره در خیمه سکوت و تاریکی آغاز و در قلبم دوباره همان آرزو بیدار خواهد گشت. اجاق فقط توسط نور کمرنگ زیر خاکستر قابل مشاهده خواهد بود و عاقبت این هم ناپدید میگردد، میمیرد. دوباره من تنها خواهم ماند ــ تنها در تمام شب کاملاً عمیق، طولانی و بی‌پایان.
این فکر که من شاید باید یک شب را با انسانی بگذرانم که گذشتهاش به خون آغشته باشد اصلاً به مخیلهام راه نیافته بود. سیبری به ما میآموزد که همچنین در قاتل هم انسان را ببینی. و گرچه آشنائی نزدیکتر با چنین افرادی به ما اجازه نمیدهد به کسانی که قفلها را میشکنند، اسبها را میدزدند یا در تاریکی شب جمجمه همنوعان خو را خُرد میسازند صورتی خیالی و شاعرانه بدهیم، اما به ما میآموزد تا تحت چنین انگیزهها و غرایض پیچیده انسانها راهی پیدا کنیم. آدم پی میبرد که چه وقت و چه‌چیزی از انسانها انتظار میرود. یک قاتل همیشه مرتکب قتل نمیگردد؛ او هنوز زنده و مانند دیگران دارای احساس است ــ از جمله مطمئناً دارای احساس قدردانی در برابر کسی که او را در شب سردی در کلبهاش میپذیرد و مأوا میدهد. اما اگر من با یکی از آنها آشنا میگشتم و در نزد آشنای جدیدم یک اسب تازه زین شده و در کنار زین همچنین کیسهها و بستههای مختلف مییافتم، سپس این سؤال در باره صاحب اسب هنوز جای تردید باقی‌میگذاشت، و محتویات این کیسهها و بستهها نیز همچنین گاهی تردید در باره طریقه بدست آوردن قانونیشان از طرف صاحب فعلی پیش میآورد. درِ سنگین با پوست اسب پوشیده شدۀ خیمه بالا برده میشود؛ از طرف حیاط یک بخار ابر به داخل نفوذ میکند و یک غریبه به سمت اجاق قدم میگذارد ــ یک مرد بلند قامت، چهارشانه و باوقار. با وجود لباس یاکوتی بر تن میشد در نگاه اول دید که او اهل یاکوت نیست. چکمهای از پوست خیره‌کننده سفید اسب به پا داشت. شنل گشاد یاکوتیاش بر روی شانه قرار داشت و گوشها را میپوشاند، به دور سر و گردن یک شال بزرگ پیچیده شده بود. تمام شال و همچنین سراسر لباسش از یخ پوشیده شده بود.
 
(2)
حالا مرد غریبه خود را به اجاق نزدیک میسازد و با انگشتان یخزده و منجمد بطور ناشیانهای شروع به باز کردن گره شال و سپس بند کلاهش میکند. چشم من پس از باز شدن گره شال و بند کلاهش به چهره جوان و از یخبندان شدیداً قرمز شدۀ یک مرد تقریباً سی ساله میافتد؛ طرح خشن اما با شخصیت چهرهاش نمود خاصی داشت که من مانندش را گاهی در چهره زندانبانان و کلاً در انسانهائی که عادت به جلب توجه دارند و ترس ایجاد میکنند اما خودشان باید همیشه مراقب خود باشند دیدهام. چشمان سیاه و پُر جذبهاش نگاههای نافذ پرتاب میکردند. قسمت تحتانی صورت که طبیعت پُر شوری را آشکار میساخت کمی جلو ایستاده بود، اما <کولی> ــ زیرا که او یک چنین فردی بود و من طبق چند ویژگی مشخصه توصیف‌ناشدنی فوری این را فهمیدم ــ ظاهراً آموخته بود که آنها را مهار کرده و پنهان نگهدارد. فقط گاهی لرزش خفیف لب پائینی و یک بازی عصبی عضلات ناآرامی درونی و جنگی مخفی را لو میداد.
خستگی، سرمای شب، شاید هم احساس اشتیاقی که مسافر مهجور بخاطر عبور از میان مه غیرقابل نفوذ دچارش شده بود کمی خشونت چهره را ملایم میساختند و به آن حالتی از درد و رنج میدادند، چیزی که با حالت روحی امشب من بسیار هماهنگ بود و در من همدلی با مهمان غریبهام که حالا بدون در آوردن پالتو از تن بازویش را بر روی اجاق تکیه داده و یک پیپ از جیبش خارج ساخته بود برمیانگیخت.
او همزمان با کوبیدن به پیپش برای پاک شدن و با دقت تماشا کردن من میگوید: "شب بخیر، آقا!" من در حال تفتیش هیکل غریبه جواب میدهم: "شب بخیر!"
"معذرت خواهیم را بپذیرید، ببخشید از اینکه من بدون دعوت نزد شما آمدهام. من فقط میخواستم خودم را کمی گرم کنم و یک پیپ بکشم ... بعد به راهم ادامه خواهم داد؛ من تقریباً در دو کیلومتری اینجا یک آشنا دارم که همیشه مرا میپذیرد."
در صدای او تواضع انسانی که قصد ایجاد مزاحمت ندارد طنین انداز بود. او در حال صحبت چند نگاه کوتاه و دقیق به من میاندازد، طوریکه انگار میخواهد منتظر پاسخم بماند تا بعد از آن رفتار بعدیاش را تنظیم سازد.
به نظر میآمد که این نگاههای سرد و نافذ میگویند: "همانطور که تو با من هستی، به همان شکل من با تو خواهم بود". در هر حال رفتار مهمانم که یک تضاد مطلوبی با سماجت مهاجران یاکوتستانی داشت توجهام را به خود جلب میکند، گرچه من متوجه گشتم که اگر او نمیخواست امشب را پیش من بگذراند بنابراین اسبش را به اصطبل نمیبرد، بلکه او را در بیرون میبست.
من از او میپرسم: "شما چه‌کسی هستید؟ نامتان چیست؟"
"من؟ من باگیلای نامیده میشوم ... یعنی در اینجا مرا اینطور صدا میزنند ... نام اصلی من واسیلی است. شاید شنیده باشید ... از ناحیه بایاگاتای."
"آیا متولد اورال هستید؟ یک کولی؟"
لبخندی سخت محسوس از روی رضایت بر روی صورت مرد غریبه میدود.
"بله همان! پس بنابراین شما در باره من چیزی شنیدهاید؟"
"بله، از ن.ن، شما نزدیک او زندگی میکردید!"
"بله، آقای ن.ن مرا میشناسد."
"خوشحالم، شب را پیش من بمانید، راحت باشید، بمانید؛ وانگهی من هم تنها هستم. پالتو و کلاهتان را در آورید، من در این ضمن چای آماده میکنم."
کولی دعوت را با کمال میل میپذیرد.
"متشکرم، آقا! پس حالا که شما از من دعوت میکنید بنابراین میمانم. من فقط باید کیسهها را از کنار زین بردارم و چیزهائی به داخل کلبه بیاورم. گرچه اسبم در داخل حیاط است اما با این وجود اینطور بهتر است. مردم اینجا باهوشند، بخصوص تاتارها."
او خارج میشود و خیلی زود با دو کیسه دوباره برمیگردد، بند کیسهها را باز میکند و اندوختههایش را خارج میسازد: یک قطعه کره منجمد، شیر منجمد، تعدادی تخممرغ و از این قبیل چیزها. مقداری از آنها را روی طاقچه چوبی دیوار داخل کلبه قرار میدهد، بقیه را با خود به محل ورودی در سرما میبرد. سپس خفتان و پالتوی خزش را درمیآورد و با پیراهن قرمز رنگ و شلوار معمولی کنار آتش در مقابل من مینشیند.
او لبخندی میزند و میگوید: "بله، آقا، من میخواهم حقیقت را به شما بگویم: من از کنار در کلبه شما با اسب میگذرم و در این حال فکر میکنم: آیا او واقعاً اجازه نخواهد داد که شب را پیش او بگذرانم؟ من به خوبی میدانم که برخی از کولیها طوریند که آدم اصلاً نمیتواند آنها را در نزد خود نگهدارد. من به این دسته تعلق ندارم ... من میتوانم آن را آزادانه بگویم. شما خودتان گفتید که از من شنیدهاید."
"بله، من از شما شنیدهام."
"ببینید، من میتوانم بدون مباهات کردن بگویم: من صادقانه و صحیح زندگی میکنم؛ یک گاو دارم، یک گاو نر در اصطبل، یک اسب؛ من کشتزارم را شخم میزنم، مزرعه من ..."
او تمام اینها را در حال فکر کردن و با نگاه کردن به یک نقطه با لحن بسیار عجیب و غریبی میگفت؛ هنگام بیان آخرین کلمات چنین به نظرم آمد که او خودش هم فکر میکند: "آیا واقعاً چنین است که میگویم!"
او ادامه میدهد: "بله، من کار میکنم، همانطور که خداوند برای انجامش به ما دستور داده است. من فکر میکنم اینطور بهتر از سرقت کردن و دست به قتل زدن است. حالا، برای اینکه یک مثال بزنم. در این رابطه من از کنار خانه شما میگذرم، آتش میبینم، داخل میشوم و فوری دوستانه و محترمانه مورد استقبال قرار میگیرم؛ من باید این کار را گرامی بدارم، اینطور نیست؟"
من پاسخ میدهم "بدون شک" گرچه در واقع کولی بیشتر با خودش صحبت کرده بود تا از محاسن زندگی فعلیش خود را مطمئن سازد.
من واقعاً در باره واسیلی از آشنایانم چیزهائی شنیده بودم؛ او یکی از مهاجران کولی بود، از دو سال پیش در خانه کوچکش در وسط جنگل کنار دریاچه در اجتماع بزرگی از یاکوتیها زندگی میکرد. او در میان تعداد بسیار زیادی افراد متنفر از کار و فاسدِ مستعمره‌نشین که از طریق دزدی و اغلب از قتل زندگی میکردند یکی از معدود کسانی بود که ترجیح میداد با زیاد کار کردن زندگی را بگذراند، بعلاوه آدم میتواند در اینجا با کار زیاد به راحتی یک موقعیت خوب اجتماعی بدست آورد. یاکوتیها بطور کلی قبیله بسیار مهربانی هستند و در برخی از بخشها مرسوم شده است که به تازه‌واردان کمک نسبتاً قابل توجهی ارائه کنند. البته آدمی که توسط سرنوشت به این مناطق رانده میگردد باید بدون این کمک یا از گرسنگی و سرما بمیرد یا از طریق دزدی زندگی کند. همچنین این کمک اغلب به افرادی ارائه میگردد که میخواهند به کوچ کردن ادامه دهند، و به ندرت چنین افرادی دوباره بازمیگردند؛ اما همچنین به افرادی که میخواهند بخاطر موقعیت اجتماعی بهتر بطور جدی به خود زحمت دهند نیز کمک ارائه میگردد.
به واسیلی یک کلبه، یک گاو نر و در سال اول سه کیلو بذر چاودار برای کاشت داده میشود. برداشت خوب بود؛ علاوه بر این او قطع کرن علوفه خشک یاکوتیها را به عهده گرفته بود و معامله تنباکو هم میکرد، و پس از دو سال دارای سرمایه قابل‌توجهی میشود. یاکوتیها با احترام با او برخورد میکردند و وقتی او حضور داشت او را همیشه واسیلی ایوانویچ مینامیدند و در غیبتش فقط او را واسیکا خطاب میکردند. کشیشها با کمال میل پیش او میرفتند و وقتی او به دیدارشان میرفت وی را در کنار میزشان مینشاندند. همچنین رفتارش با ما که سرنوشت در این مناطق دور پرتاب کرده بود هوشمندانه بود. بنابراین چرا نباید زندگیش شاد بگذرد، چرا نباید راضی باشد؟ کاش فقط اجازه ازدواج کردن میداشت! به هر حال باید این مشکل که کولیها طبق قانون اجازه ازدواج ندارند حل گردد، اما اینجا، در این گوشه دور میشود با پول و کلمات خوب این مشکل را هم از پیش پا برداشت.
با این وجود من در چهره پُر انرژی این کولی جوان چیز خاصی عجیبی را تشخیص میدادم. حالا از این چهره کمتر از ابتدا خوشم میآمد، اما هنوز هم مطلوب مانده بود. چشمهای سیاه گاهی متفکرانه و آگاهانه نگاه میکردند، تمام حرکاتش بیانگر انرژی بودند، رفتارش صریح بود و از لحن صدایش آگاهی رضایتمند یک طبیعت مغرور شنیده میگشت.
فقط گهگاهی قسمت پائینی صورت حرکت تندی میکرد و چشمانش کدر میگشتند. ظاهراً برای باگیلای آسان نبود این لحن یکنواخت صدا را که به نظر میرسید چیزی قصد شکستنش را دارد حفظ کند ــ چیزی تلخ، غم انگیز و پُر اشتیاق که فقط توسط یک اراده قوی سرکوب شده بود.
من در ابتدا نمیتوانستم به خودم توضیح دهم که این چیز از چه تشکیل شده بود، حالا آن را میدانم: کولی طبق معمول وقتی تلاش میکرد خود را متقاعد سازد که از هستی آرام و خالی از نگرانیاش، خانه کوچکش، گاوش، گاو نرش و اسبش در اصطبل و از احترامی که برایش قائل بودند راضیست خودش را گول میزد. او در عمق روحش آگاه بود ــ و تلاش میکرد این آگاهی را سرکوب کند ــ که این زندگی خاکستری، این زندگی در غربت او را راضی نمیسازد. از عمق روحش آن زمان اشتیاق به جنگل خود را بلند میساخت؛ دوردست جذاب و فریبنده او را از تکرار زندگی یکنواخت و خسته‌کنندهاش به خود میخواند. من این برداشت را دیرتر برای خود توضیح دادم، اما آن زمان فقط میدیدم که با وجود آرامش ظاهری چیزی قلب کولی را میجود و قصد بیرون آمدن دارد.
در حالیکه من برای آماده کردن چای مشغول بودم واسیلی کنار اجاق نشسته بود و متفکرانه به آتش نگاه میکرد. من وقتی همه‌چیز آماده میشود او را صدا میزنم.
او در حال بلند شدن میگوید "متشکرم آقا، برای کلمات دوستانه متشکرم." ــ او مشتاقانه و هیجانزده ادامه میدهد ــ "تو میتونی این را باور کنی یا نکنی: وقتی چشمم آتش کلبهات را دید قلب در سینهام به طپش افتاد. من این را میدانستم که یک روسی اینجا زندگی میکند. من سوار بر اسب از میان جنگل و مزارع میتاختم ــ مه، همه جا تاریکی، یخبندان. گاهی از کنار چادرهائی میگذشتم که دود از دودکششان بالا میرفت و اسب من خود را مرتب به آن سمت میچرخاند؛ اما قلبم مرا به رفتن میخواند. من آنجا کاری نداشتم؟ البته میتوانستم خودم را گرم کنم، میتوانستم آنجا کنیاک هم پیدا کنم. اما من این را نمیخواستم! اما وقتی پنجره تو را دیدم، تصمیم گرفتم اگر مرا بپذیری پیشت اطراق کنم. از این بابت متشکرم، آقا! اگر تو یک بار به محل ما آمدی، بعد مرا فراموش نکن، این را از صمیم قلب میگویم."
 
(3)
او پس از نوشیدن چایش دوباره کنار آتش مینشیند؛ هنوز نمیتوانست برای خوابیدن دراز بکشد و باید برای غذا دادن به اسب خود ابتدا تا خنک شدن او انتظار میکشید. اسب یاکوتی چندان قدرتمند نیست اما در عوض فوقالعاده قانع است؛ یاکوتیها کره یا اندوختههای دیگر را توسط او بسوی معادن حمل میکردند یا در جنگل بسوی تونگوز و به اوچور دورافتاده میبردند؛ او صدها کیلومتر از میان مناطقی میگذرد که از کاه خبری نیست.
یاکوتیها شب را در جنگل انبوه اردو میزنند، پس از آتش زدن یک توده هیزم میگذارند اسب در جنگل یورتمه برود؛ اینجا اسب خودش خوراک خود را مییابد: چمن قدیمی زیر برف ــ و صبح دوباره آماده برای سفری خسته‌کننده. اما او دارای یک ویژگیست: آدم اجازه ندارد فوری پس از حرکت به اسب غذا بدهد و همچنین به یک اسب سیر قبل از سفر اغلب یک روز کامل غذا نمیدهند.
واسیلی باید سه ساعت انتظار میکشید. من هم دراز نکشیدم، و به این خاطر هر دو نشستیم و فقط به ندرت یک کلمه با همدیگر صحبت کردیم. واسیلی ــ یا، آنطور که او دوست داشت نامیده شود <باگیلای> ــ یک تکه چوب پس از دیگری به آتش در حال خاموش شدن میافزود. این کاری بود که آدم در شبهای دراز زمستانهای یاکوت به آن عادت میکند.
او ناگهان پس از سکوتی طولانی، انگار که به یکی از فکرهای خود جواب میدهد میگوید: "دور!"
من میپرسم: "چه؟"
"کشور ما روسیه بسیار دور قرار دارد. اینجا همه‌چیز طور دیگریست ــ حتی اسب: آنجا، در کشور ما، اولین نیاز برای یک اسب پس از سواری دادن غذا است؛ اما وقتی اینجا به این اسب غذا بدهی میمیرد. همچنین انسانهای اینجا: آنها در جنگل زندگی میکنند، گوشت اسب میخورند، آن را خام میخورند ــ حتی مردار هم میخورند ــ خدا آنها را ببخشد! تُف! آنها اصلاً احساس شرم ندارند. فقط کافیست که آدم در خیمهشان کیسه تنباکو را آشکار سازد، فوری دستهایشان به طرف آن دراز میشود: فقط بده!"
من میگویم: "خب، این یک رسم در پیش آنها است. خود شما هم کمک میکنید. و آنها هم برای ایجاد یک اقتصاد برای خودتان به شما کمک کردهاند."
"بله، این کار را کردند ..."
من در حالیکه با دقت او را نگاه میکردم میپرسم: "آیا شما از زندگی خود راضی هستید؟"
او لبخند میزند.
او میگوید "بله" و در حال انداختن تکه چوبی در آتش سکوت میکند. شعله آتش صورتش را روشن میسازد، چشمانش ابری نگاه میکردند.
"آخ، آقا، اگر برایتان تعریف کنم! ... هیچ‌چیز خوبی در زندگیم ندیدهام و حالا هم نمیبینم. فقط شاید تا سن هجده سالگی چیزهای بهتری برایم وجود داشتند. من تا زمانیکه از پدر و مادرم اطاعت میکردم خوشبخت زندگی میکردم؛ از وقتی دیگر این کار را نکردم زندگی سعادتمندم هم به پایان رسید. از آن به بعد من خود را جزء مُردهها بحساب میآورم."
و با این کلمات سایهای بر چهره او مینشیند و لب پائینیاش مانند لب کودکی میلرزد ــ انگار که دوباره کودکی شده است که از پدر و مادرش اطاعت میکند، فقط اینکه این کودک آماده بود اشگ بریزد و بخاطر زندگی اشتباه به هدر رفتهاش گریه کند.
او متوجه میشود که من او را نگاه میکنم، خود را کنترل میکند و سرش را تکان میدهد.
"چه میشود کرد! ... آیا نمیخواهید بشنوید که من چگونه از ساخالین فرار کردم؟"
من آماده بودم و تا صبح زود به داستان مرد کولی گوش دادم.
 
در یک شب تابستان سال ...187 کشتی بخاری نیژنیـنووگورود در حال برجا گذاردن ابری از دود تیره در هوای پشت سر خود بر روی آب دریای ژاپن شنا میکرد. در سمت چپ، ساحل کوهستانی در خطی نازک و آبی رنگ در افق دیده میشد و در سمت راست، امواج تنگه لا پروس در پنهای بیکرانی گم میگشت. کشتی بخاری به سمت ساخارین که سواحل صخرهایش در حال حاضر دیده نمیشدند میراند.
بر روی عرشه همه‌چیز آرام بود. در جلو کشتی فقط قامت ملوانان و افسران در حال پاسداری دیده میگشت که توسط نور مهتاب روشن شده بود، از میان دریچهها نور خفیفی سو سو میزد و خود را بر روی سطح آبِ ساکتِ اقیانوس دوباره منعکس میساخت.
نیشنیـنوگورود باید محکومین را به مقصد ساخالین میبرد. قوانین نیروی دریائی کلاً قوانین سختی هستند، اما بر روی یک کشتی با چنین باری آنها سختگیرترند. محکومین اجازه داشتند روزها در محاصره زنجیرهای از نظامیان به تناوب بر روی عرشه قدم بزنند و بقیه زمان را در کابینهای خود در زیر عرشه به سر میبردند.
یک تالار بزرگ بود، با یک سقف کوتاه رو به پائین آویزان. روزها توسط دریچههای کوچک به درون این محل نور تابیده میگشت که خود را بر کف تیره به صورت دو ردیف از دگمههای درخشانی قابل تشخیص میساختند و در حالیکه کوچک و کوچکتر میگشتند در دو سمت گردِ بدنِ کشتی بخاری کاملاً گم میگشتند. از وسط تالار کریدوری کشیده شده بود که توسط میله و نردههای آهنی از سلولهای محکومین مجزا میگشت. اینجا نگهبانان با تکیه بر اسلحۀ خود میایستادند. شبها اینجا فانوسها با نور کم سو سو میزدند.
تمام زندگی این مسافرین به صورت آشکار در پشت آن میلهها در برابر چهره نگهبانان به وقوع میپیوندد. ممکن است آفتاب استوائی اشعههای گرمش را بر روی دریا ارسال کند، یا ممکن است که باد فریاد بکشد، ممکن است دکلها خود را ناله‌کنان خم سازند و موجها خود را قدرتمندانه در نوار کشتی بشکنند ــ اینجا صدها نفر انسان همیشه در یک جای تنگ به هم فشرده به زوزه و خشم طوفان گوش میکنند، انسانهائی که دیگر علاقهای به دانستن اینکه چه‌چیزی در بالای سرشان و فراتر از این دیوارها در جریان است ندارند و برایشان بیتفاوت است که این زندان شناور آنها را به کجا میبرد.
تعداد محکومین در کشتی خیلی بیشتر از سربازان نگهبان است؛ اما در عوض دستی قوی برای هر گام برداشتن، هر حرکت این گروه از مردم اندازه مشخصی تعیین کرده و کشتی را در برابر هر گونه شورشی مصون نگه داشته است.
در ضمن همه‌چیز، حتی غیرمحتملترین چیزها را پیشبینی کردهاند: حتی اگر اینجا این خشمگینترین حیوان ناامید قیام کند و بخواهد بزرگترین خطر را به چشم ببیند، وقتی که گلولهها از میان میلهها بی‌تأثیر شوند و این حیوان قصد شکستن قفس آهنی خود را کند، حتی در این هنگام هم هنوز یک وسیله بسیار قدرتمند برای فرمانده باقی‌میماند. او فقط احتیاج دارد به درون موتورخانه این چند کلمه اندک را فریاد بزند: "سوپاپها را باز کنید!"
"اطاعت قربان!" ــ و بلافاصله بعد از این کلمات از موتورخانه جریانی از بخار داغ در سلول محکومین سرازیر میگردد، مانند در شکافی از حشرات موذی. این روش عجیب و غریب مطمئنترین مانع از هرگونه شورش این توده انسان آنجا در فضای پائین کشتیست.
با این حال این قوم خاکستری تحت فشار یک هنگ چنین سخت جدیای یک زندگی معمولی و انسانی را در پشت میلههای آهنی میگذراندند. در همان شب، وقتی کشتی بخاری نفس نفس‌زنان و با برجای گذاردن بارانی از جرقه در تاریکی پشت سر خود از میان امواج میراند، هنگامیکه سربازان پاسدار با تکیه بر اسلحههای خود در کریدور چرت میزدند و فانوسها راهروِ میان سلولها و محل نگهداری محکومین را با نوری ضعیف روشن میساختند ــ در همان شب آنجا در پشت سلولها یک ماجرای متأثر کننده در سکوت اتفاق میافتد. اجتماع به بند کشیده شده پیمان‌شکنانش را مجازات میکند.
صبح روز بعد سه محکوم پس از اعلام بیدار باش از جایشان بلند نمیشوند. آنها با وجود فریاد تهدید کننده پاسداران بر جای باقی‌میمانند. هنگامیکه پاسداران به درون سلول میروند و پالتوهائی را که آنها را میپوشاند بلند میکنند میبینند که این سه نفر دیگر هرگز به فریادشان پاسخ نخواهند داد.
در اجتماع محکومین تمام اتفاقات مهم از طریق یک مرکز با نفوذ انجام میگیرد. برای جمعیت، آن تودهای که تصور فردیت متوقف شده بود این وقایع شبانه اغلب چیزی غیرمنتظره و پیشبینی ناشدنیاند. در فضای وحشتزده توسط این فاجعه شبانه سکوت غم‌انگیزی حاکم بود؛ فقط صدای برخورد امواج دریا و به سختی نفس کشیدن موتور در فضای کشتی منعکس میگشت.
اما بزودی در میان محکومین گفتگو و حدس زدنها در باره عواقب ناشی از این <رویداد> شروع میشود. مقامات ظاهراً نمیخواستند مرگ را تصادفی یا به یک بیماری سریع کشنده نسبت دهند. علائم بطور آشکار ثابت میکردند که خشونت به کار رفته شده است، و یک بازجوئی انجام میگیرد. پاسخهای محکومین مطابق هم بود. شاید مقامات در یک زمان دیگر میتوانستند موفق گردند یکی دو نفری را با تهدید یا وعده تسهیلات برای لو دادن رفقای خود راضی سازند، اما حالا زبان همه آنها بسته بود ــ نه فقط توسط احساس رفاقت. زیرا هرچند مقامات هولناک بودند و بطور وحشتناکی تهدید میکردند، اما <اجتماع> وحشتناکتر بود؛ در این شب، آنجا، بر روی آن تختهها، در برابر صورت نگهبانان آنها قدرتشان را نشان دادند. بدون شک بسیاری نخوابیده بودند؛ بسیاری از گوشها ممکن است نالههای کوتاه یا جنگ آهسته در زیر لحاف را شنیده بوده باشند، آن خس و خس و تنفسی که متفاوت از تنفس بی‌سر و صدای یک فرد در خواب رفته است. ــ هیچکس اما مجریان حکم وحشتناک را نشان نداد. مقامات هیچ چارهای برایشان باقی‌نماند بجز آنکه از افرادی گزارش ماجرا را بخواهند که رسماً مسئول بودند ــ از ارشد و دستیارش. آنها در همان روز به زنجیر کشیده میشوند.
 
(4)
دستیارِ ارشد راوی بود، این واسیلی بود که در آن زمان به خود نام دیگری داده بود.
دو روز میگذرد، و در باره تمام ماجرا توسط محکومین دوباره فکر شده بود. در نگاه اول به نظر میآمد که آثار جرم پاک گشته و مجرمین غیرقابل کشف باشند و نمایندگان مشروع <اجتماع کولیها> فقط تهدید به تنبیه انضباطی سبکی شوند. محکومین در جواب تمام سؤالها فقط یک جواب داشتند: "ما خوابیده بودیم."
با این حال این ماجرا در یک بازرسی دقیقتر شک و شبهه برانگیخته بود که به واسیلی مربوط میگشت. در چنین مسائلی البته اجتماع کولیها همیشه اینطور رفتار میکند که بیگناهی ارشد کاملاً واضح است، و واسیلی این بار هم به آسانی ثابت میکند که او در این قضیه ابداً شرکت نداشته است. با این حال محکومین سالخوردهای که از میان آب و آتش گذشته بودند هنگام بحث در این مورد سرهایشان را تکان میدادند.
یک کولی پیر و مو سفید به واسیلی میگوید: "گوش کن، بعد از رسیدن به ساخارین خودتو برای فرار آماده کن. وضع تو اصلاً خوب نیست."
"چرا؟"
"بله، اینطوره. آیا برای بار اول در برابر دادگاه بودی یا برای بار دوم؟"
"بار دوم."
"خب بفرما. آیا می‌دونی که بر علیه چه کسی فیِجکا فوت شده شهادت داد؟ بر علیه تو. بخاطر او چند هفتهای به تو دستبند زده بودند، درست نیست؟"
"درسته."
"خب، تو آن زمان به او چه گفته بودی؟ سربازها هم آن را حتی شنیدند. در این باره چه فکر میکنی ... آیا آن یک تهدید نبود؟"
واسیلی و بقیه قبول میکنند که دلیل برای چنین نظری موجود است.
"بنابراین خوب فکرهاتو بکن و آماده برای مرگ توسط تیرباران شدن باش."
در میان محکومین غرولند درمیگیرد.
آنها غضبناک به او میگویند: "ساکت باش، بس کن بیران!"
"پچپچ بیهوده!"
"ضعف پیری ... یک چیز بی‌اهمیت! تیرباران کردن! پیرمرد دیوانه شده است."
پیرمرد تُف میکند و با عصبانیت میگوید: "من دیوانه نیستم. شماها هیچ‌چیز نمیفهمید، مردم احمق! شماها درست مانند اینکه در روسیه باشید قضاوت میکنید، اما من همانطور که در اینجا مرسوم است. واسیلی، من آداب و رسوم محلی را میشناسم و به تو میگویم: اگر موضوع تو را پیش فرماندار منطقۀ آمور ببرند بنابراین باید خودت را برای تیرباران شدن آماده کنی. شاید به تو رحم کنند و به شلاق محکوم کنند ــ این خیلی بدتر از تیرباران است: بعد از شلاق نمیتونی دیگر از جا بلند شوی. عزیز من خودت نگاه کن، ما در کشتیایم؛ جائیکه قانون دو برابر سختگیرتر از خشکیست. ــ بعلاوه برای من مهم نیست، شماها میتونید به جهنم برید" ...
چشمهای بی جان پیرمرد که توسط یک زندگی خالی از شادی و یک سرنوشت سخت به ستوه آمده بودند فقط تیره و با بیتفاوتی عبوسانهای نگاه میکردند. او در کناری مینشیند.
در میان محکومین با افراد آشنا با قوانین به ندرت مواجه نمیشوی، و وقتی چنین افرادی به چیزی با دقت بیندیشند حکم احتمالی را پیشبینی میکنند و این پیشبینی اکثر اوقات نیز به وقوع میپیوندد. و چون در مورد فعلی هم آنها همه با نظر بیران موافق بودند بنابراین تصمیم گرفته میشود که به واسیلی برای فرار کردن کمک کنند.
از آنجا که او توسط اجتماع کولیها دچار خطر شده بود، بنابراین آنها خود را متعهد میدیدند برای فرار کردن به او یاری رسانند. اندوختهای از نان سوخاری که توسط ذخیره تدریجی از جیرههای رفقا جمعآوری شده بود به او واگذار میکنند و واسیلی شروع میکند به یار گیری کردن از کسانیکه میخواستند در فرار شرکت کنند.
بیران پیر دو بار از ساخالین فرار کرده بود و در نتیجه انتخاب اول فوری به نام او میافتد. پیرمرد برای این کار آماده بود.
او میگوید: "سرنوشت احتمالاً برای من تعیین کرده است که در جنگل بمیرم. و اینطور هم بهتر خواهد بود. فقط یک چیز: من دیگر مانند قبل قوی نیستم ــ"
پیرمرد کولی جدیتر میگردد.
"افراد بیشتری جمع کن. دو یا سه نفره فرار کردن هیچ فایدهای ندارد. فرار دشوار است. آیا میتونی ده مرد جمع کنی، اینطور خوب است. من تا جائی که پاها حملم کنند با شماها خواهم آمد. فقط مایلم که در جای دیگری بجز اینجا بمیرم."
بیران جدیتر میگردد و بر روی گونههای چیندارش اشگ جاری میگردد.
واسیلی فکر میکند: "پیرمرد ضعیف شده است" و بدنبال رفقای داوطلب میگردد.
کشتی بخاری در حال پیچیدن از دماغه خود را به بندر نزدیک میسازد. محکومین به صورت گروهی در کنار دریچهها ایستاده بودند و با هیجان و کنجکاو به ساحل مرتفع کوهستانی جزیره که مرتب با وجود تاریکی در حال رشد آغاز شب واضحتر پدیدار میگشت نگاه میکردند.
کشتی در شب به بندر میرسد. سواحل جزیره دارای صخرههای سیاه، تیره و قدرتمندی بودند. کشتی توقف میکند، نگهبانان به خود نظم میدهند و شروع به بردن محکومین به خشکی میکنند.
آدم اینجا و آنجا در کنار ساحل در تاریکی حاکم نور شعلههای ضعیفی را میدید؛ دریا به شن کنار ساحل میکوبید، آسمان سنگین و پُر از ابر آویزان بود و روح همه از افکار عمیقی که به شدت به آنها فشار میآورد احاطه شده بود.
بیران آهسته میگوید: "این بندر دوئه نام دارد. ما اینجا اول برای مدتی در پادگان زندگی خواهیم کرد."
سربازها پس از خبردار ایستادن در حضور مقامات محلی یک گروه را به بندر هدایت میکنند. محکومین پس از ماهها اقامت در کشتی برای اولین بار دوباره بر روی خشکی قدم میگذاشتند. کشتیای که آنها در آن این مدت طولانی را گذرانده بودند بر روی امواج تکان آرامی میخورد و ابرهائی از دود سفید به هوا پرتاب میکرد که در تاریکی تازه آغاز گشته نافذ دیده میگشتند.
در جلو، جائیکه چراغها نور میدادند صداهائی شنیده میگشت.
"یک محموله از محکومین؟"
"بله."
"به اینجا، به پادگان هفتم!"
محکومین خود را به آتش نزدیک میسازند. آنها با نظم و در یک صف نمیرفتند، بلکه خود را نامنظم به جلو هُل میدادند و همه به این خاطر که از اطراف هیچکس با ته تفنگ آنها را سرزنش نمیکند تعجب میکردند.
برخی شگفتزده میگفتند: "برادران، به نظر میرسد که برای ما هیچ نگهبانی وجود نداشته باشد؟"
بیران با عصبانیت میگوید: "ساکت باش! به چه خاطر اینجا به نگهبان نیاز داری؟ بدون نگهبان هم نمیتونی از اینجا فرار کنی. جزیره بزرگ و وحشیه. در این جزیره میشود همه‌جا بخاطر گرسنگی مُرد. دورادور جزیره دریاست ... آیا صدای دریا را نمیشنوی؟"
و واقعاً! باد میوزید، فانوسها با نوری نابرابر سوسو میزدند و غرش تو خالی دریا مانند غرش یک حیوان از خواب بیدار گشته از ساحل قابل شنیدن بود.
بیران از واسیلی میپرسد: "صدای گریه دریا را میشنوی؟ این بدبختی و فلاکت است ... در محاصره آب بودن ... ما باید حتماً از طریق دریا برویم، اما تا رسیدن به کشتی مجبوریم در جزیره مسافت طولانیای را پشت سر بگذاریم ... از کنار مراتع و جنگل و ایستگاههای نگهبانی گذشتن! ... روی قلب من سنگینی میکند؛ زبان دریا خبر از فاجعه میدهد. من از ساخالین جان سالم به در نخواهم برد ... من پیرم. دو بار فرار کردهام: یک بار در بودانیشینسکی و بار دوم در روسیه دستگیر شدم ... و دوباره من اینجا هستم؛ احتمالاً سرنوشت اینطور تعیین کرده که من اینجا بمیرم."
واسیلی به او دلداری میدهد: "شاید هم نه."
"تو هنوز جوانی ... من پیرم و ضعیف. گوش کن چه هولناک و چه اندوهگین دریا میغرد!"
 
(5)
محکومین قدیمی را از پادگان هفتم به بیرون و تازه واردین را به داخل هدایت میکنند، ابتدا در کنار محل خروج یک نگهبان قرار میدهند. وگرنه محکومین عادت کرده به محافظ و دستبند فوری مانند برههائی که از اصطبل به بیرون فرستاده میشوند خود را در جزیره پراکنده میساختند.
کسانی را که مدت طولانیتری در جزیره زندگی کرده بودند حبس نمیکردند؛ تمام محکومینِ آنجا پس از بررسی دقیق شرایط حاکم به این باور رسیده بودند که فرار از جزیره یک اقدام خطرناک، بله تقریباً یک مرگ قطعی میباشد، و در نتیجه برای فرار فقط افرادی دارای طبیعتهای محکم و پابرجا شرکت میکردند، و آن هم پس از یک بررسی دقیق و طولانی. و چنین افرادی را حبس کردن بیفایده بود: آنها در هر صورت فرار میکردند، اگر نه از پادگان، پس بنابراین از کار.
واسیلی بعد از گذشت سه روز به بیران میگوید: "خب، بیران، حالا توصیه کن. تو از همه ما قدیمیتری، بنابراین تو باید از جلو بروی و دستورات لازم را صادر کنی. باید حتماً برای ذخیره مواد غذائی هم اقدام کرد."
بیران سست میگوید: "چه توصیهای باید بکنم، این کار آسانی نیست؛ سن من برای این کار دیگر نامناسب است. بنابراین خودت ببین چه باید کرد. تقریباً سه روز دیگر ما را دسته‌جمعی برای کار میفرستند، بنابراین اگر بخواهیم آزادیم که پادگان را هم ترک کنیم. اما وقت خروج اجازه نداری کیسه به همراه داشته باشی. حالا در این مورد که چطور میشود آن را شروع کرد فکر کن."
"تو فکر کن، بیران، تو بیندیش؛ تو باید بهتر بدانی!"
اما بیران لاقید و عبوس در اطراف پرسه میزد. با هیچکس صحبت نمیکرد و فقط چیزی برای خود غر و لند میکرد. به نظر میرسید کولی پیر که خود را برای سومین بار در این محل میدید با گذشت هر روز ضعیفتر میگردد.
در این بین واسیلی ده مرد جوان را که یکی از دیگری نیرومندتر بودند برای فرار قانع میسازد، و حالا یکی از آنها بیران را تحت فشار قرار میدهد، تلاش میکند او را دوباره زنده و برای موفقیت در فراری که تا حالا لاقیدانه از آن صحبت کرده بود گرم سازد. گاهی موفق میگشت؛ اما بعد پیرمرد همیشه صحبت را با اشاره به سختی فرار و پیشگوئیهای بد به پایان میرساند.
"من از این جزیره جان سالم به در نخواهم برد!" ــ این جملهای بود که کولی پیر همیشه با آن ناامیدیش را بیان میکرد. او در لحظات شفافتر میتوانست توسط یادآوری فرارهای قبلیاش هنوز هم به وجد آید، و سپس دراز کشیده در بسترش برای واسیلی در باره موقعیت و مسیرهای جزیره که فراریان باید از آنجاها بگذرند تعریف میکرد.
"بندر دوئه در قسمت غربی جزیره و رو بسوی ساحل آسیائی قرار دارد. خلیج در اینجا دارای سیصد کیلومتر پهناست؛ عبور از آن با یک قایق کوچک غیرممکن است و در نتیجه فراریان معمولاً از جهت دیگر میروند. فرار به خودی خود در جزیره سخت نیست. آدم اگر بخواهد بمیرد میتواند هرجا بخواهد برود: جزیره بسیار بزرگ و از مزرعه و جنگل تشکیل شده است. حتی بومیان هم نمیتوانند همه‌جا را برای محل زندگی خود انتخاب کنند. وقتی آدم از سمت راست برود، بنابراین خود را در سنگلاخ گم میکند و توسط حیوانات گرسنه جنگل مورد حمله واقع میشود. اگر آدم به سمت جنوب برود، به این ترتیب به انتهای جزیره که به دریا ختم میشود میرسد. با کشتی میشود از آن عبور کرد. فقط یک راه برای ما باقی‌میماند ــ از سمت شمال، همیشه در امتداد ساحل؛ و دریا راهنمای ما خواهد بود. تقریباً سیصد کیلومتر را باید پشت سر بگذاریم، سپس به یک خلیج خواهیم رسید که باریکتر است، در آنجا باید سوار قایق شویم."
بیران نتیجهگیری معمول خود را به صحبتش میافزاید: "اما من باید به تو بگویم که همچنین اینجا هم مشکل است، چون ما از پاسگاههائی پُر از سرباز باید بگذریم. اولین پاسگاه وُرکی نام دارد، یکی مانده به آخر پانگی و آخرین پاسگاه پاگیبا نامیده میشود ... احتمالاً چون برای مردم مرگ میآورد چنین نامیده میشود. و آنها پاسگاههایشان را هوشمندانه ساختهاند. آنها آنجاهائی که یک مسیر بطور ناگهانی به گوشهای میپیچد قرار دارند ... آدم میتواند برود و بدون آنکه بداند دارد به سمت آغوش آنها میرود. خدا ما را از آن حفظ کند!"
"تو اما دو بار رفتی و حالا حتماً خبرداری که آنها کجاها هستند!"
"بله، من دو بار رفتم!" ــ و در چشمان مُردهاش شعله میدرخشد. "بنابراین گوش کنید که من به شماها چی میگم و همان کار را بکنید. بزودی زندانیها را برای کار در آسیاب صدا میزنند، شماها همه خودتان را معرفی کنید. برای زمان کار هم باید غذا با خود به همراه برد؛ ذخیره نان سوخاریهای خود را هم بردارید. یکی از جوانهای خود ما به نام پتروشا در آسیاب است. ما از آنجا حرکتمان را شروع میکنیم. سه روز تمام فقدان ما را احساس نمیکنند ــ قانون در اینجا اینطور است که آدم سه روز هنگام حاضر و غایب کردن احتیاجی به معرفی ندارد ــ این مهم نیست! دکتر آدم را از هر مجازاتی نجات میدهد، بیمارستان اینجا خوب نیست. وقتی کسی بخاطر فشار زیاد کار بیمار میشود و نمیتواند خود را حرکت دهد بنابراین آنجا کنار بوتهها در جنگل دراز میکشد و در هوای آزاد استراحت میکند. اما وقتی آدم در روز چهارم هم برنگردد سپس او را بعنوان فراری بحساب میآورند. و اگر آدم دیرتر برگردد بنابراین میتواند مستقیماً به سمت میز شلاق برود!"
واسیلی میگوید: "چرا به میز شلاق، ما با کمک خدا دیگر داوطلبانه برنخواهیم گشت!"
بیران عبوسانه میگوید: "و تو برنمیگردی" و چشمهایش دوباره درخشش خود را از دست میدهند، "اما تو را حیوانات وحشی تکه تکه میکنند یا سربازها از پاسگاهها به ضرب گلوله میکشند. آنها به خود زحمت نمیدهند که ما را دوباره کیلومترها برگردانند ... وقتی ما را ببینند با گلوله میزنند و ترانه به پایان میرسد!"
"غار غار نکن، کلاغ شوم! ما فردا به راه میافتیم. تو فقط به بابرو بگو که ما چه لازم داریم. اجتماع کولیها آنها را برای ما تهیه خواهند کرد."
پیرمرد زیر لب غر و لند میکند و با سری پائین گرفته از آنجا میرود، در این بین واسیلی به اطلاع رفقا میرساند که آنها باید خود را آماده نگهدارند. او از مسئول دستیار ارشد بودن استعفا داده و بجایش کس دیگری انتخاب شده بود.
محکومین لباس و کفش بهتری میپوشند و وقتی کار در آسیاب اعلام میشود خود را برای آن معرفی میکنند. آنها در همان روز از آسیاب به جنگل میروند و فقط بیران غایب بود.
رفقا خوب انتخاب شده بودند. دوستان واسیلی عبارت بودند از یک کولی به نام وولوجکا، یک جوان غول پیکر، جسور و ماهر به نام ماکارو که از معادن دو بار فرار کرده بود، دو جوان چِرکِسی که مصمم و وفادار در رابطه با رفقایشان بودند، یک تاتار، در واقع موذی و خیانتکار، اما بسیار حیلهگر و در نتیجه مفید برای گروه فراریان. بقیه هم مردانی کولی که کل سیبری را زیر پا گذارده بودند.
آنها تمام روز را در جنگل به سر میبرند، شب را آنجا میگذرانند و انتظار روز بعد را میکشند ــ بیران هنوز نیامده بود. تاتار را به پادگان میفرستند. او با احتیاط به داخل رخنه میکند و میگذارد بابرو را که یک محکوم قدیمی و از دوستان واسیلی بود و در بین محکومین احترام و نفوذ داشت خبر کنند. صبح روز بعد بابرو پیش بقیه به جنگل میرود. "خب، دوستان، چطور میتونم بهتون کمک کنم؟"
"بیران را حتماً پیش ما بفرست! بدون او ما قادر به رفتن نیستیم. و اگر او چیزی درخواست کرد براش تهیه کنید. ما فقط انتظار او را میکشیم."
بابرو بازمیگردد و میبیند که بیران ابداً تدارک ندیده است. او در اطراف راه میرفت و زیر لب برای خود غر و لند میکرد. بابرو فریاد میکشد: "بیران، پس منتظر چه هستی؟"
"چی؟"
"چی، یعنی چه؟ چرا هنوز آماده نیستی؟"
"برای در گور رفتن آمادهام!"
بابرو عصبانی میگردد.
"این چه وضعیه! چهارمین روز است که بچهها در جنگل نشستهاند و فقط منتظر تو هستند. بخاطر تو باید احتمالاً طعم شلاق را بچشند. و تو میخواهی یک کولی پیر باشی؟!"
پیرمرد میگرید.
"بله، وقت من به آخر رسیده ... من نمیتونم از این جزیره فرار کنم. من پیرم، خیلی پیر برای زندگی."
اینکه آیا تو پیری یا نه به خودت مربوطه. اگر تو به پایان فرار نایل نشی، در راه بمیری ــ بعداً هیچ سرزنشی به تو نمیشه؛ اما اگر تو یازده نفر را تقریباً به زیر شلاق بیاری! بنابراین باید بری. فقط لازمه که من به جماعت کولیها از این موضوع چیزی بگم، بعد خودت میدونی که چه در انتظارت خواهد بود.
بیران جدی میگوید: "میدونم، و من لایقش هستم. اما من این شکلی نمیخوام بمیرم. بنابراین باید احتمالاً برم، اما من هیچ‌چیز آماده نکردم."
"به تو همه‌چیز داده میشه، و در واقع خیلی فوری. چه چیزی لازم داری؟"
"اول برای من دوازده بالاپوش خوب و نو بیار."
"اما بچهها که همه بالاپوش دارند."
بیران مصرانه تکرار میکند: "گوش کن چی به تو میگم، من میدونم که هر کدومشون یک بالاپوش دارند؛ اما هر یک به دو بالاپوش احتیاج دارند. برای سوار شدن در قایق باید همه به بومیها یک بالاپوش بدهند. بعد دوازده چاقوی خوب، دو تیشه و سه دیگ لازم دارم."
بابرو کولیها را خبر میکند و جریان را به اطلاع آنها میرساند.
افرادی که بالاپوش اضافی داشتند برای فراریان میدهند. در هر محکومی احساس غریزی همدردی با افرادی وجود دارد که برای رها ساختن خویش از دیوارهای خسته‌کننده زندان جسورانه تلاش میکنند. تعدادی از دیگها و چاقوها را مجانی بدست آوردند، و تعدادی را با قیمتی ارزان از مهاجرین خریدند.
 
(6)
از زمان ورود آنها به جزیره سیزده روز گذشته بود.
بابرو صبح روز بعد بیران و وسائل لازم را با خود به جنگل میبرد. ــ افراد گروه دست به دعا برمیدارند، سپس از بابرو خداحافظی و فرارشان را آغاز میکنند.
من وقتی دیدم که حالت چهره راوی در این لحظه زنده گشت و صدای قویاش بالا رفت به او میگویم: "خب، حتماً وقتی به حرکت در مسیرتان پرداختید کاملاً احساس خوشحالی هم میکردید؟"
"چطور ممکن است اینطور نباشد! به محض اینکه ما از مناطق کم درخت به جنگلی پُر درخت قدم گذاشتیم و سر و صدای جنگل را شنیدیم ... باور کنید آقا، ما خود را مانند تازه متولد گشتهها احساس میکردیم. ما اینطور شاد بودیم؛ فقط بیران با سری خم گشته در حال زمزمه کردن چیزی نامفهوم در جلوی ما حرکت میکرد. او با خُلق و خوی شادی راهپیمائی را آغاز نکرده بود. حتماً قلبش دوباره حدس زده بود که او دیگر بی‌نیاز از پیمودن راهی دراز است.
ما بلافاصله متوجه گشتیم که راهنمای ما دارای آن شایستگیای که آدم از چنین فردی توقع داشت نمیباشد. البته او یک کولی معمولی بود و دو بار از این جزیره گریخته بود، ظاهراً مسیر را هم میشناخت، اما بزودی من و دوستم وولوجکا در مورد شایستگی راهنمایمان دچار تردید میشویم.
وولوجکا به من میگوید: "فقط مواظب باش که بیران برای ما فاجعه به بار نیاورد: به نظرم میرسد که حق کاملاً با او نباشد."
من میپرسم: "چرا؟"
"به نظر نمیرسد که حواسش کاملاً جمع باشد، با خودش مدام حرف میزند، با سرش اشاره میکند و آن را میجنباند، دستور ایستادن هم که نمیدهد، ما باید مدتها پیش برای رفع خستگی استراحت میکردیم، اما او مدام در حال رفتن است. به نظر نمیرسد که کارهاش درست باشد."
به نظر من هم اینطور میرسید. ما پیش بیران میرویم و به او میگوئیم: "پدر جان، چرا این همه عجله میکنی؟ نباید برای استراحت کردن کمی توقف کنیم؟" او سرش را برمیگرداند، چند لحظهای به ما نگاه میکند و بعد دوباره به رفتن ادامه میدهد.
او میگوید: "صبر کنید، چرا برای استراحت کردن عجله دارید؟ در وُرکی یا پوجیبا سربازها شماها را با گلوله خواهند کشت. بعد میتونید استراحت کنید."
ما نمیخواستیم با او جر و بحث کنیم؛ اما بعد ما متوجه گشتیم که حق با اوست: در روزهای اول باید ما با عجله میرفتیم و اجازه استراحت کردن نداشتیم.
پس از پیمودن فاصلهای، وولوجکا دوباره مرا مخاطب قرار میدهد.
"واسیلی، گوش کن، این کار درست نیست."
"چرا؟"
"تا وُرکی بیست کیلومتر فاصله است. حالا، ما حتماً هجده کیلومتر پشت سر گذاشتهایم. نکند که ما در آغوش پاسگاه برویم! ما صدا میزنیم:
"بیران، هی بیران!"
"چی لازم دارید؟"
"احتمالاً تا وُرکی راه زیادی باقی نمونده؟"
او میگوید: "نه، هنوز خیلی مونده" و به رفتن ادامه میدهد.
در این وقت نزدیک بود برای ما فاجعهای رخ دهد، اما ما خوشبختانه در کنار ساحل متوجه یک قایق میشویم و بلافاصله توقف میکنیم. ماکارو با زور بیران را نگهمیدارد. ما فکر کردیم: "وقتی یک قایق آنجاست، بنابراین باید مردم هم در این نزدیکیها باشند. ساکت، برادران، دور شویم، عمیقتر داخل درختزار!"
ما که تا آن لحظه در امتداد ساحل رودخانه راهپیمائی کرده بودیم داخل جنگل میشویم؛ در هر دو طرف رودخانه جنگل انبوهی قرار داشت. ــ در بهار معمولاً بر روی ساخالین یک مه غلیظ قرار دارد که در آن روز هم همه‌چیز را مانند حجابی پنهان ساخته بود.
ما از کوه بالا میرویم و تقریباً پس از رسیدن به قله آن در دره یک باد بلند میشود و مه را به دریا میراند. در این وقت ما تمام پاسگاه را که مانند کف دست در برابرمان قرار داشت میبینیم، سربازها در حیاط در حال رفت و آمد بودند، سگها با سر و صدا نفس میکشیدند و نگهبانان در خواب بودند ... همه ما نفس راحتی میکشیم: واقعاً چیز زیادی باقی‌نمانده بود و نزدیک بود که ما درون گلوی گرگها بدویم.
"بیران، حواست کجاست؟ این که یک پاسگاه است!"
او میگوید: "بله، این وُرکی است."
"خب، بیران عزیز، عصبانی نشو، تو در میان ما مسنتری، اما ما باید مراقب خود باشیم. خدا میداند که آدم با تو باید به کجاها برود."
او میگوید: "برادران، من پیرم، مرا ببخشید! چهل سال است که در اطراف پرسه میزنم؛ من دیگر قادر نیستم. گاهی اوقات حافظه ترکم میکند: بعضی چیزها هنوز خیلی خوب در ذهنم به زندگی ادامه میدهند، اما بعضی چیزها را هم کاملاً از یاد بردهام. منو ببخشید! حالا باید فوراً از اینجا برویم، وگرنه کسی از پاسگاه تصادفاً با ما برخورد میکند یا بوی ما به سگهای آن پائین میرسد و سپس ــ خدا ما را حفظ کند!"
ما به رفتن ادامه میدهیم. در راه بحث میکنیم و تصمیم میگیریم، مراقب بیران باشیم. افراد گروه مرا بعنوان رهبر انتخاب میکنند؛ بنابراین باید محلهای توقف را اعلام و دستورات را صادر میکردم؛ بیران اما باید از جلو میرفت، زیرا که او هنوز راه را میشناخت. پاها در نزد ما کولیها قویاند، ممکن است تمام بدن بمیرد اما پاها ما را نگه میدارند. بیران پیر تا آخرین لحظه عمرش راهپیمائی کرد.
ما اغلب به کوههای اطراف صعود میکردیم؛ البته بالا رفتن از کوه سخت بود اما در عوض با خطرات کمتری مواجه بودیم: از کوهها جنگل فقط خش خش میکرد، نهرها آببازی میکردند و بر روی سنگها میرقصیدند. مهاجرین و بومیان در درهها در کنار ساحل رودخانهها و دریاها زندگی میکنند، جائیکه آنها اغلب از ماهیهائی که به مقدار زیادی در کنار ساحل دریا گرفته میشود تغذیه میکنند. ما خودمان آنها را با دست میگرفتیم، ماهیهای زیادی آنجا وجود دارند.
به این ترتیب ما مرتب به پیش میرفتیم، همیشه در امتداد ساحل دریا. در محلهائی که به نظر کمتر خطرناک میرسید خود را به دریا نزدیک میساختیم و سپس در کنار ساحلش به جلو میرفتیم؛ اما به محض کمی شک و تردید با عجله به پشت کوه بازمیگشتیم. پاسگاهها را با احتیاط دور میزدیم؛ آنها اما در جاهای متفاوتی قرار داشتند، گاهی بیست، گاهی پنجاه کیلومتر از یکدیگر فاصله داشتند. چیزی که قابل حدس زدن نبود. حالا، خدا ما را محافظت کرد: ما همه پاسگاهها را دور زدیم، بجز آخرین پاسگاه را ..."
راوی ساکت میشود. پس از مدتی از جا برمیخیزد.
من میپرسم: "خب، بعد چه اتفاق افتاد؟"
"من باید به اسبم سرکشی کنم ... احتمالاً وقتش رسیده است. حالا میشود احتمالاً افسارش را باز کرد."
ما هر دو به داخل حیاط میرویم. یخبندان تا حدودی فروکش کرده و مه از میان رفته بود. کولی به آسمان نگاه میکند.
او میگوید: "ستارهها خیلی بالا قرار دارند. احتمالاً باید نیمه‌شب به پایان رسیده باشد."
حالا آدم میتوانست چادر همسایهها را به وضوح تشخیص دهد، مه دیگر جلوی منظره فاصله دورتر را نمیگرفت. همه‌چیز در خواب بود. ابرهای دود سفید آهسته به هوا برمیخواستند و فقط گاهی اوقات دودکشی جرقههائی به بالا میپراند که درخشان در سرما خاموش میگشتند. یاکوتیها اجاق خود را در تمام طول شب روشن نگاه میدارند، اما گرما مدت طولانیای نمیپاید، و به این دلیل اولین کسی که در اثر شروع سرما در شب از خواب بیدار میشود تکههای چوب به آتش در حال مرگ میافزاید.
کولی در حال نگاه کردن به آن محل مدت کوتاهی ساکت میایستد. سپس آهی میکشد.
"اینجا محل خوبیه ... مدتها بود که چنین محلی ندیده بودم. یاکوتیها با همدیگر زندگی نمیکنند، بلکه همیشه تکنفره. آیا بهتر نیست که برای زندگی به این محل اسبابکشی کنم؟ شاید بتونم به اینجا اُنس بگیرم."
"مگه شما نمیتونید به آنجائی که زندگی میکنید اُنس بگیرید؟ اما شما در آنجا کارتان را دارید. و مگر قبلاً نگفتید که از سرنوشتتان راضی هستید؟"
او فوری پاسخ نمیدهد.
"من نمیتونم! کاش این محل را هرگز ندیده بودم!"
او به سمت اسب میرود، او را بررسی و نوازش میکند. حیوان باهوش به او نگاه میکند و شیهه میکشد.
واسیلی در حال نوازش کردن اسب میگوید: "صبر کن، حالا از تسمه آزادت میکنم. خوب مواظب باش اسب کوچولو، و فردا منو تنها نذاری!" بعد به من میگوید: "قصد دارم فردا با اسبهای تاتاری مسابقه بدهم. این اسب خوبیست؛ من با او مسابقه دادهام. او حالا میتونه با هر اسبی مسابقه بدهد. او یک گردباد است!" و افسار را برمیدارد و میگذارد اسب به چریدن برود. ما به چادر بازمیگردیم.
 
(7)
چهره واسیلی حالت عبوس خود را حفظ کرده بود. به نظر میرسید که داستانش را فراموش کرده باشد یا نخواهد به تعریف کردن آن ادامه دهد. من به او یادآور میشوم که منتظر پایان داستان هستم. او دلخورانه میگوید: "چه باید هنوز تعریف کنم، من واقعاً نمیدانم ... ما چیزهای بدی را تحمل کردیم! ... باشه، من شروع کردم، و بنابراین باید آن را به پایان ببرم ...
به این ترتیب ما دوازده روز راه میرفتیم و هنوز به انتهای جزیره نرسیده بودیم، گرچه ما در واقع میتوانستیم در هشتمین روز به آن سر جزیره برسیم. و دلیلش این بود که ما باید احتیاط میکردیم و راهنمای دقیقی هم نداشتیم. بجای آنکه از کنار ساحل و از سطح صاف برویم از کوهها و صخرهها بالا میرفتیم، از میان درهها و گردنهها و مردابها میگذشتیم. همچنین آذوقهمان هم در حال تمام شدن بود، چون ما فقط برای دوازده روز آذوقه به همراه داشتیم. ابتدا شروع به کم کردن کاهش سهمیهها کردیم؛ مقدار اندکی نان سوخاری تقسیم میکردیم، هر کس میتوانست برای ارضاء گرسنگیاش آنچه که مایل بود و احتیاج داشت را جستجو کند، زیرا در جنگل انواع توتها به اندازه کافی وجود داشت.
بنابراین ما به خلیجی میرسیم که آنجا آن را لیمان مینامیدند. آب آن معمولاً شور است، فقط گاهی اوقات وقتی جریان آبی از رود آمور به آنجا برسد آب قابل نوشیدن است. ما باید در اینجا برای به سمت آمور رفتن یک قایق تهیه میکردیم.
ما شروع میکنیم به فکر کردن و گفتگو در باره اینکه کجا میتوانیم یک قایق بدست آوریم. ما از بیران پرسیدیم که چطور باید این کار را شروع کنیم. او اما درهم شکسته بود؛ چشمانش نگاه ماتی داشتند، خسته و ضعیف شده بود و نمیتوانست به ما مشورت بدهد.
او گفت: "در پیش بومیان میشود قایق بدست آورد."
اما اینکه این بومیان کجا هستند و چطور آدم میتواند از آنها یک قایق بدست آورد را نمیتوانست به ما بگوید.
در این وقت من، وولوجکا و ماکارو به بقیه گفتیم: "ببینید، شماها اینجا منتظر بمانید، ما در امتداد ساحل میرویم، شاید به فرد بومیای برخورد کنیم و به طریقی به یک قایق یا تعداد بیشتری دست پیدا کنیم. اما مواظب باشید، شاید در این اطراف یک پاسگاه وجود داشته باشد." آنها آنجا ماندند، ما به کنار ساحل رفتیم، به صخرهای رسیدیم و از آنجا مردی را دیدیم که مشغول تعمیر بادبان بود. خدا او را برای ما فرستاده بود، اورکان را.
"اورکان چه است؟ این نام آن مرد است؟"
"چه‌کسی میتواند آن را بداند؟ ممکن است که نامش چنین بوده باشد، اما من بیشتر احتمال میدهم که رئیس قبیله در نزد آنها اورکان نامیده میشود. ما این را نمیدانستیم، اما خود را آرام و با احتیاط به او نزدیک ساختیم، برای اینکه او نترسد و فرار نکند؛ در نهایت با سرعت پیشش میرویم و حالا وقتی او چشمش به ما میافتد شروع میکند به اشاره کردن به خودش و گفتن: اورکان اورکان! ما منظورش را نمیفهمیدیم اما شروع به توضیح دادن وسیله مورد نیازمان میکنیم. وولوجکا چوبی را در دست میگیرد و قایقی بر روی شن رسم میکند؛ و باید این معنا را میداد که ما به چنین چیزی محتاجیم. آن مرد فکر میکند و فوراً متوجه میشود، سرش را تکان میدهد و با انگشت برایمان در هوا شکلهائی میکشد: گاهی به ما دو و گاهی پنج و گاهی تمام ده انگشتش را نشان میداد. مدتی طولانی نمیتوانستیم متوجه منظورش شویم، عاقبت ماکارو حدس میزند و میگوید: "برادران، او میخواهد بداند که ما چند نفر هستیم تا طبق آن برایمان قایق پیدا کند."
ما میگوئیم "درسته!" و حالا به پرسش‌کننده نشان میدهیم که ما دوازده نفریم. او میفهمد.
بعد او میخواست که ما او را پیش بقیه دوستانمان ببریم. ما ابتدا مردد بودیم، اما چاره دیگری نداشتیم. چه باید میکردیم، ما که نمیتوانستیم بر روی دریا پیاده راه برویم. بنابراین ما او را پیش دوستانمان بردیم. رفقا ابتدا غر و لند کردند و پرسیدند: "چرا او را پیش ما آوردهاید؟ آیا برای نشان دادن مخفیگاهمان او را اینجا آوردهاید؟" در هر حال کار دیگری نمیشد انجام داد. ما به آنها گفتیم: "ساکت شوید، این ضروری بود!" مرد اما بدون وحشت در میان ما میچرخید و بالاپوشها را لمس میکرد.
ما بالاپوشهای اضافی را به او میدهیم، او آنها را برمیدارد، بر روی شانه میاندازد و میرود. ما البته بدنبالش میرفتیم. ما آن پائین چادرهای هموطنانش را میبینیم، یک روستای کوچک.
رفقا با تردید میپرسیدند: "حالا چه؟ او به روستا میرود و هموطنانش را جمع خواهد کرد."
ما جواب میدادیم: "چه ضرری میتواند به ما بزند؟ تمام روستا از چهار چادر تشکیل شده است، مگر چند نفر میتوانند در چادرها باشند. ما اما دوازده مرد هستیم که هر کدام یک چاقو به درازای یک متر حمل میکنیم ... و چطور این مردم قادر به برابری کردن با ما غولها هستند؟ آنها فقط از ماهی تغذیه میکنند، در حالیکه روسها گوشت میخورند. اینها چکاری میتوانند در برابر ما انجام دهند؟"
و با این حال باید اقرار کنم که من هم دچار وحشت شده بودم. ما آنجا در انتهای جزیره بودیم؛ آیا این شانس به ما اعطاء میگشت که آنجا در آن قسمت، در کنار رود آمور نفس بکشیم، در آنجا که ساحل مانند نواری آبی رنگ میدرخشد؟ من آن زمان چه حسادتی به پرندگان بخاطر بالهایشان میکردم!
ما مدت کوتاهی انتظار کشیدیم، وقتی ما یکدسته کامل از ساکنان روستا را نیزه بدست در حال آمدن به سمت خود میبینیم که در پیشاپیششان اورکان قرار داشت بعضی از رفقا گفتند: "ببینید، آنها به طرف ما میآیند. اما ما زنده تسلیمشان نمیشویم. بنابراین اگر کسی در این جنگ کشته شود احتمالاً سرنوشت برایش چنین تعیین کرده بوده است. تا جائیکه میتوانید مقاومت کنید، و هر یک به بقیه تا آخرین نیرو کمک میکند. جمعتر کنار همدیگر بایستید برادران، محکمتر به هم بچسبید!"
با این حال ما به این مردم اشتباهاً شک کرده بودیم. وقتی اورکان دید که ما به آنها بی‌اعتمادیم نیزهاش را برای نگهداشتن بدست مرد دیگری میدهد. در این وقت متوجه میشویم که آنها قصد شیطانیای بر علیه ما ندارند و به محلی میرویم که قایقها را مخفی ساخته بودند. آنها دو قایق را برای ما به آب میکشند، یکی که بزرگتر بود برای هشت نفر و قایق کوچکتر برای چهار نفر.
حالا ما عاقبت دارای قایق میشویم، اما با این وجود نمیتوانستیم به آن سمت برانیم. زیرا بادی برخاسته بود که از آن سمت میوزید؛ موجها اوج گرفته بودند، طوریکه در چنین هوائی راندن با آن قایقهای کوچک غیرممکن بود.
بنابراین مجبور بودیم بخاطر طوفان دو روز آنجا بمانیم. در این بین ذخیره غذائیمان به پایان رسیده بود و ما فقط از توت و ماهیهائی که اورکان به ما میداد تغذیه میکردیم. این اورکان مرد خوب و صادقی بود. خدا به او عوضش را بدهد! هنوز هم من به اندازه کافی به او فکر میکنم.
روز به اتمام رسیده بود و ما هنوز در جزیره نشسته بودیم. اصلاً نمیتوان بیان کرد که این چه زیاد ما را آزار میداد. شب به پایان میرسد، روز سوم آغاز میگردد و ما دوباره همان باد را داشتیم. و حالا آن سمتی که ما برای رفتن به آنجا تلاش میکردیم ما را اغوا میکرد، ما را آنطور که آنجا در برابر نگاههایمان آزاد قرار داشت قویتر پیش خود میخواند؛ زیرا باد مه انباشته شده روی دریا را بطور کامل رانده بود و به این ترتیب ما میتوانستیم ساحل را ببینیم.
ساعتها میگذشت که بیران بر روی صخره نشسته و چشمهایش را به آن سمت دوخته بود، و از جایش حرکت نمیکرد. او حتی برای چیدن توت هم از جایش بلند نمیشد؛ گاهی اوقات یکی از ما مقداری توت برای او میآورد. ... در این وقت قلب پیرمرد کولی در سینه متأثر میگشت! شاید هم مرگ قریب‌الوقوع را حدس میزد ...
عاقبت صبر همه به پایان میرسد، بنابراین تصمیم میگیریم شب بعد به هر قیمت که شده حرکت کنیم ... حرکت در روز ممکن نبود، زیرا که میتوانستند ما را از پاسگاه ببینند؛ خطر در شب کمتر بود و خدا میتوانست از ما نگهداری کند و نگذارد که غرق شویم. باد هنوز به موجها شلاق میزد و میگذاشت که آنها خود را با شدت به ساحل بکوبند؛ تا جائیکه چشم کار میکرد کف سفید رنگی دریا را پوشانده بود ...
من میگویم: "بیائید برادران، بگذارید که استراحت کنیم! ما پس از گسترش ماه در نیمه‌شب براه خواهیم افتاد. بعد دیگر قادر به خوابیدن نخواهیم بود، بنابراین حالا باید کمی نیرو اندوخته کنیم."
رفقا به حرفم گوش دادند و برای استراحت کردن دراز کشیدند. ما محلی در کنار بلندای ساحل در نزدیک صخره انتخاب کرده بودیم؛ از طرف پائین نمیتوانستند رو به بالا ما را ببینند، درختها ما را پوشانده بودند. فقط بیران دراز نکشیده بود، بلکه پیوسته به سمت غرب نگاه میکرد. هنگامیکه ما دراز کشیدیم تازه خورشید رو به کاهش گذاشته و تا شب هنوز وقت زیادی مانده بود. من صلیبی بر سینه خود رسم میکنم و در حال گوش دادن به آه کشیدن زمین و صدای تاب دادن درختهای جنگل توسط باد به خواب میروم.
ما خطری را که تهدیمان میکرد حدس نزده بودیم.
من با صدای ضعیف بیران که صدایم میکرد از خواب بیدار میشوم، خواب را از خود میتکانم و به اطرافم نگاه میکنم: بیران بالای سرم ایستاده بود، با نگاهی وحشی به بوتهزار اشاره میکرد: "بلند شو، آنها آنجا هستند، آنها ما را برمیگردانند!" من به آنسو نگاه میکنم: سربازها! ...
یکی از سربازها که از همه به ما نزدیکتر بود به طرف ما نشانه گرفته بود، نفر دوم با عجله به سمت ما آمد، از کوه هم سه سرباز دیگر پائین آمدند و اسلحههایشان را بلند کردند. در یک آن من کاملاً بیدار میشوم و با فریاد بلندی رفقا را بیدار میسازم. همه با عجله از جا برمیخیزند. ما لحظه کوتاهی پس از شلیک اولین سرباز به او حمله میکنیم.
هیجان راوی را متوقف ساخته بود. او سر را به سینهاش خم میکند؛ در چادر دلتنگی به وجود آمده بود، زیرا که کولی از تعریف کردن داستان دست کشیده بود و با جدیت تکههای چوب را به داخل اجاق میانداخت.
او با لحنی که لابه از آن برمیخاست میگوید: "پس برای چه آن را تعریف میکنم!"
"حالا، اصلاً مهم نیست به چه خاطر، من از شما خواهش میکنم که فقط آن را تا پایان تعریف کنید! بعد چه اتفاق افتاد؟"
"بعد ... حالا، آنها شش نفر بودند و ما دوازده نفر. آنها میخواستند ما را در خواب دستگیر کنند، با این حال ما اجازه فکر کردن و تجدید قوا به آنها ندادیم ... ما چاقوهای بزرگی داشتیم ... آنها به زحمت توانستند یک بار شلیک کنند. در سراشیبی کوه نمیتوانستند بایستند و در پائین ما منتظرشان بودیم ..."
او اندوهگین و با بالا بردن چشم به سوی من میگوید "بله، آنها حتی نمیتوانستند از خود دفاع کنند. با سرنیزههایشان ما را که مانند گرگهای هار به آنها حملهور شده بودیم از خود دور میساختند ...
یکی از سربازها با سرنیزهاش به من حمله میکند و فقط کمی از پایم را زخمی میسازد؛ من تلو تلو میخورم، میافتم ... او بر روی من. ماکارو خود را بالای سر او میرساند ... در این وقت من متوجه چیز گرمی که روی صورتم میچکید میشوم: من و ماکارو از جا بلند میشویم، سرباز اما نه ...
من از جا جهیده بودم و به اطرافم نگاه میکردم: دو نفر از رفقای ما از صخره بالا رفته بودند ... در جلو سالتِنو فرمانده پاسگاه ایستاده بود. در سراسر جزیره همه او را میشناختند و از او وحشت داشتند، حتی افراد بومی، از مردم ما چندین نفر بدست او کشته شده بودند ... حالا اما نباید این کار تکرار میگشت ... او خودش باید از بین میرفت.
همراه ما دو نفر از اهالی چرکس بودند، دلیر و باهوش و مانند گربه انعطاف‌پذیر. یکی از آنها خود را به سمت سالتِنو پرتاب میکند، در میان صخره آن دو به هم میرسند. سالتِنو با هفتتیر به سمت او شلیک میکند، چرکسی خود را خم میکند و هر دو به زمین میافتند، چرکسیِ دیگر به این خیال که رفقیقش مُرده است عصبانی و سریع خود را به آن دو میرساند. ما هنوز درست متوجه ماجرا نشده بودیم که او با یک ضربه سر سالتِنو را از بدنش جدا میسازد ...
او از جا میجهد، میخندد: در دستش سر فرمانده مخوف را نگاه داشته بود ... ما منجمد آنجا ایستاده بودیم ... او به زبان خود چیزی را بلند فریاد میکشد، فریادش روشن و تیز دوباره منعکس میگردد. او سر فرمانده را بالای سرش میچرخاند و آن را در فاصله دوری به داخل دریا پرتاب میکند.
ما ساکت بودیم، ما یخزده ایستاده بودیم و گوش کردیم که چطور چیزی در آب افتاد ... آن سر سالتناو بود.
همچنین آخرین سرباز باقیمانده هم بر روی صخره ساکت ایستاده بود. بعد اسلحهاش را دور میاندازد، صورتش را با دستها میپوشاند و از آنجا میگریزد. ما او را تعقیب نمیکنیم: "خدا با تو، خودت را نجات بده!" او تنها سرباز زنده مانده از پاسگاه بود، زیرا که افراد پاسگاه را بیست نفر تشکیل میدادند: سیزده نفر از آنها برای آوردن مواد غذائی به سمت دیگر رفته و بخاطر باد هنوز بازنگشته بودند، ما شش مرد را کشته بودیم.
همه‌چیز به پایان رسیده بود و با این حال ما هنوز نتوانسته بودیم بر خود مسلط شویم، به همدیگر نگاه میکردیم و با وحشت، مردد و با ترس میپرسیدیم: "این چه بود؟ آیا حقیقی بود یا رویا؟" ناگهان از پشت سر خود، همانجا که قبلاً دراز کشیده بودیم صدای ناله بیران را میشنویم.
اولین گلوله به او برخورد کرده بود، مرگ‌آور برخورد کرده بود. او زمان کوتاهی رنج کشید؛ و وقتی خورشید رو به خاموشی گذارد زندگی هم او را ترک کرد.
ما به سمت او میرویم. او در حالیکه دستش را به سینهاش میفشرد و اشگ در چشمانش جمع شده بود در زیر یک درخت کاج نشسته بود. او مرا به سمت خود میخواند: "بگذار برایم یک گور حفر کنند. ... شماها حالا نمیتونید برانید، بلکه برای اینکه با بقیه سربازها بر روی آب برخورد نکنید باید منتظر رسیدن شب بمونید. به این خاطر منو زودتر به خاک بسپارید ... بخاطر خدا!"
من میگویم: "بیران عزیز، چه میگوئی. مگر میشود برای یک آدم زنده گور حفر کرد؟ ما تو را با خود به آن سمت میبریم، و بعد در ادامه راه روی دست حملت میکنیم ... چه فکرهائی میکنی!"
پیرمرد جواب میدهد: "نه، هیچکس از دست سرنوشتش نمیگریزد، اینکه در این جزیره خاک بشوم را تقدیر برایم تعیین کرده بود ... این خوبه ... قلبم آن را حس میکرد ... در تمام زندگی چیزی مرا از سیبری دور میساخت و به روسیه میکشاند، آه، کاش لااقل حالا من بر روی خاک سیبری میمردم و نه بر روی خاک این جزیره!"
بیران مرا به تعجب انداخته بود ... او آدم دیگری شده بود. او خوانا صحبت میکرد، با حواس کامل؛ چشمانش شفاف نگاه میکردند، فقط صدایش ضعیف بود. او همه ما را پیش خود میخواند، آخرین داشتههایش را تقسیم میکند و به ما چند مشاوره میدهد: "دوستان، گوش کنید من به شماها چه میگویم و آنها را به یاد داشته باشید: شماها حالا بدون من از میان سیبری خواهید گذشت و من باید اینجا بمانم. وضع شماها حالا خوب نیست، بسیار بد ... به این خاطر بدتر، زیرا سالتِنو به قتل رسیده است. این خبر خیلی زود به گوش همه خواهد رسید ... نه فقط تا ایرکوتسک، نه، حتی تا روسیه خواهد رسید."
در نیکولایفسک در کمین شماها خواهند نشست. به من گوش کنید دوستان، مواظب باشید؛ از گرسنگی و سرما در رنج خواهید بود اما از رفتن به روستاها و شهرها اجتناب کنید. از بومیان نترسید، آنها کاری با شماها ندارند. اما حالا دقت کنید که من در باره مسیر چه به شماها میگویم. قبل از شهر نیکولایفسک یک واحد زراعی قرار دارد؛ آنجا بانی خیر ما زندگی میکند، مشاور تاجر تارچانو. در قدیم او آنجا در ساخالین با بومیان تجارت میکرد، او یک بار به اینجا به کوهها آمد و با کالاهایش راه را گم کرد. با بومیان اینجا اما در مناقشه و اختلاف به سر میبرد. وقتی بومیان دیدند که او در مکان نامساعدی گرفتار گشته است بر سرش میریزند، و اگر ما بر حسب تصادف از اینجا نمیگذشتیم او را میکشتند، من آن زمان در حال فرار از ساخالین بودم ... آن زمان برای اولین بار فرار میکردم.
وقتی ما در جنگل به زبان روسی فریاد کمک خواستن شنیدیم با عجله به آن سمت رفتیم و مشاور را از دست بومیان نجات دادیم. از آن به بعد او این کمک‌رسانی را تلافی میکند. او میگوید <تا آخر عمر باید سپاسم را به مردم ساخالین اثبات کنم!> و حقیقتاً او از آن به بعد برخی چیزهای خوب و بعضی کمکهای مؤثر برای مردم ما انجام داد. او را پیدا کنید؛ او به شماها هم کمک خواهد کرد."
به این ترتیب پیرمرد پس از دادن نشانی مسیرها به ما میگوید: "حالا برادران، شماها دیگر وقت زیادی برای از دست دادن ندارید. تو واسیلی، به افراد دستور بده که همینجا آخرین آپارتمانم را حفر کنند. حداقل بادی که از آن سمت به اینسو میآید بر گورم میوزد و موجها را از آنجا به ساحل میرساند و به گورم میکوباند. بچهها مکث نکنید؛ شروع کنید!" ما اطاعت میکنیم.
در این وقت پیرمرد در پای کاج نشسته بود، و ما با چاقوهای خود برای او گوری حفر میکنیم. و پس از پایان کار یک دعا هم میخوانیم. پیرمرد ساکت نشسته و در حال تکان دادن سر بر روی گونههایش اشگ جاری بود.
پس از ناپدید گشتن خورشید در پشت کوهها او هم میمیرد، و هنگامیکه هوا تاریک شده بود ما گور را با خاک پُر ساخته بودیم.
وقتی ما بر روی آب به آن سمت میراندیم، ماه با نور ملایمی در آسمان طلوع کرده بود. ما به اطرافمان نگاه میکردیم ... پشت سر ما کوههای ساخارین به ما خیره نشده بودند و بر روی صخره کنار ساحل درخت کاج بیران برای ما سر تکان میداد.
 
(8)
ما به کنار ساحل سیبیری رسیده بودیم که شنیدیم خبر مرگ مخوف سالتِنو حتی به گوش بومیان نیز رسیده است: خیلی سریع آنها از این خبر آگاه شده بودند، انگار که باد آن را برایشان برده بوده است. ما چند نفر از بومیان را هنگام ماهیگیری میبینیم. آنها سرهایشان را تکان میدهند و میخندند؛ آنها ظاهراً خوشحال بودند. "شماها خیالتون راحته، ما فکر کردیم؛ اما حال و احوال ما چطور باید باشد؟ سر سالتِنو حالا میتواند سر ما را بر باد دهد!" ... آنها به ما ماهی میدهند، در باره مسیرهای مختلفی که باید از آنها عبور میکردیم روشنمان میسازند و ما به رفتن ادامه میدهیم. حالِ ما طوری بود که انگار بر روی ذغال گداخته راه میرویم؛ ما با هر صدائی وحشتزده میگشتیم، خانههای روستائی را دور میزدیم، از برخورد با روسها اجتناب و ردهای پشت سر خود را پاک میکردیم. این وحشتناک بود!
در روز اغلب در جنگل استراحت میکردیم و شب به رفتن ادامه میدادیم. هنگام سپیده دم به خانه رعیتی تارچانو میرسیم. خانه توسط حصاری قوی احاطه گشته بود و در میان جنگل قرار داشت. دروازه بسته بود. نشانهها دلالت بر این میکردند که این همان خانهای باشد که بیران از آن برایمان تعریف کرده بود. ما به خانه نزدیکتر میشویم و در میزنیم. داخل خانه چراغ روشن میشود و صدائی میپرسد: "چه‌کسی در میزنه؟"
ما جواب میدهیم: "کولیهائی که مأمورند از بیران به استاچی میتریچ سلام برسانند." آن زمان مشاور، یعنی همین استاچی میتریچ به مسافرت رفته بود و از دستیارش خواهش کرده بود که اگر پناهندگان از ساخالین به آنجا بیایند باید به هر کدامشان پنج روبل، یک جفت چکمه، یک پالتو خز، لباس و مواد غذائی به اندازه نیازشان بدهد. و هنگام ترک خانه اینها را گفته بود: "تعدادشان هر اندازه هم باشد، همه را راضی کن؛ کارگرها را صدا کن، این کارها باید در حضور آنها انجام گیرد تا بتوانند بعداً آن را برایم تأیید کنند."
اینجا هم ماجرای سالتِنو را شنیده بودند. از این رو وقتی دستیار چشمش به ما میافتد وحشتزده میشود.
"آه، برادارن، شماها همان مردانی هستید که سالتِنو را از بین بردهاند ... وضع شماها بد است!"
"اینکه آیا ما همانها هستیم یا نیستیم مهم نیست. آیا لطف شما شامل حال ما میشود؟ بیران ما را با ادای سلام پیش استاچی میتریچ فرستاده."
"پس خود بیران کجاست؟ دوباره در ساخالین است؟"
"بله، در ساخالین به خاک سپرده شده است."
"خب، خدا او را بیامرزد! او مرد خوبی بود، صادق ... استاچی میتریچ هنوز هم به او فکر میکند. او برای بیران حتماً مجلس ختمی برپا خواهد کرد. اما او چه نام داشت، آیا شماها میدانید؟"
"نه، ما نمیدانیم. او همیشه نزد ما بیران نامیده میشد. حتی ممکن است که او خودش هم نام خود را فراموش کرده بوده باشد؛ یک کولی احتیاج به نام ندارد."
"درست است، برادران ... زندگی شما بد است، خیلی بد. حتی اگر پاپ هم بخواهد برای شماها دعا کند قادر به این کار نمیشود، او نمیداند که شماها را چگونه باید بنامد. پیرمرد اما باید یک وطن، خویشاوند داشته باشد، برادر، خواهر و شاید حتی فرزندانی دوستداشتنی!"
"البته ممکن است که او کسانی را داشته باشد. ممکن است که یک کولی نامی را که هنگام غسل تعمید دریافت کرده است دور اندازد، اما او را هم مانند دیگران حتماً یک زن بدنیا آورده است."
"برادران، شماها زندگی غمانگیزی دارید!"
"آیا مگر چیز غمانگیزتری وجود دارد؟! ما غذاهای گدائی کرده و اعطاء شده می‏خوریم، لباسهای هدیه داده شده میپوشیم، و حتی وقتی می‌میریم گوری بدست نمیآوریم. پس از مُردن در جنگل حیوانات وحشی بدن ما را میخورند و خورشید استخوانهایمان را کم رنگ میسازد! زندگی ما خیلی غمانگیز است!"
کلمات ما تأسف و همدردی در دستیار ایجاد میکند ... زیرا وقتی هرچه بیشتر در نزد مردم سیبری مشارکت برانگیزی سخاوتمندتر میگردد ... و خود ما هم در اثر حقیقتِ این کلمات هیجانزده شده بودیم. او حالا حتماً در حال خمیازه کشیدن به رختخواب خواهد رفت و با شکم سیر در تختی گرم خواهد خوابید؛ ما اما باید بیرون برویم، باید در جنگل تاریک سرگردان شویم و خود را مانند یک جانور وحشی، مانند یک شبح در آغاز نور صبح از مقابل چشم انسانها پنهان سازیم.
دستیار میگوید: "اما، برادران، من باید برای خواب بروم. من از طرف خودم به هر یک از شماها بیست روبل میدهم، و آن چیزهائی را که ارباب من توصیه کرده است، و خدا به همراهتان. من همه کارگرها را بیدار نمیکنم ... سه کارگر اینجا دارم که میشود به آنها اعتماد کرد، آنها دیرتر این را تأیید خواهند کرد. وگرنه آدم میتواند بخاطر شماها دچار دردسر شود. فقط به توصیهام گوش کنید، به طرف نیکولاجوسک نروید، آنجا حالا یک قاضی سختگیر زندگی میکند. دستور داده است تمام افراد مسافر را هرجا که دیده شوند توقیف کنند. او گفته است: "اجازه نمیدهم هیچ زاغچهای از اینجا پرواز کند، چه برسد به این ساخالینیها." شماها میتوانید خود را خوشبخت احساس کنید که بدون دردسر به اینجا رسیدهاید؛ فقط بینیتان را داخل شهر نکنید."
او بجز آنچه به او دستور داده شده بود به ما ماهی و به هر یک از طرف خودش بیست روبل میدهد، سپس بر سینهاش صلیبی میکشد، به اتاقش میرود و در اطاق را قفل میکند. چراغ خاموش میشود و بزودی همه ساکنین آن خانه رعیتی به خواب میروند. هنوز تا صبح خیلی مانده بود. ما به رفتن ادامه میدهیم و غم و اندوه بر ما فشار میآورد.
بله، گاهی غم عمیقی روح کولیها را افسرده میسازد. شب عمیق و جنگل تاریک او را محاصره میکنند، باران او را کاملاً خیس و باد و خورشید دوباره خشک میسازند ... و او در هیچ‌کجای جهان آزاد و گسترده آسایش و امنیت نمییابد. او همیشه مشتاق بازگشت به خانه است، و وقتی پس از رنج و خطر بسیار به آنجا میرسد، بنابراین هر سگی او را بعنوان کولی میشناسد. و در آنجا اولیای امور بسیار سختگیرند ... هنوز از آمدنشان به شهر چیزی نگذشته که دوباره زندان انتظارش را میکشد!
بله، و با وجود این گاهی به نظر میرسد که حتی زندان برایش یک بهشت است ... درست مانند آن شب. ما در سکوت به رفتن ادامه میدادیم که ناگهان وولوجکا میگوید: "برادران، حالا افراد ما چکار میکنند؟"
"از چه کسی تو صحبت میکنی؟"
"از افراد خودمان در ساخارین، در پادگان هفتم. ممکن است که حالا بی‌نگرانی در خواب باشند! ما اما ... ما اینجا اشتباه میکنیم ... آه، کاش اصلاً فرار نمیکردیم!"
من با عصبانیت او را سرزنش میکنم. "خجالت نمیکشی که مانند یک پیرزن پشیمان میشوی! اگر شجاعت تو کم است و فقط بلدی دیگران را دلسرد کنی چرا اصلاً با ما آمدی."
و اما من هم به فکر رفته بودم. ما خسته بودیم، راه میرفتیم و چرت میزدیم؛ کولیها عادت دارند که هنگام راه رفتن به خواب بروند. اما به محض اینکه من به خواب رفتم بلافاصله خود را در رویا دوباره در پادگان یافتم. ماه میدرخشید و با نور ماتی دیوار زندان را روشن میساخت و محکومین در پشت پنجرههای میله کشیده شده در خواب بودند. سپس دیدم که من هم آنجا دراز کشیدهام و تنم را کش میدهم. خواب از چشمانم میگریزد. اما هیچ خواب دیدنی تأثیر بدتری از اینکه وقتی پدر و مادر در رویا در برابرمان ظاهر شوند را ندارد. هیچ‌چیز، من به این ترتیب خواب میدیدم که چیزی تجربه نکردهام، نه زندان، نه ساخالین، نه آن برخورد با سربازان پاسگاه. من در کلبه پدر و مادرم دراز کشیدهام و مادر موهایم را شانه میزد و آن را صاف میکرد. بر روی میز یک چراغ روشن بود و پدر با عینک بر روی بینی نشسته بود و از روی کتاب مقدس میخواند ... او یک سخنران بود. مادر یک ترانه میخواند.
پس از بیدار شدن از این رویا انگار در قلبم خنجر فرو میکردند. بجای آن اتاق قابل اعتماد جنگل تاریک را میدیدم. ماکارو از جلو میرفت و ما همه پشت سر هم بدنبالش روان بودیم. بعضی اوقات یک باد آهسته بلند میگشت، نجواکنان شاخ و برگ خشک درختها را به حرکت میانداخت و خاموش میگشت. و در دوردست از میان شاخ و برگها میشد دریا را دید که بر روی آن آسمان خود را قوس داده و در لبه دور افق اندکی خود را سرخ ساخته بود ــ یک نشانه از اینکه خورشید بزودی طلوع خواهد کرد. دریا اما هرگز سکوت نمیکند ــ همیشه به نظر میرسد که یک ترانه خارجی میخواند یا میغرد. بنابراین من همیشه از این ترانه خواب میدیدم. از آنجائیکه ما به بودن در کنار دریا عادت نداریم، بنابراین معمولاً دریا در قلب کولیها اشتیاق میوزاند.
ما مرتب به نیکولاجوسک نزدیکتر میگشتیم؛ روستاها و مزارع بیشتر میگشتند و مسیر برای ما خطرناکتر میشد. ما آهسته و با احتیاط خود را به شهر نزدیک میساختیم. شب به پیشروی میپرداختیم و تمام روز را در میان درختان جنگل مخفی میگشتیم، در جاهائیکه نه فقط هیچ انسانی بلکه حتی هیچ حیوانی هم گذرش نمیافتاد.
ما باید یک بیراهه طولانیتری را به دور نیکولاجوسک انتخاب میکردیم، اما بیش از حد خسته بودیم و از این گذشته ذخیره غذائیمان کاهش یافته بود.
شب به ساحل یک رودخانه میآئیم و در آنجا عدهای انسان میبینیم. ما از نزدیکتر نگاه میکنیم: آنها <زندانیان آزاد شده> بودند که ماهی میگرفتند. ما بدون ترس به آنها نزدیک میشویم.
ما میگوئیم: "سلام، مردم!"
آنها جواب میدهند: "سلام! از کجا میآئید؟"
یک کلمه کلمه دیگر را بدنبال میآورد. بعد پیرترینشان به ما نگاه میکند، مرا به کناری میکشد و میپرسد: "آیا شماها از ساخارین نیستید؟ آیا شماها همان کسانی نیستید که سالتِنو را به قتل رساندهاند؟"
صادقانه بگویم، من تردید کردم حقیقت را به او بگویم. گرچه او از خود ما بود، اما به او هم نباید همه چیز گفته میشد. و <جامعه زندانیان> آزاد شده همان چیزی نیست که <جامعه محکوم زندانی> ما است. حالا اگر پیرمرد یا یکی دیگر از آنها بخواهد خود را پیش مقامات مسئول محبوب کند بنابراین میرود و مخفیانه ما را لو میدهد ــ آری، او آزاد است. ما در زندان تمام خبرچینها را میشناسیم؛ به محض افتادن اتفاقی فوری میدانیم چه‌کسی آن را انجام داده است. اما اینجا چطور میشود آن را تشخیص داد؟
او فوراً متوجه دلیل تردیدم میشود و میگوید: "از من نترس؛ من هرگز به رفقایم خیانت نمیکنم، هرچند به من هم مربوط نمیشود. اما چون در شهر جریان را همه میدانند و حالا من میبینم که شماها یازده نفرید بنابراین حدس زدن برای من مشکل نبود. برادران، شماها آش بدی برای خودتان پختهاید. داستان بسیار بدیست و قاضی منطقه در اینجا بسیار سختگیر است ... اما، این به شماها مربوط میشود. اگر شماها کامیاب بشوید بنابراین میتونید راضی باشید. ما هنوز ذخیره غذائی داریم و به محض بازگشت به شهر به شماها از نان خود و مقداری ماهی میدهم. آیا به یک دیگ احتیاج ندارید؟"
"یک دیگ اضافی نمیتونه ضرری برسونه."
"شماها دیگ را خواهید گرفت ... شب براتون با چند چیز دیگه میآورم. آدم باید به برادران خود کمک کند!"
تا حدودی قلبمان آرام گرفته بود. من کلاه از سر برمیدارم و از مردِ خوب تشکر میکنم، همچنین رفقای من هم این کار را میکنند. برای ما خیلی ارزش داشت که او برایمان ذخیره غذائی تهیه میکرد، اما خیلی بیشتر از آن کلمات خوب او بودند. تا حالا مجبور به اجتناب از مردم بودیم، زیرا ما از آنها چیزی بجز شر و مرگ انتظار نداشتیم ــ اینجا برای اولین بار مردم برای ما ابراز تأسف میکردند.
از شادی نزدیک بود اینجا برایمان تقریباً یک فاجعه اتفاق بیفتد.
پس از رفتن <زندانیان آزاد شده> جرئتمان زیاد میشود و بیدقتتر میشویم؛ وولوجکا حتی شروع به رقصیدن میکند. ما هر احتیاطی را کنار میگذاریم، در گردنه دیکمَن (گردنه به نام دیکمَن آلمانی نامیده میشود که ماشین بخارش را آنجا میساخت) ــ بالای رودخانه میرویم. ما آتش روشن میکنیم، بر بالای آن دو دیگ قرار میدهیم، در یکی چای درست میکنیم و در دیگری سوپ ماهی. در این بین شب شده بود، هوا تاریک میشود و یک باران لطیف شروع به بارش میکند. با وجود چای داغ باران بی‌اهمیت بود.
ما طوری نشسته بودیم که انگار در آغوش ابراهیم نشستهایم، زیرا ما از طرفی که ایستاده بودیم چراغهای شهر را میدیدیم و بنابراین از آن سمت هم حتماً میتوانستند آتش ما را ببینند. ما میتوانستیم گاهی اینطور بی‌احتیاط باشیم، ما که سرگردان از میان جنگل و مزرعه گذشته بودیم، از هر انسانی خود را پنهان ساخته بودیم ــ حالا، در برابر شهر یک آتش روشن کرده و چنان آسوده با هم گفتگو میکردیم که انگار کوچکترین خطری هم ما را تهدید نمیکند.
خوشبختانه آن زمان در شهر آقای پیری زندگی میکرد، یک کارمند. پیش از این او در شهر<ن> بازرس زندان بزرگی بود که تعداد زیادی زندانی را در خود جای میداد و همه در آنجا با کمال میل از این پیرمرد یاد میکردند. سامارو را تمام سیبری میشناخت، و وقتی سه سال پیش به من گفتند که او مُرده است، به این خاطر پیش کشیش رفتم تا بگذارم برایش یک نماز میت بخواند. او آقای خوبی بود، اما فقط فحش دادن را خیلی دوست داشت؛ و به این خاطر فحشهای کاملاً وحشتناکی میداد. او فریاد میکشید و پا به زمین میکوبید ــ اما به هیچکس بدی نمیکرد. محکومین بخاطر عادل بودنش به او احترام میگذاشتند، به هیچکس توهین نمیکرد، هرگز ما محکومین را زیر فشار قرار نمیداد؛ او هرگز اجازه نمیداد به او رشوه دهند و هرگز از محکومین چیزی به نفع خود درخواست نمیکرد، بلکه فقط چیزی را برمیداشت که داوطلبانه برای قدردانی از کارهای خوبش به او تعارف میکردند. این برای او همچنین بسیار ضروری بود، زیرا که خانوادهاش کوچک نبود.
اما او در آن زمان از خدمت بازنشسته شده بود و در نیکولایو زندگی میکرد. در خانه کوچک خودش. به دلیل عادت قدیمی خود هنوز هم با آدمهای ما سر و کار داشت، با <جامعه زندانیان آزاد شده>. او در آن شب در تراس خانهاش نشسته بود و پیپ میکشید، ناگهان چشمش در تنگه دیکمَن به یک آتش میافتد. او فکر میکند: "چه‌کسی میتواند آنجا آتش روشن کرده باشد؟"
دو نفر از زندانیان آزاد شده بر حسب تصادف از آنجا میگذشتند. او آنها را پیش خود میخواند.
او میپرسد: افراد شما حالا کجا ماهی میگیرند، فکر نکنم احتمالاً در کنار تنگه دیکمَن ماهی بگیرند؟"
آنها جواب میدهند: "نه، آنجا نه. بالای تنگه. بعلاوه باید آنها امروز برگردند!"
"که اینطور ... آیا آنجا در آن سمت آتش را میبینید؟"
"بله."
"احتمالاً چه‌کسی میتواند باشد؟ شماها چه فکر میکنید؟"
"ما نمیدانیم استفان ساولیتس. احتمالاً مسافرند."
"کاملاً درست است: مسافر! شما آدمهای حقه‌باز اصلاً به برادران خود فکر نمیکنید، فقط من باید همیشه در فکر آنها باشم. مگر نمیدانید که قاضی منطقه دو روز پیش در باره فراریان از ساخارین چه گفته است؟ آنها را در این نزدیکی دیدهاند ... حتماً آنها هستند، کودکان احمقی که آنجا آتش را روشن کردهاند!"
"ممکن است، استفان ساولیتس."
"حالا، وضع آنها خوب نیست! میبینید آنها دارند آنجا چه میکنند! ... من فقط نمیدانم که آیا قاضی منطقه در شهر است یا نه؟ اگر او بازنگشته باشد، بنابراین باید بزودی پیدایش شود، بعد آتش را خواهد دید و به این ترتیب فوراً سربازها را خبر میکند. قتل سالتِنو میتواند به قیمت سر آنها تمام شود. فوراً یک قایق آماده کنید!"
ما حالا کنار آتش در انتظار سوپ ماهی نشسته بودیم؛ مدتها میگذشت که غذای گرمی نخورده بودیم. شب تاریک بود، ابرها از سمت اقیانوس خود را گسترانده بودند، بارانی ریز فرو میریزد، در جنگل زمزمه و خش خش بلند میشود و سر و صدا و حرفهای ما را خاموش میسازد ــ سیاهی شب برای ما کولیها بهترین دوست است. هرچه آسمان سیاهتر باشد قلب ما روشنتر است.
ناگهان مرد تاتار گوش میسپرد ــ این تاتارها قدرت شنوائی خوبی دارند. من هم گوش سپرده بودم و به نظرم میرسید که انگار صدای آهسته پارو زدن بر روی آب میشنوم. به رودخانه نزدیکتر میشوم ــ درست بود: یک قایق بی‌سر و صدا خود را نزدیک میساخت، که در کنار سکان آن یک انسان با کلاهی نشانه دار نشسته بود.
من میگویم: "خب بچهها، ما باختیم. قاضی منطقه میآید!" ما از جا میجهیم، دیگها را میاندازیم و به جنگل فرار میکنیم ... من برای افراد ممنوع کرده بودم که از هم جدا شوند. ما باید اول میدیدم چه پیش خواهد آمد. شاید اگر تعداد مهاجمان کمتر باشد بهتر میتوانستیم خود را نجات دهیم. ما خود را پشت درختها مخفی میسازیم و انتظار میکشیم ...
قایق در کنار ساحل توقف میکند؛ پنج مرد از آن پیاده میشوند. یکی از آنها با صدای بلند میخندد و میگوید: "شما آدمهای ابله، پس چرا فرار کردید؟ اگر من فقط یک کلمه به شماها بگویم شماها همگی فوری بیرون خواهید آمد؛ البته شماها شجاع هستید اما مانند خرگوشها پا به فرار میگذارید!"
دارجین در کنار من پشت یک درخت ایستاده بود. "واسیلی، نمیشنوی؟ ... صدای قاضی منطقه خیلی آشنا به گوش میرسد."
"صبر کن، ساکت باش! تعداد آنها کمتر است."
یکی از آنها جلو میآید و میپرسد: "هی، شما مردم! نترسید! در زندان محلی چه کسی را میشناسید؟"
ما جواب نمیدهیم.
او حالا میگوید: "آه، شما بچههای شیطان، بگید، چه‌کسی را اینجا میشناسید، شاید بعد ما را بشناسید!"
"مهم نیست که آیا ما شماها را میشناسیم یا نه، اگر ما شماها را اصلاً نبینیم هم برای ما بهتر است هم برای شماها. ما زنده خود را تسلیم نمیکنیم!"
من به رفقا اشاره کردم که خود را آماده نگه دارند. آنها پنج نفر بودند، بنابراین ما در اکثریت بودیم. من فکر کردم که فقط حیف خواهد شد اگر آنها شروع به شلیک کنند ــ در شهر صدای گلوله را میشنیدند. در هر صورت به نظر میآمد که ما باختهایم؛ بدون مبارزه اما نمیخواستیم خود را تسلیم کنیم.
پیرمرد دوباره شروع میکند: "بچهها، آیا هیچکدامتان دیگر سامارو پیر را نمیشناسد؟"
دارجین دوباره به من میگوید: "درسته، او باید بازرس شهر <ن> باشه!" و با صدای بلند میپرسد: "قربان، آیا شما دارجین را میشناسید؟"
"چطور میتونم نشناسم؟ مسنترین زندانی من در شهر <ن> بود، فکر کنم که فِدور نام داشت."
"من دارجین هستم، قربان! بچهها بیائید بیرون! بانی خیر ما است." در این وقت ما همه بیرون میآئیم.
"قربان، آیا واقعاً خودتان هستید، آمدهاید دستگیرمان کنید؟ ما هرگز این را از شما انتظار نداشتیم."
"شماها ابلهید! من برایتان تأسف میخورم، شما آدمهای ساده مگر دیوانه شدهاید که در برابر شهر آتش روشن کردهاید؟"
"قربان، باران خیسمان کرده بود!"
"باران شماها را خیس ساخته بود؟! و شماها هنوز خودتان را کولی مینامید؟ باید خدا را شکر کنید که من برای پیپ کشیدن قبل از قاضی منطقه روی تراس رفتم. اگر او آتش شماها را میدید برایتان محل کوچکی آماده میکرد تا بتوانید خیسیتان را خشک کنید! آه، مردم، مردم! هوش بخصوصی ندارید، اما با این وجود شماها گذاشتید سر سالتِنو از بدن قطع شود، شما اراذل! فوری آتش را خاموش کنید و از ساحل دور شوید، عمیقتر در تنگه بروید! آنجا میتوانید ده آتش روشن کنید، شما اراذل و اوباش!" او فحش میداد، ما دور او جمع شده بودیم و میخندیدیم. وقتی او دست از فریاد کشیدن برداشت چنین گفت: "من براتون یک قایق و چای آوردهام. از سامارو پیر با  دشمنی یاد نکنید. و وقتی با کمک خدا با خوشی از اینجا رفتید و اگر یکی از شماها به توبولسک رفت، آنجا در کلیسا برای مقدسین من شمعی روشن کند. من احتمالاً اینجا خواهم مُرد، در خانهای که بعنوان جهیزه زنم به دست آوردهام ... همچنین پیر هم هستم. و با این حال گاهی اوقات به زادگاهم فکر میکنم. ... حالا اما، سلامت بمانید! و یک توصیه هنوز به شماها میکنم ... از هم جدا شوید! حالا چند نفر هستید؟"
"یازده نفر."
"خب، و شماها الاغ نیستید؟ حتی از شماها در ایرکوتسک هم حرف میزنند، و شما احمقها هنوز هم در ساحل روشن به رفتن ادامه میدهید!"
پیرمرد در قایقش مینشیند و از آنجا میرود. ما به اعماق تنگه میرویم، چای را میپزیم، سوپمان را میخوریم، ذخایر غذائیمان را مرتب میکنیم و با عمل کردن به توصیه پیرمرد از همدیگر خداحافظی میکنیم.
من با دارجین میروم، ماکارو با دو چرکسی، مرد تاتار با دو نفر دیگر و سه نفر باقیمانده هم با هم میروند. از آن زمان به بعد ما همدیگر را ندیدهایم. من نمیدانم کدامیک هنوز زنده و یا اصلاً کسی از آنها مُرده است. فقط از مرد تاتار شنیدهام؛ او هم باید به اینجا رانده شده باشد ... اما نمیدانم که حقیقت دارد یا نه. ما در همان شب موفق شدیم مخفیانه از نیکولاجوسک خارج شویم؛ فقط سگی در یک حیاط برایمان پارس کرد.
هنگامیکه خورشید طلوع کرد، ما ده کیلومتر از مسیرهای جنگلی را پشت سر گذارده بودیم و به بزرگراه نزدیک میشدیم. ناگهان صدای جرنگ جرنگی میشنویم. سریع پشت بوتهها خود را مخفی میسازیم و گذشتن یک درشکه سه اسبه از کنارمان را میبینیم، و در درشکه قاضی منطقه پیچیده شده در پالتو نشسته و مشغول چرت زدن بود.
در این وقت من و دارجین هر دو بر سینه صلیبی رسم میکنیم. "خدا را شکر که او در شب بازنگشته بود! ممکن است که احتمالاً برای دستگیری ما حرکت کرده باشد."
 
(9)
آتش در اجاق خاموش شده بود و هوا در چادر مانند کوره گرم بود. یخزدگی کنار پنجره شروع به ذوب شدن میکند و از آن میشد این نتیجه را گرفت که سرمای شدید به احتمال زیاد کاهش یافته است، زیرا یخزدگی کنار پنجره در چنین سرمائی هر اندازه هم هوای درون چادر گرم باشد هرگز ذوب نمیشود. از این رو از انداختن چوب در اجاق دست میکشیم و من خارج میشوم تا لوله اجاق را ببندم.
مه واقعاً خود را محو ساخته بود، نسیم شفاف بود و نرمتر به نظر میآمد. در سمت شمال، پشت قله تپههایِ مستور گشته توسط جنگلهای سیاه، ابرهای کوچک سفیدی با درخششی کمرنگ در آسمان شناور بودند و خود را سریع ناپدید میساختند. به نظر میرسید که کسی سخت و عمیق آه میکشد و نفسش از سینهای عظیمالجثه به بالا صعود میکند، بعد خود را بی‌صدا در نسیم میگستراند و در فضای بیکران ناپدید می‌گردد. یک شفق قطبی با نوری کم میدرخشید.
در حال تسلیم ساختن خود به یک احساس غمانگیز رو به افزایش بر روی بام ایستاده بودم و نگاهم متفکرانه در دوردست ول میگشت. شب خود را با تمام زیبائی سرد قدرتمندش بر روی زمین گسترانده بود. در آسمان ستارهها چشمک میزدند، سطح لغزنده برف خود را تا آسمان کشانده بود و در افق جنگل تاریکی به چشم میآمد. و تمام این تصاویر در این سرما و تاریکی و سکوت، غم و اشتیاق به درون قلبم میوزاند ...
هنگامیکه من به چادر بازگشتم مرد کولی در خواب بود و سکوت تنها توسط صدای تنفس آهسته و آرام و منظمش قطع میگشت.
من هم روی تخت دراز کشیدم، اما مدتی طولانی تحت تأثیر شنیدن داستان او قادر به خوابیدن نبودم.
بیش از یک بار نزدیک بود خوابم ببرد، اما هر بار مرد کولی خود را در خواب تکان میداد و چیز نامفهومی را آرام زمزمه میکرد. صدای عمیق سینهاش مانند غر و لند خفهای به سمتم میآمد، مرا دوباره سرحال میآورد و در ذهنم تصاویری از ادیسه او تولید میگشت. بنابراین گاهی به نظرم میرسید که انگار در بالای سرم پچ پچ شاخ و برگ درختان جنگل را میشنوم، انگار که از بالای صخره رو به پائین نگاه میکردم و خانههای سفید رنگ پاسگاههای درون دره را میدیدم و انگار بین من و آن خانهها یک عقاب بزرگ در حال باز و بسته کردن آهسته بالهای قدرتمندِ آزادش در پرواز بود.
و افکارم مرا با خود میبردند و از تاریکی ناامیدکننده چادر تنگ دورتر و دورتر میساختند. به نظر میآمد که باد بر من میوزد، در گوشهایم اقیانوس پهناور ملودیهایش را با خشم به صدا میآورد، میدیدم که خورشید در حال غروب کردن است، من در تاریکی عمیقی محاصره گشتهام و قایقم به آرامی بر روی امواج دریا تاب میخورد ...
توسط روایت مرد کولی خونم به جوش آمده بود. من به این میاندیشیدم که وقتی این داستان در سلول نمناک محکومین تعریف گردد چه تأثیری باید بکند. و من از خود سؤال میکردم که  چرا نه مشکلات فرار این داستان بر من تأثیر گذارده، نه تحمل سختیها و خطرات و نه حتی سودازدگی سیریناپذیر و مشتاق کولیها، بلکه فقط کل سرایش آزادی در آن؛ و به چه دلیل حالا بر من هم میل به آزادی، به دریا، جنگل، و مزرعه استیلا یافته است؟ و اگر این چیزها مرا به خود میخوانند، اگر فاصله بیکران مرا به خود جلب میسازد، پس بنابراین چه شکست‌ناپذیر باید کولیها را که اندکی از این اشتیاق سیری‌ناپذیر و بی‌نهایت درون قدح را چشیدهاند به خود جلب سازند؟
مرد کولی خوابیده بود؛ افکارم به من اجازه خوابیدن نمیدادند. من در این بین از یاد میبرم که چه‌چیز او را به زندان و دارالتأدیب انداخت، چه کارهائی پس از دست کشیدن از اطاعت پدر و مادر میکرد. من در او فقط یک زندگی پُر از شجاعت جوانی میدیدم، انرژی و نیرو، یک زندگی که میل رفتن بسوی آزادی را فریاد میکشید، ... به کدام سو؟
بله، به کدام سو؟
من فکر میکردم که از زمزمه آهسته مرد کولی صدای آه میشنوم. برای چه‌کسی آه میکشید؟ من درباره حل یک معمای تقریباً لاینحل میاندیشیدم و بر بالای سرم رویاهای تاریکی شناور بودند ...
خورشید غروب کرده بود. زمینِ قدرتمند، متفکر و پُر غم آنجا قرار داشت و ابری ساکت بر روی آن سنگین آویزان بود. فقط یک نوار باریک از آسمان در افق هنوز در نور ضعیف اشعههای در حال مرگِ سپیده دم میدرخشید، و خیلی دورتر از آن کوهها در دوردست نوری میدرخشید. ــ آن چه میتوانست باشد؟ آیا آتش میهنی از مدتها ترک شده خانه پدریست یا یک نور کاذب در تاریکی بر روی گورهای چشم به راه ما؟ ...
من دیر به خواب میروم.
 
(10)
ساعت تقریباً یازده بود که من از خواب بیدار گشتم. اشعههای مورب خورشید که با زحمت از میان پنجره یخزده داخل شده بودند بر کف چادر بازی میکردند. مرد کولی دیگر در چادر نبود.
من باید برای خرید به روستا میرفتم، بنابراین اسب را به سورتمه بستم و از خانه به سمت روستا راندم. روز روشن و نسبتاً گرمی بود. ممکن است که سرمای هوا حدود بیست درجه بوده باشد و ــ همه چیز در جهان نسبیست ــ چیزی که در مناطق دیگر فقط در قویترین و سردترین زمستان رخ میدهد در نزد ما اینجا اولین درد زایمان بهاری بحساب میآید. ابرهائی از دود که از دودکشها صعود میکردند دیگر مستقیم در هوا بالا نمیرفتند، همانطور که معمولاً در سرمای یخبندان شدید رخ میدهد، آنها به سمت غرب متمایل گشته بودند، یک باد شرقی میوزید و گرما را از اقیانوس با خود هدایت میکرد.
تاتارهای رانده شده نیمی از ساکنان روستا را تشکیل میدادند و چون آنها امروز جشن بر پا کرده بودند بنابراین خیابان کاملاً زنده شده بود. اینجا و آنجا درِ خانهای با سر و صدا گشوده میشد و از داخل حیاط سورتمهای خارج میگشت یا اسبی که بر رویش سواری مست تلو تلوخوران نشسته بود به بیرون میتاخت. پیروان محمد به ممنوعیت قرآن اندکی توجه میکنند و به این خاطر با زیگزاگهای عجیب و غریبی از مقابل سواران و همچنین از برابر رهگذران میگذشتند. گاهی یک اسب رَم کرده به سمتی میجهید و سورتمه را واژگون میساخت؛ اسب در امتداد خیابان به سرعت میتاخت و سرنشین به بیرون پرتاب گشته را در حالیکه متشنج افسار را محکم در دست نگاه داشته بود با خود میکشید و از برف ابرهای واقعی برپا میساخت. قادر نبودن به افسار کردن یک اسب یا از سورتمه به بیرون پرتاب گشتن میتواند برای هر کسی رخ دهد، مخصوصاً وقتی آدم مست باشد؛ اما در نزد یک تاتار خوب رها ساختن افسار از دست یک ننگ است ــ حتی در چنین شرایط دشواری.
اما آنجا در خیابان مسطح ناگهان یک زندگی خاص خود را نشان میدهد. سواران به کنار میروند، رهگذران هم همینطور، زنهای تاتار تمیز و آرایش کرده در لباسهای سرخ‌رنگشان بچهها را از خیابان به داخل حیاط میبرند. از چادرها مردم کنجکاو بیرون میآیند و همه به یک سمت نگاه میکنند.
حالا از انتهای خیابان طولانی عدهای سوار ظاهر میشوند، و خیلی زود میبینم که یک مسابقه اسبدوانی انجام میگیرد که در نزد تاتارها و یاکوتیها بسیار محبوب است. شش سوار در این مسابقه شرکت داشتند که مانند باد در پرواز بودند؛ وقتی دسته اسب‌سواران نزدیک میشود، من در جلوی همه آنها اسب کوچک خاکستری را میشناسم که واسیلی بر رویش روز گذشته وارد شده بود. با هر ضربه سُم او فاصلهاش و بقیه اسبها افزایش مییافت. پس از یک دقیقه مانند گردبادی از کنارم به سرعت میگذرد.
چشمهای تاتارها از هیجان و حسادت میدرخشیدند.
همه آنها در حال تاخت در حالیکه خود را با تمام بدن رو به عقب خم ساخته بودند دستها و پاهایشان را تکان میدادند و فریاد میکشیدند. فقط واسیلی به روش روسی میتاخت و به سمت جلو بر روی گردن حیوان خود را خم ساخته بود، و گهگاهی سوتهای کوتاه و تیز میزد که مانند ضربات شلاق تأثیر میکردند. اسب کوچک خاکستری در حالیکه پاهایش به زحمت زمین را لمس میکردند سریع میتاخت.
همدلی تماشگران مانند معمول با برنده مسابقه بود.
آنها تشویق میکردند: "یک جوان چابک!"، و دزدان سالخورده اسب که دوستدار سر سخت این مسابقه بودند با ذوق و شوق با ریتم ضربات سُم اسبها به باسن خود میکوبیدند.
واسیلی نشسته بر روی حیوانِ از کف پوشیده شدهاش هنگام بازگشت در وسط خیابان به من میرسد؛ رقیبان شکست‌خوردهاش با فاصله زیادی بدنبال او میآمدند.
چهره مرد کولی رنگپریده بود، چشمهایش از هیجان می‌درخشیدند. من متوجه میشوم که او مشروب نوشیده است.
او در حالیکه خود را از روی اسب خم کرده بود و کلاهش را به علامت سلام به سمت من تکان میداد میگوید: "من مشروب نوشیدهام!"
من جواب میدهم: "این به خودتان مربوط است."
"مهم نیست، عصبانی نشو! من میتونم مشروب بنوشم اما هوش و حواسم را هرگز صرف آن نمیکنم. در ضمن، کیسههایم را لطفاً به کسی نده.  حتی اگر من خودم خواهش کنم، آنها را نده! میشنوی؟"
من سرد جواب میدهم: "میشنوم، اما، لطفاً مست پیش من به چادر نیائید."
او جواب میدهد "من نخواهم آمد" و ضربهای به اسب میزند. اسب شیههای میکشد، پاهای جلوئی را به هوا بلند میکند، اما هنوز سه گام به جلو برنداشته بود که واسیلی او را متوقف میسازد و خودش را دوباره به سمت من میچرخاند: "این یک اسب است! ارزش طلا دارد! من بر رویش شرطبندی کردم. میبینید چطور میتازد! حالا میتونم هر قیمتی که برایش بخواهم از تاتارها دریافت کنم. بله، بله، یک تاتار اسب خوب را بیشتر از زندگی خود دوست دارد."
"پس چرا میخواهید او را بفروشید؟ بعد با چه چیز میخواهید کار کنید؟"
"چونکه مجبورم!"
او به اسب ضربهای میزند اما دوباره فوری توقف میکند.
"چون من اینجا به آشنائی برخورد کردهام. من همه‌چیز را دور میاندازم. آه، دوست! آنجا بر روی اسب سیاه، تاتار را ببین ... تو، تو!" او تاتاری را که پشت سر ما در حال تاختن بود صدا میزند: "احمد! بیا اینجا!"
یک اسب کوچک و باریک با سوارش سریع به سمت سورتمهام میتازد. مرد تاتار بعنوان سلام کلاه از سر برمیدارد و لبخند میزند. من با کنجکاوی به او نگاه میکنم.
پوزخند گستردهای چهره حیلهگر احمد را پوشانده بود و چشمان کوچک بامزهاش میدرخشیدند و موذیانه و محرمانه به چشمان مقابلش نگاه میکردند و به نظر میآمد که میگویند: "ما همدیگر را میفهمیم. من در حقیقت آدم خبیثیام، کاریش نمیشود کرد، اما مهم این است که آدم یک خبیث باهوش باشد!" و چشمان مقابل هم وقتی نگاهش بر روی این چهره پهن و استخوانی، چینهای بامزه دور چشمها و بر روی گوشهای نازک میافتد باید میخندیدند. احمد مطمئن بود که درک گشته است؛ او راضی بود و سرش را تکان میداد.
او در حالیکه به واسیلی اشاره میکرد به من میگوید: "یک دوست و رفیق. ما با هم در سرزمین ول میگردیم."
من میگویم: "حالا کجا زندگی میکنی؟ من تو را قبلآً اینجا ندیده بودم."
"من برای گرفتن موافقتنامه آمدهام؛ در معادن رفت و آمد دارم، مخفیانه الکل صنعتی برای فروش حمل میکنم." او سرش را از مسیر نگاهم میدزدد و با افسار اسبش بازی میکند؛ اما فوری دوباره سرش را بالا میآورد و با چشمان درخشان آتشینش مبارزه‌طلبانه به من نگاه میکند. لبهایش محکم به هم چسبیده بودند، فقط لب پائینیش تند تکان میخورد.
"من با او به جنگل میروم. چرا اینطوری به من نگاه میکنید؟ من یک کولیام و یک کولی هم باقی‌میمانم!"
او آخرین کلمات را در حال تاختن و در پشت سر خود ابری از برف به هوا بلند ساختن بر زبان میآورد.
من بعد از یک سال احمد را دوباره در روستا ملاقات کردم، او دوباره برای گرفتن موافقتنامه آمده بود. واسیلی اما هرگز بازنگشت.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر